عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج2، ص 329تا 330 ) شمارهی 1912
موضوعات
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > معجزات حرم امام
خلاصه
محمد بن احمد ابوالفضل نيشابوری گويد: محمد بن احمد سنانی برای من نقل کرده گفت: من در خدمت لشکر ابونصر صغانی فرمانده سپاه بودم و او به من احسان میکرد، و در رکاب او تا صغانيان (شهری در ماوراء النهر و امروزه ظاهرا جزء تاجيکستان است.) بودم، و از جهت اکرامی که بر من مینمود، اطرافيانش بر من حسد میبردند، و گاهی به من امانتی میداد، که از جمله وقتی کيسه ای مختوم که در آن سه هزار درهم بود به من داد که آن را به خزانه اش تسليم کنم، و من آن کيسه را گرفته در جايی که دربان او نشست، نشستم و کيسه را در برابر خود نهادم و بنا کردم راجع به کار خود با ديگران صحبت کردن که يک بار ديدم کيسه پول نيست و آن را سرقت کرده اند و ندانستم چه کنم، و امير، غلامی داشت به نام «خطلخ تاش» و او در آنجا حاضر بود، و چون نظر کردم و کيسه را نديدم و به آنان گفتم، همگی منکر شدند و گفتند: ما از آن خبر نداريم، و تو چنين کيسه ای در اينجا نگذارده ای و اين افترايی است که بر ما میبندی، اما من از حسادت ايشان خبر داشتم، و از ترس اينکه مرا متهم نمايد خوش نداشتم که اين قضيه را برای امير ابونصر بگويم، در حيرت بودم که چه کنم، نمیدانستم که چاره ام چيست و چه کسی کيسه پول را ربوده است، ولی هرگاه امری پدرم را محزون میساخت و گرفتاری پيدا میکرد، به مشهد حضرت عليه السلام رفته و زيارت میکرد و در آن مکان مقدس دعا میکرد که خداوند نگرانی و گرفتاری او را برطرف کند و به مقصود هم میرسيد و حاجتش روا میشد، من فردای آن روز بر امير ابونصر وارد شدم و برای رفتن به طوس از او اجازه خواستم و گفتم: در آنجا کاری دارم. پرسيد کارت چيست؟ گفتم: من غلامی دارم که از اهل طوس است، و فرار کرده و من کيسه پولی که برای برگرداندن به خزينه مرحمت کرده بوديد گم کرده ام، و گمانم اين است که او آن را ربوده است. امير گفت: حواست را جمع کن که موقعيت در نزد ما خراب نشود. گفتم: از چنين چيزی به خدا پناه میبرم. گفت: اگر پرداخت آن وجه را به تأخير بياندازی، چه کسی ضامن تو میشود؟ گفتم: تا چهل روز اگر بازنگشتم، خانه و ملک من در اختيار شماست. امير، نامه ای به ابوالحسن خزاعی نوشت که همه مايملک مرا در طوس تصرف کند و به من هم اذن رفتن داد، من به سمت طوس رفتم، و منزل به منزل چارپای سواری کرايه میکردم تا به طوس – که بر ساکنش سلام خدا باد – رسيدم، و قبر حضرت را زيارت کردم و در آنجا در بالای سر مبارک حضرت دعا کردم و از خداوند خواستم که مرا بر موضع آن مال، مطلع سازد، در آنجا خواب به چشمانم آمد و در عالم رؤيا رسول خدا صلی الله عليه و آله را ديدم میفرمود: «برخيز حاجتت روا شد!» از خواب بيدار شدم و وضو گرفتم و تا توانستم نماز خواندم و دعا کردم. باز خوابم برد و در حالت رؤيا رسول خدا صلی الله عليه و آله را ديدم به من فرمود: « آن کيسه را خطلخ تاش دزديده، و در زير اجاق خانه اش دفن کرده و آن کيسه در آنجا به مهر امير ابونصر صغانی موجود است.» گويد: به سمت امير بازگشتم، در حالی که هنوز چهل روز تمام نشده و سه روز باقی بود، و چون بر امير داخل شدم، گفتم: حاجتم روا شد. گفت: خدا را شکر، بيرون آمدم و لباس سفر را عوض کرده و خود را مرتب نموده بر او وارد شدم، پرسيد: اکنون کيسه کجاست؟ گفتم: نزد خطلخ تاش است. پرسيد: از کجا فهميدی؟ گفتم: رسول خدا در خواب، در کنار قبر رضا عليه السلام به من خبر داد. امير بدنش به لرزه افتاد و همان لحظه خطلخ تاش را خواست و گفت: کيسه ای که برداشته ای کجاست؟! او انکار کرد – و از عزيزترين غلامان او بود - امر کرد که او را به زدن تهديد کنند تا بگويد کيسه کجا است، من گفتم: ای امير لازم نيست دستور بدهی او را بزنند، زيرا رسول خدا صلی الله عليه و آله جای کيسه را هم به من خبر داده است. گفت: کجاست؟ گفتم: در خانه اش زير اجاق با همان مهر امير دفن شده است. شخصی که مورد اعتمادش بود را به آنجا فرستاد، و دستور داد که آنجا را بکنند، و آن مرد به خانه او آمد و آنجا را حفر کرد و کيسه را سر به مهر يافت و آن را برداشته نزد امير آورد و بر زمين گذاشت. وقتی امير نظرش بر آن کيسه افتاد و مهر خود را بر روی آن ديد، رو به من کرده گفت: ای ابونصر، من پيش از اين فضل و موقعيت تو را نمیشناختم و بزودی بر حقوق و احسان تو و احترامت میافزايم، و تو را بر ساير افراد دور و برم مقدّم میدارم، و اگر میدانستم قصد مشهد داری تو را بر يکی از اسب های سواری خود سوار میکردم. ابونصر گويد: من از ترکان دستگاه او از اين وضع و موقعيتم نزد امير ترسيدم که نکند حسدشان بر من افزونی گيرد و مرا در گرفتاری شديدی اندازند، لذا از امير اجازه گرفتم و به نيشابور آمدم و در دکان خود نشستم و به کاه فروشی خود ادامه دادم و تا حال هم به همين کار مشغولم، ولاقوه الا بالله
متن فارسی
محمد بن احمد ابوالفضل نيشابوری گويد: محمد بن احمد سنانی برای من نقل کرده گفت: من در خدمت لشکر ابونصر صغانی فرمانده سپاه بودم و او به من احسان میکرد، و در رکاب او تا صغانيان (شهری در ماوراء النهر و امروزه ظاهرا جزء تاجيکستان است.) بودم، و از جهت اکرامی که بر من مینمود، اطرافيانش بر من حسد میبردند، و گاهی به من امانتی میداد، که از جمله وقتی کيسه ای مختوم که در آن سه هزار درهم بود به من داد که آن را به خزانه اش تسليم کنم، و من آن کيسه را گرفته در جايی که دربان او نشست، نشستم و کيسه را در برابر خود نهادم و بنا کردم راجع به کار خود با ديگران صحبت کردن که يک بار ديدم کيسه پول نيست و آن را سرقت کرده اند و ندانستم چه کنم، و امير، غلامی داشت به نام «خطلخ تاش» و او در آنجا حاضر بود، و چون نظر کردم و کيسه را نديدم و به آنان گفتم، همگی منکر شدند و گفتند: ما از آن خبر نداريم، و تو چنين کيسه ای در اينجا نگذارده ای و اين افترايی است که بر ما میبندی، اما من از حسادت ايشان خبر داشتم، و از ترس اينکه مرا متهم نمايد خوش نداشتم که اين قضيه را برای امير ابونصر بگويم، در حيرت بودم که چه کنم، نمیدانستم که چاره ام چيست و چه کسی کيسه پول را ربوده است، ولی هرگاه امری پدرم را محزون میساخت و گرفتاری پيدا میکرد، به مشهد حضرت عليه السلام رفته و زيارت میکرد و در آن مکان مقدس دعا میکرد که خداوند نگرانی و گرفتاری او را برطرف کند و به مقصود هم میرسيد و حاجتش روا میشد، من فردای آن روز بر امير ابونصر وارد شدم و برای رفتن به طوس از او اجازه خواستم و گفتم: در آنجا کاری دارم. پرسيد کارت چيست؟ گفتم: من غلامی دارم که از اهل طوس است، و فرار کرده و من کيسه پولی که برای برگرداندن به خزينه مرحمت کرده بوديد گم کرده ام، و گمانم اين است که او آن را ربوده است. امير گفت: حواست را جمع کن که موقعيت در نزد ما خراب نشود. گفتم: از چنين چيزی به خدا پناه میبرم. گفت: اگر پرداخت آن وجه را به تأخير بياندازی، چه کسی ضامن تو میشود؟ گفتم: تا چهل روز اگر بازنگشتم، خانه و ملک من در اختيار شماست. امير، نامه ای به ابوالحسن خزاعی نوشت که همه مايملک مرا در طوس تصرف کند و به من هم اذن رفتن داد، من به سمت طوس رفتم، و منزل به منزل چارپای سواری کرايه میکردم تا به طوس – که بر ساکنش سلام خدا باد – رسيدم، و قبر حضرت را زيارت کردم و در آنجا در بالای سر مبارک حضرت دعا کردم و از خداوند خواستم که مرا بر موضع آن مال، مطلع سازد، در آنجا خواب به چشمانم آمد و در عالم رؤيا رسول خدا صلی الله عليه و آله را ديدم میفرمود: «برخيز حاجتت روا شد!» از خواب بيدار شدم و وضو گرفتم و تا توانستم نماز خواندم و دعا کردم. باز خوابم برد و در حالت رؤيا رسول خدا صلی الله عليه و آله را ديدم به من فرمود: « آن کيسه را خطلخ تاش دزديده، و در زير اجاق خانه اش دفن کرده و آن کيسه در آنجا به مهر امير ابونصر صغانی موجود است.» گويد: به سمت امير بازگشتم، در حالی که هنوز چهل روز تمام نشده و سه روز باقی بود، و چون بر امير داخل شدم، گفتم: حاجتم روا شد. گفت: خدا را شکر، بيرون آمدم و لباس سفر را عوض کرده و خود را مرتب نموده بر او وارد شدم، پرسيد: اکنون کيسه کجاست؟ گفتم: نزد خطلخ تاش است. پرسيد: از کجا فهميدی؟ گفتم: رسول خدا در خواب، در کنار قبر رضا عليه السلام به من خبر داد. امير بدنش به لرزه افتاد و همان لحظه خطلخ تاش را خواست و گفت: کيسه ای که برداشته ای کجاست؟! او انکار کرد – و از عزيزترين غلامان او بود - امر کرد که او را به زدن تهديد کنند تا بگويد کيسه کجا است، من گفتم: ای امير لازم نيست دستور بدهی او را بزنند، زيرا رسول خدا صلی الله عليه و آله جای کيسه را هم به من خبر داده است. گفت: کجاست؟ گفتم: در خانه اش زير اجاق با همان مهر امير دفن شده است. شخصی که مورد اعتمادش بود را به آنجا فرستاد، و دستور داد که آنجا را بکنند، و آن مرد به خانه او آمد و آنجا را حفر کرد و کيسه را سر به مهر يافت و آن را برداشته نزد امير آورد و بر زمين گذاشت. وقتی امير نظرش بر آن کيسه افتاد و مهر خود را بر روی آن ديد، رو به من کرده گفت: ای ابونصر، من پيش از اين فضل و موقعيت تو را نمیشناختم و بزودی بر حقوق و احسان تو و احترامت میافزايم، و تو را بر ساير افراد دور و برم مقدّم میدارم، و اگر میدانستم قصد مشهد داری تو را بر يکی از اسب های سواری خود سوار میکردم. ابونصر گويد: من از ترکان دستگاه او از اين وضع و موقعيتم نزد امير ترسيدم که نکند حسدشان بر من افزونی گيرد و مرا در گرفتاری شديدی اندازند، لذا از امير اجازه گرفتم و به نيشابور آمدم و در دکان خود نشستم و به کاه فروشی خود ادامه دادم و تا حال هم به همين کار مشغولم، ولاقوه الا بالله
متن عربی
حَدَّثَنَا أَبُو الْفَضْلِ مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ إِسْمَاعِيلَ السَّلِيطِیُّ النَّیْسَابُورِیُّ قَالَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ السِّنَانِیُّ النَّیْسَابُورِیُّ قَالَ كُنْتُ فِی خِدْمَةِ الْأَمِيرِ أَبِی نَصْرِ بْنِ أَبِی عَلِیٍّ الصَّغَانِیِّ صَاحِبِ الْجَیْشِ وَ كَانَ مُحْسِناً إِلَیَّ فَصَحِبْتُهُ إِلَی صَغَانِیَانَ وَ كَانَ أَصْحَابُهُ یَحْسُدُونَنِی عَلَی مَیْلِهِ إِلَیَّ وَ إِكْرَامِهِ لِی فَسَلَّمَ إِلَیَّ فِی بَعْضِ الْأَوْقَاتِ كِيساً فِيهِ ثَلَاثُ آلَافِ دِرْهَمٍ وَ بِخَتْمِهِ وَ أَمَرَنِی أَنْ أُسَلِّمَهُ فِی خِزَانَتِهِ فَخَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهِ فَجَلَسْتُ فِی الْمَكَانِ الَّذِی یَجْلِسُ فِيهِ الْحَاجِبُ وَ وَضَعْتُ الْكِيسَ عِنْدِی وَ جَعَلْتُ أُحَدِّثُ النَّاسَ فِی شُغُلٍ لِی فَسُرِقَ ذَلِكَ الْكِيسُ فَلَمْ أَشْعُرْ بِهِ وَ كَانَ لِلْأَمِيرِ أَبِی النَّصْرِ غُلَامٌ یُقَالُ لَهُ خطلخ تاش وَ كَانَ حَاضِراً فَلَمَّا نَظَرْتُ لَمْ أَرَ الْكِيسَ فَأَنْكَرَ جَمِيعُهُمْ أَنْ یَعْرِفُوا لَهُ خَبَراً وَ قَالُوا لِی مَا وَضَعْتَ هَاهُنَا شَیْئاً فَمَا وَضَعْتَ هَذَا إِلَّا افْتِعَالًا وَ كُنْتُ عَارِفاً بِحَسَدِهِمْ لِی فَكَرِهْتُ عَلَیَّ تَعْرِيفَ الْأَمِيرِ أَبِی نَصْرٍ الصَّغَانِیِّ لِذَلِكَ خَشْیَةَ أَنْ یَتَّهِمَنِی فَبَقِيتُ مُتَحَیِّراً مُتَفَكِّراً لَا أَدْرِی مَنْ أَخَذَ الْكِيسَ وَ كَانَ أَبِی إِذَا وَقَعَ لَهُ أَمْرٌ یَحْزُنُهُ فَزِعَ إِلَی مَشْهَدِ الرِّضَا ع فَزَارَهُ وَ دَعَا اللَّهَ تَعَالَی عِنْدَهُ وَ كَانَ یُكْفَی ذَلِكَ وَ یُفَرَّجُ عَنْهُ فَدَخَلْتُ إِلَی الْأَمِيرِ أَبِی نَصْرٍ مِنَ الْغَدِ فَقُلْتُ لَهُ أَیُّهَا الْأَمِيرُ تَأْذَنُ لِی فِی الْخُرُوجِ إِلَی طُوسَ فَلِی بِهَا شُغُلٌ فَقَالَ لِی وَ مَا هُوَ قُلْتُ لِی غُلَامٌ طُوسِیٌّ فَهَرَبَ مِنِّی وَ قَدْ فَقَدْتُ الْكِيسَ وَ أَنَا أَتَّهِمُهُ بِهِ فَقَالَ لِی انْظُرْ أَنْ لَا تُفْسِدَ حَالَكَ عِنْدَنَا فَقُلْتُ أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ ذَلِكَ فَقَالَ لِی وَ مَنْ تَضْمَنُ لِیَ الْكِيسَ إِنْ تَأَخَّرْتَ فَقُلْتُ لَهُ إِنْ لَمْ أَعُدْ بَعْدَ أَرْبَعِينَ یَوْماً فَمَنْزِلِی وَ مِلْكِی بَیْنَ یَدَیْكَ فَكَتَبَ إِلَی أَبِی الْحَسَنِ الْخُزَاعِیِّ بِالْقَبْضِ عَلَی جَمِيعِ أَسْبَابِی بِطُوسَ فَأَذِنَ لِی فَخَرَجْتُ وَ كُنْتُ أَكْتَرِی مِنْ مَنْزِلٍ إِلَی مَنْزِلٍ حَتَّی وَافَیْتُ الْمَشْهَدَ عَلَی سَاكِنِهِ السَّلَامُ فَزُرْتُ وَ دَعَوْتُ اللَّهَ تَعَالَی عِنْدَ رَأْسِ الْقَبْرِ أَنْ یَطَّلِعَنِی عَلَی مَوْضِعِ الْكِيسِ فَذَهَبَ بِیَ النَّوْمُ هُنَاكَ فَرَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی الْمَنَامِ یَقُولُ لِی قُمْ فَقَدْ قَضَی اللَّهُ حَاجَتَكَ فَقُمْتُ وَ جَدَّدْتُ الْوُضُوءَ وَ صَلَّیْتُ مَا شَاءَ اللَّهُ تَعَالَی وَ دَعَوْتُ فَذَهَبَ بِیَ النَّوْمُ فَرَأَیْتُ رَسُولَ اللَّهِ ص فِی الْمَنَامِ فَقَالَ لِی الْكِيسُ سَرَقَهُ خطلخ تاش وَ دَفَنَهُ تَحْتَ الْكَانُونِ فِی بَیْتِهِ وَ هُوَ هُنَاكَ بِخَتْمِ أَبِی نَصْرٍ الصَّغَانِیِّ قَالَ فَانْصَرَفْتُ إِلَی الْأَمِيرِ أَبِی نَصْرٍ قَبْلَ الْمِيعَادِ بِثَلَاثَةِ أَیَّامٍ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَیْهِ فَقُلْتُ لَهُ قَدْ قُضِیَتْ لِی حَاجَتِی فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ فَخَرَجْتُ وَ غَیَّرْتُ ثِیَابِی وَ عُدْتُ إِلَیْهِ فَقَالَ أَیْنَ الْكِيسُ فَقُلْتُ لَهُ الْكِيسُ مَعَ خطلخ تاش فَقَالَ مِنْ أَیْنَ عَلِمْتَ فَقُلْتُ أَخْبَرَنِی بِهِ رَسُولُ اللَّهِ ص فِی مَنَامِی عِنْدَ قَبْرِ الرِّضَا ع قَالَ فَاقْشَعَرَّ بَدَنُهُ لِذَلِكَ وَ أَمَرَ بِإِحْضَارِ خطلخ تاش فَقَالَ لَهُ أَیْنَ الْكِيسُ الَّذِی أَخَذْتَهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ فَأَنْكَرَ وَ كَانَ مِنْ أَعَزِّ غِلْمَانِهِ فَأَمَرَ أَنْ یُهَدَّدَ بِالضَّرْبِ فَقُلْتُ أَیُّهَا الْأَمِيرُ لَا تَأْمُرْ بِضَرْبِهِ فَإِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص قَدْ أَخْبَرَنِی بِالْمَوْضِعِ الَّذِی وَضَعَهُ فِيهِ قَالَ وَ أَیْنَ هُوَ قُلْتُ هُوَ فِی بَیْتِهِ مَدْفُونٌ تَحْتَ الْكَانُونِ بِخَتْمِ الْأَمِيرِ فَبَعَثَ إِلَی مَنْزِلِهِ بِثِقَةٍ وَ أَمَرَ بِحَفْرِ مَوْضِعِ الْكَانُونِ فَتَوَجَّهَ إِلَی مَنْزِلِهِ وَ حَفَرَ وَ أَخْرَجَ الْكِيسَ مَخْتُوماً فَوَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْهِ فَلَمَّا نَظَرَ الْأَمِيرُ إِلَی الْكِيسِ وَ خَتْمِهِ عَلَیْهِ قَالَ لِی یَا أَبَا نَصْرٍ لَمْ أَكُنْ عَرَفْتُ فَضْلَكَ قَبْلَ هَذَا الْوَقْتِ وَ سَأَزِيدُ فِی بِرِّكَ وَ إِكْرَامِكَ وَ تَقْدِيمِكَ وَ لَوْ عَرَّفْتَنِی أَنَّكَ تُرِيدُ قَصْدَ الْمَشْهَدِ لَحَمَلْتُكَ عَلَی دَابَّةٍ مِنْ دَوَابِّی قَالَ أَبُو نَصْرٍ فَخَشِيتُ أُولَئِكَ الْأَتْرَاكَ أَنْ یَحْقِدُوا عَلَیَّ مَا جَرَی فَیُوقِعُونِی فِی بَلِیَّةٍ فَاسْتَأْذَنْتُ الْأَمِيرَ وَ جِئْتُ إِلَی نَیْسَابُورَ وَ جَلَسْتُ فِی الْحَانُوتِ أَبِيعُ التِّبْنَ إِلَی وَقْتِی هَذَا وَ لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ
مخاطب
جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران
قالب
سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه