عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج1. ص82 ) شمارهی 197
موضوعات
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > شهادت امام کاظم (عليه السلام) > تلاش برای مخفی کردن مسموميت امام کاظم (عليه السلام) > گرفتن شاهد بعد از شهادت
خلاصه
عمر بن واقد میگويد: شبی در بغداد بودم که سندیّ بن شاهک کسی را به خانهام فرستاد و مرا احضار کرد. ترسيدم که مبادا قصد بدی داشته باشد، مطالبی را که نياز داشتم به خانوادهام وصیّت نمودم و گفتم:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ»، سپس به نزد سندی حرکت کردم. وقتی مرا ديد، گفت: ای ابا حَفص! به نظر میرسد که تو را ترسانده ام. گفتم: بله. گفت: نه، برای کار خيری تو را خواسته ام. گفتم: پس کسی را به خانهام بفرست تا به آنها خبر بدهد و آنها از نگرانی درآيند. گفت: باشد، سپس گفت: ای اباحفص! آيا میدانی برای چه به دنبالت فرستاده ام؟ گفتم: نه. گفت: آيا موسی بن جعفر را میشناسی؟ گفتم: بله، میشناسم و از مدّتها پيش با هم دوست بوده ايم. گفت: در بغداد، چه کسانی او را میشناسند و سخن او را میپذيرند؟ نام بعضی از آنها را گفتم، و در دلم اين طور افتاد که حضرت از دنيا رفته اند. سندی، آنان را احضار کرد و گفت: آيا کسانی را میشناسيد که موسی بن جعفر را بشناسند؟ آنها نيز افرادی را نام بردند، سندی آنها را نيز احضار کرد و تا صبح، حدود پنجاه و چند نفر از افرادی که حضرت را میشناختند و مدّتی با او بودند، در نزد سندی بن شاهک، جمع شده بودند.(عمر بن واقد) میگويد: سپس (سندیّ بن شاهک) برخاست و به اتاق ديگر رفت، ما نماز خوانديم، سپس کاتبش به همراه يک طومار از اتاق بيرون آمد و اسامی، آدرس، شغل و اوصاف ما را نوشت، و دوباره نزد سندی رفت، سندی از اتاق بيرون آمد و با دست به من اشاره کرد و گفت: برخيز ای ابا حفص! من بلند شدم و ديگران هم برخاستند، همه وارد اتاق شديم. به من گفت: ای اباحفص، پارچه را از صورت موسی بن جعفر کنار بزن، پارچه را کنار زدم ديدم حضرت فوت کرده اند، گريه کردم و گفتم:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ.»
سپس به همه گفت: به من نگاه کنيد، همه، يکی، يکی جلو رفتند و به او نگاه کردند. سپس گفت: آيا همه شما شهادت میدهيد که اين، موسی بن جعفر بن محمّد است؟( عمر بن واقد) میگويد: گفتيم: بله، شهادت میدهيم که او موسی بن جعفر بن محمّد عليهم السّلام است. سپس به غلامش گفت: ای غلام، دستمالی به روی عورتش بينداز و پارچه را کنار بزن. غلام دستور را انجام داد. سندی گفت: آيا اثر بدی (جراحت) در او میبيند؟ گفتيم: نه، ما چيزی در او نمیبينيم و از نظر ما به مرگ طبيعی مرده است. گفت: از اين جا برويد تا او را غسل داده، کفن کنيد و دفن نمائيد.
متن فارسی
عمر بن واقد میگويد: شبی در بغداد بودم که سندیّ بن شاهک کسی را به خانهام فرستاد و مرا احضار کرد. ترسيدم که مبادا قصد بدی داشته باشد، مطالبی را که نياز داشتم به خانوادهام وصیّت نمودم و گفتم:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ»، سپس به نزد سندی حرکت کردم. وقتی مرا ديد، گفت: ای ابا حَفص! به نظر میرسد که تو را ترسانده ام. گفتم: بله. گفت: نه، برای کار خيری تو را خواسته ام. گفتم: پس کسی را به خانهام بفرست تا به آنها خبر بدهد و آنها از نگرانی درآيند. گفت: باشد، سپس گفت: ای اباحفص! آيا میدانی برای چه به دنبالت فرستاده ام؟ گفتم: نه. گفت: آيا موسی بن جعفر را میشناسی؟ گفتم: بله، میشناسم و از مدّتها پيش با هم دوست بوده ايم. گفت: در بغداد، چه کسانی او را میشناسند و سخن او را میپذيرند؟ نام بعضی از آنها را گفتم، و در دلم اين طور افتاد که حضرت از دنيا رفته اند. سندی، آنان را احضار کرد و گفت: آيا کسانی را میشناسيد که موسی بن جعفر را بشناسند؟ آنها نيز افرادی را نام بردند، سندی آنها را نيز احضار کرد و تا صبح، حدود پنجاه و چند نفر از افرادی که حضرت را میشناختند و مدّتی با او بودند، در نزد سندی بن شاهک، جمع شده بودند.(عمر بن واقد) میگويد: سپس (سندیّ بن شاهک) برخاست و به اتاق ديگر رفت، ما نماز خوانديم، سپس کاتبش به همراه يک طومار از اتاق بيرون آمد و اسامی، آدرس، شغل و اوصاف ما را نوشت، و دوباره نزد سندی رفت، سندی از اتاق بيرون آمد و با دست به من اشاره کرد و گفت: برخيز ای ابا حفص! من بلند شدم و ديگران هم برخاستند، همه وارد اتاق شديم. به من گفت: ای اباحفص، پارچه را از صورت موسی بن جعفر کنار بزن، پارچه را کنار زدم ديدم حضرت فوت کرده اند، گريه کردم و گفتم:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ.»
سپس به همه گفت: به من نگاه کنيد، همه، يکی، يکی جلو رفتند و به او نگاه کردند. سپس گفت: آيا همه شما شهادت میدهيد که اين، موسی بن جعفر بن محمّد است؟( عمر بن واقد) میگويد: گفتيم: بله، شهادت میدهيم که او موسی بن جعفر بن محمّد عليهم السّلام است. سپس به غلامش گفت: ای غلام، دستمالی به روی عورتش بينداز و پارچه را کنار بزن. غلام دستور را انجام داد. سندی گفت: آيا اثر بدی (جراحت) در او میبيند؟ گفتيم: نه، ما چيزی در او نمیبينيم و از نظر ما به مرگ طبيعی مرده است. گفت: از اين جا برويد تا او را غسل داده، کفن کنيد و دفن نمائيد. (عمر بن واقد) گفت: ما در آن جا مانديم تا حضرت را غسل داده، کفن کرديم. سپس حضرت را به مصلّی بردند و سندیّ بن شاهک بر آن حضرت نماز خواند و ما ايشان را دفن کرده و برگشتيم.
متن عربی
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِیُّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَامِرٍ قَالَ حَدَّثَنِی الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْقِطَعِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ النَّخَّاسُ الْعَدْلُ قَالَ حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَبْدِ الْوَاحِدِ الْخَزَّازُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ جَعْفَرِ بْنِ عُمَرَ قَالَ حَدَّثَنِی عُمَرُ بْنُ وَاقِدٍ قَالَ أَرْسَلَ إِلَیَّ السِّنْدِیُّ بْنُ شَاهَکَ فِی بَعْضِ اللَّیْلِ وَ أَنَا بِبَغْدَادَ یَسْتَحْضِرُنِی فَخَشِيتُ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ لِسُوءٍ یُرِيدُهُ بِی قَالَ فَأَوْصَیْتُ عِیَالِی بِمَا احْتَجْتُ إِلَیْهِ وَ قُلْتُ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ثُمَّ رَکِبْتُ إِلَیْهِ فَلَمَّا رَآنِی مُقْبِلًا قَالَ یَا أَبَا حَفْصٍ لَعَلَّنَا أَرْعَبْنَاکَ وَ أَفْزَعْنَاکَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ فَلَیْسَ هُنَاکَ إِلَّا خَیْرٌ قُلْتُ فَرَسُولٌ تَبْعَثُهُ إِلَی مَنْزِلِی یُخْبِرُهُمْ بِخَبَرِی فَقَالَ نَعَمْ ثُمَّ قَالَ یَا أَبَا حَفْصٍ أَ تَدْرِی لِمَ أَرْسَلْتُ إِلَیْکَ فَقُلْتُ لَا قَالَ أَ تَعْرِفُ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ ع قُلْتُ إِی وَ اللَّهِ إِنِّی لَأَعْرِفُهُ وَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ صَدَاقَةٌ مُنْذُ دَهْرٍ فَقَالَ مَنْ هَاهُنَا بِبَغْدَادَ یَعْرِفُهُ مِمَّنْ یُقْبَلُ قَوْلُهُ فَسَمَّیْتُ لَهُ أَقْوَاماً وَ وَقَعَ فِی نَفْسِی أَنَّهُ ع قَدْ مَاتَ قَالَ فَبَعَثَ فَجَاءَ بِهِمْ کَمَا جَاءَ بِی فَقَالَ هَلْ تَعْرِفُونَ قَوْماً یَعْرِفُونَ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ فَسَمَّوْا لَهُ قَوْماً فَجَاءَ بِهِمْ فَأَصْبَحْنَا وَ نَحْنُ فِی الدَّارِ نَیِّفٌ وَ خَمْسُونَ رَجُلًا مِمَّنْ یَعْرِفُ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ ع وَ قَدْ صَحِبَهُ قَالَ ثُمَّ قَامَ وَ دَخَلَ وَ صَلَّیْنَا فَخَرَجَ کَاتِبُهُ وَ مَعَهُ طُومَارٌ وَ کَتَبَ أَسْمَاءَنَا وَ مَنَازِلَنَا وَ أَعْمَالَنَا وَ حُلَانَا ثُمَّ دَخَلَ إِلَی السِّنْدِیِّ قَالَ فَخَرَجَ السِّنْدِیُّ فَضَرَبَ یَدَهُ إِلَیَّ فَقَالَ لِی قُمْ یَا أَبَا حَفْصٍ فَنَهَضْتُ وَ نَهَضَ أَصْحَابُنَا وَ دَخَلْنَا فَقَالَ لِی یَا أَبَا حَفْصٍ اکْشِفِ الثَّوْبَ عَنْ وَجْهِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ فَکَشَفْتُهُ فَرَأَیْتُهُ مَیِّتاً فَبَکَیْتُ وَ اسْتَرْجَعْتُ ثُمَّ قَالَ لِلْقَوْمِ انْظُرُوا إِلَیْهِ فَدَنَا وَاحِدٌ بَعْدَ وَاحِدٍ فَنَظَرُوا إِلَیْهِ ثُمَّ قَالَ تَشْهَدُونَ کُلُّکُمْ أَنَّ هَذَا مُوسَی بْنُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع قَالَ قُلْنَا نَعَمْ نَشْهَدُ أَنَّهُ مُوسَی بْنُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ ع ثُمَّ قَالَ یَا غُلَامُ اطْرَحْ عَلَی عَوْرَتِهِ مِنْدِيلًا وَ اکْشِفْهُ قَالَ فَفَعَلَ قَالَ أَ تَرَوْنَ بِهِ أَثَراً تُنْکِرُونَهُ فَقُلْنَا لَا مَا نَرَی بِهِ شَیْئاً وَ لَا نَرَاهُ إِلَّا مَیِّتاً قَالَ فَلَا تَبْرَحُوا حَتَّی تُغَسِّلُوهُ وَ تُکَفِّنُوهُ قَالَ فَلَمْ نَبْرَحْ حَتَّی غُسِّلَ وَ کُفِّنَ وَ حُمِلَ إِلَی الْمُصَلَّی فَصَلَّی عَلَیْهِ السِّنْدِیُّ بْنُ شَاهَکَ وَ دَفَنَّاهُ وَ رَجَعْنَا وَ کَانَ عُمَرُ بْنُ وَاقِدٍ یَقُولُ مَا أَحَدٌ هُوَ أَعْلَمُ بِمُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ ع مِنِّی کَیْفَ یَقُولُونَ إِنَّهُ حَیٌّ وَ أَنَا دَفَنْتُهُ
مخاطب
جوان ، میانسال
قالب
سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان بلند و رمان