عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا)  ( ج1. ص84 ) شماره‌ی 208

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > خوابها ‌ کرامات امام کاظم (عليه السلام) > رهايی از مرگ
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > شهادت امام کاظم (عليه السلام) > چگونگی شهادت امام کاظم (عليه السلام) > تلاش برای مسموم نمودن با خرما و نجات امام

خلاصه

عمر بن واقد می گويد: زمانی که فضائل حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام آشکار شد و عقيده شيعيان به امامت آن حضرت، و رفت و آمد مخفيانه آنان در شب و روز، به منزل ايشان، هارون الرشد از طرف امام بر جان و سلطنت خويش ترسيد و تصميم گرفت آن حضرت را با سم به قتل برساند، بنابراين مقداری خرما خواست و از آن خورد، سپس بيست عدد خرما را در يک سينی قرار داد و نخی را در سم انداخت و کاملاً آن را آلوده کرد، سپس به سوزنی کرده و با آن نخ خرمايی را چندبار آلوده به زهر کرد تا مطمئن شد که آن خرما به آن سم آغشته شده است. و اين کار را زياد انجام داد، سپس آن خرمای مسموم را در بين بقيه خرماها قرارداد و به يکی از خدمت کارانش گفت: اين سينی خرما را نزد موسی بن جعفر ببر و به او بگو: اميرالمؤمنين از اين خرما خورده است و مقداری نيز برای شما کنار گذاشته است، و شما را قسم می دهد که اين خرما را تا آخر بخوريد زيرا که خودم با دستم اين ها را برای شما انتخاب کرده ام. و به خدمتکار تأکيد کرد: نگذار چيزی از آن باقی بگذارد و در ضمن به کس ديگری، از اين خرما چيزی نده. خادم به خدمت حضرت آمد، و پيغام هارون را رساند. حضرت فرمودند: يک خلال به من بده، خادم خلالی به حضرت داد و در مقابل ايشان ايستاد، و هارون ماده سگی داشت که آن را خيلی دوست داشت. اين سگ خود را به زحمت از محلّ خود بيرون کشيد و در حالی که زنجيرهای طلايی را به دنبال خود روی زمين می کشاند، خود را مقابل حضرت رساند. حضرت نيز خلال را در خرمای مسموم فرو برده و آن را نزد آن حيوان انداختند. حيوان آن خرما را خورد و بلافاصله خود را به زمين زد و زوزه کشيد و گوشتش از استخوان، تکّه تکّه جدا شد، حضرت بقيه خرماها را ميل فرمودند. خدمت کار سينی را نزد هارون الرّشيد برگرداند. هارون از او پرسيد: آيا رطب ها را تا آخر خورد؟ خدمت کار گفت: بله، ای اميرالمؤمنين. هارون گفت: او را چگونه ديدی؟ گفت: چيز بدی در او نديدم، ای اميرالمؤمنين. (راوی) می گويد: سپس خبر آن ماده سگ که تکّه تکّه، گوشت از استخوانش جدا شده و مرده بود، به هارون رسيد. هارون بسيار ناراحت شد، به سراغ رفت، ديد، در اثر سم، گوشت از بدنش جدا شده و مرده است. خادم را احضار کرد، يک شمشير و يک زيرانداز نيز طلبيد، به خادم گفت: درباره آن خرما، راستش را بگو وگرنه تو را می کشم. خادم گفت: ای اميرالمؤمنين! من خرماها را به نزد موسی بن جعفر بردم و سلام شما را به او رساندم و در مقابل او ايستادم، او از من خلالی خواست و من نيز خلالی به او دادم، او آن خلال را، در خرماها، يکی پس از ديگری، فرو برده و می خورد تا اينکه آن سگ به آن جا آمد. خلال را در يکی از خرماها فرو کرد و آن را به طرف سگ انداخت، آن سگ نيز خرما را خورد و او به خوردن بقيه خرماها ادامه داد، و سپس اتفاقی افتاد که خود می بينی. هارون گفت: درباره موسی، سودی نبرديم، جز اين که بهترين خرما را به او اطعام کرديم و سمّ خود را هدر داديم و سگمان کشته شد، درباره ی موسی بن جعفر راه چاره ای نيست.

متن فارسی

عمر بن واقد می گويد: زمانی که فضائل حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام آشکار شد و عقيده شيعيان به امامت آن حضرت، و رفت و آمد مخفيانه آنان در شب و روز، به منزل ايشان، هارون الرشد از طرف امام بر جان و سلطنت خويش ترسيد و تصميم گرفت آن حضرت را با سم به قتل برساند، بنابراين مقداری خرما خواست و از آن خورد، سپس بيست عدد خرما را در يک سينی قرار داد و نخی را در سم انداخت و کاملاً آن را آلوده کرد، سپس به سوزنی کرده و با آن نخ خرمايی را چندبار آلوده به زهر کرد تا مطمئن شد که آن خرما به آن سم آغشته شده است. و اين کار را زياد انجام داد، سپس آن خرمای مسموم را در بين بقيه خرماها قرارداد و به يکی از خدمت کارانش گفت: اين سينی خرما را نزد موسی بن جعفر ببر و به او بگو: اميرالمؤمنين از اين خرما خورده است و مقداری نيز برای شما کنار گذاشته است، و شما را قسم می دهد که اين خرما را تا آخر بخوريد زيرا که خودم با دستم اين ها را برای شما انتخاب کرده ام. و به خدمتکار تأکيد کرد: نگذار چيزی از آن باقی بگذارد و در ضمن به کس ديگری، از اين خرما چيزی نده. خادم به خدمت حضرت آمد، و پيغام هارون را رساند. حضرت فرمودند: يک خلال به من بده، خادم خلالی به حضرت داد و در مقابل ايشان ايستاد، و هارون ماده سگی داشت که آن را خيلی دوست داشت. اين سگ خود را به زحمت از محلّ خود بيرون کشيد و در حالی که زنجيرهای طلايی را به دنبال خود روی زمين می کشاند، خود را مقابل حضرت رساند. حضرت نيز خلال را در خرمای مسموم فرو برده و آن را نزد آن حيوان انداختند. حيوان آن خرما را خورد و بلافاصله خود را به زمين زد و زوزه کشيد و گوشتش از استخوان، تکّه تکّه جدا شد، حضرت بقيه خرماها را ميل فرمودند. خدمت کار سينی را نزد هارون الرّشيد برگرداند. هارون از او پرسيد: آيا رطب ها را تا آخر خورد؟ خدمت کار گفت: بله، ای اميرالمؤمنين. هارون گفت: او را چگونه ديدی؟ گفت: چيز بدی در او نديدم، ای اميرالمؤمنين. (راوی) می گويد: سپس خبر آن ماده سگ که تکّه تکّه، گوشت از استخوانش جدا شده و مرده بود، به هارون رسيد. هارون بسيار ناراحت شد، به سراغ رفت، ديد، در اثر سم، گوشت از بدنش جدا شده و مرده است. خادم را احضار کرد، يک شمشير و يک زيرانداز نيز طلبيد، به خادم گفت: درباره آن خرما، راستش را بگو وگرنه تو را می کشم. خادم گفت: ای اميرالمؤمنين! من خرماها را به نزد موسی بن جعفر بردم و سلام شما را به او رساندم و در مقابل او ايستادم، او از من خلالی خواست و من نيز خلالی به او دادم، او آن خلال را، در خرماها، يکی پس از ديگری، فرو برده و می خورد تا اينکه آن سگ به آن جا آمد. خلال را در يکی از خرماها فرو کرد و آن را به طرف سگ انداخت، آن سگ نيز خرما را خورد و او به خوردن بقيه خرماها ادامه داد، و سپس اتفاقی افتاد که خود می بينی. هارون گفت: درباره موسی، سودی نبرديم، جز اين که بهترين خرما را به او اطعام کرديم و سمّ خود را هدر داديم و سگمان کشته شد، درباره ی موسی بن جعفر راه چاره ای نيست. راوی می گويد: سپس سرورمان، حضرت موسی بن جعفرعليهما السّلام سه روز قبل از وفاتش مسیّب را که نگهبان آن حضرت بود، خواست و به او گفت: مسیّب! گفت: بله، مولای من. حضرت فرمود: من امشب به مدينه، شهر جدّم رسول خدا صلّی الله عليه و آله خواهم رفت تا فرزندم علی را به همان چيزهايی که پدرم به من سفارش کرده، سفارش کنم و او را وصیّ و جانشين خود گردانم و دستورات لازم را به او بدهم. مسیّب گفت: مولای من! چگونه به من دستور می دهی که درها را برايتان باز کنم، در حالی که نگهبانان ديگری نيز به همراه من هستند؟ حضرت فرمود: ای مسیّب! يقينت به خدا درباره ما ضعيف است! مسیّب گفت: نه، مولای من! حضرت فرمودند: پس صبرکن. گفتم: مولای من، از خدا بخواهيد مرا ثابت قدم کند. حضرت نيز دعا کردند: خدايا، او را ثابت قدم کن، سپس فرمودند: من خدا را به آن اسم عظيمش خواندم، که آصف، خدا را به آن خواند و تخت بلقيس را قبل از چشم به هم زدنی، در مقابل سليمان قرارداد، و از خدا می خواهم مرا در کنار فرزندم علی در مدينه قرار دهد. مسیّب می گويد: صدای حضرت عليه السّلام را می شنيدم که دعا می خواند و ناگاه، او را در مصلّای خود نديدم. همان طور بر جای خود ايستاده بودم که ديدم به جای خود برگشت و غلّ و زنجير را به پای خود بست. در اين موقع به شکرانه اين نعمت الهی يعنی معرفت به امام عليه السّلام به سجده افتادم. حضرت به من فرمود: مسیّب! سرت را بلندکن، من سه روز ديگر به سوی خداوند عزّوجلّ خواهم رفت. مسیّب می گويد: من گريستم. حضرت به من فرمود: گريه نکن، ای مسیّب! فرزندم علی، بعد از من، مولا و امام تو است، به ولايت او چنگ بزن، زيرا تا وقتی که همراه او باشی گمراه نخواهی شد. گفتم: خداراشکر می کنم. راوی می گويد: سپس، در شب روز سوم، مولايم مرا صدا می زد و می گفت: موقع رفتن من به سوی خداوند عزّوجلّ است که قبلاً به تو گفته بودم، وقتی مقداری آب خواستم و آن را نوشيدم و ديدی ورم کردم و شکمم بالا آمد و رنگم زرد و قرمز و سبز شد و به رنگ های مختلف درآمد، خبر وفات مرا به آن طغيان گر برسان، و وقتی مرا در آن حال ديدی، مبادا کسی را از حالت من باخبر کنی و نيز به کسی که نزد من خواهد بود، اطّلاع نده، مگر بعد از مرگ من. مسیّب بن زهير می گويد: مراقب حضرت و منتظر بودم تا اين که حضرت قدری آب خواستند و نوشيدند، سپس مرا خواستند و به من گفتند: ای مسیّب! اين سندیّ بن شاهک پليد گمان می کند او خودش مرا غسل و دفن می کند، هرگز، هرگز، اين طور نخواهد بود! وقتی مرا به گورستان معروف به «مقابر قريش» بردند، مرا در آن جا دفن کنيد و قبر مرا بيش از چهار انگشت باز، بالا نياوريد و از خاک برای تبرّک چيزی بر نداريد. زيرا تربت های ما، همه، حرام است جز تربت جدّم حسين بن علی عليهما السّلام زيرا خداوند تربت آن بزرگوار را برای شيعيان و اولياء ما، شفاء قرار داده است. مسیّب می گويد: سپس کسی را که بسيار به آن حضرت شبيه بود، ديدم که در کنار ايشان نشسته است و من مولايت حضرت رضا عليه السّلام را در کودکی آن حضرت ديده بودم. خواستم از او سؤالاتی بپرسم که مولايم حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام بر من بانگ زد و فرمود: ای مسیّب، مگر تو را نهی نکرده بودم؟ همين طور صبر کردم تا حضرت وفات کردند و آن شخص غايب شد. سپس به هارون خبر دادم، و سندی بن شاهک آمد، قسم به خدا، آن ها را می ديدم که خود خيال می کردند آن ها حضرت را غسل می دهند، ولی دستشان به ايشان نمی رسيد، و گمان می کردند که خودشان حضرت را حنوط و کفن می کنند ولی هيچ کاری انجام نمی دادند و می ديدم که همان شخص، حضرت را غسل و حنوط و کفن می کرد، آن ها او را می ديدند و نمی شناختند و در ظاهر اين طور وانمود می کرد که فقط به آن ها کمک می کند، وقتی کارشان تمام شد آن شخص به من فرمود: ای مسیّب، اگر درباره او شک داشتی، ديگر در مورد من در شک نباش، من امام و مولای تو هستم و بعد از پدرم، حجّت خدا بر تو می باشم، ای مسیّب! مَثَل من، مَثَل يوسف راستگو عليه السّلام است، و مَثَل آن ها، مَثَل برادران او است که بر او وارد شدند و حضرت آن ها را شناختند ولی آن ها، او را نشناختند. سپس حضرت را به «مقابر قريش» برده، در آنجا دفن کردند، و قبر ايشان را از آن مقدار که امر فرموده بود، بالاتر نياوردند و بعد از آن، قبر را بالا آورده، و روی آن بنا ساختند.

متن عربی

حَدَّثَنَا تَمِيمُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ تَمِيمٍ الْقُرَشِیُّ رَضِیَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِی أَبِی عَنْ أَحْمَدَ بْنِ‏ عَلِیٍّ الْأَنْصَارِیِّ عَنْ سُلَیْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ الْبَصْرِیِّ عَنْ عُمَرَ بْنِ وَاقِدٍ قَالَ‏ إِنَّ هَارُونَ الرَّشِيدَ لَمَّا ضَاقَ صَدْرُهُ مِمَّا کَانَ یَظْهَرُ لَهُ مِنْ فَضْلِ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ ع وَ مَا کَانَ یَبْلُغُهُ مِنْ قَوْلِ الشِّيعَةِ بِإِمَامَتِهِ وَ اخْتِلَافِهِمْ فِی السِّرِّ إِلَیْهِ بِاللَّیْلِ وَ النَّهَارِ خَشِیَهُ عَلَی نَفْسِهِ وَ مُلْکِهِ فَفَکَّرَ فِی قَتْلِهِ بِالسَّمِّ فَدَعَا بِرُطَبٍ وَ أَکَلَ مِنْهُ ثُمَّ أَخَذَ صِينِیَّةً فَوَضَعَ عَلَیْهَا عِشْرِينَ رُطَبَةً وَ أَخَذَ سِلْکاً فَعَرَکَهُ فِی السَّمِّ وَ أَدْخَلَهُ فِی سَمِّ الْخِیَاطِ فَأَخَذَ رُطَبَةً مِنْ ذَلِکَ الرُّطَبَةِ فَأَقْبَلَ یُرَدِّدُ إِلَیْهَا ذَلِکَ السَّمَّ بِذَلِکَ الْخَیْطِ حَتَّی قَدْ عَلِمَ أَنَّهُ قَدْ حَصَلَ السَّمُّ فِيهَا فَاسْتَکْثَرَ مِنْهُ ثُمَّ رَدَّهَا فِی ذَلِکَ الرُّطَبِ وَ قَالَ لِخَادِمٍ لَهُ احْمِلْ هَذِهِ الصِّينِیَّةَ إِلَی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَ قُلْ لَهُ إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَکَلَ مِنْ هَذَا الرُّطَبِ وَ تَنَغَّصَ لَکَ مَا بِهِ وَ هُوَ یُقْسِمُ عَلَیْکَ بِحَقِّهِ لَمَّا أَکَلْتَهَا عَنْ آخِرِ رُطَبَةٍ فَإِنِّی اخْتَرْتُهَا لَکَ بِیَدِی وَ لَا تَتْرُکْهُ یُبْقِی مِنْهَا شَیْئاً وَ لَا تُطْعِمْ مِنْهُ أَحَداً فَأَتَاهُ بِهَا الْخَادِمُ وَ أَبْلَغَهُ الرِّسَالَةَ فَقَالَ ايتِنِی بِخِلَالٍ فَنَاوَلَهُ خِلَالًا وَ قَامَ بِإِزَائِهِ وَ هُوَ یَأْکُلُ مِنَ الرُّطَبِ وَ کَانَتْ لِلرَّشِيدِ کَلْبَةٌ تَعِزُّ عَلَیْهِ فَجَذَبَتْ نَفْسَهَا وَ خَرَجَتْ تَجُرُّ سَلَاسِلَهَا مِنْ ذَهَبٍ وَ جَوْهَرٍ حَتَّی حَاذَتْ مُوسَی بْنَ جَعْفَرٍ ع فَبَادَرَ بِالْخِلَالِ إِلَی الرُّطَبَةِ الْمَسْمُومَةِ وَ رَمَی بِهَا إِلَی الْکَلْبَةِ فَأَکَلَتْهَا فَلَمْ تَلْبَثْ أَنْ ضَرَبَتْ بِنَفْسِهَا الْأَرْضَ وَ عَوَتْ وَ تَهَرَّتْ قِطْعَةً قِطْعَةً وَ اسْتَوْفَی ع بَاقِیَ الرُّطَبِ وَ حَمَلَ الْغُلَامُ الصِّينِیَّةَ حَتَّی صَارَ بِهَا إِلَی الرَّشِيدِ فَقَالَ لَهُ قَدْ أَکَلَ الرُّطَبَ عَنْ آخِرِهِ قَالَ نَعَمْ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ فَکَیْفَ رَأَیْتَهُ قَالَ مَا أَنْکَرْتُ مِنْهُ شَیْئاً یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ثُمَّ قَالَ ثُمَّ وَرَدَ عَلَیْهِ خَبَرُ الْکَلْبَةِ بِأَنَّهَا قَدْ تَهَرَّتْ وَ مَاتَتْ فَقَلِقَ الرَّشِيدُ لِذَلِکَ قَلَقاً شَدِيداً وَ اسْتَعْظَمَهُ وَ وَقَفَ عَلَی الْکَلْبَةِ فَوَجَدَهَا مُتَهَرِّئَةً بِالسَّمِّ فَأَحْضَرَ الْخَادِمَ وَ دَعَا بِسَیْفٍ وَ نَطْعٍ وَ قَالَ لَهُ لَتُصَدِّقُنِی عَنْ خَبَرِ الرُّطَبِ أَوْ لَأَقْتُلَنَّکَ فَقَالَ لَهُ یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ إِنِّی حَمَلْتُ الرُّطَبَ إِلَی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَ أَبْلَغْتُهُ سَلَامَکَ وَ قُمْتُ بِإِزَائِهِ وَ طَلَبَ مِنِّی خِلَالًا فَدَفَعْتُهُ إِلَیْهِ فَأَقْبَلَ یَغْرِزُ فِی الرُّطَبَةِ بَعْدَ الرُّطَبَةِ وَ یَأْکُلُهَا حَتَّی مَرَّتِ الْکَلْبَةُ فَغَرَزَ الْخِلَالَ فِی رُطَبَةٍ مِنْ ذَلِکَ الرُّطَبِ- فَرَمَی بِهَا فَأَکَلَتْهَا الْکَلْبَةُ وَ أَکَلَ هُوَ بَاقِی الرُّطَبِ فَکَانَ مَا تَرَی یَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقَالَ الرَّشِيدُ مَا رَبِحْنَا مِنْ مُوسَی ع إِلَّا أَنَّا أَطْعَمْنَاهُ جَیِّدَ الرُّطَبِ وَ ضَیَّعْنَا سَمَّنَا وَ قُتِلَ کَلْبَتُنَا مَا فِی مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ حِيلَةٌ ثُمَّ إِنَّ سَیِّدَنَا مُوسَی ع دَعَا بِالْمُسَیَّبِ وَ ذَلِکَ قَبْلَ وَفَاتِهِ بِثَلَاثَةٍ أَیَّامٍ وَ کَانَ مُوَکَّلًا بِهِ فَقَالَ لَهُ یَا مُسَیَّبُ قَالَ لَبَّیْکَ یَا مَوْلَایَ قَالَ إِنِّی ظَاعِنٌ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ إِلَی الْمَدِينَةِ مَدِينَةِ جَدِّی رَسُولِ اللَّهِ ص لِأَعْهَدَ إِلَی عَلِیٍّ ابْنِی‏ مَا عَهِدَهُ إِلَیَّ أَبِی وَ أَجْعَلَهُ وَصِیِّی وَ خَلِيفَتِی وَ آمُرَهُ أَمْرِی قَالَ الْمُسَیَّبُ فَقُلْتُ یَا مَوْلَایَ کَیْفَ تَأْمُرُنِی أَنْ أَفْتَحَ لَکَ الْأَبْوَابَ وَ أَقْفَالَهَا وَ الْحَرَسُ مَعِی عَلَی الْأَبْوَابِ فَقَالَ یَا مُسَیَّبُ ضَعُفَ یَقِينُکَ بِاللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ فِينَا قُلْتُ لَا یَا سَیِّدِی قَالَ فَمَهْ قُلْتُ یَا سَیِّدِی ادْعُ اللَّهَ أَنْ یُثَبِّتَنِی فَقَالَ اللَّهُمَّ ثَبِّتْهُ ثُمَّ قَالَ إِنِّی أَدْعُو اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِاسْمِهِ الْعَظِيمِ الَّذِی دَعَا آصَفُ حَتَّی جَاءَ بِسَرِيرِ بِلْقِيسَ وَ وَضَعَهُ بَیْنَ یَدَیْ سُلَیْمَانَ قَبْلَ ارْتِدَادِ طَرْفِهِ إِلَیْهِ حَتَّی یَجْمَعَ بَیْنِی وَ بَیْنَ ابْنِی عَلِیٍّ بِالْمَدِينَةِ قَالَ الْمُسَیَّبُ فَسَمِعْتُهُ ع یَدْعُو فَفَقَدْتُهُ عَنْ مُصَلَّاهُ فَلَمْ أَزَلْ قَائِماً عَلَی قَدَمَیَّ حَتَّی رَأَیْتُهُ قَدْ عَادَ إِلَی مَکَانِهِ وَ أَعَادَ الْحَدِيدَ إِلَی رِجْلَیْهِ فَخَرَرْتُ لِلَّهِ سَاجِداً لِوَجْهِی شُکْراً عَلَی مَا أَنْعَمَ بِهِ عَلَیَّ مِنْ مَعْرِفَتِهِ فَقَالَ لِی ارْفَعْ رَأْسَکَ یَا مُسَیَّبُ وَ اعْلَمْ أَنِّی رَاحِلٌ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِی ثَالِثِ هَذَا الْیَوْمِ قَالَ فَبَکَیْتُ فَقَالَ لِی لَا تَبْکِ یَا مُسَیَّبُ فَإِنَّ عَلِیّاً ابْنِی هُوَ إِمَامُکَ وَ مَوْلَاکَ بَعْدِی فَاسْتَمْسِکْ بِوَلَایَتِهِ فَإِنَّکَ لَنْ تَضِلَّ مَا لَزِمْتَهُ فَقُلْتُ الْحَمْدُ لِلَّهِ قَالَ ثُمَّ إِنَّ سَیِّدِی ع دَعَانِی فِی لَیْلَةِ الْیَوْمِ الثَّالِثِ فَقَالَ لِی إِنِّی عَلَی مَا عَرَّفْتُکَ مِنَ الرَّحِيلِ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَإِذَا دَعَوْتُ بِشَرْبَةٍ مِنْ مَاءٍ فَشَرِبْتُهَا وَ رَأَیْتَنِی قَدِ انْتَفَخْتُ وَ ارْتَفَعَ بَطْنِی وَ اصْفَرَّ لَوْنِی وَ احْمَرَّ وَ اخْضَرَّ وَ تَلَوَّنَ أَلْوَاناً فَخَبِّرِ الطَّاغِیَةَ بِوَفَاتِی فَإِذَا رَأَیْتَ بِی هَذَا الْحَدَثَ فَإِیَّاکَ أَنْ تُظْهِرَ عَلَیْهِ أَحَداً وَ لَا عَلَی مَنْ عِنْدِی إِلَّا بَعْدَ وَفَاتِی قَالَ الْمُسَیَّبُ بْنُ زُهَیْرٍ فَلَمْ أَزَلْ أَرْقُبُ وَعْدَهُ حَتَّی دَعَا ع بِالشَّرْبَةِ فَشَرِبَهَا ثُمَّ دَعَانِی فَقَالَ لِی یَا مُسَیَّبُ إِنَّ هَذَا الرِّجْسَ السِّنْدِیَّ بْنَ شَاهَکَ سَیَزْعُمُ أَنَّهُ یَتَوَلَّی غُسْلِی وَ دَفْنِی هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ أَنْ یَکُونَ ذَلِکَ أَبَداً فَإِذَا حُمِلْتُ إِلَی الْمَقْبَرَةِ الْمَعْرُوفَةِ بِمَقَابِرِ قُرَیْشٍ فَالْحَدُونِی بِهَا وَ لَا تَرْفَعُوا قَبْرِی فَوْقَ أَرْبَعِ أَصَابِعَ مُفَرَّجَاتٍ وَ لَا تَأْخُذُوا مِنْ تُرْبَتِی شَیْئاً لِتَتَبَرَّکُوا بِهِ فَإِنَّ کُلَّ تُرْبَةٍ لَنَا مُحَرَّمَةٌ إِلَّا تُرْبَةَ جَدِّیَ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَی جَعَلَهَا شِفَاءً لِشِيعَتِنَا وَ أَوْلِیَائِنَا قَالَ ثُمَّ رَأَیْتُ شَخْصاً أَشْبَهَ الْأَشْخَاصِ بِهِ جَالِساً إِلَی جَانِبِهِ وَ کَانَ عَهْدِی بِسَیِّدِیَ الرِّضَا ع وَ هُوَ غُلَامٌ فَأَرَدْتُ سُؤَالَهُ فَصَاحَ بِی سَیِّدِی مُوسَی ع فَقَالَ أَ لَیْسَ قَدْ نَهَیْتُکَ یَا مُسَیَّبُ فَلَمْ أَزَلْ صَابِراً حَتَّی مَضَی وَ غَابَ الشَّخْصُ ثُمَّ أَنْهَیْتُ الْخَبَرَ إِلَی الرَّشِيدِ فَوَافَی السِّنْدِیُّ بْنُ شَاهَکَ فَوَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَیْتُهُمْ بِعَیْنِی وَ هُمْ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ یَغْسِلُونَهُ فَلَا تَصِلُ أَیْدِيهِمْ إِلَیْهِ وَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ یُحَنِّطُونَهُ وَ یُکَفِّنُونَهُ وَ أَرَاهُمْ لَا یَصْنَعُونَ بِهِ شَیْئاً وَ رَأَیْتُ ذَلِکَ الشَّخْصَ یَتَوَلَّی غُسْلَهُ وَ تَحْنِيطَهُ وَ تَکْفِينَهُ وَ هُوَ یُظْهِرُ الْمُعَاوَنَةَ لَهُمْ وَ هُمْ لَا یَعْرِفُونَهُ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ أَمْرِهِ قَالَ لِی ذَلِکَ الشَّخْصُ یَا مُسَیَّبُ مَهْمَا شَکَکْتَ فِيهِ فَلَا تَشُکَّنَّ فِیَّ فَإِنِّی إِمَامُکَ وَ مَوْلَاکَ وَ حُجَّةُ اللَّهِ عَلَیْکَ بَعْدَ أَبِی ع یَا مُسَیَّبُ مَثَلِی مَثَلُ یُوسُفَ الصِّدِّيقِ ع وَ مَثَلُهُمْ مَثَلُ إِخْوَتِهِ حِينَ دَخَلُوا عَلَیْهِ‏ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْکِرُونَ‏ ثُمَّ حُمِلَ ع حَتَّی دُفِنَ فِی مَقَابِرِ قُرَیْشٍ وَ لَمْ یُرْفَعْ قَبْرُهُ أَکْثَرَ مِمَّا أَمَرَ بِهِ ثُمَّ رَفَعُوا قَبْرَهُ بَعْدَ ذَلِکَ وَ بَنَوْا عَلَیْهِ‏

مخاطب

قالب