نماز روز عید
همه ی مردم آمده بودند. دسته دسته با صلوات و دعا. کوچه های منتهی به خانه ی امام رضا (ع) پر از آدم بود. بر پشت بام ها نیز مردم زیادی ایستاده بودند همگی با اشتیاق آمدن امام رضا (ع) را انتظار میکشیدند.
انتظار به سرآمد و خورشید چشم های مردمان مرو (مرو، شهر بزرگی در خراسان قدیم بوده که اکنون جزو کشور تاجیکستان است.) را روشن کرد مردم دایم صلوات میفرستادند و دور امام حلقه می زدند.
امام رضا (ع) عمامه ی سفیدی بر سرداشت و کفش نداشت و گوشه ی قبایش را به کمر زده بود یارانش نیز این چنین بودند.
مردم به تب و تاب افتادند سر و صداها بالا گرفت. هر که امام رضا (ع) را میدید کفش خود را مثل او از پا در می آورد. امیران لشکر و بزرگان حکومتی نیز پا برهنه شدند. سربازان با حیرت از مردم فاصله گرفتند و جمعیت بسیاری مثل سیل پشت سر امام راه افتاد.
روز با شکوه عید فطر بود. اکنون امام رضا (ع) به خواسته ی مأمون برای خواندن نماز عید، سوی مصلای شهر می رفت.
وقتی مأمون اصرار کرد که حضرت نماز عید را بخواند، امام نپذیرفت. اما مأمون دست از اصرار برنداشته بود و هر بار گفته بود باید نماز عید را شما بخوانید!
اگر قرار است من بخوانم بدان که من به روش پیامبر (ص) و امیر مؤمنان نماز میخوانم.
- هرگونه میخواهی نماز بخوان، مردم ما به تو اقتدا می کنند.
هر لحظه بر جمعیت انبوه ،شهر افزوده میشد و فشار جمعیت هم از هر طرف بیشتر میشد صدای الله اکبر تا آن سوی دروازه های شهر پرواز میکرد امام رضا (ع) که در دست خود عصای کوچکی داشت گاه تکبیر می گفت و به آسمان مینگریست. اکنون همه ی سرداران از اسب هایشان پایین آمده بودند و پا برهنه پشت سر جمعیت حرکت میکردند.
خبر خیلی زود به مأمون رسید فضل بن سهل وزیر بزرگ با ناراحتی در مقابلش تعظیم کرد و گفت ای امیرمؤمنان، سعادت شما در این است که از او بخواهید به خانه اش بازگردد.
مأمون که افسرده شده بود فریاد زد بازگردد، چگونه؟!
خیلی آسان... فرمان بدهید که نیازی به زحمت شما نیست. شما بازگردید، ما خودمان نماز را خواهیم خواند. این طوری بهتر است سرورم وگرنه مردم دست به شورش می زنند و شهر را زیر و رو میکنند!
مأمون ترسید و بدنش به لرزه افتاد. صورتش سرخ و چشم هایش پر خون شد. او فرستاده ی خود را صدا زد. به او چیزی گفت و خیلی زود به طرف امام رضا (ع) روانه اش کرد. مرد به سرعت حرکت کرد دل جمعیت را شکافت و نزدیک امام رفت. سپس فرمان خلیفه را به او گفت.
پسر عموا ما تو را زحمت دادیم و نمی خواهیم زحمت بیش تری به تو بدهیم لطف فرما و بازگرد اکنون بهتر است همان پیش نماز قبلی نماز عید را بخواند.
امام رضا (ع) ایستاد بی آن که مخالفتی از خودشان بدهد کفش هایش را پوشید دهان مردم از تعجب باز شد. امام بی معطلی بر مرکب خود نشست برای آنها دست تکان داد و به خانه ی خود بازگشت.
فریادها به هوا برخاست جمع زیادی دنبال اسب امام دویدند. مأمورها به جان مردم افتادند و آنها را کنار زدند. روی آفتاب نگاه امام رضا (ع) ابر غم نشسته بود. انگار او در دل خود میگریست، اما نمی توانست برای مردم کاری بکند.