آن ماجرا، آن خواب
مرد که گریه کرده بود در کنار پنجره نشست و در حالی که به آسمان نگاه میکرد به همسرش گفت آن ماجرا... آن خواب؟!
همسرش که بغض کرده بود آمد کنارش و دست گذاشت روی شانه ی او و با افسوس گفت غصه نخور مرد خدا بزرگ است
مرد که دهانش را با دستمال بسته بود چند روزی میشد که کم حرف شده بود و بیشتر اوقات با غم در گوشه ای کز میکرد. آن ماجرا درست از زمانی که او به سفری بزرگ رفت، شروع شد و وقتی از آن سفر با دست خالی و گرسنه به خانه بازگشت همسرش همه چیز را فهمید روزها و شب ها وقتی به یاد آن ماجرای عجیب سفرش می افتاد وحشت میکرد. فوری جلوی آیینه می رفت و آرام آرام اشک میریخت. به خودش میگفت: چه قیافه ای... حالا حتماً مردم از من بدشان می آید. من دیگر خوب نمی شوم!
دو سه شبی هم میشد که در ادامه ی آن ماجرا خواب دید. خوابی که عجیب تر از آن ماجرا و همه ی اتفاقات زندگی اش بود. همسرش آن قدر اصرار کرد تا خوابش را تعریف کرد. اما همسرش که زنی زیرک بود به او گفت من فکر میکنم اکنون هم دیر نشده سراغ ایشان برو و خوابت را بگو. شاید این قفل به دست او باز شود
مرد دو دل شد. این دست و آن دست کرد و در فکر فرو رفت. آن قدر که دو سه روز دیگر هم گذشت؛ تا این که روزی وسایل سفرش را با عجله آماده کرد و بر اسبش نشست و گفت: من می روم! زن که هیجان زده شده بود دست کودکانش را گرفت و کنار اسب ایستاد و پرسید کجا؟
مرد گفت: به شهر نیشابور
زن پرسید چرا نیشابور؟
مرد گفت: می گویند علی بن موسی الرضا چند روزی است که به آن جا رفته فرصت خوبی است. باید به او بگویم. هر چه باشد ما شیعه ایم و او امام و رازدار ماست
زن گریه کرد؛ گریه ی شوق مرد گفت بچه ها را اول به خدا و بعد به تو می سپارم دعا کن امام رضا (ع) گره از مشکلم باز کند و اسب را هی کرد و در جاده گم شد. او شهرهای بسیاری را پشت سر گذاشت تا آن که به شهر بزرگ نیشابور رسید. هوای نیشابور خنک و خوش بو بود وقتی سراغ امام رضا (ع) را گرفت مردم کاروان سرای سعد را نشانش دادند نزدیک کاروان سرا رفت. از اسب پایین آمد و به خودش گفت: حتماً نجاتم می دهد!
چند مأمور در کنار کاروان سرای سعد بودند. از آنها اجازه گرفت و وارد کاروان سرا شد. در حجره های کاروان سرا چشم گرداند. ناگهان مردی نورانی را در نزدیکی خود دید. خودش بود. فوری روبند از صورت خود باز کرد امام رضا (ع) به او خوش آمد گفت.
مرد بی مقدمه گفت: مدتی پیش با کاروانی به کرمان می رفتیم. در راه دزدهای گردنه به کاروانمان حمله کردند و دار و ندارمان را به غارت بردند. بعد سراغ من آمدند. آنها فکر میکردند که من مردی ثروتمند هستم پس به جانم افتادند و کتکم زدند و گفتند:
باید پولهایت را نشانمان بدهی
گفتم به خدا من پولی ندارم هر چه بود گرفتید. آنها باور نکردند. هوا سوز سردی داشت و برف زیادی بر زمین نشسته بود. آنها مرا روی برفها غلتاندند و با مشت و لگد به جانم افتادند. دیگر حسی در دستها و پاهایم نبود یکی از آنها با عصبانیت صورت مرا به روی برفها کشید و دهانم را پر از برف کرد. باز من حرفی برای گفتن نداشتم که بگویم دهانم آسیب دید و لب و زبانم زخمی و خون آلود شد تا این که پیرزنی نزدشان رفت و با التماس مرا از چنگشان نجات داد. سپس همراه مسافران خسته و بی حال به شهرم بازگشتم روزها گذشت و آن زخم ها عمیق گشت و تمام صورت و دهان من سیاه شد و باد کرد. در شهرهای دور و نزدیک هر چه دست به دامن حکیم و طبیب شدم، اثری نبخشید؛ تا آن که شبی خواب دیدم......
مرد نفس راحتی کشید امام رضا (ع) آرام و خوش رو به سخنان او گوش داده بود.
مرد گفت: آن خواب مرا نزد شما کشاند؛ آن شخص که چهره اش را ندیدم.... و به گمانم شما بودید!
مرد همه ی این حرفها را به سختی به امام گفت چرا که دهانش به خوبی باز نمیشد.
امام رضا (ع) گفت مگر آن دارو را در خواب به تو معرفی نکردم مرد در فکر فرو رفت به مغز خودش فشار آورد. یاد سفارش امام در خواب آن شبش افتاد.
بله ... بله فرمودید!
اکنون به همان دستور عمل کن
مرد با التماس گفت آن دستور را یک بار دیگر برایم بگویید!
امام رضا (ع) گفت: مقداری زیره را با آویشن(نوعی داروی گیاهی) و نمک مخلوط کن و آنها را بکوب و دوبار روی دهانت بگذار... خوب می شوی! مرد در دلش گفت همین... یعنی من...!
امام رضا (ع) را دید که با اطمینان به او نگاه می کرد. دل مرد آرام گرفت. دست امام را بر صورت خود کشید و ساعتی بعد به شهر خود باز گشت.
او در شهر خود خیلی زود به دستور امام رضا (ع) عمل کرد و سلامتی خود را بازیافت.
49
امام به شیرها چه گفت؟!
مشعل های قصر آرام و بی صدا زبانه می کشیدند. مأموران سیاه پوش دو به دو در جاهای خود مثل مجسمه ایستاده بودند. مأمون روی تختش جابه جا شد و سرفه ای کرد. امام رضا (ع) نیز در کنار او بر تختی کوچک آرام نشسته بود. دور تا دور آنها را هم میهمانان خلیفه فراگرفته بودند. جلوی میهمانان سبدهای بزرگی بود که از انگور، انار، سیب و خرما پر بود.
چهره ی مأمون شادمان بود. گویی در دلش می خندید و به خاطر ماجرایی شوق میکرد کسی چیزی نمی گفت.
مأمون زیر چشمی نگاهی به حمید بن مهران انداخت. ابن مهران به خود آمد فهمید که وقت اجرای نقشه فرا رسیده برخاست. نگاهی به این سو و آن سو انداخت. در چشم هایش آتشی از حسادت شعله ور بود. او نگاهی خالی از احترام به امام رضا (ع) کرد. بعد جلوی حضرت رفت و بی آن که احترام بگذارد، گفت: ای پسر موسی عجیب است! حالا دیگر مراعات مردم را نمی کنی و هر چه در خیالت می بافی به آنان تحمیل می کنی؟!
میهمانان در گوش هم پچ پچ کردند و با تعجب خیره شدند به ابن مهران که یکی از بزرگان دربار مأمون عباسی بود. مأمون هم خودش را به نادانی زد و چیزی نگفت یعنی این که حرفهای او را نفهمیده.
ابن مهران ادامه داد: عجیب است پسر موسی، خداوند بزرگ بر بندگانش باران بیشماری ارزانی میدارد و آن وقت تو آن را به نماز و دعای خودت ربط میدهی و بارش آن را به خاطر شکوه و عظمت خاندانت در نزد خداوند میپنداری؟! انگار خودت را مثل ابراهیم (ع) میدانی که پرندگان را به اجازه ی خداوند زنده می کرد!
سکوت، لبهای حاضران قصر مأمون را به هم دوخت. امام رضا (ع) باز هم ساکت ماند و به او پاسخی نداد.
ابن مهران این بار صدایش را بلندتر کرد و جلوی خلیفه خم و راست شد و گفت با اجازه ی خلیفه ی بزرگ خدا می خواهم چیزی بگویم. مأمون سر تکان داد.
ابن مهران برگشت طرف امام رضا(ع) و با تمسخر و طعنه گفت اگر راست میگویی به این دو شیری که بر جایگاه حضرت مأمون عباسی نقاشی شده اند، فرمان بده تا زنده شوند و به من حمله کنند به یقین این کار میشود معجزه ی تو نه آن بارانی که خداوند به وسیله ی ابرها فرو فرستاد.
امام رضا (ع) بی آن که معطل شود برخاست. نگاه ها با تعجب به طرف او برگشت مأمون نیز با چشمهایی گشاد شده به حضرت خیره شد. این مهران که بی خیال بود قدمی عقب نگذاشت و از جایش تکان نخورد.
امام رضا (ع) با ناراحتی رو به شیرهای نقاشی شده فریاد زد: ای شیرها این انسان پلید را بگیرید
ابن مهران که با غرور پلک هایش را بسته بود، قهقهه ی موذیانه ای زد. ناگهان اتفاقی عجیب میهمانان را از روی تخت های خود بلند کرد.
دو شیر بزرگ غرش کنان از جایگاه بیرون آمدند. میهمانان از ترس پشت ستونهای قصر رفتند ابن مهران تا آنها را دید بدنش لرزید. شیرها جلو رفتند. حالا رنگ به چهره ی ابن مهران نمانده بود.
مأمون نیز که بر سریر خود فرو رفته بود، با حیرت چشم از شیرها گرفت.
امام رضا (ع) آرام بود. شیرها با جستی بلند، سینه ی ابن مهران را دریدند و خیلی زود او را با چند بار باز و بسته کردن دهان خود بلعیدند.
صدای جیغ و داد میهمانها و مأمورانی که از درهای ورودی قصر می گریختند بلند شد.
مأمون عرق ریزان و لرزان به دسته ی تختش چسبیده بود که یکی از شیرها به طرفش رفت شیر دیگر نگاهی به امام رضا(ع) انداخت. او منتظر بود تا امام فرمان حمله به مأمون را نیز به آنها بدهد.
مأمون با دیدن شیر بی درنگ تکان خورد و لرزید و از هوش رفت.
امام رضا (ع) رو به شیرها گفت بس است دیگر... بس است.... به جای خود برگردید.
شیرها به جایگاه خود باز گشتند و به همان شکل قبلی درآمدند. خیلی زود حکیم از راه رسید در کنار وزیر و چند مأمور خلیفه را به هوش آورد. مأمون که رویی زرد و غم آلود داشت آماده شد تا به قصر اندرونی برود.
امام رضا (ع) نیز عبایش را بر شانه انداخت و تا آمد از قصر خارج شود صدای مأمون به گوشش خورد:
- حمد میگویم خدایی را که ما را از شر حمید بن مهران رها کرد. ای پسر رسول خدا این کار بزرگ از اختیارات جد تو پیامبر اکرم (ص) و خود شماست... درود بر شما!
لحظاتي بعد مأمون با قامتی خمیده و لرزان به اندرونی رفت.
79