عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج2، ص 160 ) شمارهی 1592
موضوعات
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون > بيان فضايل امام علی (عليه السلام)
خلاصه
مأمون غلامی را فرستاده بود که وضع مجلس و گفتگوی ما را ببيند و گزارش دهد. ریّان گويد: مأمون شخصی را پيش من فرستادو مرا احضار کرد. من نزدش رفتم و زمانی که چشمش بر من افتاد، گفت: ای ریّان چقدر حديث می دانی و در حافظه خود داری؟!
آنگاه گفت خبر رسيد که آن يهودی (عبدالله بن مالک) گفت: رحمت خداوند بر علی باد! وی مردی صالح و شايسته بود. به خدا سوگند او را خواهم کشت. اگر خدا بخواهد!
متن فارسی
احمد بن زياد همدانی رضی الله عنه از ریّان بن صلت روايت کرده که گفت: بيشتر مردمی که در بيعت با حضرت رضا عليه السلام شرکت کردند؛ _ اعم از سران سپاه و مردم عادی، و کسانی که از اين کار خوششان نيامده بود – می گفتند: اين کار فضل بن سهل است که خليفه را وادار به انجام آن کرده است. اين مطلب به گوش مأمون رسيد، نيمه شب مرا خواست. من نزد او رفتم. به من گفت: ای ریّان! به من خبر رسيده که مردم گفته اند: بيعت با رضا عليه السلام از نقشه های فضل بن سهل است. گفتم: آری، ای امير اين چنين می گويند، [و درست هم همين است] مأمون گفت: وای بر تو ای ریّان! آيا کسی چنين جسارتی دارد که به خليفه ای که خليفه زاده است و قدرت به دست اوست و همه از رعیّت و صاحب منصبان مطيع و گوش به فرمان اويند، پيشنهاد کند که با دست خود خلافت را به ديگری بسپار؟! آيا اين با عقل درست در می آيد؟! عرض کردم: نه بخدا سوگند! اين طور نيست که آنان می گويند. احدی جسارت چنين پيشنهادی را ندارد. گفت: نه، اين چنين که می گويند نيست، لکن من برای تو سبب آن را می گويم هنگامی که برادرم محمد امين به من امر کرد که نزد او بروم و خود را به او معرفی کنم تا درباره من حکمی که در نظر دارد صادر کند، من امتناع نموده و به گفته اش اعتناء ننمودم. وی فرمانی به علی بن عيسی بن ماهان نوشت و او را مأمور کرد که مرا دستگير کند و غلّ و زنجير به گردنم نهد و دست و پا در زنجير مرا به او تحويل دهد. خبر اين حکم به من رسيد. هرثمه بن اعين را به سجستان (در لغت نامه دهخدا درباره اين شهر چنين آمده است: شهری است در مشرق، معرب سيستان. ولايت و ناحيه بزرگی است.گويند نام بلوکی است و نام شهرش زرنج است و تا هرات ده روز است و در طرف جنوبی اين شهر واقع شده، زمينش ريگزار و سراب است و اتصالا باد می وزد. (از معجم البلدان) اسم شهری است از شهرهای خراسان. (المعرب جواليقی: 198) عوام سگستان گفتند و عرب معرب کردند سجستان خواندند. (نزهه القلوب) و سيستان را اصل شگستانست و از اين رو به تازی سجستان نويسند که گاف را جيم گردانند. (فارسنامه، ابن بلخی: 65-66) و کرمان و توابع آن ها و آن جوانب، فرستادم، اما او فرار کرد، و فرماندار سرير خروج کرد و بر يکی از نواحی خراسان دست يافت، و همه اين وقايع در يک هفته بر من هجوم آورد. و چون اين امور رخ داد من توانايی مقاومت با آن را نداشتم و مالی در اختيار من نبود که با آن قدرتی حاصل کنم، و از سران سپاه به جز ضعف و عجز و ترس، چيزی نديدم، و اراده کردم به پادشاه کابل پناه برم و به او ملحق گردم. بعد با خود گفتم پادشاه کابل مردی کافر است و ممکن است برادرم محمد امين، اموالی برای او بفرستد، و او مرا تحويل وی دهد. از اين رو راهی بهتر از آن نيافتم که خود را برهانم جز اينکه به سوی خداوند رفته و از گناهانی که تا کنون مرتکب شده ام، توبه کنم و از او در اين امور دشواری که پيش آمده، کمک بگيرم و به خداوند متعال پناهنده شوم. پس دستور دادم تا اين اتاق را تميز کنند –و با دست به اطاقی اشاره کرد – پس من آب بر خود ريختم و غسل کردم و پيراهن و شلوار سفيدی به تن کردم و چهار رکعت نماز به جای آوردم و در آن هر چه از قرآن بلد بودم را خواندم، و خداوند متعال را خواندم و به او پناه بردم و بااو عهد و پيمان محکم با خلوص نیّت بستم که اگر خداوند امامت و امارت را نصيب من گرداند و در مشکلات و سختی های اين امور، مرا کفايت کند و پشتيبان من باشد، من حق را به صاحب حق دهم و امر امامت را در جايگاه خودش قرار دهم؛ همان جايی که خداوند قرار داده است.سپس دلم آرام گرفت و اندوهم زايل شد. سپس طاهر (فرزند حسين ذواليمينين). را نزد علی بن عيسی بن ماهان فرستادم و کار او با طاهر بدان جا کشيد که می دانی، و باز هرثمه بن اعين را به سرکوبی رافع [بن ليث بن نصر بن سیّار] فرستادم که بر او پيروز شد. و او را کشت، و نيز به فرمانده سرير پيشنهاد صلح دادم و هدايايی برای او فرستادم و با او با مهربانی رفتار کرده تا او از مخالفت با من دست برداشته و به راه آمد، و پيوسته قوی شدم تا کار به جايی کشيد که با برادرم محمد امين چنان کردم، و خداوند امر خلافت در اختيارم گذاشت و بر آن مسلط نمود، و حکومت برقرار شد و چون پروردگارم به درخواستم وفا نمود، من نيز دوست داشتم با پيمانی که با خدايم بسته ام، وفا کنم، و کسی را جز ابوالحسن علی بن موسی مستحقّ اين امر (خلافت) نديدم، لذا آن را در اختيار وی قرار دادم اما او نپذيرفت مگر بدان طريق که خود می دانی. اين بود سبب اين بيعت برای ولايتعهدی. ريان گويد: من گفتم خداوند به امير توفيق دهد. بعد گفت: ای ریّان!وقتی صبح شد و آفتاب بالا آمد، در ميان صاحب منصبان برو و فضائل اميرمؤمنان علی بن ابی طالب عليه السلام را برايشان بگو! (ظاهراً قصدش اين بود که مردم از اين طريق به مقام و جايگاه امام رضا عليه السلام آگاه شوند.)
گفتم: ای امير! من همان مطالبی را که از تو شنيده ام را می دانم، آيا همان را برای آنان بازگو کنم؟ گفت سبحان الله!هيچ کس را سراغ ندارم که کمک من در اين امر باشد. من اهل قم را محرم اسرار خود می دانستم. ريان گويد گفتم: احاديثی که از شما شنيده ام برای ايشان بازگو کنم؟ گفت: آری، هر آنچه فضيلتی درباره علی عليه السلام از من شنيدی، بگو! وقتی صبح شد، من ميان سران لشکر در مرکز آنان رفتمو شروع به سخن کرده گفتم: اميرالمؤمنين مأمون از پدرش از پدرانش روايت کرد که رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمودند: «علی من بمنزله هرون من موسی» (اشاره به جمله معروف پيامبر به اميرالمؤمنين حضرت علی عليه السلام که فرمود: أنت منی بمنزله هارون من موسی الا أنه لانبی بعدی» ترجمه: ای علی! منزلت تو برای من همانند منزلت هارون برای موسی است جز اينکه پس از من پيامبری نخواهد آمد.) و من احاديث را آن طور که بايد و شايد دقيق در حافظه نداشتم و گاهی خلط می کردم، و حديث خيبر «لأعطين الرايه...» (عمر می گويد که: رسول خدا صلی الله عليه و آله در جنگ خيبر فرمود: «فردا پرچم را به دست مردی خواهم داد که خدا و رسولش را دوست داردو خدا و رسولش هم او را دوست دارند، او به طور جدی به روياروئی دشمن خواهد رفت و فرار نمی کند، خداوند بوسيله او پيروزی عنايت فرمايد، جبرئيل طرف راست و ميکائيل شمت چپش باشد.» پس مسلمانان شب را گذراندند در حالی که آرزوی تشرف به اين مقام و مأموريت را در سر می پروراندند و چون صبح شد پيامبر اکرم صلی الله عليه و آله فرمود: «علی بن ابی طالب کجاست؟»گفتند: «او دچار چشم درد شده اشت.» فرمود: «وی را بياوريد!» پس هنگامی که حضرتش را آوردند، رسول خدا صلی الله عليه و آله فرمود: «نزديک من بيا» و چون نزديک پيامبر شد با آب دهانشان چشمان علی عليه السلام را مسح و مالش نمود، در اين موقع علی با ديدگان سالم از جا برخاست، آنچنان که گويا سابقه چشم درد نداشته، پس پيامبر اکرم پرچم را به او داد و او هم مرحب –پهلوان بزرگ، جنگجو و شجاع يهود – را کشت و خيبر را فتح نمود.» المناقب: 105؛ کنزالعمال 13: 123، تاريخ دمشق: 116. البته روايت «اعطاء پرچم از طرف پيامبر به علی و نقل علی در قتل مرحب يهودی و فتح قلعه خيبر» با اسناد فراوانی به مفصل در مصادر حديثی و تاريخی شيعه و سنی نقل شده و جلد نهم عبقات الانوار علامه محقق ميرحامد حسين به بحث و بررسی اسناد و دلالت آن بر خلافت بلافصل امام اميرمؤمنان عليه السلام از ديدگاه اهل تسنن اختصاص يافته است. همچنانکه در ملحقات احقاق الحق به نقل از ده ها نفر از صحابه و بيش از صد مصدر حديثی و تاريخی نقل شده است. ) و همين طور احاديث مشهور ديگری را در فصائل علی عليه السلام برای ايشان نقل کردم. در آن ميان عبدالله بن مالک خزاعی برخاست و گفت: رحمت خداوند بر علی باد! وی مردی صالح و شايسته بود.
مأمون غلامی را فرستاده بود که وضع مجلس و گفتگوی ما را ببيند و گزارش دهد. ریّان گويد: مأمون شخصی را پيش من فرستادو مرا احضار کرد. من نزدش رفتم و زمانی که چشمش بر من افتاد، گفت: ای ریّان چقدر حديث می دانی و در حافظه خود داری؟!
آنگاه گفت خبر رسيد که آن يهودی (عبدالله بن مالک) گفت: رحمت خداوند بر علی باد! وی مردی صالح و شايسته بود. به خدا سوگند او را خواهم کشت. اگر خدا بخواهد! و هشام بن ابراهيم راشدی همدانی قبل از اينکه امام عليه السلام به خراسان تشريف بياورد، از ياران خاص و مقرّبين ايشان بود و مردی عالم و اديب و فصيح و فخميده بود، و کارهای حضرت رضا عليه السلام در دست او بود و اموال را از نواحی و اطراف می آوردند و او تحويل می گرفت و ثبت و ضبط می نمود.البته همه اينها مربوط به قبل از آمدن امام به خراسان بود، ولی پس از ورود امام، اين شخص به ذوالرياستين پيوست و ذو الرياستين هم او را از محرمان دستگاه خود قرار داد، و کارش اين بود که اخبار حضرت رضا عليه السلام را به مأمون و ذوالرياستين گزارش می داد و نزد آن دو مقرّب شده بود، و هيچ خبری از حضرت رضا عليه السلام به خاطر جاسوسی او پوشيده نمی ماند.
و مأمون او را نگهبان و پرده دار مخصوص امام کرده بود، و او به هر کس خودش می خواست اجازه ملاقات می داد و کار را بر حضرت رضا عليه السلام تنگ گرفت، و هر کس قصد ديدار امام را داشت موفق نمی شد و او مانع بود، و هر کلامی از امام صادر می شد، گزارش آن توسط وی به مأمون و ذو الرياستين داده می شد و مأمون پسرش عباس را به هشام سپرده بود که او را علم و ادبيات بياموزد، و از اين جهت به او هشام عباسی می گفتند. ریّان گويد: ذوالریّاستين دشمنی شديد خود را با امام آشکار ساخت. اين بدين جهت بود که مأمون به امام بيش از وی احترام می کرد، لذا بر امام حسادت ورزيد و موجب اين حسادت رفتاری بود که مأمون با حضرت داشت و ابتدای آن از اينجا شروع شد که مأمون دختر عمويی داشت که به او خيلی علاقه داشت و آن دختر عمو نيز مأمون را دوست می داشت؛ لذا دری از منزل آن دختر عمو به مجلس مأمون باز کرده بودند و آن دختر عمو به حضرت رضا عليه السلام مايل بود و از ذوالرياستين نزد مأمون بد می گفت، و خبر قضيه به ذوالرياستين رسيد، و نزد مأمون آمده و گفت: صحيح نيست از حجره زنان دری به مجلس خليفه باز باشد. مأمون امر کرد آن در را بستند. و رسم اين بود که يک روز مأمون نزد حضرت رضا عليه السلام آيد، و يک روز امام نزد مأمون بيايد و خانه ای که حضرت در آن ساکن بود، کنار قصر مأمون بود، و چون حضرت نزد مأمون آمد و ديد در را بسته اند، از سبب آن پرسيد، مأمون گفت: فضل بن سهل خوشش نمی آمد که از حجره زنان به مجلس ما دری باز باشد.
وقتی امام اين سخن را شنيد ، کلمه استرجاع را بر زبان جاری نمود و فرمود: «انّا لله و انّا اليه راجعون» به فضل چه ارتباطی دارد که در اين امور خانوادگی دخالت کند؟!» مأمون پرسيد: نظر شما چيست؟ حضرت فرمود: «اين که در را باز کنی و با دختر عمويت رفت و آمد کنی و حرف فضل را در آنچه حلال يا حرام می کند نپذيری.» مأمون دستور داد در را باز کردند، و نزد دختر عمويش رفت و از او دلجويی کرد. اين خبر به فضل رسيد و او ناراحت شد.
متن عربی
حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ زِیَادِ بْنِ جَعْفَرٍ الْهَمَدَانِیُّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِی عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنِ الرَّیَّانِ بْنِ الصَّلْتِ قَالَ أَكْثَرَ النَّاسُ فِی بَیْعَةِ الرِّضَا مِنَ الْقُوَّادِ وَ الْعَامَّةِ وَ مَنْ لَمْ یُحِبَّ ذَلِكَ وَ قَالُوا إِنَّ هَذَا مِنْ تَدْبِيرِ الْفَضْلِ بْنِ سَهْلٍ ذِی الرِّئَاسَتَیْنِ فَبَلَغَ الْمَأْمُونَ ذَلِكَ فَبَعَثَ إِلَیَّ فِی جَوْفِ اللَّیْلِ فَصِرْتُ إِلَیْهِ فَقَالَ یَا رَیَّانُ بَلَغَنِی أَنَّ النَّاسَ یَقُولُونَ إِنَّ بَیْعَةَ الرِّضَا ع كَانَتْ مِنْ تَدْبِيرِ الْفَضْلِ بْنِ سَهْلٍ فَقُلْتُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ یَقُولُونَ ذَلِكَ قَالَ وَیْحَكَ یَا رَیَّانُ أَ یَجْسُرُ أَحَدٌ أَنْ یَجِیءَ إِلَی خَلِيفَةٍ وَ ابْنِ خَلِيفَةٍ قَدِ اسْتَقَامَتْ لَهُ الرَّعِیَّةُ وَ الْقُوَّادُ وَ اسْتَوَتْ لَهُ الْخِلَافَةُ فَیَقُولَ لَهُ ادْفَعِ الْخِلَافَةَ مِنْ یَدِكَ إِلَی غَیْرِكَ أَ یَجُوزُ هَذَا فِی الْعَقْلِ قَالَ قُلْتُ لَهُ لَا وَ اللَّهِ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا یَجْسُرُ عَلَی هَذَا أَحَدٌ قَالَ لَا وَ اللَّهِ مَا كَانَ كَمَا یَقُولُونَ وَ لَكِنِّی سَأُخْبِرُكَ بِسَبَبِ ذَلِكَ إِنَّهُ لَمَّا كَتَبَ إِلَیَّ مُحَمَّدٌ أَخِی یَأْمُرُنِی بِالْقُدُومِ عَلَیْهِ فَأَبَیْتُ عَقَدَ لِعَلِیِّ بْنِ عِيسَی بْنِ هَامَانَ وَ أَمَرَهُ أَنْ یُقَیِّدَنِی بِقَیْدٍ وَ یَجْعَلَ الْجَامِعَةَ فِی عُنُقِی فَوَرَدَ عَلَیَّ بِذَلِكَ الْخَبَرِ وَ بَعَثْتُ هَرْثَمَةَ بْنَ أَعْیَنَ إِلَی سِجِسْتَانَ وَ كِرْمَانَ وَ مَا وَالاهَا فَأَفْسَدَ عَلَیَّ أَمْرِی فَانْهَزَمَ هَرْثَمَةُ وَ خَرَجَ صَاحِبُ السَّرِيرِ وَ غَلَبَ عَلَی كُوَرِ خُرَاسَانَ مِنْ نَاحِیَةٍ فَوَرَدَ عَلَیَّ هَذَا كُلُّهُ فِی أُسْبُوعٍ فَلَمَّا وَرَدَ ذَلِكَ عَلَیَّ لَمْ یَكُنْ لِی قُوَّةٌ فِی ذَلِكَ وَ لَا كَانَ لِی مَالٌ أَتَقَوَّی بِهِ وَ رَأَیْتُ مِنْ قُوَّادِی وَ رِجَالِی الْفَشَلَ وَ الْجُبْنَ أَرَدْتُ أَنْ أَلْحَقَ بِمَلِكِ كَابُلَ فَقُلْتُ فِی نَفْسِی مَلِكُ كَابُلَ رَجُلٌ كَافِرٌ وَ یَبْذُلُ مُحَمَّدٌ لَهُ الْأَمْوَالَ فَیَدْفَعُنِی إِلَی یَدِهِ فَلَمْ أَجِدْ وَجْهاً أَفْضَلَ مِنْ أَنْ أَتُوبَ إِلَی اللَّهِ تَعَالَی مِنْ ذُنُوبِی وَ أَسْتَعِينَ بِهِ عَلَی هَذِهِ الْأُمُورِ وَ أَسْتَجِيرَ بِاللَّهِ تَعَالَی وَ أَمَرْتُ بِهَذَا الْبَیْتِ وَ أَشَارَ إِلَی بَیْتٍ فَكُنِسَ وَ صَبَبْتُ عَلَیَّ الْمَاءَ وَ لَبِسْتُ ثَوْبَیْنِ أَبْیَضَیْنِ وَ صَلَّیْتُ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ فَقَرَأْتُ فِيهَا مِنَ الْقُرْآنِ مَا حَضَرَنِی وَ دَعَوْتُ اللَّهَ تَعَالَی وَ اسْتَجَرْتُ بِهِ وَ عَاهَدْتُهُ عَهْداً وَثِيقاً بِنِیَّةٍ صَادِقَةٍ إِنْ أَفْضَی اللَّهُ بِهَذَا الْأَمْرِ إِلَیَّ وَ كَفَانِی عَادِیَةَ هَذِهِ الْأُمُورِ الْغَلِيظَةِ أَنْ أَضَعَ هَذَا الْأَمْرَ فِی مَوْضِعِهِ الَّذِی وَضَعَ اللَّهُ فِيهِ ثُمَّ قَوِیَ فِيهِ قَلْبِی فَبَعَثْتُ طَاهِراً إِلَی عَلِیِّ بْنِ عِيسَی بْنِ هَامَانَ فَكَانَ مِنْ أَمْرِهِ مَا كَانَ وَ رَدَدْتُ هَرْثَمَةَ بْنَ أَعْیَنَ إِلَی رَافِعِ بْنِ أَعْیَنَ فَظَفِرَ بِهِ وَ قَتَلَهُ وَ بَعَثْتُ إِلَی صَاحِبِ السَّرِيرِ فَهَادَیْتُهُ وَ بَذَلْتُ لَهُ شَیْئاً حَتَّی رَجَعَ فَلَمْ یَزَلْ أَمْرِی یَتَقَوَّی حَتَّی كَانَ مِنْ أَمْرِ مُحَمَّدٍ مَا كَانَ وَ أَفْضَی اللَّهُ إِلَیَّ بِهَذَا الْأَمْرِ وَ اسْتَوَی لِی فَلَمَّا وَفَی اللَّهُ تَعَالَی بِمَا عَاهَدْتُهُ عَلَیْهِ أَحْبَبْتُ أَنْ أَفِیَ اللَّهَ بِمَا عَاهَدْتُهُ فَلَمْ أَرَ أَحَداً أَحَقَّ بِهَذَا الْأَمْرِ مِنْ أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا ع فَوَضَعْتُهَا فِيهِ فَلَمْ یَقْبَلْهَا إِلَّا عَلَی مَا قَدْ عَلِمْتَ فَهَذَا كَانَ سَبَبُهَا فَقُلْتُ وَفَّقَ اللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ یَا رَیَّانُ إِذَا كَانَ غَداً وَ حَضَرَ النَّاسُ فَاقْعُدْ بَیْنَ هَؤُلَاءِ الْقُوَّادِ وَ حَدِّثْهُمْ بِفَضْلِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع فَقُلْتُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا أُحْسِنُ مِنَ الْحَدِيثِ شَیْئاً إِلَّا مَا سَمِعْتُهُ مِنْكَ فَقَالَ سُبْحَانَ اللَّهِ مَا أَجِدُ أَحَداً یُعِينُنِی عَلَی هَذَا الْأَمْرِ لَقَدْ هَمَمْتُ أَنْ أَجْعَلَ أَهْلَ قُمَّ شِعَارِی وَ دِثَارِی فَقُلْتُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَا أُحَدِّثُ عَنْكَ بِمَا سَمِعْتُهُ مِنْكَ مِنَ الْأَخْبَارِ فَقَالَ نَعَمْ حَدِّثْ عَنِّی بِمَا سَمِعْتَهُ مِنِّی مِنَ الْفَضَائِلِ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ قَعَدْتُ بَیْنَ الْقُوَّادِ فِی الدَّارِ- فَقُلْتُ حَدَّثَنِی أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَ مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَهَذَا عَلِیٌّ مَوْلَاهُ وَ حَدَّثَنِی أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص عَلِیٌّ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی وَ كُنْتُ أُخَلِّطُ الْحَدِيثَ بَعْضَهُ بِبَعْضٍ لَا أَحْفَظُهُ عَلَی وَجْهِهِ وَ حَدَّثْتُ بِحَدِيثِ خَیْبَرَ وَ بِهَذِهِ الْأَخْبَارِ الْمَشْهُورَةِ فَقَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَالِكٍ الْخُزَاعِیُّ رَحِمَ اللَّهُ عَلِیّاً كَانَ رَجُلًا صَالِحاً وَ كَانَ الْمَأْمُونُ قَدْ بَعَثَ غُلَاماً إِلَی مَجْلِسِنَا یَسْمَعُ الْكَلَامَ فَیُؤَدِّيهِ إِلَیْهِ قَالَ الرَّیَّانُ فَبَعَثَ إِلَیَّ الْمَأْمُونُ فَدَخَلْتُ إِلَیْهِ فَلَمَّا رَآنِی قَالَ یَا رَیَّانُ مَا أَرْوَاكَ لِلْأَحَادِيثِ وَ أَحْفَظَكَ لَهَا قَالَ قَدْ بَلَغَنِی مَا قَالَ الْیَهُودِیُّ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ مَالِكٍ فِی قَوْلِهِ رَحِمَ اللَّهُ عَلِیّاً كَانَ رَجُلًا صَالِحاً وَ اللَّهِ لَأَقْتُلَنَّهُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ كَانَ هِشَامُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ الرَّاشِدِیُّ الْهَمْدَانِیُّ مِنْ أَخَصِّ النَّاسِ عِنْدَ الرِّضَا ع مِنْ قَبْلِ أَنْ یُحْمَلَ وَ كَانَ عَالِماً أَدِيباً لَبِيباً وَ كَانَتْ أُمُورُ الرِّضَا ع تَجْرِی مِنْ عِنْدِهِ وَ عَلَی یَدِهِ وَ تصيره [تَصِيرُ] الْأَمْوَالُ مِنَ النَّوَاحِی كُلِّهَا إِلَیْهِ قَبْلَ حَمْلِ أَبِی الْحَسَنِ ع فَلَمَّا حُمِلَ أَبُو الْحَسَنِ اتَّصَلَ هِشَامُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بِذِی الرِّئَاسَتَیْنِ وَ قَرَّبَهُ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ وَ أَدْنَاهُ فَكَانَ یَنْقُلُ أَخْبَارَ الرِّضَا ع إِلَی ذِی الرِّئَاسَتَیْنِ وَ الْمَأْمُونِ فَحَظِیَ بِذَلِكَ عِنْدَهُمَا وَ كَانَ لَا یُخْفِی عَلَیْهِمَا مِنْ أَخْبَارِهِ شَیْئاً فَوَلَّاهُ الْمَأْمُونُ حِجَابَةَ الرِّضَا ع فَكَانَ لَا یَصِلُ إِلَی الرِّضَا ع إِلَّا مَنْ أَحَبَّ وَ ضَیَّقَ عَلَی الرِّضَا ع وَ كَانَ مَنْ یَقْصِدُهُ مِنْ مَوَالِيهِ لَا یَصِلُ إِلَیْهِ وَ كَانَ لَا یَتَكَلَّمُ الرِّضَا ع فِی دَارِهِ بِشَیْءٍ إِلَّا أَوْرَدَهُ هِشَامٌ عَلَی الْمَأْمُونِ وَ ذِی الرِّئَاسَتَیْنِ وَ جَعَلَ الْمَأْمُونُ الْعَبَّاسَ ابْنَهُ فِی حَجْرِ هِشَامٍ وَ قَالَ لَهُ أَدِّبْهُ فَسُمِّیَ هِشَامَ الْعَبَّاسِیِّ لِذَلِكَ قَالَ وَ أَظْهَرَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ عَدَاوَةً شَدِيدَةً لِأَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا ع وَ حَسَدَهُ عَلَی مَا كَانَ الْمَأْمُونُ یُفَضِّلُهُ بِهِ فَأَوَّلُ مَا ظَهَرَ لِذِی الرِّئَاسَتَیْنِ مِنْ أَبِی الْحَسَنِ ع أَنَّ ابْنَةَ عَمِّ الْمَأْمُونِ كَانَتْ تُحِبُّهُ وَ كَانَ یُحِبُّهَا وَ كَانَ یَنْفَتِحُ بَابُ حُجْرَتِهَا إِلَی مَجْلِسِ الْمَأْمُونِ وَ كَانَتْ تَمِيلُ إِلَی أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا ع وَ تُحِبُّهُ وَ تَذْكُرُ ذَا الرِّئَاسَتَیْنِ وَ تَقَعُ فِيهِ فَقَالَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ حِينَ بَلَغَهُ ذِكْرُهَا لَهُ لَا یَنْبَغِی أَنْ یَكُونَ بَابُ دَارِ النِّسَاءِ مُشْرَعاً إِلَی مَجْلِسِكَ فَأَمَرَ الْمَأْمُونُ بِسَدِّهِ وَ كَانَ الْمَأْمُونُ یَأْتِی الرِّضَا ع یَوْماً وَ الرِّضَا ع یَأْتِی الْمَأْمُونَ یَوْماً وَ كَانَ مَنْزِلُ أَبِی الْحَسَنِ ع بِجَنْبِ مَنْزِلِ الْمَأْمُونِ فَلَمَّا دَخَلَ أَبُو الْحَسَنِ ع إِلَی الْمَأْمُونِ وَ نَظَرَ إِلَی الْبَابِ مَسْدُوداً قَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا هَذَا الْبَابُ الَّذِی سَدَدْتَهُ فَقَالَ رَأَی الْفَضْلُ ذَلِكَ وَ كَرِهَهُ فَقَالَ ع إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ مَا لِلْفَضْلِ وَ الدُّخُولِ بَیْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ حَرَمِهِ قَالَ فَمَا تَرَی قَالَ فَتْحَهُ وَ الدُّخُولَ إِلَی ابْنَةِ عَمِّكَ وَ لَا تَقْبَلْ قَوْلَ الْفَضْلِ فِيمَا لَا یَحِلُّ وَ لَا یَسَعُ فَأَمَرَ الْمَأْمُونُ بِهَدْمِهِ وَ دَخَلَ عَلَی ابْنَةِ عَمِّهِ فَبَلَغَ الْفَضْلَ ذَلِكَ فَغَمَّهُ
مخاطب
جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران
قالب
سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی