عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا)  ( ج2، ص 244تا245 ) شماره‌ی 1767

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > شهادت امام رضا (عليه السلام) > نقشه قتل و سوء قصد > سوء قصد به امام رضا (عليه السلام) توسط مامون و نجات امام

خلاصه

محمد بن احمد سنانیّ رضی الله عنه از هرثمه بن اعين روايت کرد که گفت: من محضر آقا و مولايم علی بن موسی عليهما السلام در خانه مأمون رسيدم و در آنجا مشهور بود که علی بن موسی از دنيا رفته است، ولی اين درست نبود. من وارد شدم و اجازه ملاقات خواستم. هرثمه گويد: در ميان خادمين مأمون که مورد اطمينان بودند، جوانی به نام «صبيح ديلمی» بود که بسيار شديد و به حق آقايم را دوست می‌داشت. همان وقت آن جوان خارج شد و مرا که ديد گفت: ای هرثمه! آيا نمی‌دانی که من در پنهان و آشکار مورد اعتماد مأمون بوده و از ياران در پنهان و آشکار اويم؟ گفتم: بله صحيح است. آن جوان گفت: ای هرثمه! بدان که مأمون مرا با سی تن از غلامان ديگر که مورد اطمينان او و جزء ياران پيدا و پنهان او بوده اند را در اوائل شب خواست. من نزد او رفتم. در آن منطقه به مقداری چراغ روشن بود که شب را همچون روزی روشن کرده بود. ديدم مقابل مأمون شمشيرهايی برهنه بر روی زمين قرار داشت که همه را به زهر آب داده بودند. جز ما سی نفر هيچ کس ديگر در آنجا نبود. يک يک ما را طلبيد و از ما عهد و پيمان گرفت و گفت: عمل به اين عهد بر شما لازم و مسجّل است که بايد بدان وفا کنيد و بايد آنچه شما را بدان امر می‌کنم، بدون تخلف و تأمّل انجام دهيد. ما هم سوگند ياد کرديم که فرمانش را انجام دهيم. سپس گفت: هر يک از شما شمشيری بردارد و راه بيفتد تا به خانه علی بن موسی برسد و بر او در حجره اش وارد شود، چنانچه او را در حال قيام يا قعود يا در خواب ديديد سخنی با وی نگوييد و شمشيرهای خود را بر او فرود آوريد و گوشت و خون و مو و استخوان و مغزش را در هم بکوبيد، آنگاه فرش ها را بر روی او بياندازيد و شمشيرهای خود را بر آن فرش ها بماليد و پاک نمائيد، سپس نزد من آئيد، و اگر اين کار را انجام دهيد و پنهان داريد، با خود قرار کرده ام که به هر کدام از شما ده بدره درهم، و ده قطعه زمين زراعی از املاک خود را که انتخاب نموده ام، تقديم کنم و تا زنده ام اين بخشش را از شما قطع نکنم و پيوسته بپردازم. صبيح ادامه داد که: ما شمشيرها را برداشته و به حجبه آن حضرت وارد شديم؛ آن بزرگوار بر پهلو خوابيده بود و انگشتان مبارکش را حرکت می‌داد و با خود سخنی می‌گفت که ما نمی‌فهميديم. غلامان پيشی گرفته و شمشيرهای خود را بر ايشان فرود آوردند، ولی من شمشير خود را کناری انداخته و ايستاده نظر کردم، گويا آن حضرت می‌دانست ما بر سرش هجوم می‌آوريم، ولی با اين حال لباسی به تن نکرده بود که اسلحه بدان کارگر نباشد، پس غلامان فرش ها را طبق دستور به روی ايشان انداخته و نزد مأمون بازگشتند. او پرسيد چه کرديد؟ گفتند: به آنچه دستور داده بودی عمل کرديم. مأمون خيلی سفارش کرد اين مطلب را جايی نگوئيد و آن را پنهان داريد. وقتی صبح شد و فجر پيدا شد، مأمون سر برهنه در مجلس خود نشست و تکمه های پيراهنش را باز کرد و وفات آن حضرت را اعلام نمود و مهيای تعزيه داری برای آن حضرت شد. وفات ايشان را اعلام کرد و سپس با پای و سر برهنه برخاسته و به راه افتاد و من نزدش بودم که به سمت حجره حضرت رفت و در را باز کرد و صدای همهمه آن جناب را که شنيد، بدنش به لرزه درآمد و بلند گفت: در کنار او کيست؟ گفتم يا اميرالمؤمنين ما نمی‌دانيم. گفت: زود ببينيد همراه او کيست؟ ما به سمت ايشان شتافتيم ناگاه ديديم در محراب خود نشسته و به نماز مشغول است و تسبيح می‌گويد. من به مأمون گفتم: در محراب شخصی را می‌بينم که نماز می‌خواند و تسبيح می‌گويد: از اين خبر به خود لرزيده و بهت زده شد و گفت: شما به من دروغ گفتيد و مرا فريب داديد، خدا شما را لعنت کند، و از ميان آن جماعت رو به من کرد و گفت: ای صبيح! تو او را می‌شناسی؟ ببين کيست نماز می‌خواند؟ من داخل حجره شدم و مأمون برگشت، چون به آستانه در رسيدم، امام عليه السلام صدا بلند کرده و فرمود: «ای صبيح!» عرض کردم: لبيک ای مولای من! و به رو بر زمين افتادم. حضرت عليه السلام فرمود: «برخيز رحمت خداوند بر تو باد!» (آنان می‌خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند ولی خدا نور خود را کامل می‌کند هر چند کافران خوش نداشته باشند!) (سوره مبارکه صف، آيه 8) صبيح گويد: نزد مأمون بازگشتم، صورتش همچون شبی تاريک و ظلمانی، سياه شده بود. به من گفت:تو پس از من چه ديدی؟ گفتم: به خدا قسم که آن حضرت در حجره صحيح و سالم نشسته بود و مرا نزد خود خواند و چنين و چنان گفت. صبيح گفت: مأمون دکمه های لباس خود را بست، و امر کرد لباس سلطنتی او را آوردند و آن را پوشيد، و گفت: بگوئيد علی بن موسی ناراحتی پيدا کره و بيهوش شده بود و اکنون بيماری او خوب شده است. هرثمه گويد: من خدا را شکر و سپاس گفتم و حمد بسيار کردم، آنگاه خدمت حضرت رسيدم. وقتی ايشان مرا ديد، فرمود: «آنچه از صبيح شنيدی برای هر کسی بازگو مکن و فقط برای کسی بگو که خداوند قلب او را به محبت و ولايت ما آزموده باشد.» عرضه داشتم: ای آقای من! از فرمان شما اطاعت می‌کنم حضرت عليه السلام فرمود: «ای هرثمه! مگر اينان به ما ضرری نمی‌رساند تا اينکه اجل مکتوب و حتمی به سر برسد.»

متن فارسی

محمد بن احمد سنانیّ رضی الله عنه از هرثمه بن اعين روايت کرد که گفت: من محضر آقا و مولايم علی بن موسی عليهما السلام در خانه مأمون رسيدم و در آنجا مشهور بود که علی بن موسی از دنيا رفته است، ولی اين درست نبود. من وارد شدم و اجازه ملاقات خواستم. هرثمه گويد: در ميان خادمين مأمون که مورد اطمينان بودند، جوانی به نام «صبيح ديلمی» بود که بسيار شديد و به حق آقايم را دوست می‌داشت. همان وقت آن جوان خارج شد و مرا که ديد گفت: ای هرثمه! آيا نمی‌دانی که من در پنهان و آشکار مورد اعتماد مأمون بوده و از ياران در پنهان و آشکار اويم؟ گفتم: بله صحيح است. آن جوان گفت: ای هرثمه! بدان که مأمون مرا با سی تن از غلامان ديگر که مورد اطمينان او و جزء ياران پيدا و پنهان او بوده اند را در اوائل شب خواست. من نزد او رفتم. در آن منطقه به مقداری چراغ روشن بود که شب را همچون روزی روشن کرده بود. ديدم مقابل مأمون شمشيرهايی برهنه بر روی زمين قرار داشت که همه را به زهر آب داده بودند. جز ما سی نفر هيچ کس ديگر در آنجا نبود. يک يک ما را طلبيد و از ما عهد و پيمان گرفت و گفت: عمل به اين عهد بر شما لازم و مسجّل است که بايد بدان وفا کنيد و بايد آنچه شما را بدان امر می‌کنم، بدون تخلف و تأمّل انجام دهيد. ما هم سوگند ياد کرديم که فرمانش را انجام دهيم. سپس گفت: هر يک از شما شمشيری بردارد و راه بيفتد تا به خانه علی بن موسی برسد و بر او در حجره اش وارد شود، چنانچه او را در حال قيام يا قعود يا در خواب ديديد سخنی با وی نگوييد و شمشيرهای خود را بر او فرود آوريد و گوشت و خون و مو و استخوان و مغزش را در هم بکوبيد، آنگاه فرش ها را بر روی او بياندازيد و شمشيرهای خود را بر آن فرش ها بماليد و پاک نمائيد، سپس نزد من آئيد، و اگر اين کار را انجام دهيد و پنهان داريد، با خود قرار کرده ام که به هر کدام از شما ده بدره درهم، و ده قطعه زمين زراعی از املاک خود را که انتخاب نموده ام، تقديم کنم و تا زنده ام اين بخشش را از شما قطع نکنم و پيوسته بپردازم. صبيح ادامه داد که: ما شمشيرها را برداشته و به حجبه آن حضرت وارد شديم؛ آن بزرگوار بر پهلو خوابيده بود و انگشتان مبارکش را حرکت می‌داد و با خود سخنی می‌گفت که ما نمی‌فهميديم. غلامان پيشی گرفته و شمشيرهای خود را بر ايشان فرود آوردند، ولی من شمشير خود را کناری انداخته و ايستاده نظر کردم، گويا آن حضرت می‌دانست ما بر سرش هجوم می‌آوريم، ولی با اين حال لباسی به تن نکرده بود که اسلحه بدان کارگر نباشد، پس غلامان فرش ها را طبق دستور به روی ايشان انداخته و نزد مأمون بازگشتند. او پرسيد چه کرديد؟ گفتند: به آنچه دستور داده بودی عمل کرديم. مأمون خيلی سفارش کرد اين مطلب را جايی نگوئيد و آن را پنهان داريد. وقتی صبح شد و فجر پيدا شد، مأمون سر برهنه در مجلس خود نشست و تکمه های پيراهنش را باز کرد و وفات آن حضرت را اعلام نمود و مهيای تعزيه داری برای آن حضرت شد. وفات ايشان را اعلام کرد و سپس با پای و سر برهنه برخاسته و به راه افتاد و من نزدش بودم که به سمت حجره حضرت رفت و در را باز کرد و صدای همهمه آن جناب را که شنيد، بدنش به لرزه درآمد و بلند گفت: در کنار او کيست؟ گفتم يا اميرالمؤمنين ما نمی‌دانيم. گفت: زود ببينيد همراه او کيست؟ ما به سمت ايشان شتافتيم ناگاه ديديم در محراب خود نشسته و به نماز مشغول است و تسبيح می‌گويد. من به مأمون گفتم: در محراب شخصی را می‌بينم که نماز می‌خواند و تسبيح می‌گويد: از اين خبر به خود لرزيده و بهت زده شد و گفت: شما به من دروغ گفتيد و مرا فريب داديد، خدا شما را لعنت کند، و از ميان آن جماعت رو به من کرد و گفت: ای صبيح! تو او را می‌شناسی؟ ببين کيست نماز می‌خواند؟ من داخل حجره شدم و مأمون برگشت، چون به آستانه در رسيدم، امام عليه السلام صدا بلند کرده و فرمود: «ای صبيح!» عرض کردم: لبيک ای مولای من! و به رو بر زمين افتادم. حضرت عليه السلام فرمود: «برخيز رحمت خداوند بر تو باد!» (آنان می‌خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش سازند ولی خدا نور خود را کامل می‌کند هر چند کافران خوش نداشته باشند!) (سوره مبارکه صف، آيه 8) صبيح گويد: نزد مأمون بازگشتم، صورتش همچون شبی تاريک و ظلمانی، سياه شده بود. به من گفت:تو پس از من چه ديدی؟ گفتم: به خدا قسم که آن حضرت در حجره صحيح و سالم نشسته بود و مرا نزد خود خواند و چنين و چنان گفت. صبيح گفت: مأمون دکمه های لباس خود را بست، و امر کرد لباس سلطنتی او را آوردند و آن را پوشيد، و گفت: بگوئيد علی بن موسی ناراحتی پيدا کره و بيهوش شده بود و اکنون بيماری او خوب شده است. هرثمه گويد: من خدا را شکر و سپاس گفتم و حمد بسيار کردم، آنگاه خدمت حضرت رسيدم. وقتی ايشان مرا ديد، فرمود: «آنچه از صبيح شنيدی برای هر کسی بازگو مکن و فقط برای کسی بگو که خداوند قلب او را به محبت و ولايت ما آزموده باشد.» عرضه داشتم: ای آقای من! از فرمان شما اطاعت می‌کنم حضرت عليه السلام فرمود: «ای هرثمه! مگر اينان به ما ضرری نمی‌رساند تا اينکه اجل مکتوب و حتمی به سر برسد.»

متن عربی

حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ السِّنَانِیُّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ الْكُوفِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ خَلَفٍ قَالَ حَدَّثَنِی هَرْثَمَةُ بْنُ أَعْیَنَ قَالَ‏ دَخَلْتُ عَلَی سَیِّدِی وَ مَوْلَایَ یَعْنِی الرِّضَا ع فِی دَارِ الْمَأْمُونِ وَ كَانَ قَدْ ظَهَرَ فِی دَارِ الْمَأْمُونِ أَنَّ الرِّضَا ع قَدْ تُوُفِّیَ وَ لَمْ یَصِحَّ هَذَا الْقَوْلُ فَدَخَلْتُ أُرِيدُ الْإِذْنَ عَلَیْهِ قَالَ وَ كَانَ فِی بَعْضِ ثِقَاتِ خَدَمِ الْمَأْمُونِ غُلَامٌ یُقَالُ لَهُ صَبِيحٌ الدَّیْلَمِیُّ وَ كَانَ یَتَوَالَی سَیِّدِی حَقَّ وَلَایَتِهِ وَ إِذَا صَبِيحٌ قَدْ خَرَجَ فَلَمَّا رَآنِی قَالَ لِی یَا هَرْثَمَةُ أَ لَسْتَ تَعْلَمُ أَنِّی ثِقَةُ الْمَأْمُونِ عَلَی سِرِّهِ وَ عَلَانِیَتِهِ قُلْتُ بَلَی قَالَ اعْلَمْ یَا هَرْثَمَةُ أَنَّ الْمَأْمُونَ دَعَانِی وَ ثَلَاثِينَ غُلَاماً مِنْ ثِقَاتِهِ عَلَی سِرِّهِ وَ عَلَانِیَتِهِ فِی الثُّلُثِ الْأَوَّلِ مِنَ اللَّیْلِ فَدَخَلْتُ عَلَیْهِ وَ قَدْ صَارَ لَیْلُهُ نَهَاراً مِنْ كَثْرَةِ الشُّمُوعِ وَ بَیْنَ یَدَیْهِ سُیُوفٌ مَسْلُولَةٌ مَشْحُوذَةٌ مَسْمُومَةٌ فَدَعَا بِنَا غُلَاماً غُلَاماً وَ أَخَذَ عَلَیْنَا الْعَهْدَ وَ الْمِيثَاقَ بِلِسَانِهِ وَ لَیْسَ بِحَضْرَتِنَا أَحَدٌ مِنْ خَلْقِ اللَّهِ غَیْرُنَا فَقَالَ لَنَا هَذَا الْعَهْدُ لَازِمٌ لَكُمْ أَنَّكُمْ تَفْعَلُونَ مَا آمُرُكُمْ بِهِ وَ لَا تُخَالِفُوا فِيهِ شَیْئاً قَالَ فَحَلَفْنَا لَهُ فَقَالَ یَأْخُذُ كُلُ‏ وَاحِدٍ مِنْكُمْ سَیْفاً بِیَدِهِ وَ امْضُوا حَتَّی تَدْخُلُوا عَلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا ع فِی حُجْرَتِهِ فَإِنْ وَجَدْتُمُوهُ قَائِماً أَوْ قَاعِداً أَوْ نَائِماً فَلَا تُكَلِّمُوهُ وَ ضَعُوا أَسْیَافَكُمْ عَلَیْهِ وَ اخْلُطُوا لَحْمَهُ وَ دَمَهُ وَ شَعْرَهُ وَ عَظْمَهُ وَ مُخَّهُ ثُمَّ اقْلِبُوا عَلَیْهِ بِسَاطَهُ وَ امْسَحُوا أَسْیَافَكُمْ بِهِ وَ صِيرُوا إِلَیَّ وَ قَدْ جَعَلْتُ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِنْكُمْ عَلَی هَذَا الْفِعْلِ وَ كِتْمَانِهِ عَشْرَ بِدَرٍ دَرَاهِمَ وَ عَشْرَ ضِیَاعٍ مُنْتَخَبَةٍ وَ الْحُظُوظُ عِنْدِی مَا حَیِيتُ وَ بَقِيتُ قَالَ فَأَخَذْنَا الْأَسْیَافَ بِأَیْدِينَا وَ دَخَلْنَا عَلَیْهِ فِی حُجْرَتِهِ فَوَجَدْنَاهُ مُضْطَجِعاً یُقَلِّبُ طَرَفَ یَدَیْهِ وَ یُكَلِّمُ بِكَلَامٍ لَا نَعْرِفُهُ قَالَ فَبَادَرَ الْغِلْمَانُ إِلَیْهِ بِالسُّیُوفِ وَ وَضَعْتُ سَیَفِی وَ أَنَا قَائِمٌ أَنْظُرُ إِلَیْهِ وَ كَأَنَّهُ قَدْ كَانَ عَلِمَ مَصِيرَنَا إِلَیْهِ فَلَیْسَ عَلَی بَدَنِهِ مَا لَا تَعْمَلُ فِيهِ السُّیُوفُ فَطَوَوْا عَلَی بِسَاطِهِ وَ خَرَجُوا حَتَّی دَخَلُوا عَلَی الْمَأْمُونِ فَقَالَ مَا صَنَعْتُمْ قَالُوا فَعَلْنَا مَا أَمَرْتَنَا بِهِ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ لَا تُعِيدُوا شَیْئاً مِمَّا كَانَ فَلَمَّا كَانَ عِنْدَ تَبَلُّجِ الْفَجْرِ خَرَجَ الْمَأْمُونُ فَجَلَسَ مَجْلِسَهُ مَكْشُوفَ الرَّأْسِ مُحَلَّلَ الْأَزْرَارِ وَ أَظْهَرَ وَفَاتَهُ وَ قَعَدَ لِلتَّعْزِیَةِ ثُمَّ قَامَ حَافِياً حَاسِراً فَمَشَی لِیَنْظُرَ إِلَیْهِ وَ أَنَا بَیْنَ یَدَیْهِ فَلَمَّا دَخَلَ عَلَیْهِ حُجْرَتَهُ سَمِعَ هَمْهَمَتَهُ فَأُرْعِدَ ثُمَّ قَالَ مَنْ عِنْدَهُ قُلْتُ لَا عِلْمَ لَنَا یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ أَسْرِعُوا وَ انْظُرُوا قَالَ صَبِيحٌ فَأَسْرَعْنَا إِلَی الْبَیْتِ فَإِذَا سَیِّدِی ع جَالِسٌ فِی مِحْرَابِهِ یُصَلِّی وَ یُسَبِّحُ فَقُلْتُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هُوَ ذَا نَرَی شَخْصاً فِی مِحْرَابِهِ یُصَلِّی وَ یُسَبِّحُ فَانْتَفَضَ الْمَأْمُونُ وَ ارْتَعَدَ ثُمَّ قَالَ غَدَرْتُمُونِی لَعَنَكُمُ اللَّهُ ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَیَّ مِنْ بَیْنِ الْجَمَاعَةِ فَقَالَ لِی یَا صَبِيحُ أَنْتَ تَعْرِفُهُ فَانْظُرْ مَنِ الْمُصَلِّی عِنْدَهُ قَالَ صَبِيحٌ فَدَخَلْتُ وَ تَوَلَّی الْمَأْمُونُ رَاجِعاً ثُمَّ صِرْتُ إِلَیْهِ عِنْدَ عَتَبَةِ الْبَابِ قَالَ ع لِی یَا صَبِيحُ قُلْتُ لَبَّیْكَ یَا مَوْلَایَ وَ قَدْ سَقَطْتُ لِوَجْهِی فَقَالَ قُمْ یَرْحَمُكَ اللَّهُ‏ یُرِيدُونَ أَنْ یُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ‏ ... وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ‏ قَالَ فَرَجَعْتُ إِلَی الْمَأْمُونِ فَوَجَدْتُ وَجْهَهُ كَقِطَعِ اللَّیْلِ الْمُظْلِمِ فَقَالَ لِی یَا صَبِيحُ مَا وَرَاءَكَ فَقُلْتُ لَهُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ هُوَ وَ اللَّهِ جَالِسٌ فِی حُجْرَتِهِ وَ قَدْ نَادَانِی وَ قَالَ لِی كَیْتَ وَ كَیْتَ قَالَ فَشَدَّ أَزْرَارَهُ وَ أَمَرَ بِرَدِّ أَثْوَابِهِ وَ قَالَ قُولُوا إِنَّهُ كَانَ غُشِیَ عَلَیْهِ وَ إِنَّهُ قَدْ أَفَاقَ قَالَ هَرْثَمَةُ فَأَكْثَرْتُ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ شُكْراً وَ حَمْداً ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَی سَیِّدِیَ الرِّضَا ع فَلَمَّا رَآنِی قَالَ یَا هَرْثَمَةُ لَا تُحَدِّثْ أَحَداً بِمَا حَدَّثَكَ بِهِ صَبِيحٌ إِلَّا مَنِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ بِمَحَبَّتِنَا وَ وَلَایَتِنَا فَقُلْتُ نَعَمْ یَا سَیِّدِی ثُمَّ قَالَ ع یَا هَرْثَمَةُ وَ اللَّهِ لَا یَضُرُّنَا كَیْدُهُمْ شَیْئاً حَتَّی یَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ‏

مخاطب

جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی