* به دستور هارون حضرت را به خانه درندگان انداختند
فضل بن ربیع روایت کرده روزی هارون الرشید صبح شراب خورده و مست گشته بود پس دربان خود را طلبید و به او گفت به نزد علی بن موسی علوی برو و او را از زندان بیرون آور و او را در قفس درندگان بینداز، پس شروع به التماس و ملایمت کردم که غضب او را فرو نشانم ولی غضب او سخت تر و زیادتر گردید تا آن که به من امر کرد و گفت به خدا که قسم اگر او را به پیش درندگان نیندازی تو را به عوض آن می اندازم !
راوی میگوید پس من نزد حضرت علی بن موسى الرضا ع السلام رفتم و چون داخل شدم گفتم امیرالمؤمنین به من چنین و چنان دستور داده است آن حضرت فرمودند آنچه را به آن مأمور شده ای به عمل آور من از خداوند متعال اعانت و یاری می طلبم و شروع به خواندن این دعا نمودند و به همراه من به راه افتادند تا آن که به قفس درندگان رسیدیم .
در آن را گشودم حضرت را داخل آن نمودم و در آن قفس چهل حیوان درنده بود و من بسیار غمگین و نگران بودم که قتل چنین شخصی به دست من باشد.
پس به جای خود برگشتم و چون نصف شب شد یکی از ملازمان هارون آمد و گفت: امیرالمؤمنین تو را میطلبد پس چون به نزد او رفتم گفت: ظاهراً امشب خطای بزرگی از من سرزده یا آن که کار زشتی کرده ام، از جهت آن که امشب خواب هولناکی دیدم و خواب این است جمعی از مردمان را دیدم که به نزد من آمدن و در دست هر یک سلاحی بود و در میان ایشان مردی بود که در حسن هم چون ماه بود که از او هیبتی عظیم در دل من افتاد، پس کسی گفت: این امیر المؤمنين على بن ابى طالب الاسلام است پیش رفتم که پاهایش را ببوسم، پس مرا از این کار بازداشت و این آیه را خواند: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ (٢٠) ۲۰. محمد ٫ ۲۲ )
یعنی آیا میخواهید که هرگاه متولی و سر کرده باشید در زمین فساد کنید و خویشان خود را هلاک سازید پس روی از من گردانید و داخل دری شد من بیدار شدم در کمال خوف و اضطراب از جهت این خواب که دیدم .
راوی گوید پس من گفتم یا امیرالمؤمنین شما امر کردید که من علی بن موسی الرضا السلام را پیش درندگان بیندازم و این خواب اثر آن است پس
هارون گفت وای بر تو او را انداختی؟ گفتم بلی به خدا که او را انداختم.
هارون گفت برو ببین حال او چطور است.
پس من شمعی را به دست گرفتم و از او خبر گرفتم دیدم که آن حضرت به نماز ایستاده و جانوران درنده دور او را گرفته اند.
پس برگشتم و خبر آوردم هارون این سخن را قبول نکرد و باورش نیامد پس او برخاست و همراه من آمد چون حضرت را در آن حال مشاهده کرد گفت: السلام علیک ای پسر عمو آن حضرت جواب نداد تا وقتی که از نماز فارغ شد. پس گفت: علیک السلام ای پسر عمو من امیدوار بودم که در چنین وضعی سلام نکنی هارون گفت از تقصیر گناه من در گذر که من عذر خواهم .
آن حضرت فرمودند: خدای تعالی ما را به لطف خود نجات داد، سپاس از آن اوست پس دستور داد که حضرت را بیرون بیاورند قسم به خدا که درندگان از جای خود حرکت نکردند تا آن که حضرت بیرون آمدند و نزد هارون الرشید رفتند. هارون دست در گردن آن حضرت کرد و او را به جایگاه خود برد و بر بالای تخت خود نشانید و گفت ای پسر عمو اگر خواهی که در پیش ما باشی پس در کمال رفاه و خوبی است برای تو و اهل تو مقرر کردم که مالی بسیار و جامه ای چند به شما دهند.
آن حضرت فرمودند مرا احتیاج به مال و جامه نیست ولی در میان قریش جمعی پریشان هستند و ایشان را نشان دادند این مال را به ایشان بده .
پس هارون برای آنها به صله و جامه ای چند امر کرد و آن حضرت گفتند: من به خانه ی خود میروم پس هارون امر کرد که آن حضرت را بر استری بسیار راهوار سوار کنند و به هر جا که خواهند بروند، پس چنان کردند.
فضل گوید پس هارون به من گفت حضرت را مشایعت کن من ایشان را در مقداری از راه مشایعت کردم و در ضمن راه از آن حضرت سؤال کردم که به من آن تعویذ را تعلیم بفرمایید که آن را در وقتی که به نزد شیران می رفتید خواندید.
آن حضرت فرمودند ما ممنوعیم از آن که تعویذ و تسبیح خود را به همه کس تعلیم نماییم ولی چون تو بر من حق خدمت و رفاقت داری تو را تعلیم میکنم پس یاد بگیر فضل گوید پس حضرت بر من این تعویذ را تعلیم نمودند و من آن را در کاغذی نوشتم در پارچه ای محکم بسته و در آستین خود جای دادم و به برکت این تعویذ هیچ وقت به نزد هارون نرفتم مگر این که او را نسبت به خود خوشحال و شکفته یافتم و هر خواسته ای که از او طلب نمودم آن را برآورد و در همه ی سفرها از برای من از هر ترسی حرز و امان بود و در هر شدت و بلایی که افتادم به برکت این دعا نجات یافتم.
43
* معجزه ی زن نابینای کرباس فروش
سیادت و نجابت و صلاحیت پناه میر محمد تقی خادم که یکی از جمله صلحا است نقل فرمود که زنی بود اعمی از مردم قاین و به طوس مرقد على بن موسى الرضاء السلام از ولات مزبور با جمعی از اقربای خود آمده در سنه ی ۱۱۲۵ هجری قمری اقربای او به وطن خود رفته او آن جا مانده و چند زرع کرباس داشته که مایه ی خود کرده بود و خرید و فروخت میکرد و مدار خود را میگذرانید اتفاقاً در یکی از روزهای زنان که شنبه و سه شنبه باشد و دستور چنین است که هر هفته در آمد و روز بعد از ظهر آستانه مقدسه را زنانه میکنند شخصی کرباسی او را از او دزدیده و آن بیچاره به روضه ی مقدسه آمده استغاثه بسیار نموده که یا امام سرمایه و گذران من همین چند زرع کرباس بود که به خرید و فروش آن اوقات میگذرانید و عاجزم و چیزی ندارم و غیر از آستان تو و به جایی نمیبرم فکری بر احوال من بکن و خود را بر زمین انداخته تضرع مینمود که در آن اثنا صدایی از ضریح منوره به او رسید که بر خیزد که تو را شفا دادیم.
چون از جا برخاسته دیده بود که هر دو چشم او روشن شده شکر بسیاری به جا آورده بود و جمعی کثیر مشاهده ی احوال او نموده بودند سابق بر آن که آن نابینا بود و بعد از شفا یافتن نیز او را دیدند از آن جمله مردم خانه حقیر و می گفتند که چشم او به مرتبه ای خوب و روشن شده بود به آن خوبی چشم هرگز ندیده ام. اعجاز دیگر این که ضعیفه ی مذکوره میگفته شب و روز پیش من مساوی است و همچنان که سابق بر این عکس بود و هیچ جا را نمیدیدم و الحال شب و روز همه جا را میبینم و شب هم محتاج چراغ نیستم به دستوری که روز میبینم شب هم میبینم و چندین سال دیگر زنده بود و به خانه ی ما می آمد و به همین دستور بود و این مقدمه پیش حقی ثابت است. ( ۴۹ شفا یافتگان حضرت علی بن موسی الرضا : ص ۶۷-۶۶ )
* معجزه
آخوند ملا عبدالرزاق نقل کرد که مردم استرآباد به زیارت آمده بود در محرابی که پیش روی ضریح مبارک است مشغول به تلاوت قرآن بودیم دفعتاً آن مرد استرآبادی شروع به گریه کرده ملای مذکور گفت از او سؤال کردم که سبب گریه چیست؟ گفت من حضرت را در واقعه دیدم فرمودند بیا و در مشهد ساکن باش رفقای من آمده اند و مرا میخواهند ببرند و من در خانه ی میر دوست محمد میباشم ملای مذکور گفت هرگاه چنین است از حضرت بخواه تا تو را اینجا نگه دارد بعد از استدعا کردن قرآن بر سر گذاشت و جان به جانان تسلیم نمود و تا بیان ناظر آمده او را بیرون بردند و تا سه روز او را دفن نکردند که مبادا سکته به هم رسانیده باشد بعد از سه روز مشخص شد که مرده او را دفن کردند. (۵۰ همان ص ۶۰ )
* خواب مرد هندی
ملا عبدالرزاق مشهدی نقل کرد که مردی از جمله صلحا حاجی محمد باقر نام داشت و داماد حاجی یوسف مدرس مدرسه ی شیراز بود نقل کرد که چهل سال در هندوستان بودم و مال بسیاری جمع کرده بودم و اراده ی زیارت حضرت علی بن موسى الرضا داشته گریه بسیاری کرده و خوابیدم و جمال منور حضرت را در خواب دیدم که آن حضرت فرمودند که ای حاجی محمد باقر به زیارت ما بیا که بعد زیارت در شب جمعه سالی که تاریخ او به خاطر راوی نبود تو فوت خواهی شد و تو را آنجا در شب جمعه دفن خواهند کرد راوی مذکور گفت که بعد از شرف زیارت به دستوری که آن جناب فرموده بود در همان تاریخ فوت شده و برای من و شیخ احمد در این خواب را نقل کرده بود متوجه دفن و کفن شدیم و او را در شب جمعه در قتلگاه دفن کردیم. (۵۱ همان ص ۵۹ )
* شفای دختر یازده ساله
ايضاً شیخ مذکور نقل کرده که آن چه خود دیده ام روزی ضعیفه ای از مردم عنبران که از دهات کوهپایه مشهد مقدس است دختری به سن یازده سالگی به شهر آورده و شل و گنگ بود به خانه ی بنده وارد شدند و از آنجا عازم زیارت گردیدند و آن ضعیفه دختر خود را برداشته به آستانه ی مقدسه برد حضرت آن دختر را شفا داده روز دیگر باز آمدند صحیح و سالم بود. ( ۵۲ همان ص ۷۷ )
* داستانی شگرف از دعبل
از داستانهای شگرفی که نقل شده این است دعبل پس از آن که قصیده ی ثانیه ی خود را سرود و به حضرت رضا سلام تقدیم داشت در بازگشت از مرو و عبور از کنار رودخانه فوهان راهزنان با کاروانی که او همراه آن بود برخورد کردند و همه ی اموال آن را ربودند و بازوان کاروانیان را با طناب بستند و دعبل هم از جمله همین ها بود که کنفهایش را بسته بودند راهزن قلافه را تصاحب و شروع به تقسیم اموال کاروان میان خود کردند ناگهان یکی از آنان به شعر دعبل آنجا که در چکامه اش می گوید
ارى فتاهم في غير هم متقسما *** و ایدیهم من فيهم صفرات
تمثل جست دعبل این را نشنید و به او گفتند این شعر از کیست؟ گفت از مردی از جزای است که او را دعبل بیعلی میگویند گفت من دعبل و گوینده آن چکامه ام که این یکی از ابیات آن است آن مرد نزد رئیس راهزنان که در آن هنگام بر بالای تپه ای نماز میخواند و مذهب شیعی داشت رفت و چگونگی را به او خبر داد او خود به نزد دعبل آمد و به او گفت آیا تو دعبل هستی؟ گفت آری سردسته راهزنان به او گفت قصیده را بخوان دعبل همه ی آن را خواند. در این هنگام بازوان او و همه ی کاروانیان را از بند آزاد کردند و تمام اموال آنها را به پاس حرمت دعبل به آنها باز گردانیدند هر چند نمیدانیم این داستان تا چه اندازه از صحت برخوردار است ولی به هر حال بیانگر مقصودی است که در این بیت شعر بدان اشاره شده است. (۵۳ ) ۵۳ تحلیلی از زندگی نامه امام رضا : ص ۱۴۵ )
* معجزه ی استجابت دعا در حرم
ابوطالب حسین بن عبدالله طانی گوید از محمد بن عمر نوقانی شنیدم که میگفت من در شهر خود (نوقان) در بالا خانه ای به خواب بودم یک مرتبه از خواب پریدم و نظر کردم در آن ناحیه ای که قبر علی بن موسی الرضاء السلام در سناباد بود دیدم نوری بلند شد تا به آسمان و تمام آن ناحیه را چون روز روشن نمود. من در مورد امامت آن حضرت اسلام در شک بودم و باور نمی کردم که او حق باشد مادرم که او نیز در امر امامت او مخالف بود و او را باور نداشت گفت تو را چه میشود؟ گفتم نوری ساطع میبینم که تمامی اطراف را فرا گرفته است و مشهد از پرتو آن پر شده است سپس مادرم گفت چنین چیزی امکان ندارد و جز این نیست که این خود از وسوسه ی شیطان است.
گفت: در شب دیگری که تاریکی آن شدیدتر از شب اول بود مانند همان که در آن شب دیده بود تکرار شد و مشهد را از نور پر شده بود در آن حال مادرم را با خبر ساخته بدان جا آوردم تا این که او نیز آنچه من دیده بودم دو مرتبه او با چشم خویش ببیند که تمام آن منطقه سناباد از نور پر شده است آن را عجیب دانست و بنا کرد حمد خدا گفتن الا این که مانند من ایمان نیاورد پس من قصد زیارت آن حضرت کردم و چون بدان جا آمدم در حرم را بسته و قفل شده دیدم خدای خود گفتم ای پروردگارا اگر رضای حق است این در را باز کن آنگاه با دست بر در زدم در گشوده شده در دل گفتم شاید این در قفل نبود و من اشتباه کردم پس در را بستم آن چنان که بدون کلید باز شدنش امکان نداشت.
آن گاه گفتم خداوندا چنانچه امر امامت رضا حق است این در را برای من بگشا سپس دست بر در گذاردم و فشار دادم در باز گردید و من داخل شدم و زیارت کردم و نماز زیارت خوانندم و در امر آن بزرگوار دلم بیدار شد و آگاهی یافتم و از آن پس در هر شب جمعه از نوقان به زیارت آن حضرت میروم و آنجا نماز می خوانم تا این زمان. ( ۵۴ )۵۴ عیون اخبار الرضا : ج ۲ ص ۶۸۵-۶۸۶ )
* خبر مرگ اسحاق پیش از مرگش
از محمد بن داود روایت شده که گفت من و برادرم نزد حضرت رضاء السلام بودیم که کسی آمد و به او خبر داد که چانه ی محمد بن جعفر السلام را بستند یعنی بمرده پس آن حضرت برفت و ما همراه آن حضرت برفتیم و دیدم چانه اش را بسته اند و اسحاق بن جعفر السلام و فرندانش و جماعت آل ابوطالب می گریند. حضرت ابوالحسن رضاء السلام نزد سرش نشست و در رویش نظر کرد و تبسم نمود و اهل مجلس را بد آمد و بعضی گفتند از راه شماتت بود به مردن عمش.
راوی گفت پس حضرت برخاست و بیرون آمد تا در مسجد نماز گذارد ما گفتیم فدای تو شویم از اینها شنیدیم درباره ی تو ناخوش آمد ما را وقتی که تو تبسم نمودی حضرت فرمود من تعجب از گریه اسحاق کردم و او به خدا پیش از محمد بمیرد و محمد بر او بگیرید راوی گوید پس از آن محمد برخاست از بیماری و اسحاق فوت کرد.
و نیز از یحیی بن محمد جعفر السلام مرویست که گفت پدرم بیمار سخت شد امام رضا ع سلام به عیادت او آمد عم اسحاق نشسته بود میگریست و سخت بر او جزع می کرد پس گفت که حضرت ابوالحسن السلام به من ملتفت شد و گفت چرا عمت میگرید؟ گفتم میترسد بر او از این حال که میبینی فرمود که غمگین مشو که اسحاق زود باشد که پیش از پدرت بمیرد یحیی گفت که پدرم بهتر شد و اسحاق فوت کرد. (۵۵ ) ۵۵ منتهی الامال في تاريخ النبی و الال: ص ۸۷۲)
* مرد تهیدستی که با معجزه امام والی شهر مدینه شد
علی بن احمد بن عبدالله بن احمد بن ابو عبدالله برقی روایت کرده از پدرش از احمد بن ابی عبدالله از پدرش از حسین بن موسی بن جعفر السلام گفت ما در دور ابوالحسن رضاء السلام بودیم و ما جوانانی بودیم از بنی هاشم که جعفر بن عمر علوی بر ما بگذشت و او همپانی کهنه یعنی جامه های کهنه و طوری خراب داشت ما به یکدیگر نگاه کردیم و بخندیدم از هیئت او حضرت رضا السلام فرمود عن قريب او را خواهید دید صاحب مال و تبع بسیار پس نگذشت مگر یک ماه یا نحو آن که والی مدینه گشت و حالش نیکو شد میگذشت بر ما و همراه خواجه سرایان و حشم بودند و این جعفر جعفر بن محمد .... بن على بن الحسین اسلام است. (۵۶ ) ۵۶ همان ص ۸۷۳ )
* معجزه با چند خرما
از ابو حبیب بناجی مرویست که گفت در خواب دیدم رسول خدا به بناج آمده و در مسجدی که هر سال حاجی ما آنجا فرود می آیند فرود آمده و گویا من رفتم به سوی او سلام کردم بر او ایستادم پیش روی از طبقی از برگ نخل مدینه بود و در آن بود خرمای صیحانی قبضه ای از آن برداشت و به من داد شمردم هیجده خرما بود پس چنین تأویل کردم که من به عدد هر یک خرما یک سال بمانم و چون از این خواب بیست روز به گذشت در زمینی بودم که برای زراعت آن را اصلاح مینمودم کسی آمد و خبر قدوم حضرت امام رضاء السلام آورد که در آن مسجد فرود آمده و از مدینه میآید و مردم می شتافتند به سوی او پس نیز آمدم او را دیدم نشسته در موضعی که دیده بودم پیغمبر ا را و زیر او حصیری بود چنانچه در زیر آن حضرت بود و پیش او طبقی از برگ خرما بود و در آن خرمای صیحانی بود سلام کردم بر او و جواب داد و مرا نزدیک خواند و کفی از آن خرما بداد بشمردم و همان عدد بود که حضرت رسول داده بود گفتم زیاد کن یا بن رسول الله فرمود اگر رسول خدا از این زیادتر می داد ما هم می دادیم.( ۵۷ ) ۵۷ همان ص ۸۷۳ )
از ریان بن الصلت روایت است که گفت وقتی که اراده عراق کرد و عزم وداع حضرت امام رضا سلام داشتم در خاطر خود گفتم چون او را وداع کنم از او پیراهن از جامه های تنش بخواهم تا برای خود کفن کنم و دیگر از مال او که برای دخترانم انگشتر بسازم چون او را وداع کردم گریه و اندوه از فراق او غلبه کرد بر من فراموش کردم که آنها را بخواهم چون بیرون آمدم آواز داد مرا که یا ریان باز گرد بازگشتم به من گفت آیا دوست نمیداری که در همی چند تو را دهم تا برای دختران خود انگشترها سازی آیا دوست نمیداری که پیراهن از جامه های تن خود به تو بدهم تا تو را در آن کفن کنند چون عمرت به سر آید؟
گفتم یا سیدی در خاطرم بود که بخواهم اما اندوه فراق تو بازداشت مرا پس بلند کرد و ساده را و پیراهن بیرون آورد و به من داد و بلند کرد جانب مصلی را و در همی چند بیرون آورد و به من داد شمردم سی در هم بود. (۵۸ ) ۵۸ همان ص ۸۷۴ )
* امام رضا السلام خواسته های قلبی را میداند
ابو طالب حسین بن عبد الله طائی گوید از ابومنصور بن عبدالرزاق شنیدم به حاکم طوسی که معروف به بیوردی است میگفت آیا تو فرزند داری؟ او می گفت نه ابومنصور به او میگفت پس چرا به زیارت مشهد رضا السلام نمی روی و در آن جا دعا نمی کنی تا این که پسری روزی و نصیب تو گرداند؟ من در مشهد الرضاء السلام دعا کردم و از خداوند عزوجل چیزهای خواستم همه را اجابت کرد و حاجتم روا شد.
حاکم گفت من قصد زیارت آن جناب که سلام بر او باد نمودم و در آن مشهد و مزار دعا کردم و از خداوند عزوجل خواستم که به من پسری روزی فرمود، پس به سوی ابو منصور رفتم و مطلب را به او گزارش دادم و گفتم که خداوند دعایم را در این بقعه مستجاب کرد و به من پسری داد و مرا اکرام فرمود. (59) ۵۹ همان ص ۶۸۲-۶۸۶ )
* حرم آن امام همام مرکز استجابت دعاست
ابن بابویه حالله گوید در سال ۳۵۲ من از رکن الدوله تقاضای جواز برای رفتن به زیارت حضرت رضا السلام کردم در ماه رجب آن سال جواز من صادر شد و به دست من داد چون بیرون آمدم مرا باز خواند و گفت این زیارت گاه مبارکی است و من آنجا به زیارت رفته ام و از خدا حاجتهایی خواستم و همه را اجابت فرمود. از تو میخواهم که در آنجا از دعا برایم کوتاهی نکنی و از جانب من نیز آن حضرت را زیارت کن زیرا دعا در آن مکان مستجاب است من برای او تعهد کردم و بعد به آن وفا نمودم و از آنجا که بر ساکن آن درود و سلام باد باز گشتم و بر رکن الدوله وارد شدم از من پرسید آیا ما را دعا کردی و از جانب ما زیارت نمودی؟ گفتم آری گفت احسنت آفرین به من ثابت شده است که دعا در آن مزار شریف مستجاب است. (۶۰ ) ۶۰ عیون اخبار الرضا ع ج ۲ ص ۶۸۷-۶۸۸ )
* امام علیه السلام با مرد مصری قرآن تلاوت میکردند
محمد بن ابی القاسم تمیمی هروی حمله گوید از علی بن حسن قهستانی شنیدم گفت: من مرورود» بودم در آنجا مردی از اهالی مصر را دیدم که نامش حمزه بود و از آن سرزمین میگذشت برای من نقل کرد که او به قصد زیارت مشهد حضرت رضاء السلام از مصر به سوی طوس خارج شده است و چون به مزار و حرم داخل شده هنگام غروب بوده و حضرت جز او کسی را زائر نداشته وی زیارت میکند و نماز مغرب را به جا میآورد و میماند تا نماز عشا را نیز انجام میدهد خادم قبر مطهر میخواهد او را از حرم بیرون کرده و در را بسته قفل کند از خادم در خواست میکند که در را به روی او قفل نماید و او را در حرم رها کند تا بیتوته کرده شب را به عبادت و نماز به صبح آورد چون از راه بسیار دور آمده است و نیازی به خارج کردن او از حرم نیست در صورتی که درب را قفل کند خادم او را در حرم باقی گذارده و درب را بسته و قفل کرده رفت و او در حرم مطهر تا پاسی از شب مشغول به نماز شده تا خسته گشته و در کناری نشسته و سر بر زانو نهاده تا ساعتی استراحت کند و چون قدری از خستگی درآمد سر برداشته و بر سطح دیواری که روبروی او بوده دو بیت شعر نوشته شده که ترجمه ی آن چنین است هر کس دوست دارد که قبری را زیارت کند که خداوند از زائر آن رفع هم و غم و حزن کرده و فرجی در کار دهد پس بیاید این قبر که خداوند یک تن از دودمان محمد پیامبر خدا را در آن مسکن داده زیارت کند.
مرد مصری گفت برخاستم و به نماز ادامه دادم تا وقت سحر شد آنگاه مانند او نشستم و سر بر زانو نهادم و چون سر برداشتم چیزی نوشته بر دیوار ندیدم و آن نوشته را هم چنان دیدم که هنوز خشک نشده بوده گویا تازه نوشته بودند گوید: صبر کردم و صبح دمید و خادم در را باز کرد و از در خارج شدم. ( ۶۱ ) ۶۱ همان: ج ۲ ص ۶۹۰-۶۸۹ )
* شفای سیده خانم
این که هفت سال قبل از تحریر این رساله ضعیفه ای سیده خانم نام از مردم دشت بیاض برای این داعی نقل کرد که این ضعیفه بیمار و در دارالشفای سرکار فیضی آثار بودم شبی در خواب دیدم که مرد بلند بالای سبز پوش به من گفت بیا به روضه ی حضرت که تو را میخواهد شفا بدهد روز دیگر به روضه پیش پنجره فولاد آمده دیدم که سه نفر در روضه بودند شروع به دعا نمودند بعد از استغاثه عرقی بر من نشست شفا یافتم. (۶۲) ۶۲ شفایافتگان حضرت علی بن موسی الرضا ع ص ۹۱ )
* مرد مقروضی که توسط معجزه ی امام تأمین شد
سیادت و نجابت پناه میرزا محمد مرسل موسوی خادم ولد میرزا محمد شفیع فازی نقل میکند که مبلغ پنج هزار دینار از تاجری اندره به نسیه خریده بودم و تاجر اراده رفتن داشت و میآمد و تشدد بسیاری مینمود تا این که شب کشیک شد و تاجر به آستانه ی مقدسه آمده تشدد بسیار کرد و به سید مذکور می گفت که فردا صبح روانه ام میباید طلب مرا فردا کار سازی کنی و سید مذکور می گفت دیناری نداشتم آمده به روضه ی مقدسه و به خدمت حضرت امام رضا ع السلام عرض کردم که یا حضرت فدای تو شوم میپسند که این تاجر مرا خفیف کند و عرض مرا ببرد و چون صبح شد مقراض برداشتم و به درون حرم محترم آمدم که سر شمع ها را بگیرم چون شرفه بالای سر مبارک را برداشتم مبلغ پنج هزار دینار بی زیاده و کم به قدر طلب مرد تاجر در میان شرفه مبارکه بود برداشتم و شکر الهی به جا آوردم و در همان وقت تاجر مذکور حاضر گردید طلب او را به او تسلیم نمود و گفتم این زر تبرک حضرت امام رضا ع السلام است. (۶۳ ) ۶۳ همان ص ۹۰ )
* شفای بانوی نابینا
در سال ۱۱۳۳ شمسی در روز سه شنبه حالت تحریر این رساله در کشیک این حقیر مؤلف ضعیفه ای بانو نام مدتی بود که چشم او غباری به هم رسانیده و یک سال متجاوز بود که چشم او مطلقاً جایی را نمیدید و چند نفر از موثقین شهادت دادند که مدتها بود که چشم او جایی را نمیدید ضعیفه ی مذکوره نقل نمود که دست مرا گرفته به درب طلا آوردند استغاثه نمود داخل روضه مبارک حضرت علی بن موسی الرضا السلام شدم دیدم روشنی مثل چراغ در نظرم پیدا شده چشم خود را مالیدم چشمم روشن شده بود. (۶4 ) ۶۴ همان ص ۹۲ )
هم در آن سال روز جمعه یازدهم شهر محرم الحرم در کشیک داعی بر طرف عصری مردمی از مردم مشهد مقدس محمد رضا نام شل و زمین گیر بود او را به روضه ی منور ثامن الائمه اطهار آوردند بعد از مراسم زیارت و استغاثه شفا یافت. (۶۵) ۶۵ همان ص ۹۳ )
* شفا یافتن نابینا با چند قطره آب
کربلائی مؤمن کفشبان نقل نمود که مرد زواری اعمی در عرض راه با ما رفیق بود و هر شب عشا او را طلبید حصه ای از غذا خود به او میدادیم تا آن که داخل مشهد مقدس شدیم و به کاروان سرا فرود آمدیم چون وقت تنگ بود گفتیم سحر به حمام رفته غسل زیارت کرده به زیارت مشرف میشویم در وقت عشا به طریق عادت تفحص آن مرد اعمی شدیم نبود معلوم شد که در آن کارون سرا فرود نیامده بعد از خوردن غذا خوابیدم و در کنار جوی صحن محلاتی پنجره فولادی دیدم که شخصی عظیم الشأنی نشسته و دو نفر مقابل او ایستاده اند بعد از آن شنیدم که در روضه صدایی بلند شد که یا مولا شفایم بده بعد از آن، آن شخص عظیم القدر به یکی از آن دو نفر که ایستاده بودند گفت چند قطره از این آب به چشمش بچکان در این اثنا بیدار شدم دیدم وقت سحر است برخاستم و به حمام رفتم بعد از غسل به زیارت کردم و مشرف شدم دیدم که آن شخص اعمی در آستانه ی متبرکه شفا یافته بود چون نیک ملاحظه نمود همان شخصی رفیق ما بود او را به کاروان سرا آوردیم و کیفیت شفا یافتن را از سؤال نمودم گفت در وقت سحر به زیارت مولای خود مشرف شدم چون به بالای سر مبارک رسیدم گفتم یا مولا شفایم بده بعد از آن که چیزی احساس نکردم الا آن که چند قطره بر چشم من ریخته شد و چشمم روشن شد معلوم شد که شفا یافتن چشم او به نحوی بود که در خواب دیده بود. (۶۶ ) ۶۶ همان ص ۹۵-۹۴ )
* امام رضا السلام حافظ مشهد از آسیبها
در سال ۱۰۲۷ شمسی شیر غازی مردود به عزم تاخت مشهد مقدس معلی آمده بود و چند روز در مشهد نشست و همه روز جنگ و جدل في مابين سكنه آن ارضی اقدس و میانه ی آن مردود و سپاه او واقع میشد و چند مرتبه قومش رعیت را از جا کنده نزدیک دروازه رساند توکل قلبی بیک میرشکار مرو شاه جان که مردی سنی بود که سابق بر این در جنگی اسیر شیر غازی مردود شده او را به اور گنج برده آنجا او را گرفته دستار نموده در نزدیکی خانه ی خود او را جای داده بود و او را بعضی اوقات میطلبید و از آن احوالهای می پرسیده میرشکار مذکور برای من نقل کرد که آن مردود خود به من نقل کرد که در وقتی که قشون رعیت و قزلباش را از جا کند نزدیک بود که داخل شهر شوم صدایی از غیب شنیدم که گفت برگرد برگرد بس است بس است از شنیدن این سخن واهمه به وضعی بر من غلبه کرد که خودداری نتوانستم کرد برگشتم و رفتم.( ۶۷ ) ۶۷ همان ص ۹۶ )
* شفای مرد فلج
در روز شنبه بیست و هفتم شهر جمادی الاولی سنه ی ۱۱۳۲ شمسی خواجه بختیار نام شخصی از مردم مجد که دمی است از دهات ترشیز مدت ده سال بود که شل و زمین گیر بوده در خواب میبیند که شخصی به او میگوید که برو به مشهد مقدس که حضرت امام رضا السلام تو را شفا خواهد داد بعد از خواب دیدن با قافله روانه ی مشهد مقدس رضوی شده او را به پشت گرفته داخل به آستانه ی متبرکه مینماید چون به درب طلای میرسد بر زمینش می گذارند خود را بر روی عتبه انداخته شروع به گریه میکند خواجه ی مذکور نقل کرد که صدایی شنیدم که شخصی فرمود برخیز چون برخاستم آزارم تمام بر طرف شده بود و صحیح و سالم شده بودم این مقدمه به شباع رسید.( ۶۸ ) ۶۸ همان ص ۹۷ )
فضیلت و افادت پناه ملا علی اکبر مدرس آستانه ی مقدسه ی منوره سدره مرتبه عرش درجه برای تحقیر نقل کرد که طرف صبحی به آستان بوسی حضرت امام الجن والانس على بن موسى الرضا اسلام میرفتم در درب صحن مبارک مرد اعمی را دیدیم که دست به دیوار و ستون گرفته به زیارت می رفت همین که برابر گنبد مبارک رسید دفعتاً چشم او شفا یافت و من دربان را خبر کردم آمده او را دیدند و تحقیق احوال او کرده تا به ثبوت رسید و موافق معمولی بعد از ثبوت نقاره ی شادمانه نواختند.( ۶۹ ) ۶۹ همان ص ۹۹ )
* بیماری که با یک کاسه آب از دست امام السلام شفا یافت
صلاحیت و تقوی شعار حاجی مشعلی اصفهانی خادم روضه ی رضویه که مرد ثقه است نقل نمود که در اصفهان مرد طباخی بود و مبرحی بود روزی میرلوحی سبزواری ساکن اصفهان موعظه میکرد و مناقب و فضایل ائمه را نقل میکرد تا این که گفت در وقتی که حضرت امام رضا السلام به مرو تشریف می آورده اند در عرض راه در یکی از منازل وارد حمامی شده بودند و مرد مبروصی در آن حمام بود در وقت داخل شدن آن جناب به حمام تاسی را بر سر او ریخته بودند چون ملاحظه کرده بود دیده بود که آن آزار با کلیه از آن دفعه سبک شد، پرسیده بود که این مرد کیست؟ گفته بودند که حضرت امام رضا السلام است به پای آن حضرت افتاده بود و پای آن عالی جناب را بوسیده بود و شکر الهی بجای آورده بود در آن رفت آن مرد طباخ بعد از شنیدن این نقل به یکی از حمام های اصفهان رفته و کاسه را پر آب کرده روی به مشهد مقدس کرده به گریه و زاری تمام طلب استشفای آزار خود از آن حضرت میکند و میگوید چه شود همچنان که آزار آن مرد را شفا دادی مرا نیز شفا بدهی و کاسه آب را بر سر خود به آن نیت ریخته بود دفعتاً آزار او به برکت آن عالی جناب برطرف شده بود همان دم به همان جمع آمده به مردم گفته بود که من این نقل را شنیده به حمام رفته و چنین کردم از برکت آن حضرت آزارم بر طرف شد همه مردمی که او را مبروحی دیده بودند ملاحظه کردند دیدند که آزار او به کلی برطرف شد همگی شکر الهی به جای آوردند.( ۷۰ ) ۷۰ همان ص ۱۵۳-۱۵۴ )
در ماه شوال سنه ی هزار و صد و چهار محمد افغان با لشکر بسیاری از بلده هرات به عزم تسخیر قلعه ی مشهد مقدس برآمده و ماه قلعه را محاصره نمود و معجزات بسیار از حضرت علی بن موسی الرضاء السلام ظاهر گردید از آن جمله این که محمد صفى ولد جلال الدین مسعود تربتی که بیست روز اسیر آنها بود و خدا بخش ولد بخش جامی از مردم لنگر که دهی است از دهات تربت جام که قریب دو ماه بود که اسیر بود در روز پانزدهم شهر ذی الحجه گریخته از دروازه نوغان داخل شهر شدند و هر دو برای حقیر نقل کردند که ما هر دو در پیش میرزا معین خوافی که منشی محمد بود بودیم و مرد قلندری را به خیمه منشی آوردند که هر دو دست او سوخته بود و کنجل شده بود سبب آن را از او پرسیدند گفت شب حضرت امام رضا السلام را در خواب دیدم که به من فرمودند که به محمد بگو که از دور شهر برخیزد برود چه میخواهد و در خواب دید که آتش به دستهای من افتاد و میسوخت از خوف بیدار شدم که دستهای من سوخته به این نحو کنجل شده که میبینید.( ۷۱ ) ۷۱ همان ص ۵۱۷ )
محمد بن احمد ابولفضل نیشابوری گوید از حاکم رازی دوست ابی جعفر عتبی شنیدم گفت: ابو جعفر عتبی مرا به نزد ابو منصور عبدالرزاق فرستاد و چون روز پنج شنبه بود از او اذن خواستم که به زیارت حضرت رضا السلام بروم گفت: بشنو برای تو در امر این مشهد و زیارت گاه مقدس چیزی بگویم آن گاه گفت: من در ایام جوانی نادان بودم و بر زوار و اهل این مشهد آزار میرساندم و راه را بر زوار آن میبستم و متعرض زائران میشدم و آنان را لخت و اموالشان را می ربودم پس روزی به شکار رفته بودم و آهوئی را دیدم تازی سگ شکاری خود را در پی آن فرستادم و پیوسته آن تازی او را تعقیب می کرد تا این که آهو به داخل محیط آن مشهد پناه برد و ایستاد و تازی در مقابل آن ایستاد و نزدیک آن نمی رفت و من آن چه میکرد تازی آن را به دنبال مینمود تا آهو داخل صحن گردید و تازی در همان موضع ایستاد و داخل نشد پس آهو داخل حجره های صحن مقدس شد و من به صحن داخل شدم و آهو را ندیدم از ابونصر قاری پرسیدم آهویی که الان داخل صحن شد کجا رفت؟ گفت آن را ندیدم در مکانی که آهو داخل آن شده بود رفتم پشک و اثر آمدن آهو را دیدم اما خود آن را ندیدم با خدا عهد کردم که از آن پس زوار را اذیت نکنم و متعرض آنان نشوم مگر برای کار خیر و رفع حاجتشان و پس از آن هرگاه برای من مشکلی روی میداد به زیارت آن حضرت میرفتم و در آنجا دعا و ناله و زاری می کردم و حاجت خود را از خداوند میخواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود و در آنجا از خداوند خواستم که به من پسری عنایت فرماید دعایم مستجاب شد و دارای پسری شدم و چون بعد رشد و بلوغ رسید او را کشتند و من باز هم به مشهد رفته و از خداوند خواستم پسری به من روزی کند خداوند فرزندی پسری به من روزی کند خداوند فرزندی پسر برای بار دوم به من عطا فرمود و تاکنون در آنجا حاجتی از خدا نخواسته ام جز این که خداوند به من عطا فرموده است و این آن چیزی است که برای من از برکت این مرقد مطهر که خداوند بر ساکنش درود فرستند به ظهور رسیده است. (۷۲ ) ۷۲ عیون اخبار الرضا مترجم على اکبر غفاری: ج ۲ ص ۷۰۲ )
* شفا یافتن خواهر
یک روز پاییز ۸۵ مشغول تمیز کردن خانه بودم که ناگهان تلفن خانه به صدا در آمد وقتی که گوشی را برداشتم خانم برادرم گفت خواهرت را در بیمارستان بستری کردیم با شنیدن این حرف خیلی ترسیدم پرسیدم چرا بیمارستان گفت چیزی نیست پزشکش گفته یکی دو روز در بیمارستان بستری باشد بهتر است؟ خلاصه من فردای آن روز رفتم ملاقات خواهرم وقتی آن جا رسیدم دیدم که از اتاق عمل برای اندوسکوپی که برده بودند منتقل به بخش شدند وقتی نمونه برداری کردند و برای آزمایشگاه بردند بد از دو یا سه روز بعد جواب آزمایش را آوردند به پزشک خواهرم تحویل دادند آخر شب وقتی خواهرم خوابش برد رفتم که از پرستاری بپرسم پزشک کشیک شب را دیدم توی راه روی بخش از اون پرسیدم که این خانم رحمتی چه بیماری دارد گفت شما چه نسبتی با بیمار دارین گفتم خواهرم هست.
باز پرسیدم آقای دکتر خواهر چه بیماری دارد گفت طاقت شو داری گفتم بله هر چه خدا بخواهد همان میشه گفت خواهرت سرطان مری دارد شما دیر آوردید باید هر چه زودتر عمل کنیم تا شش ماه بعد از عمل ایشان نمی توانند صحبت کند میخواهد یک لوله توی گلویش بزاریم و یک لوله به پلهویش بذاریم بعد از شش ماه با دستگاه شاید بتواند صحبت کند همین طور آقای دکتر صحبت می کرد من از حال رفتم نفهمیدم چکارم شده.
روز موعود فرا رسیده اتاق عمل آماده عمل خواهرم بود تکنسین عمل همه آماده بودند من هم دیگر تحمل نداشتم وضو گرفتم و رفتم توی نمازخانه بخش دو رکعت نماز زیارت امام رضا السلام و دو رکعت نماز حاجت برای سلامتی امام زمان خواندم و بعد از نماز با دل شکسته از همان جا سلامی به امام غریبان دادم و گفتم یا امام رضا السلام به حق امام زمان اسلام از تو میخواهم همه ی مریضان اسلام را شفا عنایت فرما مخصوصاً خواهرم را گفتم خدایا اگر واقعاً مسلحت بر این است باید خواهر این بیماری را تحمل کند از ته قلب میگم این بیماری را به من بده خواهرم خوب بشود آخر من خیلی دوستش دارم و گفتم یا امام رضا سلام ما شما را داریم آخر من پیش کی برم از کی خواهش کنم که خواهرم خوب کنه آخر جواب پزشکان ناامید کننده هست یا امام رضا السلام امید ما را میخواهی ناامید کنی تو ارباب ما هستی شاید برای تو مریدان زیادی هست اما برای ما امام رضاء السلام دیگری نیست پس کجا بروم برای آخرین بار بردند سی تی اسکن وقتی جوابش آمد باورتان نمیشد مری خانم رحمتی به طور نرمال است هیچ چیزی دیده نشده است پزشکان تعجب کرده بودند و می گفتند ما اندوسکوپی کرده بودیم نشان سرطان مری بود خلاصه همان جا مرخصی کرد و خواهرم صحیح و سلامت زندگی میکند الان پنج سال است.
* امام رضا هم همیشه به دادمان میرسد
یک روز رفتم به مشهد برای ویراستاری کتابم وقتی رسیدم میخواستم پول از توی کیفم بردارم دیدم کیف پولم را خانه فراموش کردم خیلی ناراحت شدم گفتم حالا من چکار کنم از کی پول بگیرم از همان جا سلامی به آقایمان دادم و گفتم یا امام رضا من چطوری به منزلم باز گردم پیش کی دست دراز کنم از خودت میخواهم کمکم کنی تو همین فکر بودم که گویی به من کسی میگه برو توی همین کتاب فروشی لازم به ذکر است که توی کیفم دو تا کتاب از خودم داشتم کتاب فروشی که همان نزدیکی بود رفتم تا رفتم توی کتاب فروشی با اون آقای مسئول آنجا صحبت کردم من دو کتاب خودم نوشتم شما نمیخواهید در همین گفتگو بودیم بلافاصله یک آقایی آمد تو از راه که آمد به طرف من گفت من دو تا از کتابهایت را میخواهم من هم دو تا کتاب بیشتر نداشتم و اون پول دو تا کتاب را به من داد و کتابها را گرفت و بیرون رفت من هم تو فکر رفتم خدایا این آقا فقط مأمور بود کتابهای من را بخرد و من بی پول نمانم بله این هم یکی از کرامات امام رضاء السلام است.
* هر قدر برای ائمه الام خرج کنیم چند برابرش را بر میگردانند
مادرم مریض بود و در بیمارستان بستری بود من شب کنار مادرم بودم و صبح که خواهرم آمد من میخواستم بیایم منزلم با خودم گفتم من اول به حرم به پابوسی امام غریبان بروم بعد به منزلم مراجعت میکنم وقتی که رفتم به حرم مطهر آن وقت اطلاع پیدا کردم که امشب شهادت امام جواد السلام است تصمیم گرفتم پولی بدهم و روضه امام جواد بخوانند و به همین ترتیب هم دردی خودم را به امام رضا ع السلام اعلام کنم میخواستم پول بدهم به آقای روضه خوان دیدم فقط هزار تومان و دو تا بلیت توی کیفم هست گفتم خدایا حالا من چکار کنم تصمیم گرفتم روضه را بخوانند و پول را دادم گفتم یا امام رضاء السلام این پول چیزی نیست اگر بخوای جانم را فدایت میکنم تا تو از من خشنود شوی اگر شده تا روستایمان پای پیاده برگردم این روضه را میخوانم لازم به ذکر است تا روستایمان حداقل هزار تومان کرایه ماشین میشود خلاصه بعد زیارت و نماز و دلداگی امام عزیزم آمدم بیرون از حرم که با اتوبوس شرکت واحد تا چهارراه میدان بار بروم و آن جا ایستگاه مینیبوس به روستایمان برگردم تا میخواستم بلیت بردارم که به راننده ی اتوبوس بدهم با کمال ناباوری دیدم یک هزار تومان توی کیفم هست با خودم گفتم من که پولی نداشتم بعد یک آرامش خاصی پیدا کردم فهمیدم آقایمان این پول را داده به من تا بی پول نمانم خلاصه تا ایستگاه ماشین روستایمان رفتم آنجا منتظر ماشین بودم که یکی از دوستهای شوهرم را دیدم که آمد و گفت خوب شما را دیدم گفتم برای چی گفت شوهرت از من هشتاد هزار تومان طلب میخواست و من امروز میخواستم برایش بفرستم حالا شما را دیدم و پول را به من داد و رفت و من نمیدانستم چه جوری از امام رضاء السلام تشکر و سپاس گذاری کنم که من فقط هزار تومان دادم برای روضه ی امام جواد السلام امام ما همیشه و همه جا به داد ما می رسد.
* شفا یافتن یک خانم توسط امام رضا الام
ظهر بود و ما در حال نهار خوردن بودیم که تلفن منزل زنگ زد وقتی برداشتم دیدم که این خانم توی دبیرخانه امام رضا السلام کار میکند تا گوشی را برداشتم که احوال پرسی کنم این خانم گریه اش شروع شد خیلی ترسیدم و ناراحت شدم گفتم چه شده عزیزم گفت خواهرم بیماری کم خونی شدیدی دارد (یعنی سرطان دارد آزمایشهایش فکر میکنم خوب نباشد حتی نمی تواند نماز را ایستاده بخواند خلاصه حالش اصلا خوب نیست به من گفت فقط دعا کن گفتم چرا به من میگی شما که ارباب بزرگی دارید که امام رضا ع السلام است از ته قلب به ایشان توجه کنید حتماً آقا حاجت تون برآورده میشود، من هم گفتم چشم وظیفه ی ما است برای همدیگر دعا کنیم دیگر از شدت ناراحتی نتوانستم ناهار بخورم دلم شکست یکسره تو فکر بیماری خواهر دوستم بودم عصر همان روز خمیر کرده بودم که نان بپزم تنور را آتش کردم و شروع به نان پخته کردن شدم که یادم آمد از خواهر دوستم دلم شکست گفتم آقا جان قربونت برم من حتی خودم را قابل نمیدانم که نام مبارکتان را ببرم چه رسد که من واسطه شوم آقا جان به خاطر خودشان آبروی زیادی که دارند اما من حقیر این قدر بار گناهم زیاده که وقتی میخواهم یک سلام بدهم با شرمندگی و شرمساری اما تو خیلی با گذشتی هر وقت با دل شکستگی میخواهم حاجت ما را اجابت کنی ما را نا امید نمی کنی و حاجت ما را میدهی و ما را پیش از همیشه شیفته ی محبت خودت میکنی وقتی که با آقایمان صحبت میکردم و نان هم پخته میکردم همین جور اشکهایم میریخت روی آتش ،تنور آتش خاموش شد باورتان نمی شود فردای آن روز خبر دادند که بیمار مورد نظر خوب شده و آزمایشهایش همه به طور نرمال هست وقتی این خبر خوب را شنیدم آن قدر خوشحال شدم فقط دو ساعت همین جور اشک میریختم و سجده ی شکر به جا می آوردم و این بهترین خبری بود که شنیده بودم آری امام رضاء السلام شفا داده بودند.
* در هوای صاف امام اسلام خبر باران داده بودند
حسین بن موسی گفت در خدمت حضرت رضاء السلام از مدینه خارج شدم به جانب یکی از ملکهایش آن روز در آسمان ابری وجود نداشت وقتی از شهر خارج شدیم فرمود با خود بارانی برداشته اید عرض کردیم احتیاج به بارانی نیست ابری وجود ندارد از باران باکی نداریم فرمود ولی من برداشته ام امروز باران خواهد آمد چیزی را نپیمودیم که ابری بلند شد و شروع به باریدن کرد چنان بارانی که بر جان خود ترسیدم تمام لباسهای ما خیس شده بود.( ۷۳ )73 بحار الانوار: ج ۱۲ ص ۳۲ )
* زنده شدن دو عکس شیر با معجزه ی امام رضا السلام
راوی گفت: مأمون شخصیتهای بزرگی را در مجلس وسیعی حاضر ساخت و خود در آن محفل حضور داشت و حضرت رضا السلام را در مقابل خود در جایگاه ولایت عهدی که برای او مقرر داشت بود بنشانیده آنگاه آن مردک حاجب که نظر داشت و قول داده بود که حضرت را از مقامش فرود آورد خطاب حضرت شروع به سخن کردن کرد و گفت مردم خیلی چیزها از شما حکایت میکنند و به قدری در وصف شما تندروی میکنند که اگر خود بر آن اطلاع یابید از آن بیزاری خواهید جست و اولین چیزی که باید بگویم نماز استسقا شما است که دعا کردی و باران آمد و حال این که بدون دعای شما مرتب و به حسب عادت هر ساله بدون هیچ دعائی باران میبارد و این سنت و عادت آن است و آن را برای شما معجزه ای دانسته اند و یا این معجزه و علامت ثابت کرده اند که تو نظیر نداری و مانند تو احدی در دنیا نیست در صورتی که این امیرالمؤمنین که خداوند پایدارش بدارد مقابل نشود با احدی جز آن که بر او فزونی دارد و تو را منصب ولایت عهدی داده است و در مقامی قرار داده است که میشناسی و میدانی پس پس سزاوار او نیست که آنچه بر تو دروغ بستند در مقام انفاذ آن برآیی و وزر آن دروغ بر امیرالمؤمنین باشد یعنی چون او تو را تزویج کرده است پس هر عملی نسبت به تو جاری شود و بال آن بر او خواهد بود.
حضرت فرمود من بندگان خدا را از حدیث کردن نعمتهایی که خداوند متفضل مرا داده است مانع نمیشوم نهایت آن است که من شوق و نشاط و خوشحالی بر اوصاف خود نمیکنم و اما این که گفتی صاحبت یعنی مأمون مرا بر این منصب استقرار داده است پس بدان که مرا او محلی نداده مگر آن محلی که پادشاه مصر به یوسف صدیق داد و تفصیل حال آن دو را تو میدانی یعنی تو میدانی که پادشاه مصر کافر بوده و یوسف صدیق پیغمبر .
مرد که با شنیدن این مطلب خشمش به جوش آمده گفت ای پسر موسی از حد خود قدم فراتر نهاده ای و از شان خود تجاوز نمودی خداوند برای باران زمانی را تقدیر کرده و آن در وقت معین و مقدر بدون تقدیم و تأخیر میبارد تو آن را برای خود ملامت و معجزه قرار داده ای و بدان میبالی و برای خود برترین و قدرت نشان میدهی گویا که کاری مانند ابراهیم خلیل الرحمن هنگامی که سر مرغان را به دست گرفت و اعضای کوبیده ی آنها را که بر قله ی کوه ها بودند خواند و آنها با شتاب خود را رسانده بر سرهای خود ملحق شدند و بال زده و به اذن خدا پرواز نمودند کرده ای اگر راست میگوئی در آن پنداشته ای پس زنده کن این دو را و بر من مسلط ساز مرادش دو شیر که بر نقش مسند مأمون بود می باشد که اگر این کار را انجام دادی آن وقت میتوانی معجزه به حساب آوری زیرا باران که عادت به باریدن دارد تو سزاوارتر از دیگران نیستی که به سبب تنها دعای تو باران ریخته باشد دیگران نیز با تو دعا کردند همان طور که تو دعا میکردی و اشاره کرد به نقش دو شیری که روبروی هم بر تخت مأمون کشیده بودند.
حضرت در غضب شد و صیحه ای بر آن دو صورت زد و فرمود: این فاجر را بدرید و اثری از وی باقی مگذارید آن دو نقش به صورت دو شیر زنده در آمدند و بر مرد حمله بردند و او را دریدند و استخوانش را شکسته جویدند و او را تماماً خوردند و خونش را لیسیدند و حاضران همه مینگریستند و متحیر مانده بودند که چه میبینند شیران که از کار آن مرد خلاص شدند رو به حضرت رضا السلام کرده گفتند ای ولی خدا در روی زمین ما را چه میفرمایی اجازه میدهی که این را - اشاره به مأمون - بدریم و به رفیقش ملحق سازیم مأمون چون این بشنید غش کرده بیهوش بیفتاد.
امام به شیران فرمود در جای خود باشید شیران ایستادند بعد فرمود گلاب بر مأمون بپاشید و او را معطر کنید غلامان گلاب آورده و بر روی مأمون پاشیده بهوش آمده و باز شیران گفتند اجازه فرما ما کار او را نیز تمام کنیم و به رفیقش ملحق سازیم امام فرمود نه خداوند را درباره او تدبیری است که خود انجام خواهد داد گفتند پس ما چه کنیم؟ فرمود به جای خود باز گردید و همچنان که بودید بشوید آن دو شیر به سوی تخت بازگشتند به همان صورت اولیه به صورت شیر بر آن نقش شدند مأمون گفت سپاس خدا را که مرا از شر حمید بن مهران کفایت فرمود (مرادش آن مرد نابود شده بود. )
سپس رو به حضرت رضا السلام کرده عرض کرد یا بن رسول الله این امر خلافت و امارت از آن جد شما رسول خدا بوده و پس از این مقام کناره گیری و آن را به شما بسپارم؟ حضرت فرمود اگر چنین چیزی خواستم تو را مهلت نمیدادم و از تو تمنا و خواهش نمیکردم بلکه از خدای خود میخواستم زیرا خداوند اطاعت سایر مخلوقات خود را به ما عطا فرموده چنان که دیدی از آن دو نقش شیر و این جماعتی از جهال و عقب افتادگان بنی آدمند که سر کشی میکند و ایشان اگر چه در بهره ی خود زیان کرده اند ولی خداوند تعالی را در این عمل مصلحتی است و مرا امر فرموده که اعتراض بر تو نداشته باشم و آنچه تو اظهار کنی من در اختیار تو باشم چنان که یوسف را تحت فرمان فرعون مصر قرار داد. راوی گوید پس از این ماجرای مأمون پیوسته اظهار کوچکی و حقارت در نزد حضرت رضا سلام مینمود تا این که بالاخره انجام داد درباره ی آن حضرت کاری را که میخواست انجام دهد.( ۷۴ ) ۷۴ عيون اخبار الرضا : ص ۳۹۵-۳۹۱ )
* سخن گفتن شخص لال با گفتن كلمه لا اله الا الله
ابو علی معاذی گوید ابونصر مؤذن که از اهل نیشابور بود برای من نقل کرده گفت به مرضی سخت مبتلا شدم چنان که زبانم سنگین شده و قدرت تکلم را از دست دادم با خود فکر کردم به زیارت على بن موسى الرضاء السلام روم در حرم مطهرش از خداوند شفای خود را بخواهم و آن امام را به درگاه خدا شفیع آورم تا این که خداوند مرا شفا بخشد و از این مرض نجات یابم و زبانم باز گردد پس بر چهارپایی سوار شدم قصد مشهد کردم و موفق شده قبر امام رضاء السلام را زیارت کردم و در نزد سر مبارک آن حضرت ایستاده و دو رکعت نماز زیارت خواندم و به سجده رفتم پس آنچه توانسته دعا کردم و از خدا خواستم که زبان مرا شفا دهد و صاحب آن مزار را در نزد خدا شفیع آوردم و عافیت خود را طلب کردم پس در آن حالت از هوش رفتم و در خواب دیدم که گویا قبر شکافته شده و مردی با صورتی گندم گون از آن به من نزدیک شد و گفت ای ابا نصر بگو «لا اله الا الله» من اشاره کردم به ایشان گفتم که چگونه بگویم و حال آن که زبانم بسته است و یارای تکلم ندارد او صیحه ای بر من زد که قدرت خداوند را منکر می شوی بگو: «لا اله الا الله من ناگهان زبانم باز شده و گفتم «لا اله الا الله» و پای پیاده به منزلم بازگشتم در حالی که میگفتم لا اله الا الله» زبانم باز شده و دیگر پس از آن عافیت یافتم و بسته نشد.( ۷۵ ) ۷۵. ابن بابویه، محمد بن على عيون اخبار الرضا مترجم اکبر غفاری (تهران: صدوق، ۱۳۷۲) ج ۲، ص ۶۹۶-۶۹۵ )
۱۱۵