عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا)  ( ج‏2، ص 135 ) شماره‌ی 1541

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > سفر امام رضا (عليه السلام) از مدينه تا مرو > سکونت در نيشابور
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > سفر امام رضا (عليه السلام) از مدينه تا مرو > سکونت در نيشابور > کرامت و معجزه در نيشابور
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > سفر امام رضا (عليه السلام) از مدينه تا مرو > سکونت در نيشابور > توصيف منزل محل اقامت امام در نيشابور
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > در زمان حيات حضرت

خلاصه

محمد بن احمد بن اسحاق نيشابوری گويد: از جدّه ام خديجه دختر حمدان بن پسنده شنيدم وقتی آن حضرت عليه السلام به نيشابور وارد شدند به «لاشاباذ» که در ناحيه غربی شهر است در خانه جدّم «پسنده» تشريف آورد و مستقر شد، و نام او را از آن به بعد پسنده گذاشتند چون حضرت در ميان تمام خانه ها خانه او را انتخاب نمود، و «پسنده» کلمه فارسی است و معنايش به عربی «مرضیّ» است که مراد شخص مورد رضايت است. وقتی به خانه ما وارد شد، نهال بادامی در زاويه ای از زوايای آن خانه کاشت، و آن نهال روئيد و در عرض يک سال درختی شد و ثمر داد، و مردم اين را فهميدند، و از بادام آن برای شفای بيماران می بردند، و هر کس را که دچار نوعی بيماری بود، به يک بادام آن درخت تبرک می جست و آن را به عنوان شفا يافتن می خورد و بهبود می يافت، و هر کس ناراحتی در چشم داشت، دانه ای از آن بادام را روی چشم خود می گذاشت و شفا می يافت، و زن باردار اگر درد زايمان بر او سخت می شد يک حبّه از مغز آن بادام می خورد و وضع حمل بر او آسان، و همان موقع فارغ می شد. و هرگاه حيوانی از چهار پايان اهلی مبتلا به قولنج می شد، ترکه ای از شاخه آن درخت بر زير شکمش می بستند تا خوب می شد و سلامتی اش را باز می يافت، و باد قولنج به برکت حضرت رضا عليه السلام از او دور می شد. روزگاری چند گذشت که آن درخت خشک شد، جدّم آمد و شاخه های آن را قطع کرد و ديده اش کور شد، سپس ابن حمدان که او را ابو عمرو می گفتند؛ تنه آن را بريد و از روی زمين برداشت، بعد همه اموال او که هفتاد هزار، تا هشتاد هزار درهم ارزش آنها بود، در دروازه فارس نابود گرديد و از دست رفت و چيزی برای او باقی نماند، و اين ابو عمرو دو پسر داشت که دفتر دار محمد بن ابراهيم بن سمجور بودند يکی به نام ابوالقاسم و ديگری به نام ابوصادق، خواستند که اين خانه را تعمير کنند و بيست هزار درهم خرج آن کردند و هنگام تعمير خانه ريشه های درخت مزبور را از جا درآوردند و نمی دانستند که چه عاقبتی خواهند داشت، بعداً يکی از آن دو پسر متولّی اراضی و املاک و باغات امير خراسان شد، و پس از مدتی با محملی به شهر بازگشت در حالی که پای راستش سياه شده بود و کم کم گوشت آن متلاشی شد و يک ماه طول نکشيد که جان به جان آفرين تسليم نمود، و آن ديگری که برادر بزرگتر بود در ديوان امير نيشابور دفتر دار شد و جماعتی گرد او بودند و خطی بسيار نيکو داشت، روزی يکی از کارمندانش در ميان جمعيت که همگی در کنارش بودند گفت: خداوند صاحب اين خط را از چشم بد حفظ کند، همان دم دستش بلرزيد و به رعشه افتاد و قلم از دست او افتاد و دملی در آن پيدا شد. به منزل رفت، و ابوالعباس کاتب با جماعتی به عيادت او رفتند، و به او گفتند: اين ناراحتی از حرارت (فشار خون) است، رگ بزن و يا حجامت کن، وی پذيرفت و حجامت کننده آمد و از او خون گرفت، روز ديگر به عيادتش آمدند و بار ديگر به او گفتند: خون بگير! وی بار دوم حجامت کرد و خون گرفت ولی همان روز مرگش فرا رسيد و دار فانی را وداع گفت، و مردن هر دو برادر در کمتر از يک سال اتفاق افتاد.

متن فارسی

محمد بن احمد بن اسحاق نيشابوری گويد: از جدّه ام خديجه دختر حمدان بن پسنده شنيدم وقتی آن حضرت عليه السلام به نيشابور وارد شدند به «لاشاباذ» که در ناحيه غربی شهر است در خانه جدّم «پسنده» تشريف آورد و مستقر شد، و نام او را از آن به بعد پسنده گذاشتند چون حضرت در ميان تمام خانه ها خانه او را انتخاب نمود، و «پسنده» کلمه فارسی است و معنايش به عربی «مرضیّ» است که مراد شخص مورد رضايت است. وقتی به خانه ما وارد شد، نهال بادامی در زاويه ای از زوايای آن خانه کاشت، و آن نهال روئيد و در عرض يک سال درختی شد و ثمر داد، و مردم اين را فهميدند، و از بادام آن برای شفای بيماران می بردند، و هر کس را که دچار نوعی بيماری بود، به يک بادام آن درخت تبرک می جست و آن را به عنوان شفا يافتن می خورد و بهبود می يافت، و هر کس ناراحتی در چشم داشت، دانه ای از آن بادام را روی چشم خود می گذاشت و شفا می يافت، و زن باردار اگر درد زايمان بر او سخت می شد يک حبّه از مغز آن بادام می خورد و وضع حمل بر او آسان، و همان موقع فارغ می شد. و هرگاه حيوانی از چهار پايان اهلی مبتلا به قولنج می شد، ترکه ای از شاخه آن درخت بر زير شکمش می بستند تا خوب می شد و سلامتی اش را باز می يافت، و باد قولنج به برکت حضرت رضا عليه السلام از او دور می شد. روزگاری چند گذشت که آن درخت خشک شد، جدّم آمد و شاخه های آن را قطع کرد و ديده اش کور شد، سپس ابن حمدان که او را ابو عمرو می گفتند؛ تنه آن را بريد و از روی زمين برداشت، بعد همه اموال او که هفتاد هزار، تا هشتاد هزار درهم ارزش آنها بود، در دروازه فارس نابود گرديد و از دست رفت و چيزی برای او باقی نماند، و اين ابو عمرو دو پسر داشت که دفتر دار محمد بن ابراهيم بن سمجور بودند يکی به نام ابوالقاسم و ديگری به نام ابوصادق، خواستند که اين خانه را تعمير کنند و بيست هزار درهم خرج آن کردند و هنگام تعمير خانه ريشه های درخت مزبور را از جا درآوردند و نمی دانستند که چه عاقبتی خواهند داشت، بعداً يکی از آن دو پسر متولّی اراضی و املاک و باغات امير خراسان شد، و پس از مدتی با محملی به شهر بازگشت در حالی که پای راستش سياه شده بود و کم کم گوشت آن متلاشی شد و يک ماه طول نکشيد که جان به جان آفرين تسليم نمود، و آن ديگری که برادر بزرگتر بود در ديوان امير نيشابور دفتر دار شد و جماعتی گرد او بودند و خطی بسيار نيکو داشت، روزی يکی از کارمندانش در ميان جمعيت که همگی در کنارش بودند گفت: خداوند صاحب اين خط را از چشم بد حفظ کند، همان دم دستش بلرزيد و به رعشه افتاد و قلم از دست او افتاد و دملی در آن پيدا شد. به منزل رفت، و ابوالعباس کاتب با جماعتی به عيادت او رفتند، و به او گفتند: اين ناراحتی از حرارت (فشار خون) است، رگ بزن و يا حجامت کن، وی پذيرفت و حجامت کننده آمد و از او خون گرفت، روز ديگر به عيادتش آمدند و بار ديگر به او گفتند: خون بگير! وی بار دوم حجامت کرد و خون گرفت ولی همان روز مرگش فرا رسيد و دار فانی را وداع گفت، و مردن هر دو برادر در کمتر از يک سال اتفاق افتاد.

متن عربی

حَدَّثَنَا أَبُو وَاسِعٍ مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ إِسْحَاقَ النَّیْسَابُورِیُّ قَالَ سَمِعْتُ جَدَّتِی خَدِيجَةَ بِنْتَ حَمْدَانَ بْنِ بَسَنْدَه قَالَتْ‏ لَمَّا دَخَلَ الرِّضَا ع بِنَیْسَابُورَ نَزَلَ مَحَلَّةَ الْغَرْبِیَّ نَاحِیَةً تُعْرَفُ بِلَاشَابَادَ فِی دَارِ جَدِّی بَسَنْدَه وَ إِنَّمَا سُمِّیَ بَسَنْدَه لِأَنَّ الرِّضَا ع ارْتَضَاهُ مِنْ بَیْنِ النَّاسِ وَ بَسَنْدَه إِنَّمَا هِیَ كَلِمَةٌ فَارِسِیَّةٌ مَعْنَاهَا مَرْضِیٌّ فَلَمَّا نَزَلَ ع دَارَنَا زَرَعَ لَوْزَةً فِی جَانِبٍ مِنْ جَوَانِبِ الدَّارِ فَنَبَتَتْ وَ صَارَتْ شَجَرَةً وَ أَثْمَرَتْ فِی سَنَةٍ فَعَلِمَ النَّاسُ بِذَلِكَ فَكَانُوا یَسْتَشْفُونَ بِلَوْزِ تِلْكَ الشَّجَرَةِ فَمَنْ أَصَابَتْهُ عِلَّةٌ تَبَرَّكَ بِالتَّنَاوُلِ مِنْ ذَلِكَ اللَّوْزِ مُسْتَشْفِياً فَعُوفِیَ بِهِ وَ مَنْ أَصَابَهُ رَمَدٌ جَعَلَ ذَلِكَ اللَّوْزَ عَلَی عَیْنَیْهِ فَعُوفِیَ وَ كَانَتِ الْحَامِلُ إِذَا عَسُرَ عَلَیْهَا وِلَادَتُهَا تَنَاوَلَتْ مِنْ ذَلِكَ اللَّوْزِ فَتَخِفُّ عَلَیْهَا الْوِلَادَةُ وَ تَضَعُ مِنْ سَاعَتِهَا وَ كَانَ إِذَا أَخَذَ دَابَّةً مِنَ الدَّوَابِّ الْقُولَنْجُ أُخِذَ مِنْ قُضْبَانِ تِلْكَ الشَّجَرَةِ فَأُمِرَّ عَلَی بَطْنِهَا فَتَعَافَی وَ یَذْهَبُ عَنْهَا رِيحُ الْقُولَنْجِ بِبَرَكَةِ الرِّضَا ع فَمَضَتِ الْأَیَّامُ عَلَی تِلْكَ الشَّجَرَةِ فَیَبِسَتْ فَجَاءَ جَدِّی حَمْدَانُ وَ قَطَعَ أَغْصَانَهَا فَعَمِیَ وَ جَاءَ ابْنُ حَمْدَانَ یُقَالُ لَهُ أَبُو عَمْرٍو فَقَطَعَ تِلْكَ الشَّجَرَةِ مِنْ وَجْهِ الْأَرْضِ فَذَهَبَ مَالُهُ كُلُّهُ بِبَابِ فَارِسٍ وَ كَانَ مَبْلَغُهُ سَبْعِينَ أَلْفَ دِرْهَمٍ إِلَی ثَمَانِينَ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ لَمْ یَبْقَ لَهُ شَیْ‏ءٌ وَ كَانَ لِأَبِی عَمْرٍو هَذَا ابْنَانِ وَ كَانَا یَكْتُبَانِ لِأَبِی الْحَسَنِ مُحَمَّدِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ بْنِ سُمْجُورَ یُقَالُ لِأَحَدِهِمَا أَبُو الْقَاسِمِ وَ لِلْآخَرِ أَبُو صَادِقٍ فَأَرَادَا عِمَارَةَ تِلْكَ الدَّارِ وَ أَنْفَقَا عَلَیْهَا عِشْرِينَ أَلْفَ دِرْهَمٍ وَ قَلَعَا الْبَاقِیَ مِنْ أَصْلِ تِلْكَ الشَّجَرَةِ وَ هُمَا لَا یَعْلَمَانِ مَا یَتَوَلَّدُ عَلَیْهِمَا مِنْ ذَلِكَ تَوَلَّی أَحَدُهُمَا ضَیَاعاً لِأَمِيرِ خُرَاسَانَ فَرُدَّ إِلَی نَیْسَابُورَ فِی مَحْمِلٍ قَدِ اسْوَدَّتْ رِجْلُهُ الْیُمْنَی فَشُرِحَتْ رِجْلُهُ فَمَاتَ مِنْ تِلْكَ الْعِلَّةِ بَعْدَ شَهْرٍ وَ أَمَّا الْآخَرُ وَ هُوَ الْأَكْبَرُ فَإِنَّهُ كَانَ فِی دِيوَانِ سُلْطَانِ نَیْسَابُورَ یَكْتُبُ كِتَاباً وَ عَلَی رَأْسِهِ قَوْمٌ مِنَ الْكُتَّابِ وُقُوفٌ فَقَالَ وَاحِدٌ مِنْهُمْ دَفَعَ اللَّهُ عَیْنَ السُّوءِ بِمَنْ كَاتَبَ هَذَا الْخَطَّ فَارْتَعَشَتْ یَدُهُ مِنْ سَاعَتِهِ وَ سَقَطَ الْقَلَمُ مِنْ یَدِهِ وَ خَرَجَتْ بِیَدِهِ بَثْرَةٌ وَ رَجَعَ إِلَی مَنْزِلِهِ فَدَخَلَ إِلَیْهِ أَبُو الْعَبَّاسِ الْكَاتِبُ مَعَ جَمَاعَةٍ فَقَالُوا لَهُ هَذَا الَّذِی أَصَابَكَ مِنَ الْحَرَارَةِ فَیَجِبُ أَنْ تَفْصِدَ الْیَوْمَ فَافْتَصَدَ ذَلِكَ الْیَوْمَ فَعَادُوا إِلَیْهِ مِنَ الْغَدِ وَ قَالُوا لَهُ یَجِبُ أَنْ تَفْتَصِدَ الْیَوْمَ أَیْضاً فَفَعَلَ فَاسْوَدَّتْ یَدُهُ فَتَشَرَّحَتْ وَ مَاتَ مِنْ ذَلِكَ وَ كَانَ مَوْتُهُمَا جَمِيعاً فِی أَقَلَّ مِنْ سَنَةٍ

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی