* خبر شهادت توسط ائمه علیهم السلام
حسن بن فضال از مردی که اهل خراسان بود روایت می کند که گفت پیغمبر را در خواب دیدم فرمود این خواب برای من صحت بود زیرا میدانستم هر کس پیغمبر خدا را در خواب بیند خود ایشان را دیده و رویایش صادق و صحیح است خبر شهادت و دفن امام رضا السلام را امیرالمؤمنین اسلام نیز داده بودند: سيقتل رجل من ولدى بأرض خراسان بالسم ظلماً اسمه اسمی و اسم ابيه اسم موسی بن عمران (۳۲ ) همان: ج ۲ ص ۱۱۰-۱۰۹ )
* خبر شهادت امام رضا السلام از ابوالصلت هروی
ابن بابویه قمی از ابو الصلت نقل میکند که او گفت من در ملازمت حضرت ابوالحسن الرضاء السلام بودم حضرت صدا کرد و فرمود میروی در این قبه ها و از چار جانب آن قدری خاک بر میداری جدا جدا میآوری و همان طوری که فرموده بود عمل کردم چون خاک را در برابر آن حضرت گذاشتم حضرت یک یک آنها را برداشت بوئید آنگاه یکی از آنها را جدا کرد به من فرمود این خاک را بگیر از همان جا که بر داشتی محل دفن من خواهد بود و چون من از دنیا بروم میخواهند قبر مرا پایین پای هارون قرار دهند و یا پشت سر او که قبر او قبله قبر من باشد ولی آنجا تخت سنگی پیدا میشود که اگر تمام کلنگ داران خراسان جمع شوند نمی توانند آن را بشکنند.
تو در این محل خاک قبر مرا حفر میکنی و هفت قدم که پایین رفتی به سردابی می رسی که به تو دعائی میآموزم فراگیر و آنجا بخوان قبر پر از آب میشود و در آن جا ماهیهای کوچکی پیدا میگردد یک قطعه نان نزد آنها بینداز پس از اندکی آن آب و ماهی را نخواهی دید و آنگاه مرا در آن قبر دفن میکنی. سپس فرمود: ای اباصلت فردا این فاجر مأمون مرا میخواند چون نزد او رفتم اگر در مراجعت عبا به سر کشیده ام با من سخن مگو ابا الصلت میگوید؛ آن دعا که فرمود فرا گرفتم و در اندیشه بودم آن شب خواب نرفتم که فردا چه خواهد شد. چون صبح شد حضرت لباسهای فاخر خود را پوشید و در محراب عبادت ایستاد و نماز خواند و پس از آن به تلاوت کلام الله مجید پرداخت که ناگاه غلام مأمون آمد گفت أجب یا امیرالمؤمنین امام السلام برخواست نعلین به پا کرده به منزل مأمون تشریف بردند و من نیز همراه آن حضرت بودم چون وارد شد مأمون آن حضرت را پهلوی خود نشانید طبقی از انگور مقابل مأمون بود، خوشه ای برداشت و چند حبه دانه ی انگور از یک طرف آن خودش خورد و اصرار چند میکرد که از آن انگور میل کند من نگاه به امام رضاء السلام میکردم که دیدم رنگش دگرگون شد حضرت خودداری فرمود مأمون گفت: یابن عم نیکو انگوریست ندیدم به این خوبی امام فرمود: انگور بهشت از این بهتر است مأمون گفت: باز هم میل کنید امام رضا ع السلام فرمود مرا معاف بدار مأمون گفت: لابد باید از این انگور بخورید امام علسلام سه دانه از انگور خورد و رنگش تغییر کرد و برخاست مأمون گفت: یابن عم کجا میروید؟ فرمود به آنجا که تو مرا فرستادی!
امر فرمود درب خانه را ببند بستم حضرت در بستر خود خوابید من آمدم وسط حیاط در دریای حزن و غم فرو رفتم ناگاه دیدم جوانی وارد شد صورتش چون ماه می درخشید موهای زیبایش بسیار شباهت به حضرت رضا ع السلام داشت. گفتم ای جوان از کدام در وارد شدی من که درها را بسته ام؟
ایشان فرمود آن کس که مرا از مدینه به اینجا آورد درهای بسته را هم به سوی من گشود گفتم شما که هستید؟ فقال عللا انا حجة الله عليك يا ابا الصلت انا محمد بن على بن موسى الرضا السلام.
آن گاه به طرف اتاق پدر رفت من هم همراه او رفتم به من فرمود: تو هم داخل شو دیدم تا چشم حضرت به صورت او افتاد او را بوسید و به سینه چسبانید آنگاه او را کنار فراش خود جا داد و با او به سخن گفتن پرداخت که من میشنیدم ولی نمی فهمیدم چه میگویند دیدم رنگ حضرت رضا ع السلام زرد شد و لبهای آن حضرت سفید شد مانند برف شده بود ابا جعفر السلام لبهای پدر را بوسید سپس دیدم که چیزی از جیب خود درآورد مانند گنجشک و ابا جعفر السلام آن را گرفت و تناول کرد آنگاه لحظه ای گذشت ابو جعفر فرمود: ای ابوصلت برو آب حاضر کن عرض کردم اینجا آب و مغتسل نیست فرمود در آن اطلاق هست رفتم دیدم یک اطاقی تهیه شده با آب برای غسل امام السلام تعجب کردم این اطاق خشک و خالی بود تا برگشتم دیدم امام از دنیا رفت و حضرت ابو جعفر فرمود: تو آب بریز من غسل میدهم.
من آب می ریختم امام نهم السلام غسل میداد منوط بهشتی حاضر بود بدان منوط کردن کفن نمودند و نماز خواندند آنگاه فرمود تابوت بیاور عرض کردم بروم نزد نجار تابوت خبر کنم؟ فرمود در این خزانه تابوت هست بیاور رفتم دیدم تابوتی که تا آن روز به چشم ندیده بودم آن را بردم خدمت حضرت جواد علام بعد پیکر پاک مطهر امام السلام را گرفتیم در میان آن تابوت نهادیم و باز نماز خواندند من ناگهان دیدم سقف شکسته شد و آن تابوت بلند شد به طرف آسمان رفت پریشان شدم عرض کردم یابن رسول الله الان مأمون از من جسد پدرت را مطالبه میکند چه جواب جویم؟ فرمود ساکت و آرام باش اکنون بر میگردد لحظه ای گذشت حضرت ابا جعفر السلام فرمود هیچ پیغمبری یا ولی و وصی او نیست که در شرق عالم از دنیا برود مگر آن که خداوند بین او وصیتش در مغرب هم باشد جمع کند و ارواح و اجساد آنها را به هم نزدیک سازد.
ابوصلت قسم یاد میکند که هنوز حدیث و سخن گفتن ابو جعفر تمام نشد بود که سقف شکافته شد و تابوت نزول کرد و به جای خود قرار گرفت و امام السلام از تابوت در فراش خود قرار گرفته آنگاه فرمود در را بگشا و مأمون را خبر ده در را گشودم و به مأمون خبر دادم که او با غلامانشان گریه کنان و بر سر زنان وارد شدند دیگر اثری از حضرت جواد الائمه ندیدم. (۳۳ همان ج ۲ ص ۱۲۰-۱۱۸ )
* چگونگی شهادت امام رضا السلام
شیخ صدوق مینویسد صبح که مأمون بر وفات حتمی آن حضرت اطلاع یافت آمد سر و پای برهنه و اشک ریزان با غلامان و ملازمان در مقابل آن حضرت ایستاد و گفت ای برادر من مرگ تو رخنه ای در اسلام انداخت و مقدرات الهی بر تقدیر و تدبير من غال آمده، مأمون مینالید و میگفت ای آقای من ای سید و بزرگ من به خدا سوگند نمیدانم کدام مصیبت به من عظیم تر است بر کدام مصیبت خود گریه کنم این که شما را از دست میدهم یا تهمت مردم که من شما را کشته ام.
در این روایت است که حضرت به او پاسخی نداد فقط یک کلمه به او فرمود: ای مأمون با پسرم محمد تقی نیکو معاشرت کن که وفات تو و وفات پسرم به هم نزدیک خواهد بود.
ابن بابویه قمی در باب شصت و چهار از هرثمه ابن أعين روایت کرد که گفت: من شبی در حضور مأمون بودم چون چهار ساعت از شب گذشت اذن رفتن داد و من به خانه خود رفتم نیمه شب که شد صدای کوبیدن درب را شنیدم غلامم پاسخ داد کوبنده به غلام گفت هر ثمه را بگوی آقایت تو را میطلبد خود را فوری به او برسان هر ثمه :گفت من بی درنگ برخاستم و لباس بر تن کردم و با سرعت خود را به خانه ی حضرت رسانیدم غلام در پیش روی من بود او داخل شد و بعد من وارد شدم و امام را در صحن منزل نشسته دیدم چون چشمش به من افتاد گفت ای هرثمه عرض کردم لبیک یا مولای فرمود: نزد من بنشین من نشستم به من فرمود خوب گوش کن که چه میگویم، اکنون زمان مرگ من رسیده و باید به سوی خدا رحلت کنم به جد و پدرانم ملحق گردم و عمرم به آخر رسید و نامه عملم پایان یافته است و به تو میگویم این مرد (مأمون) ستم کار قصد آن کرده است که مرا با انگور و انار مسموم سازد و رشته ای را به زهر آلوده و آن را به سوزن کرده و در حبه انگور فرو برده و آن را زهر آگین کرده اما طریقه آلوده کردن انار به سم به این صورت بود که سم را در کف دست یکی از غلامانش ریخته تا به آن بیالاید و با همان دست آلوده انار را حبه حبه کند و آن را چنگ زند تا سم بخورد آن رود و فردا مرا دعوت میکند و آن انار و انگور را به رسم پذیرائی نزد من مینهد و از من میخواهد که آن را بخورم و من آن را میخورم و سپس آن چه خدا تقدیر و حکم کرده انجام میشود پس چون من از دنیا رفتم مأمون خواهد گفت خودم باید او را با دست خویش غسل دهم چون چنین گوید تو محرمانه از قول من بگوشش بگو به من گفته است تا به تو بگویم این کار را نکنی که عذاب الیمی که قرار است مدتی بعد بر تو نازل شود به جلو افتاده و به زودی فرود می آید و آنچه از آن حذر میکنی با شتاب به تو خواهد رسید و او از تو پذیرفته دست از این کار بر می دارد.
هرثمه گوید: عرض کردم ای سرور من به روی چشم فرمود: چون برای تغسیل من تو را بگمارد و خود در محل مرتفعی که مشرف بر آنجا که مرا غسل می دهی بنشیند که ناظر عمل تو باشد اقدام به آن مکن و متصدی شستن من مشو تا این که خیمه سفیدی در کنار خانه ببینی چون آن خیمه را دیدی مرا با همان لباسم که در آن از دنیا رفته ام به درون آن خیمه بر و در پشت آن با همکارانت به انتظار بایست و خیمه را بالا نزن که مرا ببینی چون هلاک خواهی شد، بعد مأمون نزدیک تو آید و گوید ای هرثمه آیا شما نمی گویید که امام را جز امام غسل نمیدهد؟ پس این ابوالحسن علی بن موسی را چه کسی غسل داد در حالی که فرزندش محمد اکنون در مدینه است و آن از شهرستانهای حجاز است و ما اکنون در طوس هستیم؟ و چون چنین چیزی به تو گفت در پاسخ او بگو امام را نباید و واجب نیست کسی غسل دهد مگر امام پس از او ولی اگر کسی تعدی کرد و این عمل را انجام داد امامت امام برای تجاوز کاری غسل دهنده باطل نخواهد شد.
همچنین امامت امام پس از وی هم باطل نمیگردد با این که دیگری بر او غلبه کند و نگذارد او پدرش را غسل دهد و اگر علی بن موسی در مدینه بود و از دنیا می رفت پسرش محمد در ظاهر او را غسل میداد و این طور که اکنون شد او را در خفا و پنهانی غسل همی داده و چون خیمه برداشته شود تو مرا خواهی دید که در کفن پوشیده شده ام پس مرا بردار و در تابوت بنه و حمل کن و چون بخواهد قبر مرا آماده کند میخواهد قبر پدرش هارون را قبله قبر من قرار دهد و این هرگز نخواهد شد و چون کلنگها را بر زمین کوبند، هیچ گونه بر زمین تأثیر نکند و به اندازه ی پشت ناخنی زمین را حفر ننمایند.
هرگاه برای کندن زمین کوشش خود را نمودند و نتوانستند کاری از پیش برند از قول من به مأمون بگو به من امر کرده است که یک کلنگ در قبله قبر پدرت هارون بر زمین زنم و چون زدم قبری ساخته و آماده آشکار میشود و چون پذیرفت و قبر پیدا شد مرا در آن نگذارید تا از ته قبر آب سفیدی بیرون آید که قبر را پر کند تا آب مساوی با روی زمین گردد سپس در آن ماهیی به طول قبر نمایان شود و به حرکت آید و تا ماهی در حرکت است مرا به قبر نبرید تا این که ماهی نهان گردد و آب فرو نشیند پس مرا در قبر بر و لحد بگذار و مگذار کسی بر روی من خاک ریزد زیرا قبر خود به خود پر و پوشیده شود. ( ۳۴ عيون أخبار الرضاعه: ج ۲ ص ۶۰۲ )
* آثار مسمومیت
حضرت رضا علام فرمود: آن چه گفتم حفظ کن و عمل نما و مبادا مخالفت کنی که به ضرر تو تمام میشود هرثمه گفت در آن ساعت با کمال تأثر و حزن و گریان بیرون آمدم و غیر از خدا کسی بر ضمیر من مطلع نبود چون روز شد مأمون مرا طلبید تا عصر نزد او بودم آنگاه مأمون گفت برو نزد امام رضا السلام بگو مأمون سلام میرساند میگوید اگر ممکن است نزد ما بیائید و اگر نمیتوانید من خدمت شما برسم و اگر قبول کرد بیاید مبالغه کن زودتر بیاید.
چون خدمت آن حضرت رسیدم فرمود وصیتهای مرا حفظ کردی عرض کردم اری حضرت کفش خواست و فرمود میدانم تو را برای چه فرستاده است و به طرف منزل مأمون رفتیم چون وارد منزل شدیم مأمون از جای برخاست و استقبال کرد و دست در گردن امام کرد پیشانی آن حضرت را بوسید و امام را بر جای خود نشانید و از هر دری سخن گفت در ضمن به یکی از غلامان گفت انگور و انار بیاورند هرثمه میگوید چون نام انگور و انار را شنیدم بر خود لرزیدم در گوشه ای رفتم آرمیدم چون نزدیک زوال شمس شد حضرت عبا بر سر انداخت و از خانه مأمون بیرون رفت پس از ساعتی مأمون امر کرد اطباء به خانه ی آن حضرت بروند سبب آن را پرسیدم گفت مرضی با آن حضرت عارض شد و مردم در امر آن حضرت گمانهایی میبرند من یقین کردم آن چه حضرت فرموده خواهد شد چون ثلثی از شب گذشت صدای شیون از خانه حضرت بلند شد در دم به دور خانه ی آن حضرت جمع شدند من نیز به سرعت رفتم دیدم مأمون ایستاده و سر خود را برهنه کرده و بندهای خود را گشوده و با آواز بلند گریه میکند.
* روز غسل و تجهیز
من بی تاب شدم مأمون تعزیه و مجلس ترحیم گرفت و نشسته مردم به دیدن او آمدند تا پس از ساعتی که همه حاضر شدند خانه آن حضرت رفت و گفت اسباب غسل و کفن حاضر کنید تا او را غسل دهم من فوری نزدیک مأمون رفتم گفتم ابوالحسن به من چنین پیغامی داده است مأمون چون آن سخن را شنید ترسید و بر خود لرزید و کار غسل را به من واگذاشت و خود بیرون رفت پس از ساعتی خیمه ی سفیدی گوشه ی خانه سرپا شد من با جماعتی دیگر بیرون خیمه ایستادیم آواز تسبیح و تکبیر و تهلیل میشنیدیم.
و صدای ریختن آب و حرکت ظروف به گوش ما میرسید و بوی خوش و مطبوع از پس پرده به مشام ها میخورد که هرگز استشمام نکرده بودم ناگاه دیدیم مأمون از بام خانه مشرف شد و همان طور که حضرت بیان فرموده بود مأمون گفت و من هم طبق همان دستور جواب او را دادم در این اثنا خیمه برچیده شده و جنازه ی آقا را در کفن پیچیده و طاهر و مطهر و خوشبو بر روی تابوت گذاشته شده بود پیکر پاک آن حضرت را بیرون آوردیم مأمون و همه حاضرین آمدند بر آن حضرت نماز خواندند و به طرف قبه ی هارون حرکت کردیم بدون تردید این همان قبر ساخته ی اسکندر است.
* انتخاب محل قبر
چون به قبه ی هارون رسیدیم کلنگ داران در پشت سر هارون خواستند قبری بکنند هر چه کلنگ زدند ذره ای از خاک جدا نشد مأمون گفت: میبینی زمین چگونه امتناع مینماید از حفر قبر او!؟
گفتم به من امر کرده که یک کلنگ پیش روی هارون بزنم قبر ساخته طاهر می شود گفت بسیار عجیب است اما از ابوالحسن علی بن موسی الرضا هیچ امری غریب و عجیب نیست ای هرثمه آن چه دستور داده عمل کن هرثمه گفت من کلنگ را گرفتم و در جانب قبله هارون به زمین زدم به یک کلنگ زدن قبری کنده شد و در میانش ضریحی ساخته پیدا شد مأمون گفت ای هرثمه او را در قبر گذار گفتم به من امر کرده او را در قبر نگذارم تا امری عجیب ظاهر شود گفت بسیار خوب هر طور که دستور فرموده عمل کن هر ثمه گوید آبی سفید در آن میان ظاهر شد قبر را پر کرد بعد ماهی بزرگی به طول قبر پدیدار گردید پس از لحظه ای آن ماهی ناپدید شد و آب به کلی نابود گردید.
آن گاه خواستم جسد شریف را در میان قبر سرازیر کنم بدن مبارک خود به خود در قبر قرار گرفت و پرده سفیدی بر روی قبر قرار گرفت من دیگر قبر را نمی دیدم نفهمیدم چه شد و کی آن جسد طاهر و طیب را به قبر برد مأمون به حاضرین گفت خاک روی قبر بریزید گفتم حضرت فرمود خاک نریزید گفت پس چه کسی قبر را پر میکند گفتم صبر کن ببین چه خواهد شد مردم همه چشم بر آن آرامگاه ولایت دوخته ببینند چه خواهد شد در این حال دیدیم قبر پر شد و از زمین بلندتر گردید و مردم متفرق شدند.
* کتمان سر
مأمون که به خانه رفت مرا طلبید گفت تو را به خدا سوگند آنچه غیر از این کارها که دیدم اگر ابوالحسن به تو خبری دیگر داده بگو گفتم همه ی این اعمال را به من خبر داد انار و انگور را هم قبلاً به من فرمود.
مأمون این سخن بشنید سرخ و زرد و سیاه و سفید میشد و ناگاه فریاد زد و غش کرد روی زمین افتاد و در حال بیهوشی میگفت وای بر مأمون از خدا وای بر مأمون از رسول خدا وای بر مأمون از علی مرتضی وای بر مأمون از فاطمه ی زهرا وای بر مأمون از حسن مجتبی وای بر مأمون از حسین شهید كربلا وای مأمون از حضرت زین العابدین وای بر مأمون از امام محمد باقر وای بر مأمون از امام جعفر صادق وای بر مأمون از امام موسی کاظم وای بر مأمون از علی بن موسی الرضا به خدا قسم این است زیان کاری های هویدا در حال بی هوشی مکرر این سخنان را میگفت و گریه میکرد و فریاد میزد من از مشاهده ی احوال او ترسیدم و گوشه ی خانه خزیدم چون به هوش آمد صدا کرد رفتم نزد مأمون گفت به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیزتر نیستید اگر بشنوم که یک کلمه ای از این مطالب جایی نقل کردی خونت حلال است پس عهد و پیمان را از من گرفت و سوگندهای عظیم به من داد که به کسی اظهار نکنم چون خواستم بیرون بروم دست بر پشت دست زد گفت: يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ ما لا يَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ وَكَانَ اللهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحيطا». (٣٥) کتاب زندگانی حضرت امام رضا : ص ۱۲۵-۱۱۸، عیون اخبار الرضاء : ج ۲ ص ۶۰۲ )
65
* شهادت امام رضا السلام
محمد بن علی ماجیلویه با شش تن دیگر از مشایخ که نامشان در متن ذکر شده است از ابوصلت روایت کرده اند که گفت همین طور که من در مقابل ابوالحسن سلام ایستاده بودم به من فرمود: ای اباصلت به این بقعه که هارون در آن جا دفن شده است داخل شو و از هر وجه آن از چهار گنج مشتی خاک برای من بياور من رفتم و آن چه خواسته بود برداشته آوردم چون مقابلش رسیدم فرمود: یکی یکی از آن چهار مشت خاک را به من بده و او نزد درب ایستاده بود من از خاک های یکی را به او دادم آن را دید و بر زمین ریخت سپس روی به من کرده گفت: در اینجا برای دفن من قبری حفر میکنند و سنگی پیدا میشود که اگر همه کلنگهای خراسان گرد آیند نمیتوانند آن سنگ را از جا بیرون کنند بعد درباره ی خاک پایین پا و خاک بالای سر هارون نیز نظیر این کلام را فرمود آن گاه گفت آن خاک دیگر را به من ده من خاک پیش روی را به او دادم آن را بگرفت و فرمود این خاک از تربت من است.
بعد فرمود برای من در این موقع قبری حفر کنند و تو آن را امر کنی که تا هفت میدهم بخوان و آب فرو مینشیند و چیزی از آن باقی نمی ماند و این کار را جز پله گود کنند و در آنجا از یک سو قبر گشاد و وسیع کنند و قبری احداث نمایند اگر از آن امتناع ورزیدند و گفتند حتماً باید لحد داشته باشد پس بگو باید دو زرع و یک وجب وسعت قبر باشد پس خداوند خود آن هر چه بخواهد وسعت میدهد و چون چنین کردند تو خواهی دید که در پایین قبر پر از آب خواهد شد و پر می شود و در آن آب ماهیان ریزی خواهی دید پس برای آنها نانی که اکنون به تو می دهم خرد کن و چون چیزی از آن نان باقی نماند ماهی بزرگی آشکار می شود و آن ماهیان ریز را می بلعد تا این که هیچ باقی نماند سپس پنهان می گردد و چون غایب شد تو دست بر آن آب ببر و این کلام را که به تو یاد در پیش روی مأمون انجام مده.
آنگاه فرمود ای اباصلت فردا من بر این فاجر وارد میشوم پس اگر از آن جا سر برهنه خارج شدم با من سخن گوی من پاسخت را خواهم داد ولی اگر در بازگشتن سرم را پوشیده بودم با من سخن مگو .
ابو الصلت گوید جون صبح شد لباس خود را بر تن کرد و در محراب عبادتش منتظر نشست و همین طور که انتظار میکشید ناگهان غلام مأمون وارد شد و گفت امیر شما را احضار میکند حضرت کفش خود را به پای کرد و ردای خود را بر دوش افکند و برخاسته حرکت کرد و من در پی او میرفتم تا بر مأمون وارد شد و در پیش روی مأمون طیفی از انگور بود و طبقهائی از میوه جات و در دست او خوشه انگوری بود که مقداری از آن را خورده بود و مقداری از آن باقی بود چون چشمش با آن حضرت افتاد از جای برخاست و با او معانقه کرد و پیشانی اش را بوسید و آن حضرت را در کنار خود نشانید و خوشه انگوری که در دست داشت به آن جناب داده و گفت یا بن رسول الله من انگوری از این بهتر تا کنون ندیده ام.
حضرت به او فرمود بسا میشود که انگوری نیکو است از بهشت است یعنی انگور نیکو در بهشت است گفت شما از آن تناول کنید امام فرمود مرا از خوردن آن معاف بدار گفت باید تناول کنی برای چه نمیخوری یا شاید خیال بدی درباره ی من کرده ای؟ و خوشه انگور را برداشت و چند دانه از آن خورد و بعد پیش آورده و امام از او گرفت و سه دانه از آن را به دهن گذارده و خوشه را بر زمین نهاد و برخاست.
مأمون پرسید به کجا میروید؟ فرمود بدان جا که تو مرا فرستادی عبا به سر کشیده خارج شده ابو الصلت گوید من با او سخنی نگفتم تا داخل خانه شد و فرمود درها را ببندید کسی را راه ندهید درها را بستند و حضرت در بستر خود خوابید و من اندکی در صحن خانه با حالتی افسرده و اندوهگین ایستاده بودم که در آن حال چشمم به جوانی ،نورس خوش روی مجعد موی شبیه ترین مردم به حضرت رضا ع السلام افتاد که داخل خانه شد من پیش دویدم و سؤال کردم قربانت شوم درها که بسته بود شما از کجا وارد شدید؟ گفت آن که مرا از مدینه در این وقت بدین جا آورد همان مرا از در بسته وارد خانه نمود.
پرسیدم شما که باشید؟ گفت من حجت خدا برتر هستم ای اباصلت من محمد بن علی میباشم سپس به سوی پدرش رفت و وارد اطاق شد و مرا فرمود با او داخل شوم چون دیده پدرش حضرت رضا سلام بر او افتاد یک مرتبه از جا جست و او را در بغل گرفت و دست در گردن او کرد و پیشانی اش را بوسید و او را با خود به فراش کشید و محمد بن علی به رو در افتاد و پدر را میبوسید و آهسته به او چیزی گفت که من نفهمیدم؛ اما بر لبان حضرت رضاء السلام کفی دیدم که از برف سفیدتر بود ابوجعفر اسلام آن را با زبان بر میگرفت و بعد حضرت دست زیر لباس بر سینه برد و چیزی مانند گنجشک بیرون آورد و ابوجعفر علیم آن را بلعید و حضرت از دنیا رفت.
ابو جعفر مرا گفت ای اباصلت برخیز از آن پستوی انبار و تخته ی میت را بر آن می شویند حاضر ساز و آب برای تغسیل بیاور عرض کردم در انبار و پستو تخته غسل و آب نیست ولی حضرت فرمود: آنچه به تو امر کردم انجام ده من داخل انبار شدم و دیدم هر دو آماده است بیرون آوردم و دامن قبا بر کمر بستم و پای برهنه نمودم که آن جناب را غسل دهم.
حضرت فرمود: ای اباصلت کنار رو که غیر از تو کسی با من است که مرا در تجهیز یاری میکند و امام غسل را داده به من فرمود به پستو رو و جامه دانی که دانی که در آن کفن و منوط است بیاور من رفتم بقچه ای دیدم که هرگز آن را ندیده بودم آن را برگرفته نزد حضرت آوردم پس او را کفن کرد و بر او نماز گذارد، پس گفت آن تابوت را بیاور عرض کردم نزد نجاری روم و از او بخواهم تابوتی بسازد؟ فرمود نه برخیز و برو در خزانه و انبار تابوتی هست من به انبار رفته تابوتی یافتم که تا کنون در آنجا آن را ندیده بودم آن را نزد حضرتش آوردم او جنازه ی حضرت رضا السلام را برداشته و در آن تابوت نهاد و دو پایش را راست یکدیگر نهاد و دو رکعت نماز خواند که هنوز تمام نشده سقف خانه شکافت و جنازه از آن شکاف سقف خارج شد و بیرون رفت من عرض کردم یا ابن رسول الله مأمون خواهد آمد و پدرت رضاء السلام را از ما مطالبه میکند ما باید چه کنیم؟ فرمود: ساکت باش ای اباصلت جنازه باز خواهد ششت و هیچ پیامبری در مشرق از دنیا نرود و وصی او در مغرب نمیرد مگر این که خداوند ارواح و اجساد آنان را جمع مینماید هنوز امام گفتارش را تمام نکرده بود که سقف شکافت و جنازه با تابوت فرود آمد پس برخاست و جنازه را از تابوت بیرون آورد و در بستر خود قرار داد مانند این که غسل داده و کفن کرده نشده است آنگاه مرا گفت ای اباصلت برخیز و در را به روی مأمون باز کن من برخاستم و در را گشودم که دیدم مأمون با غلامانش در خانه ایستاده است در حالی که میگرید و محزون است داخل خانه شد گریبانش را پاره کرد و لطمه بر روی خود میزد و میگفت ای سید من ای سرور من مرگ تو مرا به مصیبت انداخت سپس داخل اطاق شد و به بالین جنازه نشست گفت مشغول تجهیز آن شوید و امر کرد قبری بکنند و آن موضع را من کندم همان چیز ما که حضرت رضا السلام فرموده بود ظاهر شد یکی از درباریان مأمون گفت آیا نمی گوئی و باور نداری او امام بود؟ گفت: آری امام نخواهد بود مگر بر همه ی مردم مقدم باشد و امر کرد سمت قبله قبری برایش حفر کنند گفتم امام امر کرده که به قدر هفت پله رو به پایین از برای او حفر کنم بعد در یک سمت برای او محلی برای دفن بگشایم مأمون گفت: هر چه ابوصلت میگوید که او امر کرده است عمل کنید جز آن محله در کنار عمق قبر بلکه قبر را معمولی بکنید و لحد بگذارید و چون دید آب پیدا شد و ماهیان در آن نمایان شدند و چیزهایی دیگری که فرموده بود ظاهر گشت مأمون گفت: پیوسته حضرت رضا السلام در زمان حیات خود عجایب به ما مینمود و حتی پس از مرگش نیز عجائبی از او به ظهور میرسد یکی از وزرایش که با او بود گفت : آیا میدانی حضرت رضا السلام از چه چیز به تو خبر میدهد؟
گفت: نه گفت به تو میفهماند که شما بنی عباس دولت و شوکتتان با کثرت جمعیت و طول مدت سلطنت مانند این ماهیان هستید تا این که اجلتان برسد و مدتتان به سر آید و قدرتتان از دست برود خداوند مردی را از ما بر شما مسلط کند که همه ی شما را به فنا بسپارد اولین و آخرینتان.
مأمون گفت راست گفتی آنگاه رو به من کرده گفت آن کلامی را که گفتی و ماهیان بلعیده شدند برای من بگو و به من یاد ده گفتم به خدا قسم الآن فراموش کرده و من راست میگفتم ولی او امر کرد مرا به زندان برند و حضرت رضا علیه السلام را به خاک بسپارند مدت یک سال در حبس به سر بردم و بر من در زندان بسیار سخت میگذشت شبی خوابم نبرد و بیدار ماندم و به درگاه خدا رفتم و به دعا و زاری مشغول گشتم و به دعایی که در آن حال محمد و آل محمد صلوات الله علیهم را ذکر میکردم و به حق آنان از خداوند فرج میخواستم شروع کردم هنوز دعایم به اتمام نرسیده که ناگاه دیدم ابو جعفر محمد بن علی السلام بر من وارد شده و فرمود: ای اباصلت سینه ات تنگ شده است و حوصله ات تمام گشته؟ عرض کردم آری به خدا سوگند فرمود برخیز با من بیرون آی آنگاه دست مبارکش را به من زد و زنجیرهایی که بر من بود زده همه از من برداشته شده و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد در حالی که پاسبان و غلامان مرا نظاره می کردند ولی قدرت سخن گفتن نداشتند و من از در خارج شدم پس از آن به من فرمود برو به امان خدا تو را به خدا سپردم بدان که تو هرگز با مأمون رو بر نشوی و او هم تو را نخواهد یافت ابوالصلت گفت: تاکنون مأمون به من دست نیافته است. (۴۳ ) بحار الانوار: ج ۱۲ ص ۲۶۱-۲۶۰ )
82