عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج1. ص74 ) شمارهی 178
موضوعات
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > تعامل هارون با امام کاظم (عليه السلام) > زندان > زندان بغداد آخرين زندان
خلاصه
پدرم گفت: چند روزی از اين ماجرا نگذشته بود که موسی بن جعفر عليهما السلام را مخفيانه به بغداد برده ، زندانی کردند. سپس حضرت آزاد شدند
متن فارسی
. از علی بن محمد بن سليمان نوفلی روايت شده است که گفت: از پدرم شنيدم زمانی که هارون، موسی بن جعفر عليهما السلام را دستگير کرد، آن حضرت در بالاسر حرم پيامبر صلی الله عليه و آله نماز می خواند، نماز ايشان را قطع کردند و حضرت را، در حالی که می گريست و می گفت:« يا رسول الله از اين وضع به شما شکايت می کنم.» با خود بردند. مردم نيز از هر سو، گريه کنان و ضجه زنان به سوی آن حضرت می دويدند. و زمانی که ايشان را نزد هارون بردند، او به موسی بن جعفر عليهما السلام دشنام داد و بی احترامی کرد و شبانگاه دستور داد دو کجاوه آماده کردند و حضرت را پنهانی به يکی از آن دو منتقل نمودند. سپس آن جناب را به حسان شروی سپرد و به او دستور داد که ايشان را به بصره ببرد، تا به عيسی بن جعفر بن ابی جعفر امير بصره تحويل دهد و از طرفی هم کجاوه ديگر را در روز به همراه گروهی به سمت کوفه فرستاد تا مسأله را از مردم مخفی کند و حسان نيز يک روز قبل از روز ترويه وارد بصره شد و ميانه ی روز و به صورت آشکار حضرت را به عيسی بن ابی جعفر تحويل داد و به اين ترتيب قضيه روشن شد و خبرش در همه جا منتشر گرديد. عيسی نيز آن جناب را در يکی از اتاق های عمارتی که در آن جلوس می کرد زندانی نمود و در را قفل کرد و عيد قربان و مراسم آن روز چنان او را مشغول کرد که ديگر از حضرت عليه السلام غافل بود . به طوری که فقط دو بار در را بر روی حضرت می گشودند، يک بار برای تجديد وضو، خارج می شدند و بار ديگر برای او غذا می آوردند.
نوفلی گفت: پدرم گفت: فيض بن ابی صالح ـ که قبلا مسيحی و سپس در ظاهر مسلمان شده بود اما در اصل کافر بودو کاتب عيسی بن ابی جعفر بوده است، و از دوستان خاص من به شمار می رفت ـ به من گفت: ای اباعبدالله نمی دانی اين مرد صالح در اين روزهايی که در اين خانه بوده است، چه زشتی ها و منکرات که نشنيده است! و شک ندارم که اصلا چنين وضعی به فکرش هم خطور نمی کرد.
پدرم (محمد بن سليمان) گفت: در همان روزها علی بن يعقوب بن عون بن عباس بن ربيعه طی نامه ای که احمد بن اسيد، حاجب مخصوص عيسی به او داده بود، گفت: علی بن يعقوب از بزرگان بنی هاشم بود و پيرتر از ديگران بود و شراب می نوشيد.
و احمد بن اسيد را به منزل خود دعوت می کرد و برای او مجلس بزم و عيش و نوش فراهم می نمود و زنان و مردان آوازده خوان را برايش می آورد و با اين کارها می خواست ، احمد بن اسيد ، اورا نزد حاکم (يعنی عيسی) عزيز کند و از مطالب ديگر آن نامه اين عبارات بود: «شما محمد بن سليمان را در اجازه شرف يابی و اکرام و احترام کردن، بر ما مقدم می داريد و به او عطر و مشک و عنبر هديه می دهيد در حالی که در ميان ما از او مسن تر نيز هست و در ضمن معتقد به وجوب اطاعت از موسی بن جعفر ـ که در نزد شما زندانی است ـ می باشد.
پدرم (محمد بن سليمان) گفت: در نيم روز يک روز بسيار گرم در منزل خوابيده بودم که صدای کوبيدن در آمد. گفتم: اين کيست؟ غلام به من گفت: قعنب بن يحيی پشت درب است و می گويد هم اکنون بايد شما را ببيند.
گفتم حتما کاری دارد. اجازه بدهيد داخل شود. قعنب داخل شد و از قول فيض بن ابی صالح جريان اين نامه را برايم تعريف کرد و گفت: فيض بعد از نقل اين ماجرا ، به او گفته است که جريان را به ابوعبدالله (نوفلی) نگو، چون ناراحت می شود. زيرا نامه آن شخص در امير تأثير نکرده است و من خود از امير پرسيدم: آيا در اين مورد شک و شبهه ای داريد؟ و می خواهيد که نوفلی نزد شما بيايد و برايتان قسم بخورد که اين حرفها دروغ است؟ امير گفت: او را خبر نکن زيرا ناراحت می شود. پسر عمويش از روی حسادت اين مطالب را گفته است. و من باز به امير گفتم: شما خود می دانيد که هيچ کس به اندازه نوفلی محرم و همدم شما نيست، آيا شما را به جنگ با کسی تشويق کرده است؟ گفت: نه. هرگز. گفتم: اگر مذهب او خلاف ساير مردم بود، پس دوست داشت شما را به مذهب خود متمايل کند. گفت: البته، من خود، او را بهتر می شناسم.
پدرم ادامه داد: دستور دادم مرکبم را حاضر کنند و در همان موقع ظهر به همراه قعنب نزد فيض رفتم و اجازه ورود خواستم. کسی را نزد من فرستاد پيغام داد که : قربانت گردم . الان در وضعی هستم که حضور شما در اين جا دور شأن شماست و در آن موقع، در مجلس شراب بود. من هم برای او پيغام فرستادم که قسم به خدا ناچارم شما را ببينم.
سپس با پيراهنی نازک و کمربندی سرخ رنگ از مجلسش خارج شد و نزد من آمد. قضيه ای را که قعنب برايم نقل کرده بود، برای او گفتم. فيض رو به قعنب کرد وگفت: خير نبينی! مگر نگفته بودم که اين مطلب را برای ابوعبدالله (نوفلی) بازگو نکن که باعث ناراحتی او می شود؟ و سپس به من گفت: اشکالی ندارد. امير در اين باره ، چيزی به دل نگرفته است. پدرم گفت: چند روزی از اين ماجرا نگذشته بود که موسی بن جعفر عليهما السلام را مخفيانه به بغداد برده ، زندانی کردند. سپس حضرت آزاد شدند و دوباره ايشان را به سندی بن شاهک سپردند. او حضرت را زندانی کرد و با او سختگيری کرد. سپس هارون الرشيد ، مقداری خرمای مسموم برای سندی فرستاد و دستور داد حضرت را به خوردن آن خرما مجبور کند. او نيز چنين کرد و در نتيجه آن، حضرت، وفات نمودند. سلام و درود خدا بر ايشان باد.
متن عربی
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِیُّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَی الصَّوْلِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَیْمَانَ النَّوْفَلِیِّ قَالَ سَمِعْتُ أَبِی یَقُولُ لَمَّا قَبَضَ الرَّشِيدُ عَلَی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ ع قُبِضَ عَلَیْهِ وَ هُوَ عِنْدَ رَأْسِ النَّبِیِّ ص قَائِماً یُصَلِّی فَقُطِعَ عَلَیْهِ صَلَاتُهُ وَ حُمِلَ وَ هُوَ یَبْکِی وَ یَقُولُ أَشْکُو إِلَیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا أَلْقَی وَ أَقْبَلَ النَّاسُ مِنْ کُلِّ جَانِبٍ یَبْکُونَ وَ یَصِيحُونَ فَلَمَّا حُمِلَ إِلَی بَیْنِ یَدَیِ الرَّشِيدِ شَتَمَهُ وَ جَفَاهُ فَلَمَّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ أَمَرَ بِبَیْتَیْنِ فَهُیِّئَا لَهُ فَحَمَلَ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ ع إِلَی أَحَدِهِمَا فِی خَفَاءٍ وَ دَفَعَهُ إِلَی حَسَّانَ السَّرْوِیِّ وَ أَمَرَهُ بِأَنْ یَصِيرَ بِهِ فِی قُبَّةٍ إِلَی الْبَصْرَةِ فَیُسَلِّمَ إِلَی عِيسَی بْنِ جَعْفَرِ بْنِ أَبِی جَعْفَرٍ وَ هُوَ أَمِيرُهَا وَ وَجَّهَ قُبَّةً أُخْرَی عَلَانِیَةً نَهَاراً إِلَی الْکُوفَةِ مَعَهَا جَمَاعَةٌ لِیُعَمِّیَ عَلَی النَّاسِ أَمْرَ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ ع فَقَدِمَ حَسَّانُ الْبَصْرَةَ قَبْلَ التَّرْوِیَةِ بِیَوْمٍ فَدَفَعَهُ إِلَی عِيسَی بْنِ جَعْفَرِ بْنِ أَبِی جَعْفَرٍ نَهَاراً عَلَانِیَةً حَتَّی عُرِفَ ذَلِکَ وَ شَاعَ خَبَرُهُ فَحَبَسَهُ عِيسَی فِی بَیْتٍ مِنْ بُیُوتِ الْمَجْلِسِ الَّذِی کَانَ یَجْلِسُ فِيهِ وَ أَقْفَلَ عَلَیْهِ وَ شَغَلَهُ الْعَبْدُ عَنْهُ فَکَانَ لَا یَفْتَحُ عَنْهُ الْبَابَ إِلَّا فِی حَالَتَیْنِ حَالَةٍ یَخْرُجُ فِيهَا إِلَی الطَّهُورِ وَ حَالَةٍ یَدْخُلُ فِيهَا الطَّعَامُ قَالَ أَبِی فَقَالَ لِی الْفَیْضُ بْنُ أَبِی صَالِحٍ وَ کَانَ نَصْرَانِیّاً ثُمَّ أَظْهَرَ الْإِسْلَامَ وَ کَانَ زِنْدِيقاً وَ کَانَ یَکْتُبُ لِعِيسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَ کَانَ بِی خَاصّاً فَقَالَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعَ هَذَا الرَّجُلُ الصَّالِحُ فِی أَیَّامِهِ هَذِهِ فِی هَذِهِ الدَّارِ الَّتِی هُوَ فِيهَا مِنْ ضُرُوبِ الْفَوَاحِشِ وَ الْمَنَاکِيرِ مَا أَعْلَمُ وَ لَا أَشُکُّ أَنَّهُ لَمْ یَخْطُرْ بِبَالِهِ قَالَ أَبِی وَ سَعَی بِی فِی تِلْکَ الْأَیَّامِ إِلَی عِيسَی بْنِ جَعْفَرِ بْنِ أَبِی جَعْفَرٍ عَلِیُّ بْنُ یَعْقُوبَ بْنِ عَوْنِ بْنِ الْعَبَّاسِ بْنِ رَبِيعَةَ فِی رُقْعَةٍ دَفَعَهَا إِلَیْهِ أَحْمَدُ بْنُ أُسَیْدٍ حَاجِبُ عِيسَی قَالَ وَ کَانَ عَلِیُّ بْنُ یَعْقُوبَ مِنْ مَشَایِخِ بَنِی هَاشِمٍ وَ کَانَ أَکْبَرَهُمْ سِنّاً وَ کَانَ مَعَ کِبَرِ سِنِّهِ یَشْرَبُ الشَّرَابَ وَ یَدْعُو أَحْمَدَ بْنَ أُسَیْدٍ إِلَی مَنْزِلِهِ فَیَحْتَفِلُ لَهُ وَ یَأْتِيهِ بِالْمُغَنِّينَ وَ الْمُغَنِّیَاتِ یَطْمَعُ فِی أَنْ یَذْکُرَهُ لِعِيسَی فَکَانَ فِی رُقْعَتِهِ الَّتِی رَفَعَهَا إِلَیْهِ إِنَّکَ تُقَدِّمُ عَلَیْنَا مُحَمَّدَ بْنَ سُلَیْمَانَ فِی إِذْنِکَ وَ إِکْرَامِکَ وَ تَخُصُّهُ بِالْمِسْکِ وَ فِينَا مَنْ هُوَ أَسَنُّ مِنْهُ وَ هُوَ یَدِينُ بِطَاعَةِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ الْمَحْبُوسِ عِنْدَکَ قَالَ أَبِی فَإِنِّی لَقَائِلٌ فِی یَوْمٍ قَائِظٍ إِذْ حُرِّکَتْ حَلْقَةُ الْبَابِ عَلَیَّ فَقُلْتُ مَا هَذَا قَالَ لِیَ الْغُلَامُ قَعْنَبُ بْنُ یَحْیَی عَلَی الْبَابِ یَقُولُ لَا بُدَّ مِنْ لِقَائِکَ السَّاعَةَ فَقُلْتُ مَا جَاءَ إِلَّا لِأَمْرٍ ائْذَنُوا لَهُ فَدَخَلَ فَخَبَّرَنِی عَنِ الْفَیْضِ بْنِ أَبِی صَالِحٍ بِهَذِهِ الْقِصَّةِ وَ الرُّقْعَةِ قَالَ وَ قَدْ کَانَ قَالَ لِیَ الْفَیْضُ بَعْدَ مَا أَخْبَرَنِی لَا تُخْبِرْ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَتُحْزِنَهُ فَإِنَّ الرَّافِعَ عِنْدَ الْأَمِيرِ لَمْ یَجِدْ فِيهِ مَسَاعاً وَ قَدْ قُلْتُ لِلْأَمِيرِ أَ فِی نَفْسِکَ مِنْ هَذَا شَیْءٌ حَتَّی أُخْبِرَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَیَأْتِیَکَ وَ یَحْلِفَ عَلَی کَذِبِهِ فَقَالَ لَا تُخْبِرْهُ فَتَغُمَّهُ فَإِنَّ ابْنَ عَمِّهِ إِنَّمَا حَمَلَهُ عَلَی هَذَا الْحَسَدُ لَهُ فَقُلْتُ لَهُ یَا أَیُّهَا الْأَمِيرُ أَنْتَ تَعْلَمُ أَنَّکَ لَا تَخْلُو بِأَحَدٍ خَلْوَتَکَ بِهِ فَهَلْ حَمَلَکَ عَلَی أَحَدٍ قَطُّ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ قُلْتُ فَلَوْ کَانَ لَهُ مَذْهَبٌ یُخَالِفُ فِيهِ النَّاسَ لَأَحَبَّ أَنْ یَحْمِلَکَ عَلَیْهِ قَالَ أَجَلْ وَ مَعْرِفَتِی بِهِ أَکْثَرُ قَالَ أَبِی فَدَعَوْتُ بِدَابَّتِی وَ رَکِبْتُ إِلَی الْفَیْضِ مِنْ سَاعَتِی فَصِرْتُ إِلَیْهِ وَ مَعِی قَعْنَبٌ فِی الظَّهِيرَةِ فَاسْتَأْذَنْتُ إِلَیْهِ فَأَرْسَلَ إِلَیَّ وَ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاکَ قَدْ جَلَسْتُ مَجْلِساً أَرْفَعُ قَدْرَکَ عَنْهُ وَ إِذَا هُوَ جَالِسٌ عَلَی شَرَابِهِ فَأَرْسَلْتُ إِلَیْهِ وَ اللَّهِ لَا بُدَّ مِنْ لِقَائِکَ فَخَرَجَ إِلَیَّ فِی قَمِيصٍ رَقِيقٍ وَ إِزَارٍ مُوَرَّدٍ فَأَخْبَرْتُهُ بِمَا بَلَغَنِی فَقَالَ لِقَعْنَبٍ لَا جُزِيتَ خَیْراً أَ لَمْ أَتَقَدَّمْ إِلَیْکَ أَنْ لَا تُخْبِرَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فَتَغُمَّهُ ثُمَّ قَالَ لِی لَا بَأْسَ فَلَیْسَ فِی قَلْبِ الْأَمِيرِ مِنْ ذَلِکَ شَیْءٌ قَالَ فَمَا مَضَتْ بَعْدَ ذَلِکَ إِلَّا أَیَّامٌ یَسِيرَةٌ حَتَّی حُمِلَ مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ ع سِرّاً إِلَی بَغْدَادَ وَ حُبِسَ ثُمَّ أُطْلِقَ ثُمَّ حُبِسَ ثُمَّ سُلِّمَ إِلَی السِّنْدِیِّ بْنِ شَاهَکَ فَحَبَسَهُ وَ ضَیَّقَ عَلَیْهِ ثُمَّ بَعَثَ إِلَیْهِ الرَّشِيدُ بِسَمٍّ فِی رُطَبٍ وَ أَمَرَهُ أَنْ یُقَدِّمَهُ إِلَیْهِ وَ یَحْتِمَ عَلَیْهِ فِی تَنَاوُلِهِ مِنْهُ فَفَعَلَ فَمَاتَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِ
مخاطب
قالب