کارگر بدون مزد
امام رضا (ع) گفت: امشب میهمان ما باش.
سلیمان من و من کرد و گفت: اگر زحمت.....
امام تبسمی کرد و گفت بیا... امشب برویم به خانه ی ما سلیمان با خوشحالی زیادی که در دل داشت راه افتاد. میهمان پسر رسول خدا (ص) بودن بزرگترین آرزوی سلیمان در زندگی اش بود. قند توی دلش آب شد.
آنها به در خانه ی امام رضا (ع) رسیدند. امام در را باز کرد و یا الله گفت و او را به درون خانه برد حضرت وسط حیاط ایستاد و خیره شد به خدمتکارهای خود سلیمان هم به آنها نگریست. آنها در باغچه ی خانه سرگرم کاشتن گل بودند. چشم امام به کارگری غریبه افتاد. یکی از خدمتکارها را صدا زد. خدمتکار بزرگ تر دست از کار کشید و نزد امام آمد. امام مرد غریبه را نشان داد و پرسید او کیست؟
خدمتکار گفت کارگری است که او را برای کاشتن گل در باغچه به خانه آورده ایم کارگر داشت باغچه را بیل می زد. عرق از سر و رویش جاری بود و به نفس نفس افتاده بود. امام رضا (ع) پرسید مزدش را تعیین کرده اید؟
خدمتکار گفت: نه!
امام با تعجب پرسید: نه؟!
خدمتکار که کمی جا خورده بود ادامه داد: هر چه به او بدهیم راضی است و چیزی نمی گوید.
صورت امام سرخ شد. از نگاهش پیدا بود که خشمگین شده است. سلیمان شانه ی او را گرفت.
آقا جان قربانتان بروم خودتان را ناراحت نکنید. چیزی که نشده
امام (ع) گفت: بارها گفته ام برای کار کسی را نیاورید، مگر آن که قبلاً مزدش را تعیین کرده باشید کسی که بدون قرارداد کار می کند، اگر چند برابر مزدش هم بگیرد باز فکر میکند مزدش را کم داده اند. اما اگر قرارداد داشته باشد هرگاه به اندازه ی مزدی که تعیین شده پول بگیرد خشنود میشود. اگر مبلغ بسیار ناچیزی هم بر مزدش اضافه کنند خیلی سپاسگزار خواهد شد.
خدمتکار به اشتباه خود پی برد. امام رضا (ع) سلیمان را به درون اتاق خود تعارف کرد.