عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج2، ص 280 ) شمارهی 1836
موضوعات
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > رويدادهای تاريخی در کلام امام رضا (عليه السلام) > بنی عباس
خلاصه
يکی از وزرايش که با او بود گفت: آيا میدانی رضا عليه السلام از چه چيز تو خبر میدهد؟ گفت: نه! گفت: به تو میفهماند که دولت و شوکت شما بنی عباس، با زيادی جمعيت و طول مدت سلطنت، همانند اين ماهيان هستيد تا اينکه اجلتان برسد و مدّتتان به سر آيد و قدرتتان از دست برود که آن وقت خداوند مردی را از ما بر شما مسلط کند که همه شما از اولين و آخرينتان را نابود کند. مأمون گفت: راست گفتی!
متن فارسی
محمد بن علی ماجيلويه با شش تن ديگر از مشايخ از ابوصلت روايت کرده اند که گفت: همين طور که من مقابل ابوالحسن عليه السلام ايستاده بودم، آن حضرت به من فرمود: «ای أباصلت! به اين بقعه که هارون در آنجا دفن شده است داخل شو و از هر گوشه آن از چهار کنج، مشتی خاک برای من بياور!» من رفتم و آنچه خواسته بود برداشته آوردم، وقتی مقابلش رسيدم، فرمود: «يکی يکی از آن خاک ها را به من بده!» ايشان نزد درب ايستاده بود. من از خاک ها يکی را به ايشان دادم؛ آن را بوئيد و بر زمين ريخت، سپس رو به من کرده فرمود: «در اينجا برای دفن من قبری حفر میکنند، و سنگی پيدا میشود که اگر همه کلنگ های خراسان جمع شوند، نمیتوانند آن سنگ را از جا دربياورند.» بعد درباره خاک پايين پا و خاک بالای سر هارون نيز نظير اين کلام را فرمود. آنگاه فرمود: «آن خاک ديگر را به من بده.» من خاک (پيش رو را) به ايشان دادم، آن را گرفت و فرمود: «اين خاک از تربت من است. بعد فرمود: «برای من در اينجا قبری میکنند، و تو به آنان دستور بده به اندازه هفت پله گود کنند، و در آنجا از يک سو قبر را گشاد و وسيع کنند و قبری ايجاد نمايند. اگر اين کار را نکردند و گفتند: حتما بايد لحد داشته باشد، بگو بايد دو ذراع و يک وجب وسعت قبر باشد. پس خداوند خودش آن را هر چه بخواهد وسعت میدهد، و چون چنين کردند، تو خواهی ديد که در بالين قبر خيسی پيدا میشود. اين کلامی را که به تو میآموزم در آنجا بخوان! پس قبر، پر از آب خواهد شد و پر میشود، و در آن آب، ماهيان ريزی خواهی ديد، پس برای آنها نانی که اکنون به تو میدهم خرد میکنی، و آنها میبلعند و چون چيزی از آن نان باقی نماند ماهی بزرگی آشکار میشود و آن ماهيان ريز را میبلعد تا اينکه هيچ باقی نماند سپس پنهان میگردد و وقتی غايب شد؛ تو دست بر آن آب فرو ببر، و اين کلام را که به تو ياد میدهم بخوان! که آب فرو مینشيند، و چيزی از آن باقی نمیماند، و اين کار را فقط در پيش روی مأمون انجام بده!» آنگاه فرمود: «ای اباصلت! فردا من بر اين فاجر وارد میشوم، پس اگر از آنجا سر برهنه خارج شدم با من سخن بگو و من پاسخ تو را خواهم داد، ولی اگر در بازگشتن، سرم را پوشانده بودم، با من سخن مگو!» ابوالصلت گويد: وقتی صبح شد لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست، و همين طور که انتظار میکشيد ناگهان غلام مأمون وارد شد، و گفت: امير شما را احضار میکند. حضرت کفش خود را به پای کرد و ردای خود را بر دوش افکند و برخاست و حرکت کرد و من به دنبال او میرفتم تا بر مأمون وارد شد، و در پيش روی مأمون طبقی از انگور بود و طبق هايی از ميوه جات و در دست او خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود، و مقداری از آن باقی بود. وقتی چشمش به آن حضرت افتاد، از جای برخاست و با او معانقه کرد و پيشانی اش را بوسيد و آن حضرت را کنار خود نشانيد، و خوشه انگوری که در دست داشت را به آن جناب داده و گفت: ای فرزند رسول خدا! من انگوری از اين بهتر تا کنون نديده ام. حضرت به او فرمود: «چه بسا میشود که انگوری نيکو از بهشت آمده باشد.» گفت: شما از آن تناول کنيد. امام عليه السلام فرمود: «مرا از خوردن آن معاف بدار!» گفت: بايد تناول کنی، برای چه نمیخوری؟ شايد خيال بدی درباره من کرده ای؟ و خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن را خورد، و بعد به پيش آورده و امام از او گرفت و سه دانه از آن را به دهان گذاشته و خوشه را بر زمين نهاد و برخاست. مأمون پرسيد: به کجا میرويد؟ فرمود: «بدان جا که تو مرا فرستادی، و عبا به سر کشيده خارج شد.»
ابوصلت گويد: من با او سخنی نگفتم تا داخل خانه شد، و فرمود: «درها را ببنديد!» درها را بستند و حضرت در بستر خود خوابيد، و من اندکی در صحن خانه با حالتی افسرده و اندوهگين ايستاده بودم که در آن حال چشمم به جوانی نورس، خوشروی، با موهای مجعّد ديدم که بسيار به حضرت رضا عليه السلام شباهت داشت. ايشان داخل خانه شده بود. من پيش ايشان دويدم و پرسيدم: شما چگونه با آنکه درها بسته بود وارد شده ايد؟ فرمود: «آنکه مرا از مدينه در اين وقت به اينجا آورد، مرا از در بسته هم وارد خانه نمود.» پرسيدم: شما کيستيد؟ فرمود: «من حجت خدا بر تو هستم ای اباصلت! من محمد بن علی میباشم.» سپس به سمت پدرش رفت و وارد اطاق شد و به من فرمود با او داخل شوم. وقتی چشم پدرش امام رضا عليه السلام بر او افتاد، يک مرتبه از جا پريد و او را بغل گرفت و دست در گردن ايشان کرد و پيشانی اش را بوسيد و او را با خود به فراش کشيد و محمدبن علی به رو در افتاد و پدر را میبوسيد و آهسته به او چيزی گفت که من نفهميدم، اما بر لبان حضرت رضا عليه السلام کفی ديدم که از برف سفيدتر بود.
ابوجعفر آن را با زبان بر میگرفت، و بعد حضرت دست مبارکش را زير لباسش برد و از سينه خود چيزی مانند گنجشک بيرون آورد و ابو جعفر عليه السلام آن را بلعيد، و حضرت از دنيا رفت، و ابوجعفر به من گفت: ای اباصلت! برخيز از آن پستو و انبار، تخته ای که میّت را بر آن میشويند حاضر ساز و آب برای غسل کردن بياور! عرض کردم: در انبار و پستو تخته غسل و آب نيست، ولی حضرت عليه السلام فرمود: «آنچه به تو امر کردم، انجام ده!» من داخل انبار شدم و ديدم هر دو آماده است. آن ها را بيرون آوردم و دامن قبا بر کمر بستم و پايم را برهنه نمودم که آن جناب را غسل دهم. حضرت عليه السلام فرمود: «ای اباصلت! کنار برو که غير از تو کسی با من است که مرا در تجهيز ياری میکند.» و امام را غسل داده، و به من فرمود: «به پستو رو و جامه دانی که در آن کفن و حنوط است بياور!» من رفتم و بقچه ای ديدم که هرگز آن را نديده بودم؛ آن را برگرفته نزد حضرت آوردم. پس او را کفن کرد و بر او نماز گزارد، و سپس گفت: «آن تابوت را بياور!» عرض کردم: آيا نزد نجاری بروم و از او بخواهم تابوتی بسازد؟ فرمود: «نه! برخيز و برو در خزانه و انبار. در آن جا تابوتی هست. من به انبار رفته تابوتی يافتم که تا کنون در آنجا آن را نديده بودم. آن را نزد حضرت آوردم. او جنازه حضرت رضا عليه السلام را برداشته در آن تابوت نهاد و دو پايش را مقابل يک ديگر نهاد و دو رکعت نماز خواند که هنوز تمام نشده بود، سقف خانه شکافته شد و جنازه آن حضرت از آن شکاف سقف خارج شد و بيرون رفت. من عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! اينک مأمون خواهد آمد و پدرت رضا عليه السلام را از ما مطالبه میکند، ما بايد چه کنيم؟ فرمود: «ساکت باش ای اباصلت! جنازه باز خواهد گشت، و هيچ پيامبری در مشرق از دنيا نرود و وصی او در مغرب نميرد مگر اينکه خداوند ارواح و اجساد آنان را جمع مینمايد.»
هنوز امام گفتارش را تمام نکرده بود که سقف شکافته شد و جنازه با تابوت فرود آمد. پس برخاست و جنازه را از تابوت بيرون آورد و در بستر خود قرار داد، مانند اينکه غسل و کفن نشده است، آنگاه به من گفت: ای اباصلت! برخيز و در را به روی مأمون باز کن! من برخاستم و در را گشودم و ديدم مأمون با غلامانش در خانه ايستاده اند و گريان و محزون هستند. با اين حال وارد خانه شد، گريبانش را پاره کرد، لطمه بر روی خود میزد، و میگفت: ای يد من! ای سرور من! مرگ تو مرا به مصيبت انداخت. سپس وارد اطاق شد و بر بالين جنازه نشست، و گفت: مشغول تجهيز آن شويد، و دستور داد قبری بکنند، و آن موضع را من کندم، همان چيزهايی که حضرت رضا عليه السلام فرموده بود ظاهر شد، يکی از درباريان مأمون گفت: مگر معتقد به امامت ايشان نيستی؟ مأمون گفت: آری! امام بر همه مردم مقدم است و دستو داد سمت قبله قبری برايش حفر کنند. گفتم: به من دستور داده که به اندازه هفت پله رو به پائين را برای او بکنم و در يک سمت برای او محلی برای دفن بگشايم. مأمون گفت: هر چه ابوصلت میگويد که دستور امام است، قبول نماييد و به آن عمل کنيد؛ جز آن محلّ در کنار عمق قبر که حتما قبر را معمولی بکنيد و برای آن لحد بگذاريد. وقتی ديد آب در آنجا پيدا شد و ماهيان در آن نمايان شدند، و چيزهای ديگری که فرموده بود ظاهر گشت، مأمون گفت: پيوسته حضرت رضا عليه السلام در زمان حيات خود عجايبی به ما نشان میداد. حالا پس از مرگش هم از او عجايبی ديده میشود. يکی از وزرايش که با او بود گفت: آيا میدانی رضا عليه السلام از چه چيز تو خبر میدهد؟ گفت: نه! گفت: به تو میفهماند که دولت و شوکت شما بنی عباس، با زيادی جمعيت و طول مدت سلطنت، همانند اين ماهيان هستيد تا اينکه اجلتان برسد و مدّتتان به سر آيد و قدرتتان از دست برود که آن وقت خداوند مردی را از ما بر شما مسلط کند که همه شما از اولين و آخرينتان را نابود کند. مأمون گفت: راست گفتی! آنگاه رو به من (اباصلت) کرده گفت: آن کلامی را که گفتی و ماهيان بلعيده شدند، برای من باز بگو و به من ياد بده! گفتم به خدا قسم الان فراموش کردم و من واقعاً راست میگفتم که فراموشم شد، ولی او نپذيرفت و دستور داد که مرا به زندان ببرند و بعد هم حضرت رضا عليه السلام را به خاک سپردند. مدت يک سال در حبس به سر بردم و بر من در زندان بسيار سخت میگذشت. شبی خوابم نبرد و بيدار ماندم و به درگاه خدا رفتم و به دعا و زاری مشغول گشتم و به دعايی که در آن حال، محمد و آل محمد – درود خدا بر همگی آنان باد – را ذکر میکردم و به حقّ آنان از خداوند، فرج میخواستم را شروع کردم. هنوز دعايم به اتمام نرسيده بود که ناگاه ديدم ابوجعفر محمد بن علی عليهما السلام بر من وارد شده و فرمود:
«ای اباصلت! سينه ات تنگ شده است و حوصله ات تمام گشته؟» عرض کردم: آری به خدا سوگند! فرمود: «برخيز و با من بيرون بيا!»
آنگاه دست مبارکش را به غل و زنجيرهايی که بر من بود زده، همه از من برداشته شد، و ديت مرا گرفت و از زندان بيرون آورد، در حالی که پاسبانان و غلامان مرا نظاره میکردند ولی قدرت سخن گفتن نداشتند و من از در خارج شدم. پس از آن به من فرمود: «برو به امان خدا! تو را به خدا سپردم. بدان که تو هرگز با مأمون روبرو نمیشوی، و او هم تو را نخواهد يافت.» ابوصلت گفت: تا کنون مأمون به من دست نيافته است.
متن عربی
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ مَاجِيلَوَیْهِ وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَی الْمُتَوَكِّلُ وَ أَحْمَدُ بْنُ زِیَادِ بْنِ جَعْفَرٍ الْهَمَدَانِیُّ وَ أَحْمَدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ وَ الْحُسَیْنُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ تَاتَانَةَ وَ الْحُسَیْنُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ هِشَامٍ الْمُؤَدِّبُ وَ عَلِیُّ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْوَرَّاقُ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُمْ قَالُوا حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَبِی الصَّلْتِ الْهَرَوِیِّ قَالَ بَیْنَا أَنَا وَاقِفٌ بَیْنَ یَدَیْ أَبِی الْحَسَنِ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا ع إِذْ قَالَ لِی یَا أَبَا الصَّلْتِ ادْخُلْ هَذِهِ الْقُبَّةَ الَّتِی فِيهَا قَبْرُ هَارُونَ وَ ائْتِنِی بِتُرَابٍ مِنْ أَرْبَعَةِ جَوَانِبِهَا قَالَ فَمَضَیْتُ فَأَتَیْتُ بِهِ فَلَمَّا مَثُلْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ فَقَالَ لِی نَاوِلْنِی هَذَا التُّرَابَ وَ هُوَ مِنْ عِنْدِ الْبَابِ فَنَاوَلْتُهُ فَأَخَذَهُ وَ شَمَّهُ ثُمَّ رَمَی بِهِ ثُمَّ قَالَ سَیُحْفَرُ لِی هَاهُنَا فَتَظْهَرُ صَخْرَةٌ لَوْ جُمِعَ عَلَیْهَا كُلُّ مِعْوَلٍ بِخُرَاسَانَ لَمْ یَتَهَیَّأْ قَلْعُهَا ثُمَّ قَالَ فِی الَّذِی عِنْدَ الرِّجْلِ وَ الَّذِی عِنْدَ الرَّأْسِ مِثْلَ ذَلِكَ ثُمَّ قَالَ نَاوِلْنِی هَذَا التُّرَابَ فَهُوَ مِنْ تُرْبَتِی ثُمَّ قَالَ سَیُحْفَرُ لِی فِی هَذَا الْمَوْضِعِ فَتَأْمُرُهُمْ أَنْ یَحْفِرُوا لِی سَبْعَ مَرَاقِیَ إِلَی أَسْفَلَ وَ أَنْ یُشَقَّ لِی ضَرِيحَةٌ فَإِنْ أَبَوْا إِلَّا أَنْ یَلْحَدُوا فَتَأْمُرُهُمْ أَنْ یَجْعَلُوا اللَّحْدَ ذِرَاعَیْنِ وَ شِبْراً فَإِنَّ اللَّهَ سَیُوَسِّعُهُ مَا یَشَاءُ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَإِنَّكَ تَرَی عِنْدَ رَأْسِی نَدَاوَةً فَتَكَلَّمْ بِالْكَلَامِ الَّذِی أُعَلِّمُكَ فَإِنَّهُ یَنْبُعُ الْمَاءُ حَتَّی یَمْتَلِئَ اللَّحْدُ وَ تَرَی فِيهِ حِيتَاناً صِغَاراً فَفُتَّ لَهَا الْخُبْزَ الَّذِی أُعْطِيكَ فَإِنَّهَا تَلْتَقِطُهُ فَإِذَا لَمْ یَبْقَ مِنْهُ شَیْءٌ خَرَجَتْ مِنْهُ حُوتَةٌ كَبِيرَةٌ فَالْتَقَطَتِ الْحِيتَانَ الصِّغَارَ حَتَّی لَا یَبْقَی مِنْهَا شَیْءٌ ثُمَّ تَغِيبُ فَإِذَا غَابَتْ فَضَعْ یَدَكَ عَلَی الْمَاءِ ثُمَّ تَكَلَّمْ بِالْكَلَامِ الَّذِی أُعَلِّمُكَ فَإِنَّهُ یَنْضُبُ الْمَاءُ لَا یَبْقَی مِنْهُ وَ لَا تَفْعَلْ ذَلِكَ إِلَّا بِحَضْرَةِ الْمَأْمُونِ ثُمَّ قَالَ ع یَا أَبَا الصَّلْتِ غَداً أُدْخَلُ عَلَی هَذَا الْفَاجِرِ فَإِنْ أَنَا خَرَجْتُ وَ أَنَا مَكْشُوفُ الرَّأْسِ فَتَكَلَّمْ أُكَلِّمْكَ وَ إِنْ أَنَا خَرَجْتُ وَ أَنَا مُغَطَّی الرَّأْسِ فَلَا تُكَلِّمْنِی قَالَ أَبُو الصَّلْتِ فَلَمَّا أَصْبَحْنَا مِنَ الْغَدِ لَبِسَ ثِیَابَهُ وَ جَلَسَ فَجَعَلَ فِی مِحْرَابِهِ یَنْتَظِرُ فَبَیْنَمَا هُوَ كَذَلِكَ إِذْ دَخَلَ عَلَیْهِ غُلَامُ الْمَأْمُونِ فَقَالَ لَهُ أَجِبْ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَلَبِسَ نَعْلَهُ وَ رِدَاءَهُ وَ قَامَ یَمْشِی وَ أَنَا أَتْبَعُهُ حَتَّی دَخَلَ الْمَأْمُونَ وَ بَیْنَ یَدَیْهِ طَبَقٌ عَلَیْهِ عِنَبٌ وَ أَطْبَاقُ فَاكِهَةٍ وَ بِیَدِهِ عُنْقُودُ عِنَبٍ قَدْ أُكِلَ بَعْضُهُ وَ بَقِیَ بَعْضُهُ فَلَمَّا أَبْصَرَ بِالرِّضَا ع وَثَبَ إِلَیْهِ فَعَانَقَهُ وَ قَبَّلَ مَا بَیْنَ عَیْنَیْهِ وَ أَجْلَسَهُ مَعَهُ ثُمَّ نَاوَلَهُ الْعُنْقُودَ وَ قَالَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ مَا رَأَیْتُ عِنَباً أَحْسَنَ مِنْ هَذَا فَقَالَ لَهُ الرِّضَا ع رُبَّمَا كَانَ عِنَباً حَسَناً یَكُونُ مِنَ الْجَنَّةِ فَقَالَ لَهُ كُلْ مِنْهُ فَقَالَ لَهُ الرِّضَا ع تُعْفِينِی مِنْهُ فَقَالَ لَا بُدَّ مِنْ ذَلِكَ وَ مَا یَمْنَعُكَ مِنْهُ لَعَلَّكَ تَتَّهِمُنَا بِشَیْءٍ فَتَنَاوَلَ الْعُنْقُودَ فَأَكَلَ مِنْهُ ثُمَّ نَاوَلَهُ فَأَكَلَ مِنْهُ الرِّضَا ع ثَلَاثَ حَبَّاتٍ ثُمَّ رَمَی بِهِ وَ قَامَ فَقَالَ الْمَأْمُونُ إِلَی أَیْنَ فَقَالَ إِلَی حَیْثُ وَجَّهْتَنِی فَخَرَجَ ع مُغَطَّی الرَّأْسِ فَلَمْ أُكَلِّمْهُ حَتَّی دَخَلَ الدَّارَ فَأَمَرَ أَنْ یُغْلَقَ الْبَابُ فَغُلِقَ ثُمَّ نَامَ ع عَلَی فِرَاشِهِ وَ مَكَثْتُ وَاقِفاً فِی صَحْنِ الدَّارِ مَهْمُوماً مَحْزُوناً فَبَیْنَمَا أَنَا كَذَلِكَ إِذْ دَخَلَ عَلَیَّ شَابٌّ حَسَنُ الْوَجْهِ قَطَطُ الشَّعْرِ أَشْبَهُ النَّاسِ بِالرِّضَا ع فَبَادَرْتُ إِلَیْهِ فَقُلْتُ لَهُ مِنْ أَیْنَ دَخَلْتَ وَ الْبَابُ مُغْلَقٌ فَقَالَ الَّذِی جَاءَ بِی مِنَ الْمَدِينَةِ فِی هَذَا الْوَقْتِ هُوَ الَّذِی أَدْخَلَنِی الدَّارَ وَ الْبَابُ مُغْلَقٌ فَقُلْتُ لَهُ وَ مَنْ أَنْتَ فَقَالَ لِی أَنَا حُجَّةُ اللَّهِ عَلَیْكَ یَا أَبَا الصَّلْتِ أَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ثُمَّ مَضَی نَحْوَ أَبِيهِ ع فَدَخَلَ وَ أَمَرَنِی بِالدُّخُولِ مَعَهُ فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیْهِ الرِّضَا ع وَثَبَ إِلَیْهِ فَعَانَقَهُ وَ ضَمَّهُ إِلَی صَدْرِهِ وَ قَبَّلَ مَا بَیْنَ عَیْنَیْهِ ثُمَّ سَحَبَهُ سَحْباً إِلَی فِرَاشِهِ وَ أَكَبَّ عَلَیْهِ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ع یُقَبِّلُهُ وَ یُسَارُّهُ بِشَیْءٍ لَمْ أَفْهَمْهُ وَ رَأَیْتُ عَلَی شَفَتَیِ الرِّضَا ع زُبْداً أَشَدَّ بَیَاضاً مِنَ الثَّلْجِ وَ رَأَیْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع یَلْحَسُهُ بِلِسَانِهِ ثُمَّ أَدْخَلَ یَدَهُ بَیْنَ ثَوْبَیْهِ وَ صَدْرِهِ فَاسْتَخْرَجَ مِنْهُ شَیْئاً شَبِيهاً بِالْعُصْفُورِ فَابْتَلَعَهُ أَبُو جَعْفَرٍ ع وَ مَضَی الرِّضَا ع فَقَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع قُمْ یَا أَبَا الصَّلْتِ ايتِنِی بِالْمُغْتَسَلِ وَ الْمَاءِ مِنَ الْخِزَانَةِ فَقُلْتُ مَا فِی الْخِزَانَةِ مُغْتَسَلٌ وَ لَا مَاءٌ وَ قَالَ لِی ايتِهِ إِلَی مَا آمُرُكَ بِهِ فَدَخَلْتُ الْخِزَانَةَ فَإِذَا فِيهَا مُغْتَسَلٌ وَ مَاءٌ فَأَخْرَجْتُهُ وَ شَمَّرْتُ ثِیَابِی لِأُغَسِّلَهُ فَقَالَ لِی تَنَحَّ یَا أَبَا الصَّلْتِ فَإِنَّ لِی مَنْ یُعِينُنِی غَیْرَكَ فَغَسَّلَهُ ثُمَّ قَالَ لِی ادْخُلِ الْخِزَانَةَ فَأَخْرِجْ إِلَیَّ السَّفَطَ الَّذِی فِيهِ كَفَنُهُ وَ حَنُوطُهُ فَدَخَلْتُ فَإِذَا أَنَا بِسَفَطٍ لَمْ أَرَهُ فِی تِلْكَ الْخِزَانَةِ قَطُّ فَحَمَلْتُهُ إِلَیْهِ فَكَفَّنَهُ وَ صَلَّی عَلَیْهِ ثُمَّ قَالَ لِی ايتِنِی بِالتَّابُوتِ فَقُلْتُ أَمْضِی إِلَی النَّجَّارِ حَتَّی یُصْلِحَ التَّابُوتَ قَالَ قُمْ فَإِنَّ فِی الْخِزَانَةِ تَابُوتاً فَدَخَلْتُ الْخِزَانَةَ فَوَجَدْتُ تَابُوتاً لَمْ أَرَهُ قَطُّ فَأَتَیْتُهُ بِهِ فَأَخَذَ الرِّضَا ع بَعْدَ مَا صَلَّی عَلَیْهِ فَوَضَعَهُ فِی التَّابُوتِ وَ صَفَّ قَدَمَیْهِ وَ صَلَّی رَكْعَتَیْنِ لَمْ یَفْرُغْ مِنْهُمَا حَتَّی عَلَا التَّابُوتُ وَ انْشَقَّ السَّقْفُ فَخَرَجَ مِنْهُ التَّابُوتُ وَ مَضَی فَقُلْتُ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ السَّاعَةَ یَجِيئُنَا الْمَأْمُونُ وَ یُطَالِبُنَا بِالرِّضَا ع فَمَا نَصْنَعُ فَقَالَ لِی اسْكُتْ فَإِنَّهُ سَیَعُودُ یَا أَبَا الصَّلْتِ مَا مِنْ نَبِیٍّ یَمُوتُ بِالْمَشْرِقِ وَ یَمُوتُ وَصِیُّهُ بِالْمَغْرِبِ إِلَّا جَمَعَ اللَّهُ بَیْنَ أَرْوَاحِهِمَا وَ أَجْسَادِهِمَا وَ مَا أَتَمَّ الْحَدِيثَ حَتَّی انْشَقَّ السَّقْفُ وَ نَزَلَ التَّابُوتُ فَقَامَ ع فَاسْتَخْرَجَ الرِّضَا ع مِنَ التَّابُوتِ وَ وَضَعَهُ عَلَی فِرَاشِهِ كَأَنَّهُ لَمْ یُغَسَّلْ وَ لَمْ یُكَفَّنْ ثُمَّ قَالَ لِی یَا أَبَا الصَّلْتِ قُمْ فَافْتَحِ الْبَابَ لِلْمَأْمُونِ فَفَتَحْتُ الْبَابَ فَإِذَا الْمَأْمُونُ وَ الْغِلْمَانُ بِالْبَابِ فَدَخَلَ بَاكِياً حَزِيناً قَدْ شَقَّ جَیْبَهُ وَ لَطَمَ رَأْسَهُ وَ هُوَ یَقُولُ یَا سَیِّدَاهْ فُجِّعْتُ بِكَ یَا سَیِّدِی ثُمَّ دَخَلَ فَجَلَسَ عِنْدَ رَأْسِهِ وَ قَالَ خُذُوا فِی تَجْهِيزِهِ فَأَمَرَ بِحَفْرِ الْقَبْرِ فَحُفِرَتِ الْمَوْضِعُ فَظَهَرَ كُلُّ شَیْءٍ عَلَی مَا وَصَفَهُ الرِّضَا ع فَقَالَ لَهُ بَعْضُ جُلَسَائِهِ أَ لَسْتَ تَزْعُمُ أَنَّهُ إِمَامٌ فَقَالَ بَلَی لَا یَكُونُ الْإِمَامُ إِلَّا مُقَدَّمَ النَّاسِ فَأَمَرَ أَنْ یُحْفَرَ لَهُ فِی الْقِبْلَةِ فَقُلْتُ لَهُ أَمَرَنِی أَنْ یُحْفَرَ لَهُ سَبْعَ مَرَاقِیَ وَ أَنْ أَشُقَّ لَهُ ضَرِيحَهُ فَقَالَ انْتَهُوا إِلَی مَا یَأْمُرُ بِهِ أَبُو الصَّلْتِ سِوَی الضَّرِيحِ وَ لَكِنْ یُحْفَرُ لَهُ وَ یُلْحَدُ فَلَمَّا رَأَی مَا ظَهَرَ لَهُ مِنَ النَّدَاوَةِ وَ الْحِيتَانِ وَ غَیْرِ ذَلِكَ قَالَ الْمَأْمُونُ لَمْ یَزَلِ الرِّضَا ع یُرِينَا عَجَائِبَهُ فِی حَیَاتِهِ حَتَّی أَرَانَاهَا بَعْدَ وَفَاتِهِ أَیْضاً فَقَالَ لَهُ وَزِيرٌ كَانَ مَعَهُ أَ تَدْرِی مَا أَخْبَرَكَ بِهِ الرِّضَا ع قَالَ لَا قَالَ إِنَّهُ قَدْ أَخْبَرَكَ أَنَّ مُلْكَكُمْ یَا بَنِی الْعَبَّاسِ مَعَ كَثْرَتِكُمْ وَ طُولِ مُدَّتِكُمْ مِثْلُ هَذِهِ الْحِيتَانِ حَتَّی إِذَا فَنِیَتْ آجَالُكُمْ وَ انْقَطَعَتْ آثَارُكُمْ وَ ذَهَبَتْ دَوْلَتُكُمْ سَلَّطَ اللَّهُ تَعَالَی عَلَیْكُمْ رَجُلًا مِنَّا فَأَفْنَاكُمْ عَنْ آخِرِكُمْ قَالَ لَهُ صَدَقْتَ ثُمَّ قَالَ لِی یَا أَبَا الصَّلْتِ عَلِّمْنِی الْكَلَامَ الَّذِی تَكَلَّمْتَ بِهِ قُلْتُ وَ اللَّهِ لَقَدْ نَسِيتُ الْكَلَامَ مِنْ سَاعَتِی وَ قَدْ كُنْتُ صَدَقْتُ فَأَمَرَ بِحَبْسِی وَ دَفَنَ الرِّضَا ع فَحُبِسْتُ سَنَةً فَضَاقَ عَلَیَّ الْحَبْسُ وَ سَهِرْتُ اللَّیْلَةَ وَ دَعَوْتُ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَی بِدُعَاءٍ ذَكَرْتُ فِيهِ مُحَمَّداً وَ آلَ مُحَمَّدٍ ص وَ سَأَلْتُ اللَّهَ بِحَقِّهِمْ أَنْ یُفَرِّجَ عَنِّی فَمَا اسْتَتَمَّ دُعَائِی حَتَّی دَخَلَ عَلَیَّ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ ع فَقَالَ لِی یَا أَبَا الصَّلْتِ ضَاقَ صَدْرُكَ فَقُلْتُ إِی وَ اللَّهِ قَالَ قُمْ فَأَخْرَجَنِی ثُمَّ ضَرَبَ یَدَهُ إِلَی الْقُیُودِ الَّتِی كَانَتْ عَلَیَّ فَفَكَّهَا وَ أَخَذَ بِیَدِی وَ أَخْرَجَنِی مِنَ الدَّارِ وَ الْحَرَسَةُ وَ الْغِلْمَانُ یَرَوْنَنِی فَلَمْ یَسْتَطِيعُوا أَنْ یُكَلِّمُونِی وَ خَرَجْتُ مِنْ بَابِ الدَّارِ ثُمَّ قَالَ لِی امْضِ فِی وَدَائِعِ اللَّهِ فَإِنَّكَ لَنْ تَصِلَ إِلَیْهِ وَ لَا یَصِلُ إِلَیْكَ أَبَداً فَقَالَ أَبُو الصَّلْتِ فَلَمْ أَلْتَقِ الْمَأْمُونَ إِلَی هَذَا الْوَقْتِ
مخاطب
جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران
قالب
سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان