پیراهنی با عطر گلهای بهشت
وقت خداحافظی بود. ریان که قلبِ لطیفی داشت، مانده بود که با چه رویی از امام رضا (ع) جدا شود. او باید به مسافرتی دور می رفت و شاید دیگر امام را نمی دید.
ریان وسایل سفرش را آماده کرد شترش را به یکی از خدمتکاران امام (ع) سپرد و گفت به او یک سطل آب بده تا با امام وداع کنم سپس رفت طرف اتاق امام حضرت در اتاق خودش منتظرش بود. ریان نزدیک اتاق که رسید فکر کرد؛ یادم نرود که دو چیز را از مولایم بخواهم اول این که یکی از پیراهن هایش را به من بدهد تا وقت مردن مرا در آن کفن کنند تا خدا گناهانم را ببخشد. دوم، مقداری در هم از ایشان بگیرم تا برای دخترانم چند انگشتر بخرم و برایشان سوغات ببرم خودم که این قدر پول ندارم.
جلوی چارچوب در ایستاد امام به استقبالش آمد. او را بغل کرد و برایش دعا خواند وقت خداحافظی بود ربان دست در گردن امام انداخت. ناگهان طاقت از دست داد و های های زیر گریه زد. گریه ی بلندش خدمتکارهای خانه ی امام را متوجه او ساخت. امام رضا (ع) او را آرام کرد ریان نمی توانست حرف بزند. راه گلویش بسته شده بود و زبانش نمی چرخید. او باز دست ها و صورت امام را بوسید بعد راه افتاد. قدمی که جلو گذاشت، دوباره برگشت و به امام نگریست. امام هم غمگین بود. ریان دوباره گریست اما نایستاد و قدم تند کرد. تا خواست سوی شتر خود برود، صدایی شنید صدا صدای مهربان امام رضا بود.
- ريان
بله آقا!
بازگرد!
ریان با تعجب برگشت. چه شده بود؟!
مولای من چه شده؟!
امام گفت: دوست نداری چند در هم به تو بدهم تا برای دختران خود انگشتر تهیه کنی. دوست نداری پیراهنی از پیراهن هایم را به تو بدهم ...؟
ریان یاد خواسته ی پنهانی دلش افتاد. شگفت زده شد. او خواسته اش را پاک از یاد برده بود اما امام رضا(ع) به یادش آورد. با صدای لرزان گفت اول در خاطرم بود آقا که به شما بگویم اما غم وداع با شما سنگین است، به همین خاطر فراموش کردم امام رضا (ع) ریان را به درون اتاق برد به او سی درهم و پیراهن سفید و بزرگی داد. سپس او را بدرقه کرد. ریان وقتی از امام دور شد با شوق تمام آن پیراهن را بویید و به خودش گفت: راستی که مولای خوبم از راز دل دوست دارانش هم با خبر است؟!
سکه های شمرده شده
عبدالله به صخره ی کوچک تکیه داد خانه ی دلش پر از غصه بود. خواست غصه هایش را به آسمان پر بدهد. غصه های هزار رنگی که در دلش خانه کرده بود و رنجش می داد. چشم به آسمان دوخت و به خدا شکایت کرد و گفت خدایا فقط خودت به دادم برس یاد طیس و دوستانش افتاد در نظرش طیس چقدر پست شده بود. دیگر کم مانده بود که آن ماجرا را در شهر جار بزند. اما خیلی ها بو برده بودند ماجرای پول مختصری که عبدالله به او بدهکار بود. آخرین بار همین چند دقیقه ی پیش طیس سر راه او سبز شد و گفت: آهای عبدالله دوباره که دست خالی آمدی نکند باز هم گرفتاری و شرمنده؟
عبدالله هم با روی سرخ پاسخ داد نه، باور کن دارم تلاش میکنم تا هر طور شده بیست و هشت دینارت را برایت جور کنم.
کمی صبر داشته باش مسلمان!
ناگهان دوستان طیس دور عبدالله را گرفتند و به او خندیدند و مسخره اش کردند:
- آهای آهای عبدالله گدا عبدالله گدا! آهای آهای عبدالله بی پول، عبدالله بی پول!
همان دم بود که عبدالله از دست آنها گریخت، اما طیس پشت سرش دوید و فریاد زد تا فردا مهلت داری پولم را بیاوری وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی
عبدالله داشت آرام آرام گریه می کرد.
-خدایا از کجا بیست و هشت دینار طلا جور کنم برای من پول زیادی است. کاش محتاج نبودم و از او قرض نمی گرفتم. کاش میمردم و دست به دامان او نمیشدم! فکری به خاطرش رسید. یک فکر خیلی مهم به نقطه ای خیره شد و گفت: بروم و دست به دامان او بشوم او خیلی کریم و با گذشت و رازدار است.
فوری به روستای عریض در نزدیکی مدینه رفت. اهل بیت امام رضا (ع) گفته بودند که حضرت به آنجا رفته است. به عریض رسید. سوی کلبه ی امام رضا (ع) رفت حضرت را از دور دید. تا آمد پا تند کند، دید فوری امام اسبش را سمت او راند و خیلی زود به او رسید. امام رضا (ع) زودتر از او سلام گفت و عبدالله تا آمد حرفی بزند، امام رضا (ع) گفت چه خواسته ای داری عبدالله؟
عبد الله که تعجب کرده بود من من کرد و گفت:
-قربانت گردم، طیس از من طلبی دارد و چند روزی است که در گرفتن آن پافشاری میکند او با حرفها و کارهایش مرا در کوچه و بازار رسوا کرده صورت امام رضا رنگ به رنگ شد. عبد الله فکر کرد حتماً امام رضا (ع) به طیس خواهد گفت که باز هم به عبدالله مهلت بده و دیگر او را با حرف هایت آزار نده. امام چنین حرفی نزد. فقط رو به او جمله ای کوتاه گفت: همین جا باش تا برگردم!
او روی زیلویی ساده در بیرون کلبه نشست ماه رمضان بود. دقایقی گذشت. امام نیامد عبدالله نگران شد. برخاست تا به مدینه برگردد و روزی دیگر سراغ امام بیاید تا افطار زمانی نمانده بود.
تا خواست راه بیفتد امام رضا (ع) را در مقابل خود دید. امام رضا (ع) با مهربانی او را به درون کلبه برد. آنها گرم گفت و گو شدند. عبدالله هنوز هم در فکر بدهکاری اش بود، اما امام درباره ی آن چیزی نمی گفت تا اینکه از او پرسید گمان نمی کنم افطار کرده باشی عبدالله با خجالت پاسخ داد: نه، افطار نکرده ام!
امام رضا (ع) از خدمتکارش خواست غذا بیاورد. خدمتکار سینی غذا را مقابل او و امام گذاشت و سفره ی کوچکی را باز کرد. بعد عبدالله در کنار امام و غلامش افطار کرد. بعد از غذا امام با خوش رویی گفت تشکی را که رویش نشسته ای بلند کن، هر چه زیر آن است برای خود بردار.
عبدالله با تعجب لبه ی تشک را بلند کرد. با خوشحالی کیسه ای را برداشت و از امام رضا (ع) تشکر کرد. سپس برخاست تا به خانه برود. امام رضا (ع) دستور داد چهار تن از خدمتکارهایش او را در راه همراهی کنند. او گفت نه سرورم، نیازی به آمدن غلامها نیست. شبگردهای ابن مسیب در گشت و گذار هستند. دوست ندارم آنها مرا همراه غلام های شما ببینند. ابـن مسـيـب حـاكـم ستمگر مدینه بود. او هیچ شیعه ای را در امان نمی گذاشت. هر آشنایی را که می دید، آزارش می داد.
امام رضا (ع) گفت راست ،گفتی خدا تو را هدایت کند. سپس به خدمتکارش امر کرد که او را تا هر کجا که خواست همراهی کند. عبدالله از امام رضا (ع) خداحافظی کرد و راه افتاد. خدمتکارها تا نزدیکی خانه او را همراهی کردند و با اشاره ی او نزد امام رضا (ع) بازگشتند.
عبدالله تنها و خوشحال وارد خانه شد با خوشحالی ماجرا را به همسرش گفت و فوری بند از گلوی کیسه باز کرد و سکه های طلا را شمرد. چهل و هشت سکه ی طلا بود شگفت زده شد. ناگهان چشمش به یکی از سکه ها افتاد که روی آن نوشته شده بود: بیست و هشت دینار طلب آن مرد است و بقیه برای توست.
عبدالله به گریه افتاد همسرش که ماتش برده بود، پرسید: چرا گریه می کنی، چه شده عبدالله ؟ عبدالله گفت: معجزه است. معجزه ی امام رضا (ع) . به خدا سوگند من به امام رضا (ع) نگفته بودم که طلب طیس چقدر است. اما او انگار همه چیز را فهمید خدایا او چقدر به تو نزدیک است
33
از راه دور آمده ایم
مردها دوباره راه افتادند. در باریکه ی راه کوچه خودشان را مرتب کردند. به موهایشان دستی کشیدند. غبار را از لباس هایشان تکاندند و با امید به همدیگر چشم دوختند.
یکی از آنها گفت: ان شاء الله امروز دیگر ما را می پذیرد.
دیگری گفت: پناه بر خدا چقدر دلم برای یک میهمانی خودمانی و نشستن در کنار او تنگ شده
سومی که پیرمرد بود دستی به ریش بلند و زبرش کشید و گفت: کاش میگذاشت شب و روز در خدمتش باشیم و مثل یک غلام کارهایش را انجام بدهیم.
چهارمی با نگرانی گفت اگر امروز هم خدمتکارش راهمان نداد، نباید پشیمان بشویم.
بعد همگی با هم گفتند: آن قدر می آییم و می رویم تا بالاخره به ما اجازه ی ورود بدهد.
پیر مرد گفت نمیدانم موضوع چیست. یعنی چه رازی در این بی اعتنایی هاست؟!
کسی چیزی نمیدانست اما با امید زیاد راه افتادند تا به در خانه ی امام رضا (ع) رسیدند نوبت پیرمرد بود که در بزند و به نمایندگی از آنان که از راهی دور به مرو آمده بودند، سخن بگوید. او کوبه را آهسته به در چوبی کوفت.
- تق... تتق تق.
کیه.... آمدم، آمدم!
در باز شد خدمتکار گفت سلام علیکم! باز هم شمایید شیعیان مسافر!؟
پیرمرد با قیافه ای مهربان گفت باز هم خدمت مولایت برو بگو شیعیانتان آمده اند؛ همان مردان روزهای پیش.
خدمتکار که ناامیدانه نگاهش می کرد، گفت: به روی چشم صبر کنید.
او راه افتاد و پیرمرد صدایش را بلند کرد:
سلام گرم ما را به پسر رسول خدا برسان. بگو ما دست از دیدار شما برنمی داریم. به ما پناه بدهید!
حالا آنها با اضطراب به درون خانه چشم داشتند. طولی نکشید که خدمتکار آمد اما قیافه اش مثل همیشه بود؛ ناراحت و نگران پیرمرد اخم کرد دوستانش ابرو در هم کشیدند.
چه شد؟
چه شد مرد مؤمن ؟!
خدمتکار گفت: امام فرمودند بروید، فعلاً کار دارم!
پیشانی مردان غریب پر از چین و چروک شد و چشم هایشان غصه دار؛ یعنی چه شده بود؟ چرا امام آنها را به خانه اش راه نمی داد!؟ آنها شگفت زده بودند با ناراحتی به هم خیره شدند. بعد سر به زیر و غم زده از خانه ی امام(ع) دور شدند.
روز بعد این ماجرا تکرار شد. دو ماه بود که از آمدن آنها به مرو می گذشت. آنها برای دیدار با امام تصمیمی تازه گرفتند. این تصمیم آخرین راه برای رفتن به خانه ی او بود.
یکی از آنها در زد و خدمتکار در را باز کرد. خدمتکار سلام کرد و جوابش را شنید یکی از مردان غریب پیش آمد و حرف دلش را به زبان آورد به حضرت رضا (ع) عرض کنید، ما شیعیان پدر تو امیر مؤمنان علی (ع) هستیم حالا که شما به ما اجازه ی ملاقات نمیدهید دشمنان ما را سرزنش میکنند و ما شرمنده ی آنها می شویم.
خدمتکار به درون خانه رفت و خیلی زود پیغام آنان را به امام رضا (ع) گفت حضرت بی درنگ به او پاسخ داد: به آنها بگو وارد شوند!
خدمتکار آنها را به خانه دعوت کرد آنها شوق کردند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد با عجله به خانه پا گذاشتند. سپس با راهنمایی خدمتکار وارد اتاق حضرت شدند. همگی سلام کردند و جلو رفتند.
امام رضا (ع) بی آن که به آنها تعارف کند تا در کنارش بنشینند، منتظر ایستاد تا خواسته شان را بگویند.
مردان غریب جا خوردند. پیرمرد جلوتر رفت و گفت: ای پسر رسول خدا(ص) چه شده که شما با ما مهربان نیستید و دو ماه است که به ما بی اعتنایی میکنید؟
امام رضا (ع) آیه ای از قرآن برای آنها خواند: «اگر شما را مصیبتی رسد به خاطر کارهایی است که کرده اید؛ و خدا بسیاری از گناهان را عفو میکند.(سوره ی شوری (۴۲) آیه ۳۰)
مردها به هم نگاه کردند و به امام خیره شدند. امام گفت: من در برخوردم با شما از خدا و رسولش و امیر مؤمنان و از پدران پاکم پیروی کرده ام!
مردان غریبه با تعجب پرسیدند برای چه، مگر ما چه گناهی کرده ایم؟!
امام رضا (ع) خیلی جدی گفت شما ادعا میکنید که شیعه ی امیر مؤمنان هستید... وای بر شما بدانید که شیعه ی علی کسانی چون حسن، حسین (ع) سلمان ابوذر، مقداد، عمار و محمد بن ابوبکر هستند که از دستورهای آن حضرت سرپیچی نمی کردند و هیچ وقت کاری را که از آن نهی شده بودند، انجام نمی دادند. شما میگویید شیعه هستید ولی در بیشتر کارهایتان خلاف کار و مقصرید. در انجام واجبات کوتاهی میکنید. در دادن حق برادران دینی خود سستی می ورزید... میگویید ما دوستدار علی و دوست دوستان او هستیم و از دشمنانش دوری میکنیم؛ اما اگر کردار شما با گفتارتان یکی نباشد هلاک خواهید شد مگر این که توبه کنید و گذشته تان را جبران کنید تا خداوند بر شما رحمت بفرستد.
امام با علم غیبی که داشت آنها را خوب شناخته بود، مردها که صورتشان خیس عرق بود به اشتباهشان پی بردند و ناگهان با هم گفتند: ای پسر رسول خدا (ص) ما توبه میکنیم و دیگر ادعا نمی کنیم که شیعه ی علی (ع) هستیم بلکه با اعتقاد میگوییم که ما دوست علی (ع) و دوست دوستان علی (ع) هستیم و با دشمنان شما نیز دشمنیم ما بدیهای گذشته را جبران میکنیم.
گل روی امام رضا (ع) شکفت. حضرت با مهربانی گفت: آفرین بر شما ای برادران و دوستان بفرمایید... بفرمایید.....
سپس تک تک آنها را در بغل گرفت و از خدمتکارش پرسید: چند بار اجازه ندادی نزد من بیایند؟
او کمی فکر کرد و گفت: شصت روز!
امام رضا (ع) گفت: از این پس شصت بار نزد آنها برو و سلام کن و سلام مرا به آنها برسان اینها با توبه ی خود از گناه پاک شدند و به خاطر دوستی شان با ما سزاوار کرامت اند. به کارشان برس و مشکلاتشان را حل کن آنچه لازم دارند، مثل خوار بار و پول به آنها بده.
خدمتکار اطاعت کرد مردان غریبه دور تا دور امام در دایره ای کوچک نشستند و شروع کردند به تعریف خاطراتشان از سرزمینی که با شهر مرو فاصله ی زیادی داشت خدمتکار رفت که برایشان میوه و شربت بیاورد.
69