دوست مهربان کبوترها
مدت زیادی بود که باران نمیبارید زمین از تشنگی دهان باز کرده بود و دایم میگفت: آه!
درخت ها از غم شانه بر شانه هم گذاشته بودند. باغچه ها خالی از گل شده بود. مردم دنبال آب گاه راهی طولانی را طی می کردند تا از چاهی کم آب سطلی آب بردارند.
نور شادی از چشمهای امام رضا (ع) هم پر گرفته بود. او خیلی غمگین بود. دشمنانش فرصت را مناسب دیدند و این جا و آن جا پشت سرش بدگویی کردند.
همه اش به خاطر ولایت عهدی علی بن موسى الرضا (ع) است.
از وقتی که او ولی عهد شده خشک سالی به ما رو آورده
تا او در مملکت ماست ما روی خوش نخواهیم دید!
هر چه هست زیر سر اوست. او با فکرها و حرف های خطر ناکش برکت را از خانه های ما فراری میدهد.
کم کم بعضی از آدمهای عامی هم حرف های آنان را باور کردند و به امام رضا (ع) بدبین شدند.
خبر به مأمون رسید. او به تازگی و با نیرنگ، امام(ع) را ولیعهد خود ساخته بود و نمیخواست به این زودی حضرت را از دست بدهد. پس فوری دست به کار شد با مشاورانش مشورت کرد و نماز باران بخوانید. هر چه زودتر امام رضا (ع) را به قصر خود فراخواند و از او تقاضایی کرد.
-نماز باران بخوانید. هر چه زودتر!
امام پذیرفت و روز دوشنبه را برای خواندن نماز برگزید و خطاب به مأمون گفت: شب خواب دیدم رسول خدا(ص)، همراه امير المؤمنین علی (ع) نزد من آمد و فرمود: پسرم! تا روز دوشنبه صبر کن و آن روز از درگاه خداوند طلب باران کن خداوند باران می فرستد و مردم به عظمت مقام تو در پیشگاه خداوند پی می برند.
مأمون و اطرافیانش در اندیشه فرو رفتند. امام با اطمینان خاطر به خانه رفت.
جارچیان خلیفه خبر خواندن نماز باران را در شهر جار زدند. مردم کم کم خود را برای نماز آماده ساختند.
روز دوشنبه از راه رسید امام رضا (ع) پیشاپیش مردم به بیرون شهر رفت. سپس بربالای منبری که آنها به بیابان آورده بودند نشست و حمد و ستایش خدای را به زبان آورد.
مردم زیادی برای نماز آمده بودند. رسم بر این بود که نماز باران در بیرون شهر خوانده شود. امام رضا (ع) گفت: خداوندا مردم به فرمان تو به ما پناه آورده اند و امید به رحمت و نعمت تو دارند. پس باران سودمند و گسترده و بی ضرر بر آنها بفرست.... خدایا این باران را پس از آن که آنان به خانه هایشان باز می گردند نازل کن مردم بسیار تکبیر گفتند امام به نماز ایستاد. مخالفان امام در گوشه و کنار مردم را مسخره میکردند. آسمان خالی از ابر بود. قلب ها بی امان می تپید، اما چهره ی امام غرق در آرامش بود.
نماز امام تمام شد حضرت دوباره دعا کرد. طولی نکشید که ابرها در آسمان پیدا شدند و دستها بالا رفتند و ابرها را نشان دادند. چشم ها به آسمان خیره شد و اشک ایمان و شوق جاری گشت رعد و برقی بزرگ آنان را لرزاند.
امام سوی جمعیت فریاد زد آرام باشید. این ابرها برای شما نیست بلکه برای منطقه ای دیگر است.
سکوت سنگینی بر لبهای مردم نشست. ابرها از آسمان کوچیدند.
مردم با قیافه هایی شگفت زده منتظر ماندند تا امام چیزی بگوید. دقایقی بعد باز هم آسمان پر از ابر شد.
آمد و رفت ابرها تا یازده بار تکرار شد. وقتی برای یازدهمین بار، آسمان از ابرهای کبود پُر شد امام گفت: این ابرها را خداوند برای شما فرستاده برای این لطف و کرم خدا شکر کنید و به خانه هایتان برگردید که تا به خانه هایتان نرسیده اید، باران نخواهد
آن گاه از منبر پایین آمد و آسمان غرید. مردم شادی کنان از جا جستند و سوی خانه هایشان پا تند کردند دقایقی بعد گریه ی یک ریز آسمان به زمین فرو ریخت.
حوض ها گودالها و نهرها از آب لبریز شد. حالا در دلها نام امام رضا (ع) مثل ستاره ای بزرگ میدرخشید و پنجره های هر خانه انگار با بالهای بلندی که باز کرده بودند، صدا می زدند: رضا رضا
دوست مهربان کبوترها برای آنها سوغات آورده بود؛ سوغات باران