• فرمانروای حقیقی یکی از وابستگان مأمون از اطرافیان مأمون که امید داشت به ولایت عهدی برگزیده شود و بر امام رضا الله حسد می ورزید) به مأمون گفت: به خدا پناهت میدهم مبادا با این کارت تاریک کننده تاریخ خلافت عباسی شوی و آیندگان این عمل عظیم تو را ماده تاریخ قرار دهند و خود پایان بخش خلفای عباسی باشی چرا که خلافت شرف و موجب سربلندی و افتخار بسیار بزرگی است برای بنی عباس و تو موجب بیرون بردن آن از خاندان ایشان به خاندان علی الله خواهی بود و در این صورت به خود و خاندانت ستم کرده ای که این مرد ساحر ساحرزاده را با اینکه گمنام بود روی کار آورده و با اینکه خوار و بی مقدار بود او را وزین و عزیز ساخته ای و فراموش شده بود او را شهرت دادی و ناچیز بود آوازه اش را در همه جا بلند نمودی بسبب این بارانی که بدعای او نازل شد، سخت بیم دارم از اینکه این مرد خلافت را از فرزندان عباس برای فرزندان علی بیرون برد و باز چه قدر ترس وجود مرا فراگرفته است که مبادا این مرد با سحر خود نعمت خلافت را از تو بستاند و در مملکت رخنه کند و آن را به تو بشوراند در این صورت آیا احدی مثل این جنایت را بر خود و سلطنت خود میکند که تو کرده ای؟ مأمون گفت: این مرد در خفای از ما مردم را به امارت خود می خواند ما خواستیم او را ولیعهد خود کنیم تا اینکه دعوتش برای ما باشد و مردم را بسوی ما خواند و با قبولی ولایتعهدی اعتراف به خلافت ما کرده باشد و ملک و پادشاهی را از آن ما داند و کسانیکه گول او را خورده و مفتون او شده اند بدانند و اعتقاد پیدا کنند که آن درست نبوده است و در حق به شک افتاده و سست شوند و بدانند که آنچه مدعی بوده، در کم و زیاد نادرست است و امر خلافت با امضاء ضمنی او از برای ما و مخصوص ما است نه برای او و ما ترسیدیم که اگر او را به حال خود رها کنیم به نحوی بر ما رخنه و نوعی شکاف ایجاد کند که نتوانیم آن را جلوگیریم و از ناحیه او بلائی بسر ما آید که تحمل آن را نداشته باشیم حال که او را ولی عهد خود کرده ایم و مرتکب خطائی شده ایم و با بلند نمودنش خود را مشرف بر هلاکت کردیم اکنون جایز نیست در امر او سستی بخرج دهیم.... آن مرد به خواطر آنکه قدر و منزلت امام الله را در برابر مردم کاهش دهد پیشنهاد نمود تا همه سران کشوری و لشکری را جمع نماید و با آن حضرت به مقابله برخیزد. هنگامی که آن مجلس بر پا شد آن مردک حاجب که قول داده بود مقام امام را پائین بیاورد به آن حضرت گفت مردم خیلی چیزها از شما نقل می کنند و به قدری در وصف شما تندروی میکنند که اگر خود بر آن اطلاع یابید از آن بیزاری خواهید جست اولین مسئله ای که باید بگویم نماز استسقاء شماست که دعا کردی و باران آمد و حال آنکه بدون دعای شما مرتب و بحسب عادت هر ساله بدون هیچ دعایی باران میبارد و این سنت و عادت آنست و آن را معجزه ای برای شما دانستند و با این معجزه و علامت ثابت کرده اند که تو نظیر نداری و مانند تو احدی در دنیا نیست، در صورتی که این امیرالمؤمنین (!!) - که خدا پایدارش بدارد مقابل نشود با کسی جز آنکه برتری دارد و تو را منصب ولایت عهدی داده است و در مقامی قرار داده که میشناسی و میدانی پس سزاوار نیست که آنچه بدروغ درباره تو گفته اند آنرا تجویز کنی و وزر آن بر امیرالمؤمنین باشد. در این هنگام حضرت فرمود: من بندگان خدا را از حدیث کردن نعمتهائی که خداوند به فضل خود به من داده مانع نمیشوم نهایت آن است که من شوق و نشاط و خوشحالی بر اوصاف خود نمیکنم و اما اینکه گفتی صاحبت یعنی مأمون مرا بر این منصب استقرارت داده است ، پس بدانکه مرا او محلی نداده مگر آن محلی که پادشاه مصر به یوسف صدیق داد و تفضیل حال آن دو را تو میدانی. (یعنی تو میدانی که پادشاه مصر کافر بود و یوسف صدیق پیغمبر). مردک با شنیدن این مطلب خشمش به جوش آمد و گفت: ای پسر موسی؛ از حد خود قدم فراتر نهاده ای و از شأن خود تجاوز نمودی خداوند برای باران زمانی را تقدیر کرده و آن در وقت معین و مقدر بدون تقدیم و تأخیر می بارد، تو آن را برای خود علامت و معجزه قرار داده ای و بدان میبالی و برای خود برتری و قدرت نشان میدهی، گویا که کاری مانند ابراهیم خلیل الرحمن - هنگامی که سر مرغان را به دست گرفت و اعضای کوبیده آنها را که بر قله کوهها بودند خواند و آنها با شتاب خود را رسانده به سرهای خود ملحق شدند و بال زده و به ازن پروردگار پرواز نمودند - کرده ای، اگر راست میگوئی در آنچه پنداشته ای پس زنده کن این دو را و بر من مسلّط ساز مرادش دو عکس شیری بود که بر تخت مأمون نقش داشت که اگر این کار را انجام دادی آن وقت می توانی آن را معجزه به حساب آوری زیرا بارانی که عادت بباریدن دارد تو سزاوارتر از دیگران نیستی که به سبب تنها دعای تو باران ریخته باشد زیرا دیگران نیز با تو دعا کردند همانطور که تو دعا میکردی و اشاره کرد به نقش دو شیری که رو به روی هم بر تخت مأمون کشیده بودند. حضرت در غضب شد و صیحه ای بر آن دو صورت زد و فرمود : این فاجر را بدرید و اثری از وی باقی مگزارید ، آن دو نقش به صورت دو شیر زنده در آمدند و بر مرد حمله بردند و او را دریدند و استخوانش را شکسته جویدند و او را تماماً خوردند و خونش را لیسیدند و حاضران همه میگریستند و متحیر مانده بودند که چه میبینند شیران که از کار آن مرد خلاص شدند رو به حضرت رضا کرده و گفتند: ای ولی خدا ؛ در روی زمین ما را چه می فرمائی اجازه میدهی که این را اشاره به مأمون ـ بدریم و به رفیقش ملحق سازیم؟ مأمون چون این بشنید غش کرد و بیهوش افتاد. امام به شیران فرمود: در جای خود باشید شیرها ایستادند، بعد فرمود گلاب بر مأمون بپاشید و او را معطر کند، غلامان گلاب آورده و بر روی مأمون پاشیده و او بهوش آمد. باز شیران عرض کردند: اجازه فرما ما کار او را نیز تمام کنیم و به رفیقش ملحق سازیم امام الله فرمود نه خداوند درباره او تدبیری دارد که خود انجام خواهد داد. گفتند: پس ما چه کنیم؟ حضرت فرمود بجای خود بازگردید و همچنانکه بودید بشوید . آن دو شیر به سوی تخت بازگشته به همان صورت اولیه به عکس شیر برگشتند. مأمون گفت: سپاس خدای را که مرا از شر حمید بن مهران کفایت فرمود. مرادش مردی بود که شیران او را خوردند آنگاه رو به امام رضا کرد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا؛ این امر خلافت و امارت از أن جد شما - رسول خدا - بوده و پس از وی برای شما فرزندان می باشد، اگر میخواهید من به نفع شما از این مقام کناره گیرم و آن را به شما بسپارم؟ حضرت فرمود: اگر چنین چیزی میخواستم تو را مهلت نمی دادم و از تو تمنا و خواهش نمیکردم بلکه از خدای خود می خواستم، زیرا خداوند اطاعت سایر مخلوقات خود را بما عطا فرموده چنانکه دیدی از آن دو نقش شیر و این جماعتی از جهال و عقب افتادگان بنی آدم که سرکشی می کنند و اینان اگر چه در بهره خود زیان کرده اند، ولی خداوند تعالی را در این عمل مصلحتی است و مرا امر فرموده که اعتراضی بر تو نداشته باشم و آنچه تو اظهار کنی من در اختیار تو باشم، چنانکه یوسف را تحت فرمان فرعون مصر قرار داد. راوی گوید: پس از این ماجرا مأمون پیوسته اظهار کوچکی و حقارت در نزد حضرت رضا مینمود تا اینکه بالاخره انجام داد کاری را که درباره آن حضرت می خواست انجام دهد. (عيون اخبار الرضا ال : ۲٫ ۳۸۳ باب ۴۱ )