عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج2، ص 172 ) شمارهی 1612
موضوعات
سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره سياسی > دوران مأمون > تعامل مامون با فضل بن سهل
خلاصه
و ذوالرياستين نزد پدرش سهل رفت، و قبلا مأمون دستور آماده شدن سواران را برای سفر داده بود که حاضر باشند، اما ذوالرياستين آن ها را ردّ کرده و گفته بود: بايد اين سفر ترک شود، و چون مأمون دستور به کشتن آن سه نفر را صادر کرده بود، ذوالرياستين فهميد که مأمون عزم سفر دارد.
متن فارسی
حمزه بن محمد بن علویّ در سال 339 هجری قمری در قم، برای ما چنين گفت: علیّ بن ابراهيم بن هاشم در سال 307 هجری قمری نامه ای برای من فرستاد و در آن نقل کرده بود که ياسر خادم حديق کرد که هرگاه حضرت رضا عليه السلام تنها می شد، همه کارگزاران و خدمتگزاران خويش را از صغير و کبير گرد خود جمع می کرد و برای آنان سخن می گفت و با آنان گفتگو می نمود و انس می گرفت و همصحبت می شد، و روش آن حضرت در هنگام صرف غذا اين بود که همه را سر يک سفره می خواند، و همه را از کوچک و بزرگ، نوکر و امير، گرفته تا تيمارگر اسبان و حجامت کن را بر سر سفره حاضر می ساخت. ياسر خادم گويد: روزی ما با حضرت بوديم که ناگاه صدای قفل دری که از قصر مأمون به منزل حضرت باز می شد را شنيديم، و امام فرمود: «برخيزيد و متفرّق شويد!» ما برخاستيم و مأمون با نامه ای بلند که در دست داشت وارد شد. حضرت خواست برخيزد و احترام کند، مأمون قسم داد که تو را به حقّ پيغمبر صلی الله عليه و آله بلند نشو! آنگاه آمد و خود را به حضرت رسانيد و روی او را بوسيد و در مقابلش روی تشک نشست، و نامه را خواند و در آن خبر فتح پاره ای از قريه های کابل بود و نوشته بود که ما قلعه فلان را گشوديم و چنان و چنين نموديم....وقتی خواندن نامه را تمام کرد، حضرت به او فرمود: «آيا فتح قريه ای از قريه های مشرکين تو را خشنود می کند؟» مأمون گفت: آيا اين پيروزی خوشحال کننده نيست؟ امام عليه السلام فرمود: «ای امير! از خدا بترس و امّت محمد صلی الله عليه و آله و مأموريتی که خدا به تو داده را در نظر بياور و فراموش مکن! سرزمين هايی که بر آنها حکومت داری ضايع گذاشته ای و به امورشان رسيدگی نمی کنی و آن را بر عهده ديگران محوّل کرده ای، و آنان بر اين امت به خلاف آنچه خدا فرموده، حکومت می کنند و به کلّی از مدينه ای که پيامبر به آن مهاجرت نمود، غافل شده ای که آن سرزمين، جايگاه رحمت و نزول وحی الهی است، و اولاد مهاجر و انصار در آنجا مظلوم واقع شده اند و با بودن تو به آنان مرتب ظلم و ستم می شود و دادرسی ندارند و کسانی که بر آنان مسلط می باشند، ملاحظه و رعايت هيچ گونه پيمان و عهدی نه با خدا و نه با خلق نمی کنند،و روزگاری بر مردم مظلوم آن سرزمين می گذرد که کاملاً در مشقّت و بدبختی می گذرانند، و از نفقه و مخارج خود عاجزند، و کسی را ندارند يا نمی يابند که شکايت حال پريشان خود را به او ببرند، و دست آنان به دامن امير نمی رسد. ای امير! از خدا بترس و به امور مسلمانان رسيدگی نما، و نظری به خانه نبوت و مرکز مهاجرين و انصار بينداز، آيا نمی دانی ای امير که والی و سرپرست مسلمين حکمش حکم عمود خيمه است، هر کس قصد براندازی آن خيمه را دارد، اول عمود را می اندازد؟!» مأمون عرض کرد: ای سیّد من! اکنون چه کنم، نظر شما چيست؟ امام فرمودند: «نظر من اين است که از اين سرزمين بيرون روی و در مرکزی که پدرانت در آنجا بودند، اقامت کنی و در آنجا به امور مسلمانان رسيدگی کنی، و آنان را به ديگران وانگذاری، زيرا خداوند تعالی از کارهای تو خواهد پرسيد.» مأمون برخاست و عرض کرد: نظر شما درست و پسنديده و صحيح است، و بيرون رفت، و فرمان داد همه اعضای خانواده و ارکان حکومتی اش برای رفتن حاضر شوند. اين ماجرا به گوش فضل رسيد، او ناراحت شد چرا که همه کارها دست او بود و او بر همه او کاملاً مسلّط بود و وضعیّت به نحوی بود که اصلاً نظر مأمون مهم نبود، ولی به هر حال فضل جرأت مخالفت با نظر مأمون را هم نداشت. لذا به حضرت پناه برده بود. فضل نزد مأمون رفت و گفت: ای امير! اين چه دستوری است که صادر کرده ای؟! مأمون گفت: آقای من ابوالحسن، به من دستور داده که چنين کنم و رأی ايشان در نظر من درست و صواب است. ذوالریّاستين گفت: نه، اين رأی درستی نيست، زيرا تو ديروز برادرت را کشتی و خلافت را از وی گرفتی و او را از امارت کنار زدی، و فرزندان پدرت همگی در دل دشمنی تو را دارند و همه عراقی ها و خاندان تو و عرب هم با تو دشمنند، علاوه بر اين تو علی بن موسی را ولی عهد خود نمودی و امر خلافت را از بنی عباس بيرون بردی، و (حال آنکه) همه مردم و دانشمندان و رهبران مذهبی و فرزندان عباس بن عبدالمطلب به اين کار راضی نبوده اند، و دلهايشان از تو و اين عمل تو متنفّر است. نظر من آن است که در خراسان بمانی تا زمانی که دل ها آرامش يابد و کم کم از غضب و خشم بيفتد و با دولت تو انس گيرند، و رفتار تو را با برادرت فراموش کنند. در ادامه گفت: بزرگانی هستند که پدرت در مسائل با آنان مشورت می کرد، تو نيز درباره اين مسئله با آنان مشورت کن، اگر پذيرفتند عمل کن! مأمون گفت: مثل چه کسانی؟ گفت: از قبيل علی بن عمران و ابويونس و [عيسی بن يزيد] جلودیّ. (ظاهراً طبق نقل تاريخ اين چند نفر به دليل مخالفت با بيعت امام عليه السلام به دستور مأمون به زندان افتاده بودند.)
مأمون در جواب فضل بن سهل گفت: يعنی می گويی با اين ها و امثالشان مشورت کنم؟ فضل گفت: آری. صبح که شد، امام عليه السلام نزد مأمون رفت و پرسيد: چه کردی؟ مأمون نظر ذوالرّياستين را گفت و بعد هم دستور داد آن سه نفر را از زندان خارج کرده و به حضورش آورند. اول کسی که بر مأمون وارد شد علی بن عمران بود، و چون علی بن موسی عليهما السلام را کنار مأمون ديد، گفت: ای اميرالمؤمنين! تو را به خدا می سپارم! مبادا اين امر (خلافت) را که خداوند فقط به شما خاندان ارزانی داشته را از بين خودتان بيرون کنی و به دست دشمنانتان بسپاری؛ آنان که به کشتن پدرانت فرمان دادند، از شهر و ديار خود بيرونشان ساختند. مأمون گفت: ای حرامزاده! تو هنوز اين طور فکر می کنی؟! جلّاد گردنش را بزن! جلّاد او را برد و گردن زد. بعد ابويونس [يا ابومؤنس يا ابومؤيس] را آوردند، وقتی نظر او به حضرت افتاد که کنار مأمون نشسته است گفت: ای اميرالمؤمنين! اين شخص را طرفدارانش همچون بت می پرستند و خدا را ستايش نمی کنند. مأمون گفت: از حرامزاده! تو هم هنوز اين گونه می انديشی، ای جلاد گردنش را جدا کن! جلاّد او را نيز کشت، آنگاه جلودی احضار شد. هارون الرّشيد، جلودی را در زمان خلافتش هنگامی که محمد بن جعفر بن محمد در مدينه قيام کرد، به مدينه فرستاد و به او دستور داد اگر پيروز شد، سر از بدن محمد بن جعفر جدا سازد، و خانه های آل ابی طالب را غارت کند و هر چه از زر و لباس و اثاث دارند برگيرد، حتی برای هر زن بيش از يک پوشش باقی نگذارد. در همان اوقات موسی بن جعفر عليهما السلام در بغداد در زندان به سمّ کشته شده بود، و حضرت رضا عليه السلام در خانه اش بود که جلودی با سوارانش به آنجا حمله برد حضرت رضا عليه السلام ناچار زنان را به يکی از اطاق های خانه اش برد و خود پست درب ايستاد. جلودیّ چون وضعيت را اين گونه ديد، سعی کرد خودش وارد آن خانه شود و زر و زيور زنان را به غارت ببرد، امّا امام شديداً مانع او شد و فرمود: «من خودم اين کار را برايت انجام می دهم و سوگند می خورم که چيزی باقی نگذارم و هر چه باشد را بگيرم و برايت بياورم، ولی جلودی حاضر نشد و می کوشيد که خودش اين کار را انجام دهد، حضرت هم مانع بود و گفتگو بين آن دو بسيار شد، با اينکه حضرت سوگند ياد می کرد، او نمی پذيرفت تا بالإخره جلودی پذيرفت و آن حضرت وارد آن خانه شد و هر چه همراه زنان بود از لباس و زر و زيور، گوشواره و خلخال و دستبند، همه را گرفته و تحويل جلودیّ داد، و علاوه بر اين ها، جلودی و يارانش هر چه از اثاث در آن خانه بود را از کم و بيش به غارت بردند. (ظاهراً اين پاراگراف دستخوش تغيير يا تبديل شده است؛ چرا که طبق نقل تاريخ، قيام محمد بن جعفر در سال 200 هجری قمری، يعنی زمان مأمون اتفاق افتاده است.)
وقتی در اين لحظه جلودیّ بر مأمون وارد شد و حضرت را کنار مأمون ديد، و نظر آن حضرت به جلودیّ افتاد، به مأمون گفت: ای اميرالمؤمنين! اين پيرمرد را به من ببخش. مأمون رو به حضرت کرده گفت: ای آقای من! اين همان کس است که با خاندان پيغمبر و دختران رسول خدا صلی الله عليه و آله آنچنان که ديدی کرد از جمله کارهاش چپاول و....بود. جلودیّ به حضرت می نگريست و حضرت به مأمون اصرار می کرد که وی را آزاد کند و از ريختن خون او بگذرد، اما جلودی که بخاطر گذشته جناياتش با خاندان حضرت چنان می پنداشت امام مأمون را تحريص به قتل او می کند، به مأمون گفت: يا اميرالمؤمنين! تو را به خدا و به احترام خدمتم به هارون الرشيد خواسته اين مرد را درباره من مپذير! مأمون رو به ابی الحسن عليه السلام کرده گفت: اين مرد با سوگند، خواستار ردّ قول شماست! آنگاه رو به جلودیّ کرد و گفت: نه به خدا قسم، قول او را درباره تو نخواهم پذيرفت، و گفت او را به دو رفيقش ملحق کنيد ، او را بردند و گردن زدند.(همانطور که گفته شد به اتفاق مورخين جلودی، در سال 213 هجری قمری حاکم مصر شده است. پس اين قسمت نمی تواند درست باشد.)
و ذوالرياستين نزد پدرش سهل رفت، و قبلا مأمون دستور آماده شدن سواران را برای سفر داده بود که حاضر باشند، اما ذوالرياستين آن ها را ردّ کرده و گفته بود: بايد اين سفر ترک شود، و چون مأمون دستور به کشتن آن سه نفر را صادر کرده بود، ذوالرياستين فهميد که مأمون عزم سفر دارد.
پس آن حضرا از مأمون پرسيد: چه کردی؟ گفت: شما خودتان به آن دستور دهيد آماده شوند. حضرت عليه السلام بيرون آمد و با صدای بلند گفت: کسانی که سواره هستند را پيش آوريد. راوی گفت: گويا آتشی در ميان مردم شعله کشيد، پس مأموران پيش آمدند و مرکب های سواری را حاضر کردند، ولی ذوالرياستين در منزل خود نشست و بيرون نيامد. مأمون کسی را فرستاده او را به حضور طلبيد، و گفت: چرا در خانه ات نشسته ای؟ گفت: يا اميرالمؤمنين! من گناهم نزد خاندان تو و مردم بسيار عظيم است، و مرا ملامت و سرزنش می کنند که چرا برادرت امين را کشتم، و با رضا بيعت کردم، و از اين ايمن نيستم که بدگويان و حسودان و ستمکاران از من نزد تو بدگويی کنند. مرا رها کن تا در خراسان بمانم و امور اينجا را اداره کنم.
مأمون گفت: ما از تو بی نياز نيستيم، اما اينکه گفتی ممکن است از تو سعايت کنند و غائله راه اندازند، خاطرت جمع! تو نزد ما يک فرد امين و آزمايش شده و مخلص و دلسوز هستی به دست خودت برای خود امان نامه ای آن طور که خود صلاح می دانی بنويس و آن را چنان که شايد و بايد مؤکّد و مطمئن ساز! ذوالرياستين رفت و نامه ای برای امان نامه خود نوشت و از تمام علماء امضاء گرفت، و آن را نزد مأمون آورد، و او هم آن را خواند و آنچه ذوالرياستين خواسته بود امضا کرد و به خطّ خود نوشت که اين نامه صحيح و درست است، و کتاب حبوه را نيز به آن افزود به اين معنا که به تو چنين و چنان از اموال و اراضی و قدرت و آنچه او از دنيا آرزويش را داشتی، عطا کردم.
ذوالرياستين گفت: يا اميرالمؤمنين! لازم است خطّ ابوالحسن در اين نامه نيز باشد، و او هم آنچه شما مرحمت فرموده ايد را بپذيرد، زيرا او ولی عهد شماست. مأمون گفت: تو می دانی که ابوالحسن با ما شرط کرده است که در اين امور دخالتی نداشته باشد و ما نمی توانيم از او چيزی را که نمی پسندد و مسئوليتش را نپذيرفته، بخواهيم. تو خود از او بخواه! اميد است او اين خواسته تو را ردّ نکند. ذوالرياستين آمد و اجازه ورود از حضرت خواست. ياسر خادم گويد: حضرت به ما فرمود: شما برويد و اينجا نباشيد! و ما هم آن دو را تنها گذاشتيم. او داخل شد و مقابل آن حضرت ايستاد، و پس از مدتی حضرت سر مبارکش را بلند کرد و پرسيد: ای فضل! حاجتت چيست؟ فضل گفت: ای آقای من! اين ورقه، امانی است که اميرالمؤمنين برای من نوشته است، و شايسته است که شما نيز مانند او به من مرحمت فرمائيد و اين نامه را تأييد کنيد، چرا که شما ولی عهد مسلمين می باشيد.امام عليه السلام فرمود: آن را بخوان! فضل همچنان که بر پا ايستاده بود آن نوشته را که در جلد بزرگی بود، قرائت کرد تا تمام شد. حضرت عليه السلام فرمود: «ای فضل! اين امان نامه تو مادامی که از مخالفت فرمان خداوند عزوجل بپرهيزی، بر عهده ماست.»
ياسر گويد: امام عليه السلام در واقع با همان قيد يک کلمه ای، ذوالرياستين را محدود کرد. وی از نزد آن حضرت رفت، و مأمون خارج شد، و ما با امام عليه السلام خارج شديم. چند روز که گذشت و ما در يکی از منازل بين راه بوديم که نامه ای از طرف حسن بن سهل برادر ذوالرياستين برای او آمده و در آن نوشته بود که من در نجوم نظر کردم و ديدم در تحويل امسال اين طور آمده که تو در ماه فلان روز چهارشنبه حرارت آهن و حرارت آتش می چشی. و نظر من آن است که تو و اميرالمؤمنين و علی بن موسی در آن روز به حمّام برويد، و تو حجامت کن که خون بر بدنت جاری بشود، تا نحوست آن – که من در حساب نجوم ديده ام – از تو زائل گردد. ذوالرياستين نامه ای به مأمون نوشت و اين ماجرا را گزارش داد، و درخواست کرده بود که مأمون و ابوالحسن نيز همگی به حمّام بروند. مأمون نامه ای به حضرت رضا عليه السلام نوشت و از او درخواست کرد که فردا به حمّام رود، امام در جواب نامه نوشت که من فردا خود به حمّام نمی روم و صلاح نمی دانم که تو هم به حمّام بروی و نوشت که من فردا خود به حمّام نمی روم و صلاح نمی دانم که فردا به حمّام برود. مأمون دوباره نامه نوشت و حضرت هر بار جواب فرمود: «من فردا به حمّام نمی روم زيرا رسول خدا صلی الله عليه و آله را در همين شب در خواب ديدم که به من فرمود: يا علیّ! فردا به حمام نرو. پس ای اميرالمؤمنين صلاح نمی دانم که تو و فضل هم به حمّام برويد. مأمون به حضرت نوشت: راست می گوئی آقای من! و رسول خدا راست گفته است. من به حمّام نخواهم رفت، و اما فضل، خود بهتر می داند چه می کند. ياسر گويد: وقتی شب شد و خورشيد غروب کرد، حضرت به ما فرمود بگوئيد: «نعوذ بالله من شرّ ما ينزل فی هذه الليله» (ترجمه: به خدا پناه می بريم از شرّ آنچه قرار است در اين شب بر ما نازل شود و ببارد.) ما شروع به گفتن آن ذکر کرديم و مرتّب آن را می گفتيم، تا صبح شد و حضرت نمازبه جای آورد، فرمود: بگوئيد: «نعوذ بالله من شرّ ما ينزل فی هذا اليوم» (ترجمه: به خدا پناه می بريم از شرّ آنچه قرار است در اين شب بر ما نازل شود و ببارد.) در حدود طلوع خورشيد حضرت فرمود: «بر بالای بام برو و گوش بده آيا چيزی می شنوی؟» وقتی من بالای بام خانه رفتم صدای زاری و شيون شنيدم و آن صدا بسيار شد که ناگاه ديدم مأمون از آن دری که از قصرش به منزل حضرت باز می شد وارد شد و می گفت: ای آقای من! خداوند تو را به مصيبت فضل اجر عنايت فرمايد. وی وارد حمّام شده بود که جماعتی شمشير به دست بر او هجوم آورده و او را کشتند و سه نفر بوده اند که يک نفر از آنان پسر خاله فضل ذوالقلمين (ذوالعلمين) بود.
ياسر گويد: تمامی سران لشکر و لشکريان تحت فرمان ذوالرياستين در خانه و قصر مأمون گرد آمدند و می گفتند: مأمون او را گول زده و کشته است، و (بدين سبب) ما خونخواه او از مأمون هستيم. مأمون به حضرت گفت: اگر صلاح می دانی تو خود بيرون برو، و آنان را متفرّّق ساز!
ياسر گويد: امام سوار شد و به من نيز فرمود: سوار شو! وقتی از درب خانه بيرون آمديم، امام ديد جمعيت دور هم جمع شده و آتشی آماده کرده اند که درب را آتش زده و بسوزانند. حضرت صيحه ای بر ايشان زد و با دست مبارک اشاره کرد که متفرّق شويد. همه رفتند. ياسر گويد: به خدا سوگند که مردم چنان روی به فرار گذاشتند که با يکديگر تلاقی کرده و روی هم می ريختند، و حضرت به سمت هر کس اشاره می کرد، وی شروع به دويدن می کرد خلاصه همه رفتند و هيچ نماند.
متن عربی
حَدَّثَنَا حَمْزَةُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ زَیْدِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع بِقُمَّ فِی رَجَبٍ سَنَةَ تِسْعٍ وَ ثَلَاثِينَ وَ ثَلَاثِمِائَةٍ قَالَ أَخْبَرَنِی عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ فِيمَا كَتَبَ إِلَیَّ سَنَةَ سَبْعٍ وَ ثَلَاثِمِائَةٍ قَالَ حَدَّثَنِی یَاسِرٌ الْخَادِمُ قَالَ كَانَ الرِّضَا ع إِذَا كَانَ خَلَا جَمَعَ حَشَمَهُ كُلَّهُمْ عِنْدَهُ الصَّغِيرَ وَ الْكَبِيرَ فَیُحَدِّثُهُمْ وَ یَأْنَسُ بِهِمْ وَ یُؤْنِسُهُمْ وَ كَانَ ع إِذَا جَلَسَ عَلَی الْمَائِدَةِ لَا یَدَعُ صَغِيراً وَ لَا كَبِيراً حَتَّی السَّائِسَ وَ الْحَجَّامَ إِلَّا أَقْعَدَهُ مَعَهُ عَلَی مَائِدَتِهِ قَالَ یَاسِرٌ الْخَادِمُ فَبَیْنَا نَحْنُ عِنْدَهُ یَوْماً إِذْ سَمِعْنَا وَقْعَ الْقُفْلِ الَّذِی كَانَ عَلَی بَابِ الْمَأْمُونِ إِلَی دَارِ أَبِی الْحَسَنِ ع فَقَالَ لَنَا الرِّضَا ع قُومُوا تَفَرَّقُوا فَقُمْنَا عَنْهُ فَجَاءَ الْمَأْمُونُ وَ مَعَهُ كِتَابٌ طَوِيلٌ فَأَرَادَ الرِّضَا ع أَنْ یَقُومَ فَأَقْسَمَ عَلَیْهِ الْمَأْمُونُ بِحَقِّ رَسُولِ اللَّهِ ص أَلَّا یَقُومَ إِلَیْهِ ثُمَّ جَاءَ حَتَّی انْكَبَّ عَلَی أَبِی الْحَسَنِ ع وَ قَبَّلَ وَجْهَهُ وَ قَعَدَ بَیْنَ یَدَیْهِ عَلَی وِسَادَةٍ فَقَرَأَ ذَلِكَ الْكِتَابَ عَلَیْهِ فَإِذَا هُوَ فَتْحٌ لِبَعْضِ قُرَی كَابُلَ فِيهِ إِنَّا فَتَحْنَا قَرْیَةَ كَذَا وَ كَذَا فَلَمَّا فَرَغَ قَالَ لَهُ الرِّضَا ع وَ سَرَّكَ فَتْحُ قَرْیَةٍ مِنْ قُرَی الشِّرْكِ فَقَالَ لَهُ الْمَأْمُونُ أَ وَ لَیْسَ فِی ذَلِكَ سُرُورٌ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ اتَّقِ اللَّهَ فِی أُمَّةِ مُحَمَّدٍ ص وَ مَا وَلَّاكَ اللَّهُ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ وَ خَصَّكَ بِهِ فَإِنَّكَ قَدْ ضَیَّعْتَ أُمُورَ الْمُسْلِمِينَ وَ فَوَّضْتَ ذَلِكَ إِلَی غَیْرِكَ یَحْكُمُ فِيهِمْ بِغَیْرِ حُكْمِ اللَّهِ وَ قَعَدْتَ فِی هَذِهِ الْبِلَادِ وَ تَرَكْتَ بَیْتَ الْهِجْرَةِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْیِ وَ إِنَّ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارَ یُظْلَمُونَ دُونَكَ وَ لا یَرْقُبُونَ فِی مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً وَ یَأْتِی عَلَی الْمَظْلُومِ دَهْرٌ یُتْعِبُ فِيهِ نَفْسَهُ وَ یَعْجِزُ عَنْ نَفَقَتِهِ وَ لَا یَجِدُ مَنْ یَشْكُو إِلَیْهِ حَالَهُ وَ لَا یَصِلُ إِلَیْكَ فَاتَّقِ اللَّهَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فِی أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ وَ ارْجِعْ إِلَی بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَعْدِنِ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ أَ مَا عَلِمْتَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنَّ وَالِیَ الْمُسْلِمِينَ مِثْلُ الْعَمُودِ فِی وَسَطِ الْفُسْطَاطِ مَنْ أَرَادَهُ أَخَذَهُ قَالَ الْمَأْمُونُ یَا سَیِّدِی فَمَا تَرَی قَالَ أَرَی أَنْ تَخْرُجَ مِنْ هَذِهِ الْبِلَادِ وَ تَتَحَوَّلَ إِلَی مَوْضِعِ آبَائِكَ وَ أَجْدَادِكَ وَ تَنْظُرَ فِی أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ وَ لَا تَكِلَهُمْ إِلَی غَیْرِكَ فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی سَائِلُكَ عَمَّا وَلَّاكَ فَقَامَ الْمَأْمُونُ فَقَالَ نِعْمَ مَا قُلْتَ یَا سَیِّدِی هَذَا هُوَ الرَّأْیُ فَخَرَجَ وَ أَمَرَ أَنْ یُقَدَّمَ النَّوَائِبُ وَ بَلَغَ ذَلِكَ ذَا الرِّئَاسَتَیْنِ فَغَمَّهُ غَمّاً شَدِيداً وَ قَدْ كَانَ غَلَبَ عَلَی الْأَمْرِ وَ لَمْ یَكُنْ لِلْمَأْمُونِ عِنْدَهُ رَأْیٌ فَلَمْ یَجْسُرْ أَنْ یُكَاشِفَهُ ثُمَّ قَوِیَ بِالرِّضَا ع جِدّاً فَجَاءَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ إِلَی الْمَأْمُونِ فَقَالَ لَهُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا هَذَا الرَّأْیُ الَّذِی أَمَرْتَ بِهِ قَالَ أَمَرَنِی سَیِّدِی أَبُو الْحَسَنِ ع بِذَلِكَ وَ هُوَ الصَّوَابُ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا هَذَا الصَّوَابُ قَتَلْتَ بِالْأَمْسِ أَخَاكَ وَ أَزَلْتَ الْخِلَافَةَ عَنْهُ وَ بَنُو أَبِيكَ مُعَادُونَ لَكَ وَ جَمِيعُ أَهْلِ الْعِرَاقِ وَ أَهْلُ بَیْتِكَ وَ الْعَرَبُ ثُمَّ أَحْدَثْتَ هَذَا الْحَدَثَ الثَّانِیَ إِنَّكَ وَلَّیْتَ وَلَایَةَ الْعَهْدِ لِأَبِی الْحَسَنِ وَ أَخْرَجْتَهَا مِنْ بَنِی أَبِيكَ وَ الْعَامَّةُ وَ الْفُقَهَاءُ وَ الْعُلَمَاءُ وَ آلُ الْعَبَّاسِ لَا یَرْضَوْنَ بِذَلِكَ وَ قُلُوبُهُمْ مُتَنَافِرَةٌ عَنْكَ فَالرَّأْیُ أَنْ تُقِيمَ بِخُرَاسَانَ حَتَّی تَسْكُنَ قُلُوبُ النَّاسِ عَلَی هَذَا وَ یَتَنَاسَوْا مَا كَانَ مِنْ أَمْرِ مُحَمَّدٍ أَخِيكَ وَ هَاهُنَا یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَشَایِخُ قَدْ خَدَمُوا الرَّشِيدَ وَ عَرَفُوا الْأَمْرَ فَاسْتَشِرْهُمْ فِی ذَلِكَ فَإِنْ أَشَارُوا بِذَلِكَ فَأَمْضِهِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ مِثْلُ مَنْ قَالَ مِثْلُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی عِمْرَانَ وَ أَبُو یُونُسَ وَ الْجَلُودِیِّ وَ هَؤُلَاءِ الَّذِينَ نَقَمُوا بَیْعَةَ أَبِی الْحَسَنِ ع وَ لَمْ یَرْضَوْا بِهِ فَحَبَسَهُمُ الْمَأْمُونُ بِهَذَا السَّبَبِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ نَعَمْ فَلَمَّا كَانَ مِنَ الْغَدِ جَاءَ أَبُو الْحَسَنِ ع فَدَخَلَ عَلَی الْمَأْمُونِ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مَا صَنَعْتَ فَحَكَی لَهُ مَا قَالَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ وَ دَعَا الْمَأْمُونُ بِهَؤُلَاءِ النَّفَرِ فَأَخْرَجَهُمْ مِنَ الْحَبْسِ فَأَوَّلُ مَنْ أُدْخِلَ عَلَیْهِ ع عَلِیُّ بْنُ أَبِی عِمْرَانَ فَنَظَرَ إِلَی الرِّضَا ع بِجَنْبِ الْمَأْمُونِ فَقَالَ أُعِيذُكَ بِاللَّهِ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْ تُخْرِجَ هَذَا الْأَمْرَ الَّذِی جَعَلَهُ اللَّهُ لَكُمْ وَ خَصَّكُمْ بِهِ وَ تَجْعَلَهُ فِی أَیْدِی أَعْدَائِكُمْ وَ مَنْ كَانَ آبَاؤُكَ يقتلهم [یَقْتُلُونَهُمْ] وَ یُشَرِّدُونَهُمْ فِی الْبِلَادِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ یَا ابْنَ الزَّانِیَةِ وَ أَنْتَ بَعْدُ عَلَی هَذَا قَدِّمْهُ یَا حَرَسِیُّ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَضَرَبَ عُنُقَهُ فَأُدْخِلَ أَبُو یُونُسَ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَی الرِّضَا ع بِجَنْبِ الْمَأْمُونِ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَذَا الَّذِی بِجَنْبِكَ وَ اللَّهِ صَنَمٌ یُعْبَدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ لَهُ الْمَأْمُونُ یَا ابْنَ الزَّانِیَةِ وَ أَنْتَ بَعْدُ عَلَی هَذَا یَا حَرَسِیُّ قَدِّمْهُ فَاضْرِبْ عُنُقَهُ فَضَرَبَ عُنُقَهُ ثُمَّ أُدْخِلَ الْجَلُودِیُّ وَ كَانَ الْجَلُودِیُّ فِی خِلَافَةِ الرَّشِيدِ لَمَّا خَرَجَ مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ بِالْمَدِينَةِ بَعَثَهُ الرَّشِيدُ وَ أَمَرَهُ إِنْ ظَفِرَ بِهِ أَنْ یَضْرِبَ عُنُقَهُ وَ أَنْ یُغِيرَ عَلَی دُورِ آلِ أَبِی طَالِبٍ وَ أَنْ یَسْلُبَ نِسَاءَهُمْ وَ لَا یَدَعَ عَلَی وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ إِلَّا ثَوْباً وَاحِداً فَفَعَلَ الْجَلُودِیُّ ذَلِكَ وَ قَدْ كَانَ مَضَی أَبُو الْحَسَنِ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ ع فَصَارَ الْجَلُودِیُّ إِلَی بَابِ دَارِ أَبِی الْحَسَنِ الرِّضَا ع هَجَمَ عَلَی دَارِهِ مَعَ خَیْلِهِ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیْهِ الرِّضَا جَعَلَ النِّسَاءَ كُلَّهُنَّ فِی بَیْتٍ وَ وَقَفَ عَلَی بَابِ الْبَیْتِ فَقَالَ الْجَلُودِیُّ لِأَبِی الْحَسَنِ ع لَا بُدَّ مِنْ أَنْ أَدْخُلَ الْبَیْتَ فَأَسْلُبَهُنَّ كَمَا أَمَرَنِی أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ الرِّضَا ع أَنَا أَسْلُبُهُنَّ لَكَ وَ أَحْلِفُ أَنِّی لَا أَدَعُ عَلَیْهِنَّ شَیْئاً إِلَّا أَخَذْتُهُ فَلَمْ یَزَلْ یَطْلُبُ إِلَیْهِ وَ یَحْلِفُ لَهُ حَتَّی سَكَنَ فَدَخَلَ أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا ع فَلَمْ یَدَعْ عَلَیْهِنَّ شَیْئاً حَتَّی أَقْرَاطَهُنَّ وَ خَلَاخِيلَهُنَّ وَ أَزْرَارَهُنَّ إِلَّا أَخَذَهُ مِنْهُنَّ وَ جَمِيعَ مَا كَانَ فِی الدَّارِ مِنْ قَلِيلٍ وَ كَثِيرٍ فَلَمَّا كَانَ فِی هَذَا الْیَوْمِ وَ أُدْخِلَ الْجَلُودِیُّ عَلَی الْمَأْمُونِ قَالَ الرِّضَا ع یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هَبْ لِی هَذَا الشَّیْخَ فَقَالَ الْمَأْمُونُ یَا سَیِّدِی هَذَا الَّذِی فَعَلَ بِبَنَاتِ مُحَمَّدٍ ص مَا فَعَلَ مِنْ سَلْبِهِنَّ فَنَظَرَ الْجَلُودِیُّ إِلَی الرِّضَا ع وَ هُوَ یُكَلِّمُ الْمَأْمُونَ وَ یَسْأَلُهُ عَنْ أَنْ یَعْفُوَ عَنْهُ وَ یَهَبَهُ لَهُ فَظَنَّ أَنَّهُ یُعِينُ عَلَیْهِ لِمَا كَانَ الْجَلُودِیُّ فَعَلَهُ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَسْأَلُكَ بِاللَّهِ وَ بِخِدْمَتِیَ الرَّشِيدَ أَنْ لَا تَقْبَلَ قَوْلَ هَذَا فِیَّ فَقَالَ الْمَأْمُونُ یَا أَبَا الْحَسَنِ قَدِ اسْتَعْفَی وَ نَحْنُ نُبِرُّ قَسَمَهُ ثُمَّ قَالَ لَا وَ اللَّهِ لَا أَقْبَلُ فِيكَ قَوْلَهُ أَلْحِقُوهُ بِصَاحِبَیْهِ فَقُدِّمَ فَضُرِبَ عُنُقُهُ وَ رَجَعَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ إِلَی أَبِيهِ سَهْلٍ وَ قَدْ كَانَ الْمَأْمُونُ أَمَرَ أَنْ یُقَدِّمَ النَّوَائِبَ وَ رَدَّهَا ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ فَلَمَّا قَتَلَ الْمَأْمُونُ هَؤُلَاءِ عَلِمَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ أَنَّهُ قَدْ عَزَمَ عَلَی الْخُرُوجِ فَقَالَ الرِّضَا ع مَا صَنَعْتَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِتَقْدِيمِ النَّوَائِبِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ یَا سَیِّدِی مُرْهُمْ أَنْتَ بِذَلِكَ قَالَ فَخَرَجَ أَبُو الْحَسَنِ ع وَ صَاحَ بِالنَّاسِ قَدِّمُوا النَّوَائِبَ قَالَ فَكَأَنَّمَا وَقَعَتْ فِيهِمُ النِّيرَانُ فَأَقْبَلَتِ النَّوَائِبُ تَتَقَدَّمُ وَ تَخْرُجُ وَ قَعَدَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ فِی مَنْزِلِهِ فَبَعَثَ إِلَیْهِ الْمَأْمُونُ فَأَتَاهُ فَقَالَ لَهُ مَا لَكَ قَعَدْتَ فِی بَیْتِكَ فَقَالَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنَّ ذَنْبِی عَظِيمٌ عِنْدَ أَهْلِ بَیْتِكَ وَ عِنْدَ الْعَامَّةِ وَ النَّاسُ یَلُومُونَنِی بِقَتْلِ أَخِيكَ الْمَخْلُوعِ وَ بَیْعَةِ الرِّضَا ع وَ لَا آمَنُ السُّعَاةَ وَ الْحُسَّادَ وَ أَهْلَ الْبَغْیِ أَنْ يسمعوا [یَسْعَوْا] بِی فَدَعْنِی أَخْلُفْكَ بِخُرَاسَانَ فَقَالَ لَهُ الْمَأْمُونُ لَا نَسْتَغْنِی عَنْكَ فَأَمَّا مَا قُلْتَ إِنَّهُ یُسْعَی بِكَ وَ تُبْغَی لَكَ الْغَوَائِلُ فَلَسْتَ أَنْتَ عِنْدَنَا إِلَّا الثِّقَةَ الْمَأْمُونَ النَّاصِحَ الْمُشْفِقَ فَاكْتُبْ لِنَفْسِكَ مَا تَثِقُ بِهِ مِنَ الضَّمَانِ وَ الْأَمَانِ وَ أَكِّدْ لِنَفْسِكَ مَا تَكُونُ بِهِ مُطْمَئِنّاً فَذَهَبَ وَ كَتَبَ لِنَفْسِهِ كِتَاباً وَ جَمَعَ عَلَیْهِ الْعُلَمَاءَ وَ أَتَی بِهِ إِلَی الْمَأْمُونِ فَقَرَأَهُ وَ أَعْطَاهُ الْمَأْمُونُ كُلَّ مَا أَحَبَّ وَ كَتَبَ خَطَّهُ فِيهِ وَ كَتَبَ لَهُ بِخَطِّهِ كِتَابَ الْحَبْوَةِ إِنِّی قَدْ حَبَوْتُكَ بِكَذَا وَ كَذَا مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الضِّیَاعِ وَ السُّلْطَانِ وَ بَسَطَ لَهُ مِنَ الدُّنْیَا أَمَلَهُ فَقَالَ ذُو الرِّئَاسَتَیْنِ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ نُحِبُّ أَنْ یَكُونَ خَطُّ أَبِی الْحَسَنِ ع فِی هَذَا الْأَمَانِ یُعْطِينَا مَا أَعْطَیْتَ فَإِنَّهُ وَلِیُّ عَهْدِكَ فَقَالَ الْمَأْمُونُ قَدْ عَلِمْتَ أَنَّ أَبَا الْحَسَنِ ع قَدْ شَرَطَ عَلَیْنَا أَنْ لَا یَعْمَلَ مِنْ ذَلِكَ شَیْئاً وَ لَا یُحْدِثَ حَدَثاً فَلَا نَسْأَلُهُ مَا یَكْرَهُهُ فَسَلْهُ أَنْتَ فَإِنَّهُ لَا یَأْبَی عَلَیْكَ فِی هَذَا فَجَاءَ وَ اسْتَأْذَنَ عَلَی أَبِی الْحَسَنِ ع قَالَ یَاسِرٌ فَقَالَ لَنَا الرِّضَا ع قُومُوا تَنَحَّوْا فَتَنَحَّیْنَا فَدَخَلَ فَوَقَفَ بَیْنَ یَدَیْهِ سَاعَةً فَرَفَعَ أَبُو الْحَسَنِ رَأْسَهُ إِلَیْهِ فَقَالَ لَهُ مَا حَاجَتُكَ یَا فَضْلُ قَالَ یَا سَیِّدِی هَذَا أَمَانُ مَا كَتَبَهُ لِی أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَنْتَ أَوْلَی أَنْ تُعْطِیَنَا مِثْلَ مَا أَعْطَی أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ كُنْتَ وَلِیَّ عَهْدِ الْمُسْلِمِينَ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا ع اقْرَأْهُ وَ كَانَ كِتَاباً فِی أَكْبَرِ جِلْدٍ فَلَمْ یَزَلْ قَائِماً حَتَّی قَرَأَهُ فَلَمَّا فَرَغَ قَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا ع یَا فَضْلُ لَكَ عَلَیْنَا هَذَا مَا اتَّقَیْتَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَالَ یَاسِرٌ فَنَغَضَ عَلَیْهِ أَمْرَهُ فِی كَلِمَةٍ وَاحِدَةٍ فَخَرَجَ مِنْ عِنْدِهِ وَ خَرَجَ الْمَأْمُونُ وَ خَرَجْنَا مَعَ الرِّضَا ع فَلَمَّا كَانَ بَعْدَ ذَلِكَ بِأَیَّامٍ وَ نَحْنُ فِی بَعْضِ الْمَنَازِلِ وَرَدَ عَلَی ذِی الرِّئَاسَتَیْنِ كِتَابٌ مِنْ أَخِيهِ الْحَسَنِ بْنِ سَهْلٍ إِنِّی نَظَرْتُ فِی تَحْوِيلِ هَذِهِ السَّنَةِ فِی حِسَابِ النُّجُومِ فَوَجَدْتُ فِيهِ أَنَّكَ تَذُوقُ فِی شَهْرِ كَذَا یَوْمَ الْأَرْبِعَاءِ حَرَّ الْحَدِيدِ وَ حَرَّ النَّارِ فَأَرَی أَنْ تَدْخُلَ أَنْتَ وَ الرِّضَا وَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ الْحَمَّامَ فِی هَذَا الْیَوْمِ فَتَحْتَجِمَ فِيهِ وَ تَصُبَّ الدَّمَ عَلَی بَدَنِكَ لِیَزُولَ نَحْسُهُ عَنْكَ فَبَعَثَ الْفَضْلُ إِلَی الْمَأْمُونِ وَ كَتَبَ إِلَیْهِ بِذَلِكَ وَ سَأَلَهُ أَنْ یَدْخُلَ الْحَمَّامَ مَعَهُ وَ یَسْأَلَ أَبَا الْحَسَنِ ع أَیْضاً ذَلِكَ فَكَتَبَ الْمَأْمُونُ إِلَی الرِّضَا ع رُقْعَةً فِی ذَلِكَ فَسَأَلَهُ فَكَتَبَ إِلَیْهِ أَبُو الْحَسَنِ ع لَسْتُ بِدَاخِلٍ غَداً الْحَمَّامَ وَ لَا أَرَی لَكَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْ تَدْخُلَ الْحَمَّامَ غَداً وَ لَا أَرَی لِلْفَضْلِ أَنْ یَدْخُلَ الْحَمَّامَ غَداً فَأَعَادَ إِلَیْهِ الرُّقْعَةَ مَرَّتَیْنِ فَكَتَبَ إِلَیْهِ أَبُو الْحَسَنِ ع لَسْتُ بِدَاخِلٍ غَداً الْحَمَّامَ فَإِنِّی رَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی النَّوْمِ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ یَقُولُ لِی یَا عَلِیُّ لَا تَدْخُلِ الْحَمَّامَ غَداً فَلَا أَرَی لَكَ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا لِلْفَضْلِ أَنْ تَدْخُلَا الْحَمَّامَ غَداً فَكَتَبَ إِلَیْهِ الْمَأْمُونُ صَدَقْتَ یَا سَیِّدِی وَ صَدَقَ رَسُولُ اللَّهِ ص لَسْتُ بِدَاخِلٍ الْحَمَّامَ غَداً وَ الْفَضْلُ فَهُوَ أَعْلَمُ وَ مَا یَفْعَلُهُ قَالَ یَاسِرٌ فَلَمَّا أَمْسَیْنَا وَ غَابَتِ الشَّمْسُ فَقَالَ لَنَا الرِّضَا ع قُولُوا نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَا یَنْزِلُ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ فَأَقْبَلْنَا نَقُولُ ذَلِكَ فَلَمَّا صَلَّی الرِّضَا ع الصُّبْحَ قَالَ لَنَا قُولُوا نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ شَرِّ مَا یَنْزِلُ فِی هَذَا الْیَوْمِ فَمَا زِلْنَا نَقُولُ ذَلِكَ فَلَمَّا كَانَ قَرِيباً مِنْ طُلُوعِ الشَّمْسِ قَالَ الرِّضَا ع اصْعَدِ السَّطْحَ فَاسْتَمِعْ هَلْ تَسْمَعُ شَیْئاً فَلَمَّا صَعِدْتُ سَمِعْتُ الضَّجَّةَ وَ النَّحِيبَ وَ كَثُرَ ذَلِكَ فَإِذَا بِالْمَأْمُونِ قَدْ دَخَلَ مِنَ الْبَابِ الَّذِی كَانَ إِلَی دَارِهِ مِنْ دَارِ أَبِی الْحَسَنِ ع یَقُولُ یَا سَیِّدِی یَا أَبَا الْحَسَنِ آجَرَكَ اللَّهُ فِی الْفَضْلِ وَ كَانَ دَخَلَ الْحَمَّامَ فَدَخَلَ عَلَیْهِ قَوْمٌ بِالسُّیُوفِ فَقَتَلُوهُ وَ أُخِذَ مَنْ دَخَلَ عَلَیْهِ فِی الْحَمَّامِ وَ كَانُوا ثَلَاثَةَ نَفَرٍ أَحَدُهُمْ ابْنُ خَالَةِ الْفَضْلِ ذُو الْقَلَمَیْنِ قَالَ وَ اجْتَمَعَ الْقُوَّادُ وَ الْجُنْدُ مَنْ كَانَ مِنْ رِجَالِ ذِی الرِّئَاسَتَیْنِ عَلَی بَابِ الْمَأْمُونِ فَقَالُوا اغْتَالَهُ وَ قَتَلَهُ فَلَنَطْلُبَنَّ بِدَمِهِ فَقَالَ الْمَأْمُونُ لِلرِّضَا ع یَا سَیِّدِی تَرَی أَنْ تَخْرُجَ إِلَیْهِمْ وَ تُفَرِّقَهُمْ قَالَ یَاسِرٌ فَرَكِبَ الرِّضَا ع وَ قَالَ لِی ارْكَبْ فَلَمَّا خَرَجْنَا مِنَ الْبَابِ نَظَرَ الرِّضَا ع إِلَیْهِمْ وَ قَدِ اجْتَمَعُوا وَ جَاءُوا بِالنِّيرَانِ لِیُحْرِقُوا الْبَابَ فَصَاحَ بِهِمْ وَ أَوْمَی إِلَیْهِمْ بِیَدِهِ تَفَرَّقُوا فَتَفَرَّقُوا قَالَ یَاسِرٌ فَأَقْبَلَ النَّاسُ وَ اللَّهِ یَقَعُ بَعْضُهُمْ عَلَی بَعْضٍ وَ مَا أَشَارَ إِلَی أَحَدٍ إِلَّا رَكَضَ وَ مَرَّ وَ لَمْ یَقِفْ لَهُ أَحَدٌ
مخاطب
جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران
قالب
کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی