معجزات حضرت ابوالحسن امام رضا (از ولادت تا شهادت مظلومانه)  ( صص 154 - 159 ) شماره‌ی 2109

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > کرامات پس از شهادت

خلاصه

در جستجوی حقیقت جاودان سرگذشت دو جوان مسیحی

متن

·        در جستجوی حقیقت جاودان سرگذشت دو جوان مسیحی

شخصی که مورد اطمینان میباشد نقل کرده است: در مشهد مقدس منزل یکی از دوستان با دو دانشجوی آمریکایی که زن و شوهر بودند برخورد کردم.

برای آن دو داستان شگفت آوری رخ داده بود که به تقاضای میزبان آن داستان را برای ما نقل کردند

 آن دو جوان آمریکائی گفتند وقتی که ما در یکی از دانشگاههای آمریکا مشغول تحصیل بودیم پیوسته در خود احساس خلا می کردیم.

با اشاره به سینه اش گفت احساس میکردم که اینجا خالی است، پس گمان کردم که این کمبود ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر آن خلا پر می شود.

از این رو هر دو تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم، اما پس از ازدواج نیز آن خلا پر نشد و همچنان آن کمبود را در خود احساس میکردیم. از این امر سخت ناراحت شدم و با اینکه به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلی به او نشان نمی دادم و گاهی حتی حوصله صحبت کردن با او را هم نداشتم روزی برای عذرخواهی به او گفتم گمان نکنی که علاقه ای به تو ندارم بلکه این ناراحتی و افسردگی و احساس خلا از دوران دانشجوئی در من بوده و تاکنون رفع نشده است و گاهی اوقات به آن مبتلا می شوم.

همسرم گفت: اتفاقاً من نیز چنین حالتی دارم، پی بردم که این احساس خلا درونی درک مشترک هر دوی ماست در نتیجه تصمیم گرفتیم برای رفع آن چاره ای بیاندیشیم در آغاز بنا گذاشتیم که بیشتر به کلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسایل معنوی بپردازیم تا شاید آن خلا برطرف شود.

ارتباطمان را با کلیسا و مسایل معنوی گسترش دادیم و در آن زمینه کتابهایی را هم مطالعه کردیم؛ اما آن خلا و عطش معنوی رفع نشد.

چون شنیده بودیم که در کشورهای شرقی به ویژه چین و هندوستان مذاهبی وجود دارند که مردم را به ریاضت و انجام تمرینهای ویژه ای برای رسیدن به حقیقت دعوت میکنند تصمیم گرفتیم به آن کشورها مسافرت کنیم و چون چین از دیگر کشورهای شرقی به آمریکا نزدیکتر است ابتدا به چین سفر کردیم در چین از مسئولان سفارت آمریکا خواستیم کسانی را که در آن کشور در زمینه مسایل معنوی و ریاضت سرآمدند، به ما معرفی کنند و آنها شخصی را به ما معرفی کردند که گفته می شد رهبر مذهبی چین و بزرگترین شخصیت معنوی آن کشور است.

با کمک سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایی و کمک او مدتی به ریاضت مشغول شدیم اما کمبود معنوی و خلا درونی ما بر طرف نشد. از چین به ثبت رفتیم در آنجا و در دامنه کوه هیمالیا معبدهایی بود که عده ای به عبادت و ریاضت می پرداختند به ما اجازه دادند که به یکی از معابد راه یابیم و مدتی به ریاضت بپردازیم.

ریاضتهایی که آنجا متحمل میشدیم بسیار سخت بود؛ از جمله چهل شب روی تختی که روی آن میخهای تیزی کوبیده بودند می خوابیدیم پس از گذراندن مدتی در آنجا و انجام ریاضتها و عبادت، باز احساس کردیم خلا درونی ما همچنان باقی است.

از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان فراوانی تماس گرفتیم و مدتی در آنجا به ریاضت پرداختیم اما نتیجه نگرفتیم و مأیوس شدیم.

سرانجام این تصوّر در ما پدید آمد که اصلاً در عالم، واقعیتی وجود ندارد که بتواند خلا درونی انسان را اشباع کند.

نا امیدانه تصمیم گرفتیم از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس آمریکا رهسپار شویم از هندوستان به پاکستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبی یافتیم که نمونه آن را تاکنون مشاهده نکرده بودیم در وسط شهر ساختمانی جالب و با شکوه با گنبد و گلدسته های طلا که پیوسته انبوهی از مردم به آن رفت و آمد داشتند ما را به خود جلب کرد.

پرسیدم ایجا چه خبر است و این مردم چه دینی دارند؟

گفتند: این مردم مسلمانند و کتاب مذهبی آنها قرآن است و در این شهر و در این ساختمان یکی از رهبران مذهبی آنها که به او امام می گویند، دفن است. پرسیدم امام کیست و چه میکند؟

گفتند: امام ، انسان کاملی است که دارای عالی ترین مراحل کمال انسانی است و او با داشتن آن مقام دیگر مرگی ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. مسلمانان چون چنین اعتقادی دارند به زیارت امامشان میروند و با عرض ادب و احترام حاجت میخواهند و امام نیاز آنها را برآورده می سازد.

گفتم قسمتهای برجسته ای از قرآن را برای ما نقل کنید.

گفتند: در یکی از آیات قرآن آمده است که هر چیزی خدا را تسبیح میگوید. آن سخنان برای ما معمایی شد که چطور با اینکه امام آنها مرده است باز او را زنده میدانند و افزون بر این معتقدند که همه چیز حتی کوه ها و درختان خدا را تسبیح میگویند باور نکردیم و تصمیم گرفتیم برای تماشا وارد حرم شویم.

در صحن یکی از خادمان که وسیله ای شبیه چماق با روکش نقره در دست داشت وقتی متوجه شد ما خارجی هستیم، از ورودمان به صحن جلوگیری کرد و گفت: ورود خارجی ها ممنوع است.

گفتم ما چندین هزار کیلو متر در دنیا سفر کرده ایم و به اماکن گوناگون وارد شدیم و هیچ کجا به ما نگفتند که ورود خارجی ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگیری میکنید؟ قصد ما فقط تماشای این محل است و نیت بدی نداریم هر چه اسرار کردیم فایده ای نداشت و از ورود ما جلوگیری کردند.

ما با ناراحتی از آنجا دور شدیم و در آن حوالی روبه روی مسافرخانه ای لب جوی آبی نشستیم و مدتی من به فکر فرو رفتم که نکند در عالم حقیقتی باشد که در اینجا نهان است و ما نمی شناسیم؟! اگر در اینجا خبری باشد و آنان ما را راه ندهند تا از آن آگاه شویم، برایمان سخت و حسرت آور و رنج آور است که با آن همه زحمت و تلاش و تحمل رنج سفر به آن حقیقت محروم بمانیم بی اختیار گریه ام گرفت و مدتی گریستم. ناگهان این فکر به ذهنم خطور کرد که آن شخص مدفون یا امام و انسان کامل است و آنها راست میگویند و یا دروغ میگویند و او انسان کامل نیست ؛ اگر آنها را است بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش میداند که ما به دنبال چه هدفی این همه راه آمده ایم و باید ما را دریابد و اگر آنان دروغ میگویند ضرورتی ندارد به تماشای آنجا برویم.

همین طور که اشک میریختم و خود را تسلی می دادم، دست فروشی که تعدادی آینه ، مهر و تسبیح در دست داشت، نزدم آمد و به انگلیسی و با لهجه شهر خودمان گفت : چرا ناراحتی؟ سر بلند کردم و جریان را برای او گفتم که ما برای کشف حقیقت به چندین کشور سفر کردیم و سالها ریاضت کشیدیم و اکنون که به اینجا آمده ایم، به حرم راهمان نمیدند.

گفت: ناراحت نباش برو راهتان میدهند.

گفتم الان رفتیم و راهمان ندادند.

گفت آن وقت اجازه نداشتند.

من در آن لحظه فکر نکردم که چطور آن دست فروش به انگلیسی آن هم با لهجه محلی با من صحبت میکند و از کجا می داند که پیش تر خادمان اجازه نداشتند ما را راه بدهند و اکنون اجازه دارند و چرا من راز دلم را برای او گفتم؟!

سرانجام به سوی حرم به راه افتادیم و وقتی به در صحن رسیدیم خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم شاید ما را ندیده است، برگشتیم و به او نگاه کردیم اما او عکس العملی نشان نداد.

 وارد صحن شدیم و به راهروی رسیدیم که جمعیت انبوهی از آنجا وارد حرم میشدند ما نیز همراه جمعیت وارد راهرو شدیم.

فشار جمعیت ما را از این سو به آن سو میکشاند تا اینکه به در حرم رسیدیم؛ اما ناگهان من احساس کردم که اطرافم خالی است و هر چه جلو رفتم پیرامونم خلوت تر میشد و بدون مزاحمت و فشار جمعیت به پنجره های ضریح مقدس رسیدم و مشاهده کردم که درون ضریح شخصی ایستاده است. بی اختیار تعظیم و سلام کردم.

آن حضرت بالبخند جواب سلام مرا داد و فرمود: چه می خواهی؟

من هر چه قبلاً در ذهنم بود یکباره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم که چه میخواهم چیزی به ذهنم نیامد. فقط یک مطلب یادم آمد و در محضر حضرت گفتم و آن این بود که شنیده ام در قرآن آمده است: همه موجودات خدا را تسبیح میگویند وقتی آن مطلب را عرض کردم، فرمود : به تو نشان میدهم.

بعد بی اختیار از حرم بیرون آمدم باز احساس کردم که پیرامونم خلوت است و کسی مزاحم من نمیشود، خدا حافظی کردم و از حرم خارج شدم اما مبهوت مانده بودم.

وقتی از حرم خارج و به صحن وارد شدم حالتی به من دست داد که می شنیدم هر آنچه پیرامون من هست از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان تسبیح میگویند با مشاهده این صحنه دیگر چیزی نفهمیدم و بی هوش بر روی زمین افتادم پس از بهوش آمدن خود را در اتاقی بر روی تختی دیدم که عده ای آب به صورتم می ریختند تا به هوش آیم .

پس از آن واقعه من متوجه شدم که در عالم حقیقتی وجود دارد و آن حقیقت در اینجا است و انسان میتواند به مقامی برسد که مرگ و زندگی برای او یکسان باشد و مرگ نداشته باشد همچنین پی بردم که قرآن راست میگوید که همه چیز تسبیح گوی خدا است. ( منتخب صحیفه رضویه : ۱۱۳)

 

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب معارفی