دوست مهربان کبوترها  ( صص 58-55 ) شماره‌ی 2222

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > ارتباط و اهميت دادن به شاعران (رسانه آن عصر) > آثار هديه امام رضا عليه السالم به دعبل

خلاصه

ناظر

متن

پیراهنی به قیمت هزار سکه ی طلا

دعبل شاعر بزرگ اهل بیت بود روزی او به قصد دیدار امام رضا به شهر مرو سفر کرد از راه های پر خطر گذشت و شبهای سرد و روزهای گرم را سپری کرد تا به دست بوسی امام رضا (ع) رسید. امام او را در آغوش گرفت و با مهربانی احوالش را پرسید. دعبل شعر معروفی را که تازه سروده بود، برای امام خواند. اسم شعرش این بود: مدارس آیات.

 حال امام رضا (ع) منقلب شد. شعر دعبل مثل همیشه بر دل امام اثر کرده بود. امام پاداش زیادی را برای او آماده کرد، اما او نپذیرفت و با خواهش گفت مولای من اگر قسمتی از لباس خود را به عنوان تبرک به من بدهید برای من بهتر از هر پاداشی است

امام با خوش رویی به اتاقی دیگر رفت. پیراهنی ساده از صندوق خود برداشت و آن را جلوی دعبل گذاشت. او بی نهایت خوشحال شد و پیراهن امام را با عشق بویید و بر چشم های خود کشید و گفت: سپاسگزارم ای پسر رسول خدا. خداوند به تو عمر و عزت بسیار بدهد! 

دعبل از امام رضا (ع) خداحافظی کرد و برای بازگشت رهسپار شهر خود شد.

او در راه دایم به فکر آن پیراهن بود و از آن بیشتر از دارایی ها و اموالش مواظبت میکرد بعضی از همراهانش مراقبت او را که می دیدند فکر میکردند گنجی گرانبها به همراه دارد و به آنها چیزی نمی گوید.

سرانجام دعبل در سر راه خود به عراق، به شهر قم رسید. وقتی خبر ورودش در شهر پیچید مردم قم به دیدنش شتافتند. او ماجرای پیراهن متبرک را به زبان آورد و آن را نشان آنها داد و همه باخبر شدند. بزرگان شهر شوق کنان پیراهن را از دعبل به امانت گرفتند و برای تبرک آن را به دوستانشان نشان دادند.

دعبل پیراهن را که از آنها گرفت عازم شهرش شد، اما وقت رفتن با ماجرایی عجیب رو به رو شد. او دید مردم زیادی سر راهش ایستاده اند. دعبل فکر کرد برای بدرقه اش آمده اند، اما وقتی با نمایندگان آنها رو در رو شد شنید که میگویند: آن پیراهن متبرک امام رضا (ع) را هزار دینار از تو میخریم

دعبل جا خورد. فکرش را هم نمیکرد. جدایی از آن پیراهن برایش جانکاه و دردآور بود. او فوری گفت: نه، نمی فروشم

نمایندگان قمی ها اصرار کردند و او باز گفت نه بعد صندوقچه ی کوچکی را که پیراهن را در آن گذاشته بود توی دستان خود فشرد.

نمایندگان مردم با ناراحتی به طرف مردم باز گشتند. دعبل از همه خداحافظی کرد و راه افتاد وقتی همراه کاروان خود کمی از شهر دور شد مردان زیادی را دید راه را بر کاروان او بسته بودند. شگفت زده شد. آنها آن قدر زیاد بودند که به دزدهای سر راه شباهتی نداشتند.

کاروان ایستاد دعبل کمی جلو رفت تا با آنها صحبت کند. جمعی از همان نمایندگان را دید. خشکش زد. آنها باز هم خواسته شان را تکرار کردند او هم بی تردید و با صدای بلند گفت: نه؛ نمی دهم!

آنها چند بار اصرار کردند و او نپذیرفت. سرانجام عده ای از مردم جلو آمدند و صندوقچه ی پیراهن را از دست دعبل بیرون کشیدند. دعبل به سرشان فریاد زد و آنها صندوقچه را بر یکی از اسبهای همراه خود نشاندند. سر و صدای شوق آمیز مردم بلند

شد. دعبل با دیدن شوق آنان دیگر اصرار نکرد و با بغض بر اسب خود نشست و پشت سر آنها به قم بازگشت.

در قم بزرگان شهر با دعبل در مورد پیراهن امام رضا (ع) دوباره صحبت کردند و سرانجام با رضایت او، قرار شد آنان تکه ای از آن پیراهن را به هزار سکه ی طلا از او بخرند و بقیه اش را به او بازگردانند.

دعبل با خوشحالی لباس را از آنها گرفت و قسمتی از آن را به آنان داد. بعد برای سفر آماده شد.

مخاطب

کودک ، نوجوان

قالب

کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی