اجابت در ملکوت  ( صص 7-101 ) شماره‌ی 2213

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام) > معجزات حرم امام

خلاصه

وقتی که آمدند تمام سعی و تلاششان این بود اتاقی که اجاره می کنند روبه روی بارگاه حضرت رضا (علیه السلام باشد. این را از اشتیاقی که در چشمانشان بود فهمیدم فارسی را شکسته بسته حرف میزدند و گاهی قاطی شدن زبان فارسی و عربی جذابیت خاصی به صحبتهایشان میداد در حقیقت وقتی اشتیاق آنها را دیدم دلم نیامد از این فیض محرومشان کنم برای همین از مسافر اتاق شماره ۱۴ خواهش کردم جایش را به آنها بدهد. وقتی که چشمشان از پنجره اتاق به گنبد و بارگاه حضرت رضا (علیه السلام) افتاد تماشایی بود من چیز زیادی متوجه نمی شدم؛ اما زبان عشق خود گویای احساسات درونی آنها بود.

متن

عطر گل محمدی

زن حال و هوای عجیبی داشت؛ شور و التهاب و دلهره چهره بیمار و تکیده فرزندش را که به خاطر می آورد نفسش تنگ می‌شد و بغض راه گلویش را می‌فشرد پس از مرگ پدر، علیرضا تنها کسی بود که در این دنیا داشت و حالا علیرضای یکی یک دانه با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و او فقط شاهد آب شدن تنها فرزندش بود. 

به هر جایی که فکرش می‌رسید سر زده بود و پیش هر دکتری رفته بود حتی خانه یادگاری شوهرش را با همه خاطرات شیرینش فروخته و خرج دوا و درمان علیرضا کرده بود. حالا تنها جمله ای که ذهنش را آزار می‌داد حرف دکتر علیرضا بود که بعد از آخرین شیمی درمانی سرش را پایین انداخت و گفت: «دیگر از ما کاری

7

ساخته نیست.» 

حالا مادر او را پیش دکتری فرستاده بود که سرآمد دکترای عالم است؛ دکتری که ویزیتش محبت و عشق و دلدادگی است و دوایش رحمت و رأفت.

علیرضا ویلچر را به جلو راند قطره های عرق روی پیشانی اش سنگینی میکرد و او با تمام قوا ویلچر را از میان جمعیت عبور می داد بی مهابا میرفت؛ انگار کسی صدایش می کرد. هر چند وقت یک بار عرق پیشانی اش را با دستمال میگرفت حالت ضعف داشت و چشمهایش سیاهی میرفت هر چه توان داشت در دستهایش جمع کرد و با یک حرکت سریع خودش را به پنجره فولاد رساند. زنی پسربچه دخیل شده اش را نوازش میکرد؛ مردی زیارت نامه میخواند؛ پیرزنی دستمال روستایی اش را باز کرده بود و نقل نذری پخش می‌کرد.

 زن سجاده اش را پهن کرد و دستهایش را بلند کرد. لبهایش می لرزید. گویی تمام وجودش را به کمک طلبید. دلش توان نجوا نداشت. اشک مثل جویبار راه خود را از روی گونه هایش باز میکرد و او فقط بی طاقت خدا خدا می گفت.

کمی که آرام شد رو به حرم امام رضا (علیه السلام) کرد. با نجواهای

8

عاشقانه دانه های تسبیح را شمرده شمرده رد میکرد و لبهایش به ذکر مشغول بود. 

باد، پنجره را تکان داد و نسیم به داخل خانه آمد. زن سر به سجده برد؛ عطر گل محمدی فضا را پر کرد زن دستها را به آسمان بلند کرد. ... زن متحیر ...

مرد زیارت نامه خوان حالا مرثیه میخواند حال و هوای خاصی است. علیرضا به یاد پدر میافتد؛ خاطره زنده میشود؛ علیرضای کودک به دنبال کبوتر میدود کبوتر به سمت سقاخانه پرواز میکند؛ علیرضا دست خالی بر می گردد؛ پدر تبسم میکند. 

سرش را به پنجره فولاد تکیه میدهد؛ اشک و شور و نجوا ...

زن توی مسافرخانه نگاهش به عکس شوهر می افتد. شرمناک نگاهش را پایین میگیرد ... 

- می دانم امانتدار خوبی نبودم علیرضا ضعیف و تکیده به سویت می آید. 

اشک امانش نمیدهد بی طاقت سر بلند میکند به سوی حرم امام رضا (علیه السلام) شوری اشک به لبهایش که میرسد نسیم با

عطر گل محمدی به سراغش می آید.

علیرضا در حال ضعف و بیهوشی به زمین میغلتد نسیم با سبدی

9

پر از عطر گل محمدی جاری میشود نوری سبز به مهمانی چشم هایش می آید و او پس از احساس آرامشی عجیب به حلاوتی شیرین و آسمانی دست مییابد در حال خواب و بیداری پدر را میبیند که تبسم میکند احساس میکند نوری سبز وسعت گرفته و تمام حرم را پر کرده است با بوی عطر گل محمدی رمقی می گیرد و چشمش را باز میکند مردی با لیوانی آب نگران نگاهش میکند علیرضا تکان میخورد که بلند شود. مرد تبسم میکند بلند که میشود موج صلوات حرم را پر میکند.

علیرضا روی دستهای مردم ... نقاره ها می نوازند و نسیم به شکرانه شفای علیرضا سبد سبد عطر گل محمدی نذر زائران حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) میکند.

علیرضا کنار ایوان می ایستد که سلام بدهد. ویلچر جامانده در گوشه صحن را میبیند میخواهد بدود و پرواز کند. میخواهد فریاد بکشد و به تمام اهالی شهر بگوید میخواهد زودتر به مادر بگوید دیگه گریه نکن؛ آقا امام رضا (علیه السلام) شفایم داد.

10

هدیه

توی اتوبوس هشت سال زندگی ام را مرور میکنم خاطرات تلخ و شیرین از جلو چشمانم رژه میروند بغل دستی ام می گوید: «به

ایستگاهی که میخواستی رسیدیم.»

پیاده میشوم اصلا باورم نمیشود که بچه دار نشدن موجب جدایی ما شده سعی میکنم توی مسیر فکرم را عوض کنم تصمیم میگیرم به آن سوی خیابان نگاه کنم بچه ها دارند فوتبال بازی می کنند دلم میلرزد این فکر لعنتی دست از سرم برنمی دارد. بدجور هوس کرده ام دست دختر بچه پنج ساله ام را بگیرم و توی خیابان قدم بزنم هر روز که گذشته ام را مرور میکنم تنها به یک

11

مشکل میرسم و آن بچه است.

از اینکه بی خبر به مشهد آمده بودم خوشحال بودم. شوهرم اصلا فکرش را نمیکرد توی این چند سال یک شب را هم بدون او سر نکرده ام؛ چه برسد به اینکه بخواهم بدون او به مسافرت بروم می دانستند من کسی را ندارم جز یک برادر که او هم همیشه گرفتار زندگی خودش است. 

چند بار شماره اش را گرفتم که با او حرف بزنم؛ اما پیش از اینکه زنگ بخورد قطع کردم فکر میکنم با این کار او را از تصمیمی که گرفته منصرف میکنم هر چند خدا خدا میکردم که از تصمیمش منصرف شود اما میخواستم این حرکت از طرف او باشد. 

توی همین افکار است که سرش گیج میرود و به زمین میخورد. دیگر هیچ چیز نمیفهمد چشمش را باز میکند میبیند توی بیمارستان است و زن صاحب خانه بالای سرش

چیز زیادی یادش نیامد نگاهش را به عنوان علامت سؤال به چشمان زن صاحب خانه میدوزد زن تبسم میکند و می گوید: عجله نکن؛ خبرهای خوبی برایت دارم. خبر از دو تا مسافر.»

نگران میشود. ملتمسانه به زن نگاه میکند زن خم میشود و زل میزند توی چشم هایش میخندد و میگوید: «مسافر اول که رفته

12

داروهاتو بگیره و تا چند لحظه دیگه میرسه مسافر دوم رو هم مسافر اول برات تعریف میکنه.» 

در آن حالت این حرفها کمی برایش عجیب است. توی ذهنش

مرور میکند:«رفته داروهاتو بگیره..... یعنی کی میتونه باشه؟. دو تا مسافر .... از شهر خودمون که کسی خبر نداشته .... برادرم که

نمی دونه من کجام ... .»

باورش برایم مشکل است خودش بود خودش پلاستیک داروها را که گذاشت داد کشیدم: حمید؟

زن صاحب خانه خندید...

- آره!

لب باز کردم که بپرسم اون از کجا .... که زن میان حرفم دوید. 

- نگران نباش خبرهای خوش دیگه ای هم داره

حضور او به من قوّت داد؛ اما هنوز از حرف زن صاحب خانه که از مسافر دوم حرف میزد مبهوت و نگران بودم.

اطراف را نگاه کردم کسی را ندیدم شوهرم گفت: وقتی تو گم شدی ما همه جا را گشتیم روز و شب آرام و قرار نداشتیم من همیشه خودمو مقصر میدونستم برای همین به هر جا که فکرش را میکردم سر زدم.

13

می پرسم: «از کجا مطلع شدی که من اینجام؟» زن صاحب خانه گفت: قصه اش مفصله فعلا استراحت کن؛ تو به

استراحت نیاز داری چون دیگه تنها نیستی دوباره دلم می لرزد عصر توی ،صحن وقتی حمید ماجرا را برایم تعریف کرد اصلا باورم نشد که به این زودی همه چیز رو به راه

شده.

وقتی جریان سرگیجه ،بیمارستان آزمایشگاه و مسافر را شنیدم فکر کردم همه دنیا مال من است با خود گفتم: «اینها همه ش

لطف و کرامت آقا امام رضا (علیه السلام) است.»

خانم صاحب خانه گفت از روزی که به عنوان زائر اتاق ما رو برای چند روزی اجاره کردی فهمیدم غم بزرگی آزارت میده غمی که سبب شده به آقا پناهنده شی قربان این امام برم هر کی خیلی دلگیر میشه می آد اینجا آن روز وقتی توی خیابان حالت به هم خورد یکی از همسایه ها تو رو دیده بود و به ما خبر داد. توی بیمارستان هم که پرستارها گفتند دکتر وقتی آزمایش گرفته که علت بیماری رو مشخص کنه متوجه شده که دوماهه بارداری وقتی این خبر رو شنیدم توی کیف و ساکت رو گشتم؛ هیچ آدرس و شماره تلفنی نیافتم چشمم به تلفن همراهت افتاد و از اون هم

14

چیزی دستگیرم نشد چند ساعتی حیران ماندم که گوشی ات زنگ خورد اول نفهمیدم شوهرته وقتی از تو پرسید و گفت که هزار بار زنگ زده و تو جوابشو ندادی قصه دستم آمد. وقتی که خبر رو

بهش دادم بنده خدا با اولین پرواز به اینجا آمد.»

وسایلم را که جمع میکنم حاج خانم میگوید: توی این سالها کرامت زیادی از آقا امام رضا (علیه السلام دیده ام؛ اما هیچ کدام به

شیرینی این یکی نبود.

من هم فکر میکنم چیزی توی وجودم در حال رشد و نمو و روشن شدن است. اول فکر میکنم بچه است؛ بعد میبینم نه؛ اون امید و عشقی است که از طرف امام رضا (علیه السلام) به من هدیه

شده

15

چراغ حقیقت

اول شبی هر کار کردم نتوانستم از فکرش بیرون بیایم پیرمرد مسافر را میگویم یعنی از رفتارهای عجیبش کمی نگران شده بودم میگفت اهل شمال است و کس و کاری ندارد. خانواده اش را توی زلزله رودبار از دست داده بود قرآن را خیلی خوب میخواند. این را از صدای قرآن خواندنش فهمیدم چند روزی که اینجاست خیلی با او انس گرفتم به ویژه از حکایات ظریفی که تعریف میکرد. قرآنی قدیمی توی جلد پارچه ای پیچیده بود و همیشه از آن به عنوان تنها سرمایه معنوی خانواده اش یاد میکرد. 

میگفت: این قرآن تاریخی چند نسل است که توی خانواده ماست. چند سالی آن را توی مسجد گذاشتم بعد ترسیدم کسی آن را بردارد؛ بنابراین آوردم خانه توی زلزله هم تنها چیزی که برای

16

من باقی ماند همین قرآن بود شبیه معجزه بود. بعد از زلزله که همه آوارها را زیر و رو میکردند بعد از چند روز که از بیمارستان مرخص شدم وقتی متوجه شدم همه خانواده ام را در زلزله از دست داده ام دلم نمی آمد که به خانه سر بزنم آن روز هم با همه دلتنگی وارد خانه شدم خانه که نه آوار با اینکه بعضی جاها به دست گروه های امداد خراب شده بود ناگهان توی تاقچه نظرم را به خود جلب کرد. انگار دنیا را به من دادند در آن لحظه احساس کردم یکی از بستگانم را دیده ام یکی از آنها را که نسل ها با ما همراه بوده است؛ توی شادیها و غمها این را میشد از حاشیه هایی که توی آن نوشته بودند فهمید. انگار میتوانستم با همین نوشته تمام هویت خودم را حفظ کنم بعد از آن دیگر دل به زندگی ندادم و سر و سامانی نگرفتم اول بنا را گذاشتم به زیارت و به کربلا رفتم از آنجا که برگشتم چند بار هم به زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) مشرف شدم؛ اما این بار حال خاصی دارم. احساس میکنم که بار آخرم است که به پابوسی اش میآیم برای همین دوست دارم تمام وقت توی حرم باشم و یکی از آرزوهایم همین است که در جوار حرمش از دنیا بروم و توی خاکی مقیم شوم که بوی حضرت رضا (علیه السلام) را میدهد.

17

از وقتی که این حرفها را گفت و بعد هم آمد حساب چند روز اقامتش را جلو جلو پرداخت کرد کمی نگرانش بودم. همیشه سر شب به سراغش میرفتم و کنار پنجره روبه روی گنبد و بارگاه آقا می نشستیم و از خاطرات گذشته میگفتیم. من از مسافرخانه و کسانی که به اینجا آمده بودند و او از دوران گذشته و حکایتهای شیرین بیشتر وقتها قرآن توی بغلش بود می گفت این قرآن توی خانواده ما معجزات و کرامات فراوانی داشته توی کشف حجاب مادرم وقتی با این قرآن میرفت بیرون به هیچ مأموری برخورد نمی کرد واقعا برای من گنجینه بزرگی است. یک شب که نشسته بودیم و چای میخوردیم از او پرسیدم هیچ وقت به فکر شما نرسیده که آن را به جایی واگذار کنید.

گفت: «توی این سالها خیلیها به من پیشنهاد دادند؛ اما مگه میشه تنها یادگاری خانواده ام را که همیشه مونسمه از خودم دور

کنم؟»

از پیشنهادی که داشتم منصرف شدم آن روز هم مثل همیشه با صدای قرآن خواندنش بیدار شدم؛ اما توی شلوغی متوجه نشدم که کی بیرون رفت عصر هم در اتاقش بسته بود. سر شب توی خانه دخترم بودم که تلفن زنگ خورد نمیدانم چرا بی هوا دلم ریخت.

18

نگران شدم وقتی دامادم خبر را به من داد نمیدانید چگونه خودم را به مسافرخانه رساندم جلو در مسافرخانه خیلی شلوغ بود. چند تا مأمور دم در بودند. مأمورها تازه رسیده بودند. دیدم پیرمرد راحت روی تخت خوابیده بود انگار توی یک خواب خیلی عمیق آن لحظه نمیدانستم باید چه کار کنم فقط نگرانی ام از این بود که مبادا توی این شلوغی یکی به سراغ قرآن برود. برای همین رفتم سراغ بازپرس و جریان را برایش تعریف کردم او هم دستور داد تمام اتاق را با اسباب و اثاثیه بگردند چیز زیادی نبود؛ اما قرآن را نیافتند داشتم به همه بدبین میشدم که بازپرس جیبهای مرحوم را گشت. وقتی رسید قرآن را دیدم و فهمیدم آن خدا بیامرز قرآن را پیش از فوتش وقف کتابخانه حضرت رضا (علیه السلام) نموده خیالم راحت شد. انگار باری را از روی دوشم برداشتند.

پرسیدم: «جناب بازپرس چیز دیگه ای نیست؟»

گفت: نه فقط یک نامه است. یه چیزی شبیه دل نوشته چی میدونم؟ شاید هم وصیت نامه»

از او تقاضا کردم که یک نسخه از کپی نامه را به من بدهد. جنازه اش را به خوبی تشییع کردیم تلاش کردم با کاسبهای محل، تشییع جنازه خوبی برایش بگیریم انگار آرزو و خواسته اش که می گفت

19

یکی از آرزوهام اینه که در جوار حرم امام رضا (علیه السلام) از دنیا برم و توی خاکی مقیم بشم که بوی حضرت رضا رو میده»، رنگ و بوی حقیقت گرفت با این تفاوت که با وقف آن قرآن هم آن را به یک جای امن سپرد که مسیر معنوی خودش را طی کند و هم باقی الصالحاتی باشد برای خودش که هر کسی آن را ببیند، برایش دعا کند.

توی اتاق روبه روی گنبد و بارگاه یادش میافتم که میگفت میدونی؟ ما آدما توی این دنیای شلوغ آن قدر جوش میزنیم و آن قدر سر هیچ و پوچ سر به سر هم میذاریم که گم میشیم. اون وقته که توی این برهوت هیچی غیر سیاهی نمیبینیم؛ اما توی همین دنیای شلوغ کسایی هستند که هیچ چیزی جز خدا نمیبینند و همون خدا هم به زندگیشون برکت و رحمت میده همونا هستند که هر جا پا میذارن میشه آبادی و آبادانی 

برایش که فاتحه میخوانم دست توی جیبم میکنم و کاغذش را

در می آورم

بسمه تعالی از وقتی خودم را شناختم همیشه دنبال یک چیز بودم و آن هم حقیقت بود چراغی که هر وقت میخواست راهم تاریک شود راه را برایم روشن میکرد درست است که توی

20

زندگی ام و توی آن زلزله خیلی چیزها را از دست دادم اما وسیله ای شد که بتوانم توی این آشفته بازار دنیا خودم را به سرانجامی برسانم از توفیقاتی که توی این سالها نصیبم شد چیزی نمی نویسم. هرچه بوده، کرامت خودش بوده و بگذار فقط خودش بداند؛ اما از مال دنیا چیزی برایم باقی نمانده جز چند قطعه زمین کشاورزی و یک باغ پدری که آنها را وقف میکنم به کودکان بی سرپرست. آرزو دارم با فروش زمینها باغ پدری ام مکانی امن برای کودکان بی سرپرست باشد. جایی که وقتی طفلی احساس کند هیچ جایی را ندارد آنجا برایش مکان امنی شود میخواهم چراغ آنجا همیشه روشن باشد.

به اینجا که میرسم اشک توی چشمهایم حلقه میزند با خودم می گویم عاقبت به خیری یعنی این یعنی اینکه ماندن و رفتنت همه اش خیر باشد روی برمی گردانم و به آقا سلام میدهم و توی دلم میگویم ائمه اطهار (علیهم السلام) چراغ راه حقیقت اند. خوشا به حال کسی که مثل او خودش را توی این مسیر قرار بدهد

21

نرده ها

از اتوبوس پیاده شد. کلاه کاموایی اش را کشید پایین و راه افتاد. دستی روی شانه اش خورد ترسید و برگشت .

حرم میری؟

چیزی نگفت ساکش را انداخت روی شانه اش و عرض خیابان را طی کرد. ناخودآگاه نگاهش به حرم افتاد. 

بیا پایین این دفعه چندمه میری اونجا به خدا این دفعه گزارش میکنم

سرکار من که کاری نمیکنم دارم حرم امام رضا رو تماشا می کنم. 

خب همین کار خودش جرمه کی گفته تو از بند خودت بیای

22

اینجا؟

اینو که با هزار التماس از جناب سروان اجازه شو گرفتم.

پاسبان سری تکان میدهد. 

سرکار! مگه خلاف ما چیه؟ همچین میگین که انگار خدای ناکرده دزدی کردیم.

بر می گردد و با دستش داخل ساک را چک می کند. مادرش می گوید: «امروز چی؟»

هیچی

یعنی دوباره بی کار؟

بیکار که نه میرم با اسمال برف اندازی 

اینم شد کار؟ دو قرون بهت میدن اونم که نیومده خونه خرج

یللی تللی می کنی.

نه غصه نخور شب با پول بر می گردم

دوباره داخل ساک را چک میکند و میپیچد توی خیابان فرعی

زن کفترو که کشتی مادر

میخندد کفتر را میگذارد توی کاپشنش و جورابهایش را می پوشد.

غصه نخور؛ الآن آبش میکنم

23

آبش میکنم چیه؟ مال مردمه 

بر می گردد. می ایستد و فکر میکند دوباره مسیری را که آمده بود بر می گردد.

ترمز ماشین

خواجه ربیع

توی قبرستان باغ دوم می ایستد و نگاه میکند دختر بچه ای با خنده

می گوید: «شماره ش چنده؟ بگو خودم برات پیدا کنم

توی صورت دختر زل میزند .

یادم نمی آد خودم پیداش میکنم از نرده باید سیزده تا بشمرم کنار قبر اون دختره

ساک را روی قبر دختر میگذارد و میرود تا آب بیاورد. 

توی مسافرخانه دست توی جیب ساک میکند تا شناسنامه اش را بردارد. خالی است . زیپ ساک را باز میکند. به جز یک شلوار و یک پیراهن کار چیزی نمیبیند هراسان کوچه های حرم را می دود و به خیابان میرسد.

تاکسی دربست

دست توی جیبش میکند و مقداری پول در می آورد. هوا تاریک شده است؛ همه رفته اند کبریت میکشد روی قبرها را یکی یکی

24

میخواند. بر می گردد و از جای نرده سیزده تا میشمرد، می رسد به قبر دختر روی سنگ هیچ چیزی نیست پریشان دوروبرش را

نگاه می کند.

مرد: «بلند شو جوون درها رو میخوام ببندم.

جوان یه ساک اینجا ندیدین؟

مرد من تازه اومدم برو از دفتر بپرس 

سلام میدهد و نزدیک میرود؛ از همان راه بچگی 

می آید سمت سقاخانه چرخی میزند و میرود روبه روی ایوان می نشیند. 

عجب پرایی داره خودشه شامیه اگه بتونم بگیرمش چی میشه

دستی روی شانه اش میخورد رؤیایش پاره میشود

توالت عمومی کجاس؟

به سمت راست اشاره میکند خودش هم نمیداند کدام طرف است.

بلند شو اینجا که جای خواب نیست. 

دومین بار است که خادم صدایش میزند بلند میشود. میرود توی راهرو کنار در تکیه میدهد چشم که باز میکند پالتو خادم را روی

25

خودش میبیند نشانش را میبوسد و مرتب تایش میکند.

خادم از شهرستان ،اومدی جایی رو نداری؟

سکوت میکند.

میخوای ببرمت یه جای خوب؟

نگاهش رو به پایین است .....

کیفمو زدن

زن با سر و صدا وارد میشود.

خدا ذلیلت کنه تو که پول و طلاهاش رو بردی؛ چرا مادرمو کشتی؟

طناب را که میبیند فریاد میکشد.

نه نه من کاریش نداشتم

بیدار میشود توی حرم است و پالتو روی شانه اش برمی گردد و به امام سلام میدهد.

خادم: «این کارت مغازه س؛ کار داشتی بیا اونجا.

کارت را توی جیبش میگذارد. 

قبر شماره ۱۵۶۴

مرد از پشت سیستم نگاهش میکند. 

پسرجان اونا قبرای قدیمیه؛ آدرس نداره

26

خب میگی چیکار کنم؟ 

برو حرم دعا کن آدم خوش انصافی باشه برگردونه

اگه میخواست برگردونه تا حالا برگردونده بود.

مرد کرکره را بالا میکشد.

سلام.

بیا بشین صبحانه خوردی؟ چه خبر از ساک؟ توش چی بوده؟ سرش را می آورد پایین

بیا بریم کلانتری خواجه ربیع بپرسیم

نه یه مشت خرت و پرت بود. 

از سمت چپ حیاط میآید بالا و میرود پشت پنجره زن دارد بادمجان پوست می کند.

تو آدم نمیشی؟ چرا از در نمی آی؟

ترسیدم صاحب خونه جلومو بگیره

در را باز میکند و خودش را از پذیرایی به اتاق پیرزن میرساند. چمدان را باز میکند.

راهش را میکشد میرود حرم همان جای دیشبی یکی سر جایش خوابیده است بر میگردد کنار ایوان طلا پنجره فولاد را محکم

می گیرد.

27

آقاجان

انگار می ترسد خواسته اش را بلند بگوید عقب عقب بر می گردد.

از ترس همه اش را میگذارد توی ساک

بیرون که می آید یک راست میآید ترمینال فقط مشهد به خاطرش می آید.

پاسبان «بیا پایین می افتی تو هم شدی بلای جون ما چیه؟ چه خبره که تو همیشه کنار اون پنجره پلاسی؟

میخوام گنبد و بارگاه آقا رو زیارت کنم.

تو که اعتقاد داری پس چرا خلاف کردی؟

گول خوردم

پاسبان دود سیگار را به طرف دیگر رها میکند .....

همه همینو میگن.

به خدا این جوری نیست جناب سرکار

 این قدر جناب جناب نکن؛ بدم میاد یه وجب قدت نیست کلی مواد جابه جا کردی

میخوام توبه کنم

قضیه زیارت چیه که جناب سرهنگ میگه؟! اگه قبول هم بکنم دستتو که باز نمیذارم میترسم توی زائرا جیم شی؛ اون وقت خر

28

بیار و باقالی بار کن 

گفتم که میخوام توبه کنم اون وقت تو میگی فرار کنم؟! نه به خدا! 

توبه گرگ مرگه من این حرفا سرم نمیشه؛ یا دست بند یا زیارت بی زیارت

اگه بچه خودت هم بود همین کارو میکردی؟

آخه جوجه بچه من کی از این غلطا میکنه؟!

گریه اش می گیرد.

جناب سرکار بچه شما سایه بالای سر داشت.

کنار پنجره فولاد خم میشود و توی طنابهایی که دخیل بسته یکی را محکم میگیرد و یواش با آقا درد دل میکند.

به خدا اگه پیداش بشه خودم میبرم و ...... 

سر طناب کشیده میشود دختر کوچولو توی بغل مادرش بیدار می شود و گریه میکند.

مادر دختر اشکال نداره بیا این طنابو بگیر؛ اضافه س.»

خدا خیرت بده!

مریضیت لاعلاجه؟

- آره .... لاعلاجه.

29

غصه نخور؛ اینجا دارالشفایه از سه روز پیش که ما اینجاییم خیلی ها شفا گرفتن

توی قبرها رژه می رود. این شانه است پس زن است؛ این آچار است مکانیک است؛ این نشان تیشه دارد، پس سنگ کار است؛ این یکی شاغول دارد پس بناست . 

به دستهای خودش نگاه میکند؛ خالی است. دوباره پریشان به دفتر اشیای گم شده بر میگردد هشتمین شب را طی میکند و جای همیشگی میخواهد دراز بکشد که خادم سر می رسد و غذا را جلوش می گذارد.

غذای حضرته.

یادش می آید روزی که با بی بی کشور و مادرش گل بی بی از صحن آزادی آمدند و خادم سه تا حواله غذای حضرت داد دستشان

بی بی! ببین چه سعادتی یکیشونو ببریم برای دختر فلج کل قاسم خیلی وقته تو جا افتاده

پس شام خودتون چی؟

خادم پتو را به او میدهد.

تا ظهر، زیر درختهای انار معطل ماند دم عصری که بی بی رفت تند سرک کشید توی اتاق و چمدان را نشانه کرد. بیرون که آمد

30

هوا تاریک شده بود صدای اذان از گلدسته ها پیچید. 

مادر هیچ وقت ندیدم به نماز درست و درمون بخونی

سرش را میاندازد پایین.

من بیرون با جماعت میخونم

ها جون عمه ت من برا خودت میگم

از ماشین که می آید پایین چند تا هستند که به هم دستبند شده اند. وارد که میشوند همه چپ چپ نگاهشان میکنند.

بچه به مادرش می گوید: «زندونیان»

زن چشم غره ای می رود؛ پسر سکوت میکند.

پیرمردی به پاسبان میگوید «حالا چیکار کردن؟

جرماشون فرق میکنه

خُب حالا اینجا دستاشون رو وا کن

نه میترسم در برن

نه آقا اینجا یکی هست ضامنشون بشه. 

پاسبان سرش را بر میگرداند و میگوید «السلام علیک یا ضامن آهو!»

سلام میدهد و قدم هایش را تند میکند و به مغازه میرسد.

سلام.

31

خادم: «چه خبر؟»

پیدا شده آوردن تحویل دفتر اشیای گم شده دادن

خُب، تحویل گرفتی؟

نه مشکله

چی؟

هیچی.

خُب، درست بگو.

هیچی

شناسنامه توشه به من نمیدن

خُب، شناسنامه کیه؟

سکوت

راستش

راستش چی؟

ساک

ساک؟

مادر: «چرا من من میکنی؟ میگم ساک مال کیه که آوردیش خونه؟»

ساک ... ساک .... مال رفیقامه.

32

خب توش چیه؟

هیچی ننه؛ هیچی تو هم حوصله داری ها لباس کاره

خُب، نگفتی ساک .....

هیچی آقا دزدیدمش.

چی؟ ... دزدیدیش؟ ... از کجا؟

زن پریشان به کلانتری میرود.

پاسبان: «چی بوده؟»

زن «یادگاریهای شوهرم.»

چی هست؟

یه مشت اشیای عتیقه خیلی وقته که میخوام ببرمش ......

پول و مول و طلا چی؟

گفتم که... اونا فدای سرتون.... اینا امانت بود.

مرد دست روی زنگ می گذارد.

زن توی خواب «حاجی حاجی کمک کن به خدا تقصیر من نبود.»

حاجی آقا به سمت دیگری اشاره میکند زن بیدار میشود. صدای زنگ در حیاط توی گوشش بلند میشود بی طاقت به سمت در می رود.

33

زن وای آقا! خادم حضرت؟!»

بفرمایین.

زن از در حرم به سمت بالاخیابان میرود. پسر، گوشه سمت چپ نگین انگشتر را با سوهان صیقل میدهد.

تلفن زنگ میخورد نه؛ امروز حاجی توی حرم کشیک داره.»

34

نگاه آشنا

توی مسافرخانه در اتاق را به روی خودش بست. بقچه کوچکش را باز کرد؛ چیز زیادی نداشت یک دست خلعتی که پدر خدابیامرزش از مکه آورده بود؛ یک جانماز که با لباس مادرش دوخته بود؛ دو دست لباس یک آلبوم عکس و مقداری خرت و پرت

دیروز مرد مسافرخانه چی پرسیده بود مادر تو این موقع سال چرا تک و تنها اومدی؟»

گریه امانش نداده بود؛ تند رفته بود توی اتاق صبح زود هم که با عجله رفته بود حرم میخواست جواب مرد مسافرخانه چی را به آقا بگوید برای همین اول دستمالش را باز کرد و یک اسکناس

35

برداشت و داد برایش روضه بخوانند بعد پشت پنجره فولاد نشست و با آقا یک دل سیر درددل کرد غروبی سبک شده بود؛ دلش نمیخواست برگردد برای همین از وقتی که برگشت سرش را به خرت و پرتهای توی بقچه اش گرم کرد

عکس حمید را که بر میدارد یادش می افتد ... میبینی همسایه خدا همین حمیدو که بیشتر بهم نداده إن شاء الله بزرگ شه و

کمک دستم بشه.

اشک روی عکس میچکد و با گوشه چارقدش پاک میکند. دلش چایی میخواهد؛ ولی میترسد دوباره مرد مسافرخانه چی سؤال کند. دلش برای نوه اش تنگ شده امروز توی صحن بچه ها را که میدید دنبال کبوترهای حرم میدوند یاد نوه اش می افتاد.

مرد، فلاسک چای را که پر آب جوش کرد، گفت: «حاج خانوم! منظوری نداشتم برام سؤال پیش اومده بود.

زن سرش را بالا گرفت نه آقا اشکال نداره آخه پیریه و هزار گرفتاری بچه ها که همیشه گرفتار زندگیان؛ این بود که تصمیم گرفتم خودم تنهایی بیام

خودش هم میدانست الکی میگوید این اواخر نه پسرش و نه عروسش، هیچ کدوم هوایش را نداشتند.

36

تازه چای را توی لیوان ریخته بود که در زدند در را که باز کرد مرد مسافرخانه چی بود با یک آقای دیگر 

حاج خانوم این آقا از خادمای بارگاه حضرت رضا (علیه السلام) هستن اومدن مهمونتون کنن مهمان سرای حضرت 

مرد اسمش را ثبت کرد و کارت دعوت نامه را داد دستش دلش میخواست به او بگویم یکی دیگه هم بدین؛ آخه آقا مهمون دیگه ای هم داره. اما خجالت کشید در را که بست نگاهش از توی پنجره به گنبد و بارگاه آقا افتاد و غرق در خاطرات قدیمی شد .....

 ... انگار همین دیروز بود .... چه زود گذشت با خانواده اومده بودیم زیارت.... چقدر آدم اومده بودن برای بدرقه ما علیرضا هم توی جمعیت بود... توی قاب پنجره ماشین گونه هام از شرم سرخ شده بود..... آخه علیرضا پسر عموم بود و ما از بچگی به اسم هم بودیم.... چه لذتی داشت وقتی توی قهوه خونه های توراهی چایی می خوردیم ... چه ذوقی کردیم وقتی به تپه سلام رسیدیم یادش به خیر چاووشی خونیها و یادش به خیر گنبد نما ... خدا بیامرز پدرم هر چی پول خورد داشت ریخت تو دامن شوفر یواشکی گفتم «بابا!» گفت: «خیلی وقته که آرزو داشتم گنبد آقا رو ببینم.» ... چه شکوه و جلالی داشت زیارتهای دسته جمعی ... چه حالی میداد

37

وقتی توی دروازه سوار ماشینهای قدیمی شده بودیم! ... اون وقتها از کنار باغ نادری که راه می افتادیم به طرف حرم توی این بازارچه ها کلی سوغاتی میخریدیم یکی دو روز بود که یک انگشتر عقیق مردونه دیده بودم خیلی چشممو گرفته بود. دنبال فرصت میگشتم؛ تا اینکه یک روز زودتر رسیدم دور و برم رو نگاه کردم و از فروشنده انگشتر و خواستم ... یادش به خیر دو سال بعدش با علیرضا هم به زیارت اومدیم خدابیامرز خیلی هوامو داشت. آخه من حمید و حامله بودم خدا بیامرز خیلی بچه دوست داشت. به وقت هایی میرفت توی صحن کنار کبوترا با بچه ها قاطی میشد. حمیدو که خدا به ما داد زندگی ما رنگ دیگه ای گرفت. ... 

از تخت که بلند میشود دل شوره عجیبی دارد: «این چه خوابی بود که دیدم نمیدونم علیرضا توی خواب چی میخواست بگه هر چی اشاره میکرد نامفهوم بود از حرفاش فقط حرم امام رضا (علیه السلام) رو فهمیدم.»

گیج راه می افتد. توی راه با خودش میگوید: اول یک زیارت به جای علیرضا به جا می آورم بعدش هم علت سفرم رو به آقا میگم؛ اگرچه خود آقا از همه چی باخبره بهشون میگم که میخواستن منو ببرن خانه سالمندان

38

به اینجا که میرسد اشک توی چشمانش حلقه میزند: «آخه از کی شکایت کنم؟ از جگر گوشه خودم؟ مگه کم زحمتشو کشیدم؟! بعد از فوت پدر خدابیامرزش به آب و آتیش زدم تا کم و کسری نداشته باشه.

توی همین افکار بود که یک دفعه چهره ای آشنا نظرش را جلب میکند تا می آید به خودش بجنبد توی جمعیت گمش میکند از صبح این دفعه چندمه که چهره علیرضا توی نظرم می آد. این دفعه داشت لبخند میزد.

بر می گردد و توی جمعیت دنبال همان نگاه آشنا می گردد. چشمش بالای سقاخانه به دسته ای از کبوترها می افتد که یک مرتبه به سمت بالا پرواز میکنند نگاهش را که پایین می آورد، به نوای خوش زیارت نامه خوان دل میسپارد؛ ولی همچنان به دنبال همان نگاه آشنا می گردد.

حالا زیارت نامه تمام شده و صدای زیارت نامه خوان به گوش نمی رسد. آرام بلند میشود و آماده رفتن به مهمانسرای حضرت میشود. از میان جمعیت که جلو میرود یک نفر دستش را میگیرد و می بوسد. سرش را که بالا میگیرد حمید و مریم و مهسا را در مقابلش میبیند اشک در چشمانش حلقه میزند.

39

مادر خیلی جاتون توی خونه خالیه مهسا همه ش بهونه شما رو می گیره 

مادرجون شما رحمت خونه ای خواهش میکنم برگرد خونه

از کجا فهمیدین من اینجام؟

حمید سرش را پایین می اندازد ..... 

مگه ما ایرانیها جای دیگه ای هم داریم؟ همه ما امیدمون به آقاست قربون امام رضا (علیه السلام) برم هیچ کس رو ناامید از در

خونه ش برنمی گردونه

توی مسافرخانه همین طور که مهسا روی زانویش نشسته است نگاهش را بر می گرداند به سمت گنبد و بارگاه و یاد پدرش می افتد که میگفت امام الرضا (علیه السلام)، امام الرحمه هستند. با خودش میگوید من این همه رحمت و کرامت را از امام رضا می دونم. 

توی همین افکار است که یک مرتبه اشکهایش روی دستهای مهسا می چکد.

مامان بزرگ شما دارین گریه میکنین؟

نه عزیزم این اشک شوقه اشک خوشبختی و ادامه میدهد

40

مهساجان دخترم من نذر کردم برای کبوترای حرم دونه ببرم می آی بریم حرم آقا؟ مامان و بابا میخوان برن خرید. 

از پله های مسافرخانه که پایین می آید مرد مسافرخانه چی را

می بیند

حاج خانوم من جوابمو گرفتم

41

پنجره اتاق شماره ۱۴

وقتی که آمدند تمام سعی و تلاششان این بود اتاقی که اجاره می کنند روبه روی بارگاه حضرت رضا (علیه السلام باشد. این را از اشتیاقی که در چشمانشان بود فهمیدم فارسی را شکسته بسته حرف میزدند و گاهی قاطی شدن زبان فارسی و عربی جذابیت خاصی به صحبتهایشان میداد در حقیقت وقتی اشتیاق آنها را دیدم دلم نیامد از این فیض محرومشان کنم برای همین از مسافر اتاق شماره ۱۴ خواهش کردم جایش را به آنها بدهد. 

وقتی که چشمشان از پنجره اتاق به گنبد و بارگاه حضرت

42

رضا (علیه السلام) افتاد تماشایی بود من چیز زیادی متوجه نمی شدم؛ اما زبان عشق خود گویای احساسات درونی آنها بود. دو نفر بودند؛ زن و شوهری از بحرین چیز فراوانی با خودشان نداشتند مثل بقیه کیف و چمدان اما چیزی که نظر من را به خود جلب کرده بود گنجه ای بود که زن با خود به همراه داشت و چیزی که موجب حساسیت من شد این بود که آن را هیچ وقت از نظر دور نمی کرد.

آماده رفتن به حرم بودند که زن گنجه را برای تحویل دادن آورد. دلم میخواست از محتوای آن سؤال کنم؛ اما ادب حکم نمی کرد. برای همین آن را با احتیاط در گاوصندوق گذاشتم. عصر که گنجه را تحویل گرفتند چند لحظه ای با مرد صحبت کردم از خودش و از عشق و ارادتش به امام رضا (علیه السلام میگفت. می گفت: «من همه دنیا را گشتم؛ اما هیچ جا خراسان نمیشه با حضور آقا تمام جهان در اینجا خلاصه میشه اینجاست که وقتی میرسی تمام غم های عالم از دلت پر میکشه

او رفت و یک دنیا پرسش بی جواب توی ذهنم باقی ماند. غمی که توی چشم هایش پنهان بود و او را از آن راه دور به اینجا کشانده بود. آن چه می توانست باشد که فکر میکرد غیر از این آستان

43

جای دیگری نمیتواند پیدایش کند؟ این را وقتی فهمیدم که پای حرفهای خانمش نشستم حرفهایش آن قدر جالب بود که سراپا گوش شده بودم میگفت از اوّل او عشق سفر داشت و من به جمع آوری اشیای قدیمی به ویژه تمبر علاقه فراوانی داشتم. از آنجا که او خلبان بود خیلی زود بسیاری از کشورها را دیدیم. حالا من صاحب همه چیز بودم اما این خوشبختی ما دیری نپایید. آن هم وقتی بود که او بچه میخواست و من بچه دار نمی شدم. ابتدا خودم را دلخوش کردم که با موقعیتی که ما داریم میتوانیم به راحتی مشکل خودمان را حل کنیم؛ اما وقتی که تمام دکترها جواب رد دادند آن وقت دست به دامن خیلیها شدیم اوایل خیلی حالم بد بود افسردگی شدید گرفته بودم تازه این حالت وقتی شدت میگرفت که میدیدم او اشتیاقش را از من پنهان میکند. یک شب در خواب دیدم در جایی هستم که آتش فراوانی بود و من سراسیمه در میان آتش میدویدم آتش به یکباره صورتم را سوزاند. در عالم رؤیا به آقا امام رضا (علیه السلام) متوسل شدم و گفتم: «آقا! من بچه که ندارم و اگر صورتم هم این طور بماند دیگر تکلیفم روشن است. در همین فکر بودم که دیدم عطری ملکوتی فضا را پر کرد و من با حس آن متوجه حضور آن حضرت شدم. دستپاچه

44

شده بودم که آن حضرت فرمودند: نگران صورتت نباش؛ خوب میشود. از خواب بیدار شدم پس از آن روز ارادت خاصی به این امام همام پیدا کردم هر وقت فرصتی پیش می آید به پابوسی اش می آیم پارسال که به زیارت ،آمدیم یک روز به دیدن موزه حضرت رضا (علیه السلام) رفتیم و امسال وقتی که میآمدم نذر کردم تمام آلبومهای تمبر را به همراه اشیایی که جمع آوری کرده ام به این موزه اهدا کنم.»

وقتی این را شنیدم پیش خودم خیلی شرمنده شدم. او گفت: پس از سفر سال پیش با خودم فکر کردم شاید مصلحتی در کار است برای همین در برگشت به یکی از پرورشگاه ها سر زدم و وقتی که با مدیر آن صحبت کردم پیشنهاد دادند سرپرستی دختر کوچکی را قبول کنیم؛ اما شوهرم قبول نمیکند. بعد از اینکه من رفتم و با آن بچه ارتباط عاطفی برقرار کردم حالا دل کندن از او برایم مشکل است برای همین آمدم از آقا بخواهم خودش مشکل ما را حل کند.

آنها رفتند و من بی خبر بودم تا اینکه چند وقت پیش، صبح زود خانواده ای عرب زبان وارد شدند وقتی خواسته آنها را فهمیدم متعجب شدم آنها از من میخواستند اتاق شماره ۱۴ را به آنها

45

اجاره بدهم با اینکه چند سال از آن موضوع می گذشت تا اسم آن اتاق را شنیدم فکرم به سمت آن خاطره رفت. پرسیدم: «شما فلانی را میشناسید؟

گفت: ما از بستگانش هستیم وقتی که میخواستیم به اینجا بیاییم آدرس شما را به ما داد آنها پس از اینکه از اینجا برگشتند آن بچه را به فرزندی گرفتند و بعد از دو سال نیز خداوند به آنها فرزندی عطا کرد. 

این بار وقتی پنجره اتاق ۱۴ را باز میکنم تا یک نفر دیگر دلتنگیهایش را از آن منظره به امام رضا (علیه السلام روایت کند انگار به راز جدیدی دست پیدا کرده ام فکر میکنم که این پنجره پیام آور عاشقان است. غافل از آنکه هر حنجره از هر کجای جهان که نوای عشق و ارادت سر دهد مشمول لطف و رحمت امام رضا (علیه السلام) می شود؛ چراکه یکی از القاب آسمانی آن حضرت امام الرحمه است.

46

قرابت

رسول به ابتدای کارناوال مرگ خیره شد و روی عکس متوفی زوم کرد ماشین پس از توقف کوتاه حرکت کرد رسول مسیرش را عوض کرد و در مسیر حرکت ماشین ادامه مسیر داد و در میان هیاهوی تشییع کنندگان به چهره متوفی چشم دوخت سنگینی نگاهی او را از خود وارهاند حمید ایستاد و دوباره به دقت نگاه کرد.

خودشه ... غریبه.

حمید احساس تنگی نفس میکرد برگشت و کنار تابلوی که رویش

47

تصویر درشتی چاپ شده بود ایستاد و به رؤیا فکر کرد.

حمید هنوز هم سر حرف خودت ایستاده ای؟

رؤیا من که محکم محکم ایستاده ام؛ اما از تو مطمئن نیستم 

حمید بببین چه جوری آدمو میپیچونه 

رؤیا تو چی؟! فکر کردی خیلی با معرفتی؟!

حمید من که چیزی نگفتم

رؤیا میخواستی چی بگی؟

حمید خوب میخواستم مطمئن بشم اون وقت با خاطر جمعی بیام جلو.

رؤيا مطمئن باش آقا پسر با خاطر جمعی بیا جلو 

رسول گلها را به دقت تا انتهای قبر چید و نشست به فکر کردن رسول با خودش عجیبه ها این دو چشم آشنا؛ ... توی دانشگاه که ندیدم ... از فامیل ها هم که نیست .... پس کیه این آدم که نمیشناسمش؛ اما این دو چشم انگار قرابت نزدیکی باهام دارن 

رسول پریشان بلند میشود. حمید مینشیند کنار سنگ گرمی دستهای غریبه را روی سنگ حس میکند و گلها را پریشان بر روی زمین پرت میکند.

پیرمرد به شانه اش میزند چیه عمو؟ از کی ناراحتی که گلها رو

48

میندازی روی خاک؟

حمید با پریشانی جواب میدهد از هیچکی

پیرمرد معلومه

حمید نگاهش را به سمت عکس میگیرد و با خود زمزمه میکند رؤیا این کیه؟ حالا که تنهام گذاشتی و رفتی توی این وقت و ثانیه که غم تمام وجودمو گرفته و داره منو بیچاره میکنه این غریبه باید بیاد سراغت؟ تو که منو خاطر جمعی دادی پس اون غریبه کیه؟ اون کیه؟ کیه رؤیا که مثل خوره افتاده تو وجودم؟ 

رسول موتور را دم در قفل میکند کلید را توی در می چرخاند و می خواهد در را ببندد که صدایی میشنود نگاه میکند. دختر همسایه است.

دختر آقا رسول کلیدو رو موتور جا گذاشتین

انگار میخواهد با این بهانه سر صحبت را باز کند.

دختر راستی میخواستم برای پایان نامه م با شما مشورت کنم 

رسول میبخشین امروز اصلا حالم خوش نیست. باشه برای بعد.

دختر توی ذوقش میخورد باشه بعدا مزاحم میشم

حمید آلبومهای عروسی را به هم میریزد و یکی یکی نگاه میکند. پریشان با خودش زمزمه میکند تو از کدوم گوری پیدات شد؟! به

49

خدا کشفت میکنم هر کی که باشی غریبه 

رسول تا چهارشنبه اصلا نخوابید دو چشم آشنا مدام جلو چشمش رژه می رفت.

چهارشنبه به ملاقات که رفت هرچه با ایما و اشاره به مادر گفت چیزی دستگیرش نشد سراسیمه مسیر خانه سالمندان تا قبرستان را طی کرد.

رسول با گوشی همراه چند عکس از تصویر روی قبر گرفت و با عجله سوار موتور شد حمید وقتی که رسید، هنوز آبهای روی قبر خشک نشده بود و گلهای سفید مریم به رویش لبخند میزد. سراسیمه به طرف عرض خیابان دوید؛ اما اثری از غریبه ندید. برگشت.

رسول، نفس نفس زنان رسید.

پرستار آقا وقت تمامه

رسول خواهش میکنم فقط پنج دقیقه

پرستار همه همینو میگن آقا! اینجا مسئولیت داره 

رسول گوشی موبایل را به طرف مادر گرفت. مادر به عکس خیره شد. نگاهی به چشمهای پرالتماس رسول انداخت و سپس نفس نفس زدنهای پی در پی شروع شد و پس از آن تشنج

50

رسول با صدای بلند پرستار پرستار 

پرستار (سراسیمه) چیکار کردی آقا؟ شوک عصبی بهش دست داده برو کنار 

پرستار آمپول را تزریق میکند و از اتاق می آید بیرون به رسول نگاه میکند رعایت کن آقا اون در شرایطی نیست که یکهو خبر بد بهش بدی.

رسول پریشان به عکس داخل گوشی نگاه میکند دو چشم آشنا.

حمید زنگ در خانه مادر خانمش را میزند. 

زن در را باز میکند سلام حمید جان چه عجب؟! بیا تو فرزندم بیا چایی برات بیارم

حمید داخل میشود.

حمید نه مادر جون میخوام برم 

راستش آمدم لوازم شخصی رؤیا را ببینم.

اشک توی چشم زن مینشیند. 

بیا حمید جان این اتاق رؤیاست تا تو نگاه میکنی من برات چایی بیارم

حمید توی لوازم جست وجو می کند.

51

مادر رؤیا پسرم بگو دنبال چی هستی شاید کمکت کنم

حمید به عکس رؤیا خیره میشود .....

حمید تو این چشای عسلی رو از کجا گیر آوردی؟ خوب که نگاه میکنم میبینم نه به پدرت رفتی و نه به مادرت هیچ کدوم

چشمایی به این قشنگی ندارن

رؤیا با خنده میگوید ممنون از تعریفت؛ اما اینا امانته

حمید جدی میگم.

رؤیا گفتم که امانته

حمید اما من باهات شوخی نمیکنم

رؤيا: من هم جدی میگم.

حمید خلاصه، بهت تبریک میگم.

رؤيا من هم به این کشف بزرگت تبریک میگم

دکتر روپوشش را که توی کفشداری در می آورد تازه یاد مریضش می افتد که به کما رفته است بر می گردد و روپوش را دوباره تنش می کند.

همکارش می گوید خیره آقای دکتر مگه قرار نبود باهم بریم؟ نترس بابا من ماشین آوردم

دکتر میگوید نقل این حرفا نیست به نذر دارم میخوام سه

52

ساعت وایستم برای مریضم 

خوب این شد به حرفی پس من با اجازه میرم

به امان خدا! 

رؤیا پریشان بلند میشود هنوز از خوابی که چند روز پیش دیده آشفته است. عصایش را که بر میدارد کنار میز دست میکشد به عکس گنبد و بارگاه حضرت رضا (علیه السلام)

دکتر می ایستد و سلام میدهد هنوز از این اتفاقی که افتاده دلهره دارد. از توفیقی که نصیب اون شده و به مراسم غبارروبی حرم مطهر امام رضا (علیه السلام دعوت شده خوشحال است. اصلا باورش نمیشود که این موهبت نصیب او شده برای همین یک شور و اشتیاق خاصی دارد.

رسول از مینی بوس پیاده میشود صدای موتور آب روستا توی گوشش میپیچد. سری میچرخاند و کنار نهر آب مینشیند.

رسول دایی خوب نگاه کن ببین این آدمو میشناسی؟

دایی والله دایی جان چهره ش برام نا آشناست؛ اما چشماش یه چیز دیگه ای می گه

رسول خوب دایی حرف من هم همینه دیگه

رسول دایی خوب فکر کن

53

دایی راستش چشماش خیلی به چشمای خدابیامرز خواهرت شبيهه 

رسول به پیشانی اش میکوبد و میگوید راست میگی چرا به فکر خودم نرسید؟ دقیقا شبیه خواهرمه بذار عکسشو در بیارم مو نمی زنه

دکتر به نور سبز داخل ضریح خیره میشود. نوای خوش دعا و زیارت نامه شور و حال عجیبی پیدا کرده همه التماس دعا گویان جلو چشمش رژه میروند یاد چیزی میافتد. سراسیمه به سمت ضریح میرود و چند کاغذ بر میدارد و داخلش غبار می اندازد.

رسول به بیمارستان میرسد و وارد بایگانی میشود.

مرد گفتی اهدای عضو؟

رسول: دقیقا.

مرد سال اهدای عضو و اسم اهدا کننده رو بنویس روی این کاغذ تا برات جست وجو کنم

دکتر پریشان به پرونده مریض فکر میکند.

خانم پرستار آقای دکتر اتاق عمل آماده است.

دکتر برمی گردد و دوباره نامه ای را که داخلش غبار بوده میخواند السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ( عليه السلام) آقاجان خود

54

شما میدانید که آن بیماری فروغ چشمانم را گرفته و از همه چیز محرومم کرده آقاجان من مادر پیری دارم که به جز من کسی را در این دنیا ندارد. من مانده ام با این کوه مشکلات آقاجان شما پیش از هر کسی شرایط مرا درک میکنید تنها امیدم شما هستید. برای همین به شما نامه نوشتم یا ضامن آهو من همیشه خواب شما را میبینم و همیشه آرزو دارم که از شما شفا بگیرم و با مادرم بیایم به پابوستان آقاجان بزرگی کنید. 

دکتر به اینجای نامه که میرسد پرستار را صدا میزند و می گوید بگو دستگاهها وصل باشن؛ فعلا عمل انجام نمیشه 

پرستار آقای دکتر دکتر بیهوشی خیلی وقته معطله؛ عصبانی میشه.

دکتر اون با من دخترم شما به تلفن خانه بگو با این شماره تماس بگیرن

رؤیا به گلدانها که آب میدهد تلفن زنگ میخورد. صدا را که می شنود زمین را لمس میکند تا عصا را بردارد. پیدا نمی کند. قید عصا را میزند و به سمت پله ها میرود از پله دوم پرت میشود. تلفن هنوز زنگ میخورد

رؤیا گوشی را که بر می دارد با خودش می گوید: «حرم امام

55

رضا (علیه السلام) گوشی از دستش می افتد. 

مادر سمانه اشک امانش نمیدهد آقا شما میگین چشمای جگر گوشه مو ببخشم آقای دکتر فرزند خودتون هم بود، همین کارو باهاش میکردین؟ 

دکتر ببین مادر اگه بچه خودم هم بود همین کارو میکردم مگه تو نمیخوای اون به آرامش برسه؟ چه چیزی از این بهتر که روشنایی رو به زندگی یکی دیگه هدیه کنه تازه اون نشونی حرم امام رضا (علیه السلام؛ همون نامه اینا همه ش نشونه اس به عقیده من خود آقا خواستن

 زن رویش را بر می گرداند و میگوید یا امام رضا (علیه السلام) 

مادر رؤیا سراسیمه از توی حیاط میدود: سمانه چیه مادر؟ 

سمانه به تلفن اشاره میکند مادر گوشی را میگذارد و اشکش را با چارقدش میگیرد و می گوید یا ضامن آهو

حمید لای کتاب را که باز میکند چشمش به عکس می افتد. میخواهد بگذارد کنار که چشمش به چشمهای توی عکس می افتد. سراسیمه فریاد میکشد. مادر رؤیا از آشپزخانه میدود بیرون .....

چیه حمید جان؟

حمید این عکس ......

56

مادر رؤیا خوب عکس چی؟ 

حمید هیچی مادر؛ ببین این چشما چقدر شبیه چشمای رؤیاست.

مادر سکوت میکند و اشک از چشمهایش سرازیر میشود. 

حمید ببخشید مادر ناراحتتون کردم 

مادر رؤیا نه حمید جان حدستون درسته؛ چون این چشما خیلی شبیه چشمای رؤیاست آخه این چشما چشمای رؤیاست. 

حمید با کلافگی میگوید چی میگین مادر؟ تو رو به خدا بگین موضوع چیه دارم خفه میشم 

مادر رؤیا اون چشما هدیه امام رضا (علیه السلام) بود و امانت این خانوم پیش رؤیا

حمید یعنی پیوند اعضا؟

مرد، خطاب به رسول پرونده پیوند اعضاست. نگاه کن ببین اسم خواهرت هست؟

رسول پرونده را ورق میزند.

رسول آره اینجاست اهدای دو چشم به رؤیا کلاره ای 

برمی گردد و به عکس تو گوشی اش نگاه میکند مرحومه مغفوره رؤیا کلاره ای

57

سرش را میاندازد پایین و بیرون میرود حمید به پشت عکس نگاه میکند. نوشته بود

عزیزم سمانه تلاوانه اگرچه امروز من امانت دار چشمهای تو هستم و در واقع با عنایت حضرت رضا (علیه السلام با این بخشش روشنایی را به دنیای تیره من بخشیدی و من توانستم پس از سالها دوباره گنبد طلای آقا را ببینم و به جای تو در این بهشت برین زائر شوم بدان که من جز سپیدی سبزی و روشنی با چشمهای تو نخواهم دید. باید قدر این چشمها را بدانم چشمهایی که از قرآن روشنی گرفت و جز روشنی چیزی را ندید امیدوارم پس از این هم چنین باشد. همیشه در خاطرم هستی رؤیا

حمید هراسان از خانه مادر رؤیا به بیرون میدود. رسول آب را که روی سنگ میباشد دستی روی شانه اش میخورد.

حمید شما؟

رسول رویش را بر میگرداند تلاوانه هستم؛ رسول تلاوانه

همه چیز برای حمید روشن میشود دست دراز میکنه به سمت رسول هر دو عکس سمانه روی سنگ مزار رؤیا لبخند میزنند.

58

راز بهشت

خودش را ندیده بودم ولی عاشق عکسهایش بودم عکسهایش را زیاد دیده بودم زاویه دید بسیار خوبی داشت. روزی که در حرم امام رضا (علیه السلام) هم زمان سر یک سوژه رسیدیم، سوژه آن قدر جذابیت داشت که هیچ کدام از ما نمیتوانستیم به نفع یکی دیگر کنار برویم فقط در یک آن شاترها به صدا درآمدند. 

وقتی توی لابی ،هتل عکسها را دیدم مو نمیزدند. انگار از یک عکس کپی شده دیگر هیچ وقت آن لحظه تکرار نشد و تنها چیزی

59

که عاید ما دو نفر شد ارتباطی بود که خیلی زود شکل گرفت و خیلی زود هم از هم گسست.

او عکاس سرویس خبر بود و من عکاس مجله فرهنگی برای همین خیلی زود مراسم خواستگاری و بعد هم ازدواج ازدواجی که با خوشی فراوان همراه بود. 

کارت دعوت عروسی با ابتکار او با عکسهای خبری و هنری ما مزین بود. عکسهای در و دیوار خانه ما همه را به تحسین وا می داشت. توی دومین سال زندگی مشترک بودیم که آن اتفاق افتاد؛ اتفاقی که هیچ وقت نفهمیدم چرا و چگونه 

من عاشق بچه بودم برای همین توی ماههای اول این را خیلی صریح نه ولی به صورتهای مختلف بروز میدادم او در ابتدا که نه ولی به مرور مخالفت میکرد و همین موضوع بود که کمی ما را از هم دور کرده بود.

اوایل با کدورت بعد با دوری و این اواخر که شدت گرفت با بگومگوهای تقریباً روزانه همراه بود تا آنکه من برای تهیه گزارش به شهرستان رفتم و یک تماس تلفنی تمام افکارم را به هم ریخت کار را رها کردم و برگشتم و به محلی که آن فرد گفته بود رفتم. تا غروب ماندم نیامد برگشتم خانه و منتظر همسرم ماندم خسته

60

و کلافه رسید از حضورم متعجب شد سؤال کردم طفره رفت برای من که زندگی را با عشق شروع کرده بودم خیلی سخت بود. توی یک دوراهی مانده بودم توی دوراهی عشق و سراب از یک طرف عشقی که در او وجود داشت و این روزها احساس میکردم مثل کوره ای خاموش شده است. از طرف دیگر آن تلفن لعنتی که همیشه مثل سراب جلو چشمانم بود و من را به راهی که نمی خواستم بروم هل میداد.

شب را به هر زحمتی بود به صبح رساندم و صبح به بهانه سفر کیفم را برداشتم و راه افتادم به طرف ترمینال ماشین میخواست راه بیفتد که پیاده شدم کیفم را گذاشتم روی کولم و دوباره توی همان خیابان منتظر ماندم و تا دیدمش بدون هیچ توضیحی با او درگیر شدم ضربه من موجب شد سرش به جدول بخورد. از آن روز او مقیم بیمارستان شد و من سرگردان این ور و آن ور.

پس از آن روز من باز هم به آن خیابان بی درخت آمدم. وقتی بود که تازه سرما توی تنم خزیده بود هر وقت توی آن خیابان می آمدم احساس بدی داشتم سایه های یک روح سیاه را پشت سرم میدیدم که وقتی من قدمهایم را تند میکردم او نزدیک تر میشد. وقتی می ایستادم هرم نفسهایش را در گردنم احساس میکردم درست

61

همان روزهایی که سرگردان از کار اخراج شده بودم و بدون هیچ نشانه ای از آن عکاس و هنرمند توی همان خیابان مقابل همان ساختمان پیاده شدم اگرچه از خیلی وقتها پیش فهمیده بودم که آنجا یک مرکز خیریه خصوصی نگهداری فرزندان بی سرپرسته هنوز و هر وقت به آن ساختمان فکر میکردم، آن تلفن لعنتی توی ذهنم تکرار میشد. افکار مزاحمی که مرا به اینجا کشاند. برای من که نیمی از وجودم عشق و نیم دیگر پر از نفرت شده بود. جدال بین عشق و سراب مرا تا لبه پرتگاه میبرد و گاهی تنها با حضور در بیمارستان و نشستن کنار او مرا به آینده امیدوار میکرد. ماه های متوالی بود که او بدون هیچ هوشیاری و در حالت فراموشی به زندگی خود ادامه میداد هیچ کس را نمیشناخت؛ با هیچ چیز ارتباط نداشت؛ تنها مینشست و با اینکه فراموشی داشت هر هفته همکارانش به دیدنش میآمدند و برایش گل می آوردند. دیداری که در نبود من انجام میشد و من فقط از حضور گل و شیرینی مطلع می شدم.

فراموشی او وارد دومین سال شده بود و او ساعتهای متوالی به پنجره خیره میشد کارم شده بود سرزدن به بیمارستان و روبه رو شدن با چشمان بی فروغ او و عذاب وجدانی که با آن دست به

62

گریبان بودم و گاه گاهی هم قدم زدن توی این خیابان و فکر کردن به آن تلفن. البته سرزدن به بیمارستان و نشستن کنار تخت برایم عادی نشده بود و همیشه با هدایایی همراه بود. هر چند بود و نبود من برای او عادی بود. 

یک روز توی خانه چشمم به قاب عکسی افتاد که از نمایی دور از یک ساختمان قجری گرفته شده بود وقتی که تابلو را گذاشتم کنار تختش احساس کردم که چشمانش پر فروغ شد. با حرارت تمام خودم را به پرستار رساندم وقتی که آمد هیچ چیزی را تأیید نکرد و برای من معمایی شد تا اینکه به سفارش یکی از خبرنگاران به تحریریه محل کارش رفتم و طبیعی بود با آن رفتار کسی تحویلم نگیرد. خوب راستش از آمدنم پشیمان بودم که به یکباره چشمم به همان عکس ساختمان قجری افتاد وقتی از همکارش پرسیدم جواب درستی نداد میگفت این هم یکی از همان عکس هاست؛ اما من مطمئن بودم که رازی در این عکس وجود دارد. چون او تنها دوستی بود که همیشه باهم در ارتباط بودند. با خودم فکر کردم حتما یک ارتباطی بین این عکس و آن مرکز و این خانم همکار وجود دارد چند روز در همان محدوده منتظر ماندم تا یک روز غیر منتظره و ناخودآگاه چشمم به همان خانم افتاد که از ساختمان

63

خیریه بیرون آمد و سوار ماشین شد با هر زحمتی بود ماشینی گرفتم و در مسیر او حرکت کردم تا رسید به یکی از خیابانهای فرعی شهر و بعد از طی مسافتی به منطقه ای رسید که تمام مسیر را درخت ها پوشانده بودند و در انتهای آن نمای ساختمانی که در عکس دیده بودم پیدا بود تا عصر منتظر ماندم؛ بیرون نیامد. با اندک اطلاعاتی به شهر آمدم و هفته ها او را زیر نظر داشتم و می دیدم که هر هفته به همان جا مراجعه میکند. 

یک روز که رفت با هزار ترفند داخل شدم از چیزی که دیدم بسیار متعجب شدم پسربچه ای روی ویلچر من بارها عکسش را در قاب روی دیوار خانه دیده بودم هر بار که درباره این عکس می پرسیدم میگفت این هم یکی از سوژه هاست. من میدانستم که فرق میکند. آن روز جلوش را گرفتم و او با اینکه از من متنفر بود، بدون هیچ جوابی مرا تا شهر رساند یک راست رفتم خانه و قاب عکس را برداشتم و رفتم بیمارستان و درست در مسیر نگاهش قرار دادم و کاملا هیجان را دوباره توی چشمانش دیدم. البته نه پرستار و نه دکتر آن را تأیید نکردند برگشتم و به محل کار دوستش رفتم با اصرار فراوان لب به سخن وا کرد گفت: «پدر و مادرش را توی زلزله از دست داده است. این را می دانستم؛ چون همان

64

روزهای اول این را به من گفته بود و حتی در سفری که رفتیم سر مزار آنها عکس گرفتیم که هنوز توی آلبوم هست. او گفت: «این تنها بازمانده اش از آن زلزله است تنها برادری که برایش مانده.» می گفت دوست نداشته کسی از این موضوع بویی ببره و برای همین گاهی بدون اینکه کسی اطلاع پیدا کنه به اینجا می آمد.

گفتم: «پرورشگاه خصوصی؟!»

لبخند تلخی زد و گفت: «خیلی وقت پیش متوجه این قضیه شده بود. همان اوایل که نمیتونست بچه دار بشه به سفارش یکی از دوستاش با بهشت ارتباط برقرار کرد اونجا رو میگم؛ همون مرکز نگه داری کودکان بی سرپرست یکی از بچه های بهشت خیلی باهاش انس گرفت وقتی گرفتاریهای تو رو میدید، بیشتر به اونجا پناه میبرد.»

پرسیدم: «و تلفن؟ ...»

سرش را انداخت پایین و گفت اون شیطنت من بود. بیشتر حرف هایش را به من میزد وقتی از دعواها و بگومگوهای همیشگی شما مطلع شدم میخواستم تو را از موضوعی آگاه کنم که تو ازش بی خبر بودی احساس کردم تو در مسیری حرکت میکنی که خیلی زود به سراب ختم میشه و من میخواستم به این طریق به

65

شماها کمک کنم؛ اما الآن دو ساله که این عذاب وجدان دست از سرم برنمی داره البته این سرزدن به آن بچه به خاطر عذاب وجدان نیست؛ به خاطر دوستی و محبتی است که نسبت به او دارم تو آن قدر توی عکس و گزارش غرق شده بودی که یادت رفته بود همسری هم داری گاهی وقتها مینشست و ساعت ها گریه می کرد؛ به خاطر بی توجهی تو از علاقه ای که به بچه داشتی و او نمی توانست برآورده کند خیلی تلاش کرد این آخرین راهی بود که تجربه میکرد. 

راستش ابتدا از اینکه رودست خورده بودم خیلی عصبانی شدم؛ ولی بعد که خوب فکر کردم دیدم راست می گوید. من آن قدر از خودم فاصله گرفته بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم؛ حتی صدای درونم را که از عشق او حکایت میکرد آن روز رفتم پرورشگاه و با کمک همکارش اجازه برادرش را گرفتم و با همکاری خوب مدیر آنجا آن کودک را هم برداشتیم و من سر ماشین را چرخاندم طرف خانه و عکسی را که توی حرم امام رضا (علیه السلام) از جانبازی که روبه روی ایوان طلا پای مصنوعی اش را درآورده بود و روی پای قطع شده مسح میکشید گرفته بودیم برداشتم. همان که برای ما برکات فراوانی داشت و همیشه و همه جا می گفت باعث آشنایی ما

66

شده راه افتادم توی مسیر تنها چیزی که به خاطر دارم این است که همه اش یا ضامن آهو را تکرار میکردم 

بیمارستان شلوغ بود. وقتی من به همراه گلناز برادرش و آن قاب عکس به اتاق او رسیدیم اوّل هیجان و بعد تکرار پلکهای بی شمار تا من رفتم دکتر را صدا بزنم قطره های اشک از چشم هایش سرازیر شده بود.

قاب عکس روی دامنش بود که دسته گل را به دکتر و پرستارها داد. دکتر لبخند زد و گفت: هوایش را داشته باش؛ یادگاری آقاس من به او لبخند زدم و او دستهایش را محکم به قاب عکس فشرد.

67

قصه قدیمی

امروز هفت روز است که در حرم آقا میگردد. خودش هم نمیداند به دنبال چیست و گم شده اش چه نشانی دارد تنها همین را میداند که به دنبال دو چشم آشنا میگردد چشمش از پنجره مسافرخانه که به گنبد طلایی آقا میافتد اشک از چشمش سرازیر میشود. ناخودآگاه قصه غربت و تنهایی اش شکل میگیرد: پرورشگاه و اتاقی که تنها عکسی کهنه و قدیمی گوشه ای از آن را تزیین کرده است. از وقتی فهمیده است تنها چیزی که برایش مانده همین عکس قدیمی است آن را با جان و دل حفظ کرده است.

68

در همان پرورشگاه میدانستند که این عکس، جزء عزیزترین چیزهای زندگی اوست پرستار پیری برایش گفته بود که تو را از حرم حضرت رضا (علیه السلام به اینجا آورده اند.» حالا بزرگ شده و برای کار و تحصیل از این شهر رفته است؛ اما هنوز همان حس قدیمی او را به جست وجو میکشاند و صدایی او را به سمت حرم مطهر امام رضا (علیه السلام دعوت میکند حالا چند روز است که در اتاقی در این شهر مأوا گرفته و هر روز به امید پیدا کردن گم شده خود به حرم حضرت رضا (علیه السلام میرود. هر چند هیچ کس امیدی به این ندارد و حتی همسرش میگفت: «کار تو مثل پیدا کردن سوزنی در کاهدان است. اما دلش چیز دیگری می گوید؛ چیزی که با همه گفته ها فرق دارد چیزی که در این چند سال به او امید داده است.

امروز که زنگ زده بود دختر کوچکش بی طاقت میگفت: «بابایی کی می آی؟» و او با دست راستش اشک از چشمانش گرفت و به گنبد و گلدسته آقا نگاه کرد و گفت هر وقت دو چشم آشنا پیدا کنم.»

دختر کلافه میگوید بابا مگه چشمای خودت چیکارشونه که دنبال دو چشم آشنا میگردی؟»

69

مرد زهرخندی کرد و گفت باشد» برای وقتی که اومدم سر فرصت برات تعریف میکنم

مرد گوشی را می گذارد و از کنار آینه عکس را بر می دارد. کمی نگاه میکند؛ عکس سیاه و سفید ترک خورده تمام هویت خودش را در عکس میبیند. مانند سندی معتبر بی اختیار آن را به سینه میفشارد به ترک عکس دقت میکند و کمی هم نگران میشود. با خودش میگوید شاید خاطره من هم در دلش گره خورده و از یاد رفته است.»

در کودکی همیشه فکر میکرد روزی کسی او را بر بال مهتاب می نشاند و با خود به سرزمین آرزوها میبرد. جوان که شد و معقول تر بزرگترین آرزویش پیدا کردن گم شده اش بود و اکنون در آستانه چهل سالگی فکر میکند یکی از اصلی ترین دغدغه های زندگی اش است.

دیشب توی صحن با آقا درد دل میکرد و می گفت: «هر وقت پسربچه ای را میبینم که به دنبال مادرش میدود طرح کم رنگی از یک واقعیت قدیمی در ذهنم جای میگیرد و رفته رفته با رفتن پسر در هاله ای از مه گم میشود..... آقا شما که هر روز واسطه حل مشکل هزاران هزار نفر هستید طرح به هم ریخته معمای زندگی

70

منو هم تکمیل کنید تا سوغاتی ،دخترم دو چشم آشنا باشد.

خادمی با مهربانی صدایش میزند.

برادر بیا روی این فرش بشین تا اونجا رو تمیز کنم 

پسربچه ای یک مشت گندم را به بالای سقاخانه پرتاب می کند. کبوتر بلند میشود؛ چرخی میزند و به سمت گلدسته ها پرواز می کند. مرد مسیر پرنده را با نور طلایی دنبال میکند و در انتهای آن به هاله ای از نور که خورشید بر آن دامن گسترده، می رسد. نگاهش را به سمت پنجره فولاد میگیرد و سعی میکند خودش را از میان جمعیت به پنجره برساند عکس در دست کناری می ایستد. چند زن و مرد در کنارش زیارت نامه میخوانند. مرد، حس عجیبی دارد به نور سبز داخل خیره میشود و در عالم خود فرو میرود. 

بر می خیزد و آماده زیارت میشود شوری عجیب در دلش برپاست.

حیران به همه طرف نگاه می.کند گلویش خشک شده است. 

به سمت سقاخانه میرود و کاسه ای آب پر میکند و می نوشد. چشمش به کبوتر بالای سقاخانه میافتد که زل زده و او را نگاه می کند.

شاید دو چشم آشنا ......

71

این سند خورشید است

مرد به سختی نفس میکشد پرستار پاکت داروها را می گیرد. آفتاب از پنجره به روی مرد میافتد و آرام آرام به سمت بالا حرکت می کند پرستار به مرد نگاه میکند مرد بی طاقت حس میکند کسی در آن سوی پنجره آفتاب را به سمت بالا هدایت میکند. یاد صحنه های فیلم برداری می افتد. 

زنی با سروصدا وارد میشود و اتاق پر میشود از هیاهو مثل وقتی که باد به زور از پنجره وارد اتاق میشود پرستار به سمت مرد میرود. آفتاب همچنان قصد بالا رفتن دارد پرستار از درد او می پرسد. مرد

72

سکوت میکند پرستار سؤالش را تکرار میکند ......

میراث جنگه

پرستار مکث میکند آفتاب بالاتر می آید .....

پس شما جانبازین

آفتاب به صورت مرد مینشیند.

پرستار «خوشا به سعادت شما!»

آفتاب تمام چهره مرد را پر میکند ،پرستار آمپول را تزریق میکند. مرد آماده رفتن میشود ،پرستار شیشه آمپول را با دست می شکند. خون روی زمین میچکد پرستار به خون خیره میشود. 

خون .... خون خون روستا را پر کرده است. همه جا آتش و ناله و خاک و خون است غرّش هواپیماهای جنگی و صدای انفجار صحنه غریبی را رقم زده .... مردی پایش قطع شده .... خون روی خاک شیار باز کرده .... زنی جنازه فرزندش را در آغوش گرفته ..... عده ای به سمت پل سیمانی جاده میدوند .... او همچنان بی هدف میدود که با صدای انفجاری مهیب به هوا پرتاب میشود. 

چیزی جز کلمات منظوم نمیفهمد تنها حس میکند با این کلمات آشنا آرامش به وجودش میآید و ذره ذره جانش را ترمیم میکند. دقیق تر که میشود صدای زنی است که دعا می خواند؛ اما صدایش

73

نا آشناست.

بین خواب و بیداری صدا دلنوازتر میشود. از ورای چشمان نیمه بازش تصویر مبهم زنی را میبیند که در کنارش دعا میخواند. اول فکر میکند خواب میبیند چهره ،زن دوباره محو میشود. 

دست در دست پدر از منزل بیرون میآید. با مادر خداحافظی میکند که ناگهان توفان میشود؛ توفانی مهیب 

پدر تقلا می کند تا دستش از دست او جدا نشود. توفان، دستش را از دست پدر جدا میکند پدر در توفان و او همچنان به دنبال پدر میدود.

پدر پدر

توفان سرخ میشود و پدر را به خود میگیرد. او دوباره پدر را به شکل ستاره میبیند که در توفان به سمت بالا میرود. 

به حالت اولیه بر میگردد؛ با این تفاوت که زن دیگر دعا نمی خواند؛ بلکه او را با دست نوازش میکند.

با صدای همان زن پرهیاهو که جیغ میکشد «خون!»، به خودش می آید. آفتاب از اتاق رفته است بی آنکه متوجه شود. خطی از خون روی زمین شکل گرفته است.

74

از همان راه همیشگی خودش را میرساند به حرم همانجا که دفعه قبل ایستاده بود می ایستد به نقطه نورانی حرم خیره میشود. دستهایش را بالا میآورد. انگار میخواهد فیلم نامه ای را تعریف کند بغل دستی اش زیارت نامه را بلند بلند میخواند. بلند میشود. کمی آن سوتر دوباره دستانش را به سمت بالا میبرد و امام را خطاب قرار میدهد آقا! خودش توی خواب به بارگاه شما اشاره کرد. 

اشکش را آرام با گوشه چادرش میگیرد من چی میدونم؟ هر وقت خوابشو میبینم اون فقط توی حرم شماست.»

دستی روی شانه اش می خورد. بر می گردد .....

مادر خیر ببینی این آدرس کدوم طرفه؟

به سمت راست نگاه میکند چشمش درست می افتد به بالای سقاخانه جایی که موج عظیمی از کبوترها در زیر نور خورشید به سمت بالا حرکت میکنند مکث می.کند. منظره قشنگی است. همان دست دوباره او را به خود می آورد .....

مادر خیابان طبرسیه از ایوون مستقیم برو به سمت بالا

75

مرد کنار صف ایستاده است و بلیتها را یکی یکی چک میکند. 

شما که تو لیست نیستید خواهر

دوباره مکثی میکند .... 

ها یادم آمد حاج آقا بلوری سفارش کردن 

زن ساکش را جابه جا میکند بغل دستی اش می گوید: «راستی تو این ماه میگن اهواز خیلی گرمه میگن جنوب خیلی با صفایه» 

من توی این گرما برای صفا نمیرم؛ گم شده دارم

شهیده یا مفقود الاثر؟ چکارته؟

پدرمه

نشونی چی داری؟

بر میگردد و به گنبد و بارگاه امام رضا (علیه السلام نگاه میکند. اشک توی چشم هایش حلقه میزند.

زن میپرسد: «پرسیدم ،عکسی ،پلاکی ردی چیزی داری؟

اشک هایش را پاک میکند و می گوید: «هیچی.»

تو کدوم منطقه؟

می گوید: «نمی دونم و پایش را توی اولین رکاب میگذارد.

76

اهواز؛ معراج شهدا. 

حاجی این خانوم از صبح یک سره اینجا و استاده و میخواد بیاد داخل هر چی بهش میگم نمیشه قبول نمیکنه بهش میگم اینجا منطقه ،نظامیه میگه میخوام معراج رو از نزدیک زیارت کنم. 

نگاه پرالتماسش را میبیند و اجازه میدهد زن می ایستد و رؤیاهایش را به صف میکند میخواهد از توی آنها چهره خیالی پدرش را بیرون بکشد به عکس سیاه و سفید نگاه میکند. خاطرات کم رنگی رژه میروند دلش میگیرد صلوات میفرستد و حرکت میکند.

ایستاد و رویش را به سمت حرم امام حسین (علیه السلام) گرفت. سلام داد با زبان بی زبانی گفت: «آقا! کمکم کن.»

کبوتری پر کشید روی سیم خاردار و درست روبه روی او نشست.

77

دلش لرزید. دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: «آقا! گم شده ام!»

مثل اینکه خودش جوابش را بشنود ادامه داد: «آقا! عاشق امام رضا (علیه السلام) بود هیچی جز یک رؤیا و یک عکس قدیمی توی

حرم امام رضا (علیه السلام) ندارم.»

کبوتر بلند شد صدایش زدند توی کبوترهای عاشق ایستاد و نگاه کرد. لاله های رنگ به رنگ پاسدار شهید بسیجی عاشق همه و همه را خواند یکباره دلش گرفت و وسط معراج نشست. انگار آب سردی روی سرش ریختند بی حرکت ماند با خودش گفت: «با کدوم هویت؟ با کدوم شناسنامه؟ با کدوم آدرس؟ رؤیا و خواب که نشونی نمیشه.

ناامیدانه به سمت در خروجی حرکت کرد. صدایش زدند ..... 

خواهر چی شد؟ فامیلیش؟ پلاکی چیزی؟

سرش را پایین انداخت و در را بست.

بغض میکند با چشمانی اشک آلود رویش را به سمت حرم

78

مطهر حضرت رضا (علیه السلام بر میگرداند و می گوید: «آقا! شما میخواین همین طوری بمونه؟ میخواین تا آخر عمرم بهم بگن بچه سرراهی؟ میخواین تابلو بشم؟ نشونی رو که داده؛ عکس هم که تو دست منه لباسشم که جنوبیه همه میگن اگه بود تو این بیست سال سراغ تو رو میگرفت. 

سرش را به آرامی بالا می آورد و ادامه میدهد: «همین جا روبه روی گنبد عکس گرفتیم خودم همیشه خوابشو میبینم تو حرم شما.»

پیرمرد دوباره به آرامی جوابش را تکرار کرد «خوب یادمه دخترم آن روز تو رو با چند تا از بچه های دیگه از منطقه آوردن هیچی همرات نبود.»

هیچی؟ هیچ نشونی؟ عموغلام یه کم بیشتر فکر کنید. 

دخترم هزار بار دیگه هم ازم ،بخوای تنها همون عکس سیاه و سفیده که ظاهرا تو لحظه آخر توی آن بلبشو یکی توی لباسات گذاشته بوده اونو هم من نگهش داشتم بزرگ که شدی دادم

79

دست خودت 

دختر قاب عکس را توی دستش چرخاند پیرمرد لبخند زد و گفت: «همینو میگم خوب نگهش داشتی ها! 

اشک هایش را با آستین پیراهنش گرفت و گفت: «خُب، تنها یادگاری خانواده م توی حرم امام رضاست.

صبح توی درمانگاه عکس را گذاشت سر جای همیشگی روپوشش را پوشید حاجی رستگار بهش گفت به به چه عجب ما شما رو دیدیم خانوم؟ نمیخوای بیای لااقل بهمون بگو مریضا همه ش احوال تو رو میپرسن

مرد میرسد؛ دوباره با همان چفیه همیشگی که دور گردنش است. پرستار با خودش زیر لبی چیزی میگوید و دستش را جلو میبرد تا آمپول را بگیرد. با خودش میگوید گرمش نیست؟» و می پرسد: این چفیه برای چیه؟

خانوم واسه نشونیه ما رزمنده ها واسه اینکه با هم بیگانه نشیم از چفیه به عنوان نشونی استفاده میکنیم

80

زن نگاهش را بر میگرداند و به نشانی خودش خیره میشود. نور افتاده روی قسمت بالای عکس و فقط خانواده اش دیده میشوند.

مرد دخترش را جلو موتور میگذارد چفیه را محکم به کمر خودش و دختر میبندد و میگوید: «بابا منو محکم بغل کن و حرکت می کند.

صدایی بلند میشود مرد با موتور به شانه خاکی جاده میخورد. بچه را با عجله بر میدارد و به سمت حیاط میدود. دود انفجار همه جا را پوشانده است.

خانوم شما هم کسی دارین از این نشونی ها داشته باشه؟

بر میگردد و به عکس نگاه میکند پدر دستش را کنار ضریح روی سینه اش گذاشته است.

نشونی من اینه 

اینکه تو جبهه نیست 

اصلش اونجاست

کجا؟ تو کدوم منطقه؟

81

نمی دونم. 

مرد برو بنیاد شهید شاید آدرسی چیزی ......

رفتم بیش از هزار بار

مرد به سمت قاضی بابا! این دختر سر راهیه چه میدونم؟ پرورشگاهیه.»

زن داد میزند: «نه به خدا آقای قاضی اینم مدرکش» و قاب عکس را به قاضی نشان میدهد. 

مرد میخندد ببین آقای قاضی به عُمر اینو به دستش گرفته و میگه خانواده دارم اگه خانواده داشت که تو این بیست سال پیداشون میشد. آقای قاضی بیچاره بچه من غافل شد تا آخر عمر که نمیتونه با یه پرورشگاهی زندگی کنه ببین آقای قاضی چند ساله با همین عکسی که معلوم نیست از کجا گیر آورده همه ما رو سر کار گذاشته دیگه نمیتونیم بیچاره خل شده. از صبح تا شب با همین عکس حرف میزنه

زن بر می گردد به سمت حرم و با گریه می گوید:

82

یا امام رضا (علیه السلام).»

توی قطعه شهدای دزفول کنار تربت شهید نشسته است و پیامک می نویسد «میدونم علیرضا نیستی که این روز رو ببینی؛ روز افتخار منو خیلی دلم میخواست سرانجامی رو که با تو شروع کردم با تو به پایان ببرم امروز اینجا کنار تربت پدر شهیدم همان احساسی را تجربه میکنم که هرگز توی عمرم تجربه نکرده ام. همین حالا همین جا احساس میکنم او ایستاده تو هم ایستاده ای من این اتحاد و همبستگی را احساس میکنم احساس میکنم در مسیر رسیدن به پدر تنها تو همراهم بودی توی آن شوره زار بی کسی تو چراغ راهم شدی و راه رو به من نشون دادی اون قدر به نشونی امام ایمان داشتی که انگار مثل روز برات روشن بود با همون ،روشنی تو یقین رو توی دلم بارور کردی اون وقت بود که هیچی جلودارم نشد توی اون روزهای سخت خدا ابتدا نشانی رو که حرم امام رضا (علیه السلام بود بهم داد و بعد وقتی دید توی سایه روشن ها گم میشم و جاده امنیت نداره تو رو فرستاد؛ تا آنجا

83

که یقینم کامل شد تازه میخواستم طعم باهم بودن را تجربه کنم تو رخصت طلبیدی و جلوتر رفتی انگار تو رفتی پدرم را از سایه بیرون بیاوری میدونی؟ از روزهایی که تو توی تخت بیمارستان سرم به دست راه رو برام رصد میکردی و من میرفتم؛ هر وقت بی طاقت میشدم تو امید میدادی شده بودی منبع انرژی ام انگار فقط تو حرفامو میشنیدی و تو بودی که به اونها بها میدادی و مثل بقیه مسخره ام نمیکردی

دکمه ارسال را که میزند دستگاه تلفن شماره می خواهد. دستگاه را به سمتی میگیرد و میگوید: «خودت بخون.»

احساس میکند همان جا در کنارش است. سرش را که بلند میکند آفتاب غروب کرده است.

زن با دسته گل وارد شد چهره مرد شکفت زن گلها را در گلدان گذاشت. مرد نگاهش به گلهای مریم افتاد. رنگش تیره شد. زن نگران به او نگاه کرد. بوی مریم اتاق را پر کرده بود. مرد رو به سمت پنجره کرد زن از شیار اشکی که روی گونه های مرد بود فهمید

84

اوضاع از چه قرار است پرسید: «طوری شده؟»

مرد گفت: «نه.» اما خودش میدانست که دروغ می گوید. زن نگران شد مرد برگشت هوا تیره شد انفجار و دود و آتش و افرادی که در حال جمع کردن مجروحان بودند. مردی با لباس خاکی به سمت جلو میدوید کسی فریاد میکشید «شیمیایی شیمیایی زدند!»

دختری دستش مجروح شده بود؛ اما با دست دیگرش پسری خردسال را که از شکمش خون می آمد به سمت آنها می آورد. مرد به سمت آنها دوید و ماسک خودش را روی صورت پسر گذاشت و او را به درون آمبولانس برد. 

آمبولانس به سمت بیمارستان صحرایی حرکت کرد. مرد با کمکهای اولیه سعی میکرد خون شکم پسر را بند بیاورد. 

دختر کنار تخت پسر توی بیمارستان ایستاده بود که او با شاخه گل رسید. مرد گفت خطر رفع شده؛ اما اینجا وسیله ای برای درمان وجود ندارد باید به پشت خط منتقل شود. آنجا همه جور امکانات هست.»

دختر به علامت رضا سری تکان داد مرد دنبال واژه ای میگشت تا در این موقعیت بتواند منظورش را بیان کند. دلی به دریا زد و

85

 گفت: «من ... من ...»

دختر فهمید او چه میخواهد بگوید راحتش کرد: «عبدالله، تنها بازمانده خانواده ماست همه توی بمباران شهید شدند. من هر جا باشم عبدالله با من است.»

مرد، تبسم کرد و گفت: اتفاقاً من هم غیر از مادرم کسی رو ندارم. اون بچه ها رو خیلی دوست داره

آمبولانس حرکت کرد. او از پشت شیشه ماشین دست تکان میداد و مرد طرح زندگی اش را با تصویری از او عبدالله و مادرش ترسیم می کرد هنوز به پایان طرح نرسیده بود که صدای انفجار بلند شد. آمبولانس به سمت راست جاده خوابید مرد فریاد کشید و نگران به آن سمت دوید. انفجار شدت گرفت مرد به زمین خورد و دوباره بلند شد. خاک همه جا را فرا گرفت انفجار بیشتر و بیشتر شد. مرد دلهره عجیبی داشت با اینکه زخمی شده بود بدون واهمه مسیر آمبولانس را دنبال کرد.

گرد و خاک یک لحظه گم شد و او آتش را دید که در میان ماشین زبانه میکشد یک لحظه به نظرش رسید آتش مانند گرگی است که طعمه خود را خورده است و اکنون دهانش را پاک میکند. 

آشفته به سوی آمبولانس دوید کنار لاشه آمبولانس، تنها تکه هایی

86

از لباسهای نیم سوخته و آن سوتر شاخه گلی تازه و شاداب روی خاک افتاده بود.

از توی بلور اشک زن را در هیئت او دید که با اشک تبسم میکند. اشک از چشمانش گرفت و شروع به احوال پرسی کرد.

مسیر قطره های آب را که از سرم میچکید، دنبال کرد. زن همان طور که دیوان حافظ توی دستش بود دنبال واژه ای می گشت. میخواست هر طور شده او را به حرف بیاورد. فهمیده بود که بی طاقت شده است. این را از چشمهایش میشد فهمید.

دست کرد و آلبوم را از گنجه برداشت .....

اینا هم رزمای شما بودن

عکسی از لای البوم افتاد علیرضا عکس را برداشت. 

شرط میبندم دشمن این دفعه از این طرف آتیش کنه

عباس تو از کجا مطمئنی؟

دفعه پیش هم که همینو میگفتی 

حسین ساکت .... بچه ها مهمون داریم

87

علیرضا دوربینو بده ببینم به به مثل اینکه نعمت فراوونه قایق موتوری با کلی سوروسات بچه ها میتونیم بعد از چند روز دلی از عزا در بیاریم.

حمید میدونستم طاقت نداری شکمو

- علیرضا من طاقت ندارم؟ منو بگو به فکر شماها هستم

حسین با اشاره سر امر به سکوت میکند.

قایق نزدیک میشود افراد توی قایق با موتور خاموش توی نیزار به دنبال چیزی میگردند. عباس سرش را بیخ گوش علیرضا می گذارد و میگوید گمونم بو بردن که ما اینجاییم.

علیرضا اشاره میکند شروع کنیم؟

حسین می گوید: «نه؛ اینا پشتیبان دارن عملیات لو میره.»

قایق به چند قدمی آنها میرسد عباس تکان میخورد. عراقی ها مشکوک میشوند یکی به سمت بچه ها رگبار میگیرد. همه توی آب پناه میگیرند خطی از خون سطح آب را رنگین میکند. 

شلیک ها بی هدف ادامه دارد علیرضا سرش را آرام بلند میکند و عباس را که تیر خورده به سمت خودش میکشد و سعی میکند. ببیند تیر به کجای او اصابت کرده است از پهلوی چپش خون می آید.

88

عراقی ها همچنان شلیک میکنند حمید سعی میکند درگیر شود. حسین با اشاره چشم به او میفهماند که اسلحه اش را پایین بیاورد. خون زیادی از عباس رفته و حسین و علیرضا سعی میکنند او را به سمتی که نیزار بیشتری است بکشانند.

عراقیها کمی دور میشوند حسین چفیه را روی زخم میبندد. علیرضا باید خودمونو زودتر به خشکی برسونیم خون بند نمی آد.

نمیشه حسین اونا ما رو زیر نظر دارن

علیرضا بغضش می شکند نمیتونیم همین طور صبر کنیم. 

هر چهار نفر توی نیزار دور عباس را گرفته اند. صدای انفجار آرامش آنها را به هم میزند دشمن حضور آنها را حس کرده است. علیرضا عباس را روی سینه می گیرد.

بچه ها آروم آروم حرکت کنیم.

حسین اگه تکون بخوریم همه نقشه لو میره

علیرضا نیها را انباشته میکند ،حسین پیراهن خاکی اش را دور زخم میپیچد رنگ عباس کم کم زرد میشود و ناله ها ضعیف حمید صدا میزند بچه ها دوباره دارن نزدیک میشن

علیرضا به کمک بچه ها عباس را روی شانه چپش میگذارد و

89

اسلحه اش را بر میدارد عراقیها توی نیزار را به دقت نگاه میکنند. حسین دست روی شانه علیرضا میگذارد نه علیرضا! تو اینجا پیش عباس بمون و خودش را به آب میزند و نارنجکی را به سمت قایق پرتاپ میکند نارنجک نرسیده به قایق منفجر میشود. 

عراقیها توی آب میپرند و همچنان بی هدف شلیک میکنند. حمید خط آتش میدهد و علیرضا با نفسهای حبس شده به سمت قایق میرود صدای عراقیها که در آب حرکت می کنند به گوش میرسد. علیرضا روی قایق میپرد و آن را به سمت حسین هدایت میکند و صدا میزند زود باش عباس رو بیار! الآن با تجهیزات و مهمات بیشتر میرسن.

اشک توی چشم حسین حلقه میزند «عباس شهید شد.»

علیرضا خودش را از قایق به سمت آنها میاندازد. اشک امانش نمی دهد. آفتاب رو به غروب است. در حالی که پیراهن خونی حسین را روی عباس میکشند به سمت سرخی شفق حرکت میکنند.

زن خُب سرم هم تمام شد، اما تو جوابمو ندادی

مرد حیران که او چه پرسیده با اشک دیده از روی عکس میگیرد و عکس را به دست زن میدهد.

90

دلش میخواست راه ثانیه ها را سد کند و برای یک بار هم که شده زمان را به زور به عقب بکشد. دقیقاً به جایی که روزی توفان شد و ستاره ای همراه توفان به آسمان رفت لحظه ها را مثل نوارهای ویدیوئی زیاد مرور کرده بود و زیاد به جلو و عقب برده بود تا شاید آدرسی نشانی، چیزی ..... انگار رؤیاهایش با او سر جنگ داشتند. تصویرها همه آشنا بودند؛ مثل تصویرهای کوچه و خیابان چیزی نبود که توجهش را جلب کند یعنی چیز بیشتری نمیدید که دستاویز قرار دهد و به دنبالش حرکت کند میخواست فریاد بزند پدر! من گم شده ام؛ گم میفهمی؟»

هر وقت یاد آن لحظه می افتاد دلش میخواست به جنگ توفان برود؛ اما چگونه؟ سؤالی بود که بارها از خودش پرسیده بود. حتی یک بار هم از معلمش سؤال کرده بود و از آن وقت همیشه دلش میخواست مرغ توفان باشد در همین افکار بود که نزدیک بود با یک مرد برخورد کند.

ناگهان به خود آمد. سرش را بلند کرد خودش بود؛ همان مرد آفتابی.

91

از این تصادف هم خوشحال بود و هم شرمنده سلام کرد و پرسید چرا برای بقیه آمپول ها نیومدید؟

مرد نگران به سمت پسرکی که با تیروکمان پرنده ای را نشانه گرفته بود نگاه میکرد. او هم نگاهش را ناخودآگاه به سمت هدف پسر گرفت پسر تیر را رها کرد پرنده به هوا برخاست. مرد نفس راحتی کشید او مسیر پرواز پرنده را تا آسمان دنبال کرد. ستاره ای تازه درآمده بود و او با خودش فکر کرد کاشکی نشانی برای جلب نظر ستاره ها داشتم

مرد به کندی زبان واکرد فکر میکنم بی فایده است.

از کجا این قدر مطمئن هستید؟

هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم احساس میکنم باید بروم

به کجا؟

به همونجا که اونا رفتند. پروازم دیر میشه 

سفر به خير! إن شاء الله كجا؟

همون جا که شهدا رفتند.

پرستار، شرمنده از رودستی که خورده بود، می گوید: «نه!»

مرد حرکت میکند و او دستپاچه میخواهد چیزی بگوید و سؤالی از جنگ و جبهه بپرسد؛ اما زبانش بسته شده است. مرد به وسط

92

خیابان رسیده و او متحیر مانده است. حس میکند چیزی توی نگاه مرد یافته است؛ چیزی شبیه روشنایی

توی ایوان نشست و نگاهش را دوخت به ستاره ها نم نم باران زمین را قبلا خیس کرده بود حتی تازگی هوا هم نتوانست خلق او را به جا بیاورد. با خود کلنجار رفت کاخ قشنگ سعادت را دستان چه کسی خراب کرد و چه رازی در سرنوشت او نهفته بود که هر چه سعی کرد نتوانست قطعات این پازل به هم ریخته را کنار هم بچیند؟ 

با خودش پدرخوانده و مادرخوانده و شور و شوق و مهر و عاطفه را کنار هم چید؛ اما جور نشد هرچه گشت قطعه گم شده خوشبختی را پیدا نکرد از سبزی به شوره زار رسید اینها ترحم است نه دوستی و کمک به دیگران سعادت و محبت و حلاوت، همه و همه را به هم ریخت و دوباره طاق و جفت کرد و در انتها به عشق رسید؛ به سعید. 

طرحی از دلدادگی و شور و عشق و صفا زد؛ به گمان اینکه بوستان خوشبختی به بار مینشیند پاییز شد و گاوآهنی سرد سبزه ها را

93

لگدمال کرد خراب تر از همیشه به شوره زار جنگ و دعوا بدل شد و ابرهای توهم بر سرش غریدند و او با ترسی از آینده فرار کرد. 

برخاست و تکه ای از مهر و محبت پدرخوانده و مادرخوانده و دامنی از عشق و دلدادگی سعید را برداشت تا با امید و فداکاری کاخ سعادت را بنا کند دیوی تلنگری زد تا هویت بهانه شود و کاخ عشق و امید فروریزد. اکنون در کوچه پس کوچه های آسمان تشنه به دنبال ستاره گم شده خویش است.

شوق نسیم و سبک بالی پروانه را داشت به دنبال ستاره میدوید و هر از گاهی سوسوی ستاره را با لبخند پاسخ می داد. ستاره میرفت و او میدوید گویی زمین زیر پایش نیست نگاه کرد. ستاره ..... ستاره ... ستاره .... آسمان ستاره باران شد و ستاره او در کنارش روشن آن چنان که زمین را خیره می کرد. 

ستاره در قامتی آشنا - در هیئتی که بسیار خواب دیده بود ـ به سمت او آمد. هر چه خواست فریاد بکشد صدا در گلویش خشکیده بود حس کرد مانند کویر در اندام آب حل شده است؛ مثل نسیم

94

در نفس بهار هر چه شوق داشت توی چشمهای تشنه اش ریخت و هر چه قدرت داشت توی پاهایش قدمی به سمت او برداشت. دستی به سرش کشیده شد و به کویر خشکیده اش جان بخشید. به نهالی که سوز سرما امانش را بریده بود. 

از خواب پرید زمان را مرور کرد. شوقی توی وجودش شعله کشید پس میتوانم پایان قصه ستاره گم شده در توفان را برای همه تعریف کنم.

می خواست فریاد بکشد و به همه شهر بگوید؛ اما این خوشی زیاد دوام نداشت دلش ریخت؛ مثل درختی که کسی چوب بزند تا برگهای سبزش به زمین بریزد سردش شد ملحفه را به تنش پیچید خواب را که کسی باور نمیکند اصلا همه مسخره ام میکنند. مثل همان دفعه که گفتم پدرم ستاره شد و همراه با توفان رفت و کلاس از خنده منفجر شد.

می نشیند و پازل زندگی اش را به هم میریزد و دوباره یکی یکی کنار هم می گذارد

95

«پدر» کسی که هرگز او را ندیده ام خاطره ای کم رنگ؛ حادثه ای تلخ چیزی مثل سایه روشن؛ برگی ارزشمند که ناگهان در توفان از

دست کسی بگیرند.

«مادر» به یاد نمی آورم تنها میتوانم رد پایش را توی زندگی گذشته ام حس کنم آن قدر کم رنگ که گاهی میترسم از ذهنم بپرد. «علیرضا» جاده ای که مرا با خود برد به سمت امید؛ به سمت سرنوشت پرنده ای بی قرار که در مسیر حرکت من راه را رصد میکند. تنها کسی که وقتی سر راه من قرار گرفت، بزرگترین فایده اش آموختن صبر و استقامت بود و اینکه میشود در هر شرایطی شامل لطف خدا شد. تنها چیزی که مرا این روزها بی طاقت می کند مهاجرت علیرضا بود که موجب شد من بخشی از این جاده را به تنهایی بروم؛ اگرچه تمام این مسیر او را در کنار خودم حس میکردم و این به من قوت میداد.

امام رضا (علیه السلام) در قصه من تنها نشانه ای است که در هر مسیری که میروم برایم دلیل و راهنماست. تنها فروغی که در فراراه من به من امید و روشنی میبخشد به من عشقی را عطا کرده که هیچ وقت فکر نمیکنم بتوانم دور از مشهدالرضا (علیه السلام) سر

96

کنم برای همین است که رؤیاها را رصد میکنم اینجا در این زمین برای من تنها خورشیدی است که در فراسوی ذهنم مرا به سمت روشنی سوق میدهد همان که از بچگی با او آشنا شدم و در این دنیا گاهی احساس میکنم پس از خدا تنها خورشیدی است که سینه مرا لبریز از نور امید میکند. 

در این میان خدا گوهری است گرانبها در گنجینه قلبم نوری بی مهابا روشنی و امیدی که هر وقت نامش را بر زبان می آورم وجودم لبریز از مهر میشود پس اندازی بی شمار که هر وقت کم می آورم بی حساب و کتاب خرجش میکنم

از بیمارستان دزفول تماس میگیرد ..... 

لطفا داخلی ۲۲۶

مرد که گوشی را بر میدارد او دستپاچه اسم علیرضا را میبرد. مرد کمی مکث میکند و میپرسد شما چکاره شهید هستین؟

همه چیز برایش مسجل میشود گوشی از دستش می افتد و بیهوش می شود. به هوش که میآید با هزار التماس، برگه مرخصی را از

97

دست رئیس بیمارستان میگیرد تا به هواپیما میرسد هزار تصویر رنگارنگ از یک زندگی کوتاه، جلو او رژه میروند ..... 

علیرضا ببین امروز میخوام برم بیمارستان؛ بعد برم کوهسنگی سر مزار شهدا کمکم میکنی؟

بالا بردن تو که کار من نیست باید خدا ببردت بالا.

میخندد و ادامه میدهد ببخشید! شوخی کردم. 

علیرضا روی برمی گرداند نه جدی برای بالا رفتن لحظه شماری میکنم این سعادت رو شهدا داشتند که رفتن ما ماندیم تا با درد بسوزیم و بسازیم.»

گفتم که شوخی کردم.... بین بیا از این بالا به شهر مشهد نگاه کن ببین توی کدوم خونه یکی منتظر منه کدوم قلبه که برای من میزنه؟ من اینجا هیچی ندارم ... هیچی باور میکنی؟ هر وقت به این قضیه فکر میکنم احساس پوچی میکنم

نه تو این فکرو نکن تنها مدرکی که هیچ کس نمی تونه انکارش ،بکنه همون عکس توی حرم امام رضاس سندی از اون روشن تر چی میخوای؟ به خدا سند خورشیده که روزی روزهای تیره زندگیت رو روشن میکنه و به اونا صفا میده تو امیدت به خدا و امام رضا (علیه السلام) باشه.

98

محکم و استا و دووم بیار؛ اگه همه چی درست نشد

صحن جمهوری توی صف چادریها گم میشود. یک وقت نگاه می کند میبیند کنار عکس علیرضا دارد ضجه میزند. آن قدر رفتنش غیر منتظره بود که فرصت نکرده بود خداحافظی بکند. 

بر میگردد و به حرم نگاه میکند علیرضا اون کبوتر رو میبینی؟ دل عاشق منه باور کن به عشق آقاست که نفس میکشم. اگه تو این خاک موندم و نفس میکشم به خاطر اینه که هر وقت دلتنگ شدم بیام پابوسش و ازش انرژی بگیرم بیام توی صحن انقلاب کنار سقاخونه و دل بدم به نوای خوش زیارت نامه و تا به خودم بیام موقع اذان و نماز و شور و حاله

قطار زندگی من وقتی از تونل تاریکی بیرون آمد که توی مسیر تهران - مشهد با زائران آقا هم مسیر بودم پس از شهادت علیرضا

99

و رفت و آمدهایی که به جنوب داشتم تصمیم گرفتم برای اینکه خودم را سرگرم کنم و کمتر فکر کنم تحصیل را ادامه بدهم برای همین در دانشگاه ثبت نام کردم و هفته ای دو روز را با قطار میرفتم تهران.

آن شب در قطار هم کوپه ایهای من مسافرهای جنوبی بودند که از گرمای جنوب به زیارت امام رضا (علیه السلام) می آمدند. اولش نشستم و کتاب خواندم نزدیک سبزوار بودیم که به پیرزن هم کوپه ای ام گفتم من میروم بالا بخوابم

هنوز جابه جا نشده بودم که عکس از لای کتاب روی دامن پیرزن افتاد عکس را که زیر نور ،گرفت جیغی کشید و اعظم را صدا زد...

اعظم ... اعظم بیا ببین کیه؟ خالد و صدیقه است که با بچه اش تو مشهد عکس گرفتن

نمی دانم چه شد چشمم را که باز کردم دیدم توی صحن انقلاب همون جا که عکس گرفتیم یک لشکر جنوبی دورم حلقه زده اند و هر کدام با لهجه خودشان قربان صدقه ام میروند.

آخر سر یکی با لهجه جنوبی به من گفت که عمه منه. گفت: پدرت بعد از اون بمبارونی که توی ده انجام شد و خانواده ش

100

شهید شدند خیال میکرد تو هم توی شهدا هستی. بعد هم که رفت جنگ و تا چهار سال اوّل ،جنگ گاهی می آمد و به ما سر می زد. ما هم که روستا بمباران شد و خیلی از عزیزامون شهید شدند جنگ زده شدیم و اومدیم شهر یزد و اونجا موندگار شدیم؛ تا اینکه خبر آوردند خالد شهید شده.»

اینو که میفهمم از حال میرم بیهوشم که می آورن با یک غرور خاص به پدرم فکر میکنم میخواهم بروم بالای ایوان نقاره خانه همان جا که هر وقت کسی شفا میگیرد نقاره می نوازند. میخواهم بروم با نوای خوش نقاره خوشبختی ام را به همه شهر مشهد اعلام کنم میخواهم از همان جا به همه بگویم دیدید نشانی درست بود؟ امام رضا (علیه السلام) امام الرحمه .است. کسی را ناامید بر نمی گرداند..... میخواهم بگویم که من بی هویت نیستم؛ پدرم یکی از شهدای عزیز ایران است.... میخواهم بگویم که این عزت را از امام رضا (علیه السلام دارم... میخواهم بگویم ......

رویم را به سمت ضریح برمی گردانم و با دلی پر از شوق میگویم السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیه السلام)».

 101

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

کتاب داستان كوتاه