سفره ی جداگانه
خدمتکارها سفره ی ناهار را جمع کردند. وقت استراحت کاروان فرا رسید مرکبها(حیوانهایی مثل اسب شتر و الاغ که انسانها سوار آن می شوند.)در سایه روشن تپه ای کبود، چرت می زدند. امام رضا (ع) به خدمتکارها کمک کرد و سر جای خود نشست. مرد ثروتمندی که همراه کاروان به خراسان می رفت چشم از امام رضا (ع) بر نمی داشت نگاهش به حضرت بود و گاه خودش را به او نزدیک میکرد تا با او حرف بزند. مرد در تعجب بود و فکرش به نکته ای مهم مشغول.
او دایم از خودش میپرسید چرا او که مردی بزرگ و مورد احترام است با غلامها و بردگان هم سفره شد و همراه آنان در جمع کردن سفره کمک کرد. راستی که خیلی عجیب است. انگار به جایگاه مهمی که دارد فکر نمی کند.
مردی که در کنار امام رضا (ع) بود برخاست. حالا جای یک نفر خالی شده بود مرد ثروتمند فرصت را مناسب دید. زود برخاست و کنار امام رضا (ع) نشست سلام کرد و گفت: فدایت شوم ای پسر رسول خدا!
سپس با دست چند غلام سیاه را نشان داد و گفت: بهتر نیست که اینها را سر سفره ای جداگانه مینشاندید و با آنها هم غذا نمی شدید؟
چهره ی امام رضا (ع) پر از چین و چروک شد و ابروهایش به هم گره خورد.
امام (ع) که عصبانی شده بود پاسخ داد: ساکت باش پروردگار همه ی ما یکی است. پدر و مادر ما نیز یکی است. پاداش آدم ها هم به اعمالشان بستگی دارد.
با پاسخ امام (ع) صورت مرد ثروتمند از خجالت سرخ شد.