* علت پذیرش ولایت عهدی امام رضا
از احمد بن زیاد همدانی از علی بن ابراهیم از پدرش از ریان بن صلت روایت کرده که گفت بر علی بن موسی الرضا السلام وارد شدم و عرضه داشتم یا بن رسول الله الله مردم میگویند شما با کمال زهد به دنیا و پارسائی که اظهار می دارید با این حال ولایت عهدی مأمون را پذیرفته اید؟ آن بزرگوار فرمود خداوند میداند که من تا چه حد این کار را نمی پسندیدم ولی وقتی که امر دائر شد میان قبول این امر و کشته شدن آن را بر قتل نفس برگزیدم وای به رأی ایشان آیا نمی دانند که یوسف پیامبر بود و چون ضرورت اقتضا کرد به پادشاه مصر گفت: قال اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَليم ، مرا هم ضرورت و ناچاری با کمال اکراه و نادل خوشی بدین کار کشید و پس از این که مشرف بر هلاک بودم آن را به اکراه پذیرفتم و در این امر داخل نگشتم مگر مانند کسی که از آن خارج شده باشد و شکایت را به خدا میبرم و از او یاری میجویم .
حسین بن ابراهیم به سند خبر قبل از ابوالصلت هروی روایت کرد که مأمون به حضرت رضاء السلام گفت من مقام علمی و فضل و بی اعتنائی شما به دنیا و پارسائیت و ترس از خدا و روحم و عبادت تو را شناختم ای فرزند رسول خدا و تو را به خلافت سزاوارتر از خویش تشخیص دادم حضرت فرمود به بندگی پروردگار خود افتخار میکنم و به زهد و بی رغبتی به دنیا نجات و خلاص خود را از شر دنیا میطلبم و با ورع و عدم نزدیکی به محرمات الهی امیدوار رسیدن به سعادت و فائز شدن به بهره های خداوندی و درجات قرب به درگاه اویم و با تواضع و فروتنی در این دنیا آرزوی مقام بلند را به نزد پروردگار خود دارم.
مأمون گفت: من در نظر دارم خود را از خلافت خلع کنم و این مقام را به تو بسپارم و با تو بیعت کنم حضرت در پاسخ او فرمود اگر این خلافت از آن تو است پس خدا برای تو قرار داده است و جایز نیست که لباس و خلعتی را که خداوند به قامت تو پوشانیده از تن بیرون کنی و به غیر خود بپوشانی و به دیگری واگذار نمایی و اگر این مقام از آن تو نیست پس حق این که چیزی را که از تو نیست به من واگذاری نداری.
مأمون گفت: ای فرزند پیغمبر ناچاری از این که این پیشنهاد را بپذیری و این فرمان را قبول کنی حضرت فرمود این امر را از روی میل و رغبت هیچ گاه نمی پذیرم و پی در پی مأمون در این موضوع تا چند روز اصرار می ورزید و پافشاری می نمود تا بالاخره از آن مأیوس گشت.
و از ناچاری به حضرت پیشنهاد کرد که اکنون که آن را خلافت را نمی پذیری و حاضر نمیشوی که من به عنوان خلافت با تو بیعت کنم پس ناچار ولی عهدی مرا باید قبول کنی تا خلافت پس از من از آن تو باشد حضرت فرمود به خدا سوگند پدرم از پدران گرامش از امیر مؤمنان سلام از رسول خدا برای من حدیث کرد که من در زمان حیات تو مسموم از دنیا می روم و مظلوم کشته می شوم در حالی که فرشتگان آسمان و زمین بر من گریه میکنند و در سرزمین غربت در کنار هارون الرشید مدفون میگردم مأمون بگریست سپس پرسید یا بن رسول الله له چه کسی تو را میکشد؟ و تا من زنده هستم چه کسی قدرت یا جرأت بدی کردن به تو را خواهد داشت؟ حضرت فرمود من اگر بخواهم قاتل خود را معرفی کنم میکنم و میگویم که چه کسی مرا خواهد کشت مأمون گفت: یابن رسول الله با این گفتار میخواهی خود را آسوده کنی و ولایت عهدی مرا نپذیری تا مردمان بگویند علی بن موسی چقدر زاهد و بی رغبت به ریاست دنیا است.
حضرت فرمود به خدا سوگند از روزی که خدای عزوجل مرا آفریده تا کنون دروغ نگفته ام و دنیا را برای رسیدن به دنیا ترک نگفته ام و من خوب میدانم تو چه میخواهی مأمون حضرت فرمود تو نظرت این است که مردم بگویند: علی بن موسی به دنیا و ریاست بی رغبت نیست بلکه این دنیا است که به او بی رغبت است مگر نمیبینید چگونه از روی از و طمع ولایت عهدی را پذیرفت باشد که به خلافت نائل گردد مأمون از این سخن در خشم شده گفت تو مرتب با من طوری رفتار میکنی که من آن را خوش ندارم و گویا از قدرت و شوکت من باکی نداری و خود را ایمن میدانی به خدا سوگند یا ولایت عهدی را با اختیار می پذیری و الا تو را بدان مجبور میکنم پس اگر قبول کردی که چه بهتر و اگر مخالفت نمودی گردنت را میزنم و تو را میکشم.
حضرت فرمود خداوند مرا از این که خود را به هلاکت اندازم نهی فرموده اگر امر بدین منوال است هر کار که به نظرت رسیده انجام ده و من آن را میپذیرم به شرط آن که در عزل و نصب احدی دخالت نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور مشیر و راهنما باشم پس مأمون با این شرط از او پذیرفت و او علیه السلام را ولی عهد قرار داد و لکن کاملاً از آن کراهت داشت.( ۴۰ ) ۴۰ همان: ج ۲ ص ۳۱۴-۳۱۲ )