سی گل و کبوتر دعا
پاییز بود. سی گل پشت پنجره اتاق پدر بزرگ ایستاده بود. برگهای رنگارنگ میان آسمان می چرخیدند و بر زمین می نشستند. بعضی از آنها هم روی ماشینهای توی کوچه می ریختند اتوبوسی جلوی حسینیه ایستاده بود . سقف آن پر شده بود از رنگهای زرد و نارنجی و ارغوانی ؛ درست مثل تابلوی پاییز .
پدر بزرگ روی تختش غلتی زد، سرفه ای کرد وزیر لب گفت : یا ضامن آهو
در آن روز پدر همه بچه های محله در حسینیه جمع شده بودند تا مقدمات سفر مشهد را آماده کنند برای همین بود که سی گل از کنار پنجره تکان نمی خورد. او میخواست همه چیز را لحظه به لحظه برای پدر بزرگ تعریف کند او پدرش را دید که از حسینیه بیرون آمد و پارچه سفیدی را جلوی اتوبوس نصب کرد. سیگل چشم هایش را ریز کرد و خواند کاروان زایران امام علی بن موسی الرضا (ع) . پدر بزرگ با شنیدن صدای سی گل چشم هایش را باز کرد و گفت : پس دارند راه می افتند .
سی گل دایی اش را هم دید که به سمت خانه می آمد. لحظه ای بعد دایی آرش در را باز کرد ، سلام داد و گفت : پدر همه چیز آماده است اگر خدا بخواهد فردا راه می افتیم . شما حالتون خوبه ؟
پدر بزرگ گفت : خدا را شکر ! خوبم . اما وقتی خوب تر میشوم که چشمم به بارگاه نورانی حضرت بیفتد .
دایی اخم کرد و گفت : ما قبلا حرف هایمان را زده ایم. مگر قرار نبود امسال ما از طرف شما زیارت کنیم . خودتان میدانید که دکترها گفته اند سفر برایتان خوب نیست.
پدر بزرگ نیم خیز شد؛ به متکای بلند روی تخت تکیه زد و گفت: گفته اند سفر اما نگفته اند زیارت غیر از این من نذر دارم هر سال زیارت آقا بروم و ادای نذر واجب است .
2
سی گل که دلش برای پدر بزرگ می سوخت ، گفت : دایی خواهش میکنم بابایی را هم ببرید. اگر او را نبرید خیلی غصه میخورد و مریض تر میشود .
دایی فکری کرد و گفت: تا آن جا که من میدانم بابایی باید قبل از هر چیز به فکر سلامتی خودشان باشند . خدا هم بیش تر از توان کسی از او انتظار ندارد.
پدر بزرگ با لحنی عصبانی گوش راستش را نشان داد و گفت: سوراخ این گوش را می بینی ؟ معنایش این است که من از وقتی به دنیا آمده ام ، هر سال زیارت آقا رفته ام . این نذر مرحوم مادرم بود. گوشم را سوراخ کرد تا یادم بماند تا وقتی زنده ام از زیارت آقا غافل نشوم . آرش جان زیارت آقا امام رضا برای من شفاست .
دایی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : پس لا اقل اجازه دهید یک بار دیگر با دکتر اسلامی مشورت کنم. چشم های پدر بزرگ مثل ستاره ها درخشیدند. او که فهمیده بود پیروز شده است گفت : با هر کی دلت می خواهد مشورت کن . اما بعد از آن کمکم کن تا برای فردا آماده شوم.
سی گل با خوشحالی پدر بزرگش را بغل کرد و گفت: خودم کمکتان میکنم بابایی خوبم ! پدر بزرگ با صدایی که از شوق می لرزید گفت گلم ، سی گلم برایم دعا می کنی ؟
سی گل دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت : خدایا بابایی را زود زود خوب کن لب های پدر بزرگ به خنده باز شد و گفت : آفرین دختر گلم حالا دعای تو مثل یک کبوتر می پرد و می پرد و می پرد و میرسد به آن جا که دعا مستجاب می شود .
4
سی گل با تعجب پرسید : دعای من کبوتر میشود؟ چه جالب! اما این کبوتر دعای من را کجا می برد؟
پدر بزرگ گفت: پیش آن که از همه مهربان تر بزرگ تر و بخشنده تر است . پیش خدای مهربان
سی گل با خوشحالی دست زد و گفت : آن وقت خدا صدای من را میشنود و کاری میکند تا شما زود زود زود خوب شوید .
5
دکتر اسلامی گوشی اش را روی قلب پدر بزرگ گذاشت و با دقت به صدای آن گوش کرد. همه بی صبرانه منتظر بودند تا نظرش را بشنوند.
دکتر اسلامی فشار خون پدر بزرگ را هم گرفت و گفت : " خیلی خوب ، می توانید حاج آقا را هم با خودتان ببرید. اما یک نفر باید تمام وقت حواسش با او باشد. یک پرستار لازم دارید که یک لحظه هم او را تنها نگذارد .
دایی گفت : خودم بیست و چهار ساعت ازش مراقبت میکنم .
سی گل آهی کشید و با خود گفت: هیچ کس بهتر از من نمیتواند از بابایی مراقبت کند . من بهتر از هر کسی می دانم او باید قرص هایش را چه ساعتی بخورد. من بلدم او را سر گرم کنم که غذایش را تا ته بخورد. من تنها کسی هستم که میدانم سرفه پدر بزرگ با یک لیوان آب داغ خوب میشود .
6
سی گل ساک سبز رنگی را که هر سال پدربزرگ با خودش زیارت میبرد ، آماده کرد. او از بچگی خانه پدر بزرگ زندگی میکرد. مادر و پدرش راضی نمی شدند که پدر بزرگ را تنها بگذارند و به جای دیگری بروند. این بود که سی گل همیشه دور و بر پدر بزرگ بود و از همه چیز او خبر داشت .
سی گل ساک را کنار تخت پدر بزرگ گذاشت و گفت : ای کاش من هم میتوانستم با شما بیایم. شما فکر میکنید اگر به پدر بگویم راضی میشود مرا هم با خود ببرد؟
پدر بزرگ دستهای کوچک سی گل را در دستهای بزرگ و زمختش گرفت ، لبخندی زد و گفت : خوب میدانی که آنها امسال حتی راضی نمیشدند مرا هم با خودشان ببرند . اما اگر می خواهی زیارت بروی باید دعا کنی . خدای مهربان دعای بچه ها را زود قبول میکند.
7
آن شب سی گل در رختخوابش از این پهلو به آن پهلو می غلتید فکر زیارت نمی گذاشت خواب به چشمانش بیاید . رختخوابش کنار پنجره بود و او می توانست تا هر وقت که خوابش نمی برد ستاره ها را بشمارد . سی گل صد ستاره شمرد و ...
یک هو خودش را در حیاطی بزرگ دید. صحن حیاط با مرمر سفید فرش شده بود و دور تا دور آن را ایوان هایی غرق در نور پوشانده بود. سی گل شروع کرد به دویدن روی مرمرهای سفید . ناگهان صد کبوتر شاید هم چند صد کبوتر پریدند و نشستند روی یک گنبد طلایی که مثل آفتاب می درخشید .
سی گل فریاد کشید کدامیک از شما ، کبوتر دعای من هستید ؟
کبوتری سفید پرید و به آسمان پر کشید. سی گل فریاد زد: آهای کبوتر دعا برو آن جا که دعای بچه ها قبول می شود . برو پیش خدای مهربان و به او بگومن میخواهم بروم زیارت و مواظب پدر بزرگ باشم .
یک دفعه کبوترهایی که روی گنبد طلایی نشسته بودند پر کشیدند و دور او به پرواز در آمدند . پر پر پر
صدای آنها همه جا را پر کرد سی گل با صدای پرواز کبوترها از جا پرید .
صبح زود بود . مادر کنار او خوابیده بود و نور خورشید روی صورتش افتاده بود . سی گل به سمت اتاق پدر بزرگ دوید و خوابش را برای او تعریف کرد .
اشک در چشم های پدر بزرگ جمع شد و گفت : " زودتر مادرت را بیدار کن .
آن سال اولین سالی بود که سی گل و مادرش همراه هیئت راهی زیارت میشدند . البته آن ها سوار ماشین پدر بودند که اتوبوس هیئت را همراهی میکرد. پدر بزرگ هم کنار سی گل نشسته بود .
8
پدر بزرگ خواب سی گل را برای همه تعریف کرده و گفته بود خواست خدا بود که امسال همگی به زیارت برویم .
آن روز او خوشحال تر از همیشه به نظر می رسید و نفس های بلند و عمیقی که میکشید نشان می داد خیلی هیجان زده است . وقتی سوار ماشین شدند پدر ساعتش را نگاه کرد و گفت درست هشت ساعت دیگر مشهد هستیم. چند ساعت اول همه با هم حرف می زدند . مادر گفت خدا را شکر امسال موفق شدیم برای زیارت آقا به مشهد بیایم . این طوری خیالم از پدر هم راحت است . انشاالله اگر حال پدر خوب شود، سال دیگر باز همگی برای پابوس آقا به مشهد می رویم .
پدر بزرگ سری تکان داد و گفت : انشاالله ، اگر عمرم به دنیا باشد .
اما سی گل ساکت بود. او که تا حالا به زیارت امام هشتم (ع) نرفته بود سعی میکرد حرم را در ذهنش تصور کند . برای همین پرسید: بابایی میشود برایم از حرم حرف بزنید ؟
9
پدر بزرگ به کوههای بلندی که در دور دستها دیده میشد چشم دوخت و گفت : حرم امام رضا خیلی بزرگ و قشنگ است. گنبد طلا و گلدسته هایش از چند خیابان دورتر دیده می شود. نور چراغ هایش چشم را خیره میکند میدانی سی گلم توی دنیا خیلی جاهای قشنگ هست ؛ اما حرم جایی است که امام رضای مهربان به حرفهای همه گوش میدهد و کمکشان میکند. جایی که می توانی حرف های دلت را به خدا بگویی و دعا کنی همه توی حرم مشغول راز و نیاز با خدا هستند، برای همین آدم احساس میکند به خدا نزدیک تر است.
کم کم پدر بزرگ خسته شد و چشم هایش را بست . سی گل زیر چشمی نگاهش می کرد . معلوم بود که سینه اش درد میکند چون لبهایش را گاز میگرفت اما صدایش در نمی آمد . زیر لب چیزی را تکرار میکرد سی گل گوش هایش را تیز کرد و شنید که می گوید : یا ضامن آهو
در راه مشهد آنها مردانی را کنار جاده دیدند که با پای پیاده به زیارت می رفتند . سی گل یک بار برای دیدن دریا به چالوس رفته بود . یک بار دیگر هم به همدان رفته بود جایی که دایی آرش درس میخواند. او جاده های زیادی دیده بود ولی در آن جاده ها هیچ کسی پیاده نبود، همه با ماشین مسافرت میکردند پدر گفت: این کاروان سه روز دیگر به مشهد می رسد . ولی ما تا مشهد سه ساعت راه داریم .
پدر بزرگ چشم هایش را باز کرد با دیدن آنها آهی کشید و گفت : یادت بخیر جوانی ، خدا می داند چند بار با پای پیاده به مشهد آمدم. هنوز هم اگر قوتی در پاهایم بود ، از همین جا تا حرم پیاده می رفتم .
سی گل با تعجب گفت اما بابایی ، وقتی میشود با ماشین بروید و زودتر برسید چرا می خواهید به خودتان زحمت بدهید ؟
پدر بزرگ سرفه ای کرد و لبخند قشنگی روی لب هایش نشست . همه خندیدند . سی گل از سوال خودش خجالت کشید . او با خودش فکر کرد زیارت رفتن با هر سفر دیگری فرق دارد .
پدر گفت : سی گل دختر خوبم ، وقتی کسی یا چیزی را خیلی دوست داری ، دلت می خواهد
10
برای رسیدن به او زحمت بکشی . هر چه بیش تر زحمت میکشی عاشق تر می شوی .
مادر گفت: وقتی بزرگ تر شدی این چیزها را خوب می فهمی . فعلاً به من بگو : حواست با قرص های بابایی هست یا نه ؟
سی گل آهسته گفت : بله مادر یک ساعت دیگر وقت خوردن قرص هاست . و از پنجره عقب ماشین برای زایران پیاده دست تکان داد. ماشین از آنها دور شد. آن قدر که کاروان مردان پیاده کوچک شد.
جاده چون ماری میان کوه ها و دشتها می پیچید. دو طرف جاده تا چشم کار می کرد گندم زارهایی بود که گندمهایشان را چیده بودند و حالا لخت به نظر میرسیدند. ماشین پدر از اتوبوس کاروان سبقت گرفت و با عجله پیش رفت. پدر گفت: تا یک ساعت دیگر به مشهد می رسیم. سی گل به حرف پدر فکر کرد: آنها که پیاده میآیند چند روز دیگر به مشهد می رسند.
پدر بزرگ خوابیده بود اما سینه اش بد جور خس خس میکرد سی گل می دانست قلب پدر بزرگ بیمار است . یاد حرف پدر بزرگ افتاد : خداوند مهربان دعای بچه ها را زود قبول می کند و شروع کرد به دعا کردن .
11
دکتر اسلامی تا پدر بزرگ را دید گفت بهتر است هر چه زودتر او را به بیمارستان برسانیم .
پدر بزرگ اصرار میکرد که اول برای زیارت به حرم بروند بعد او را در بیمارستان بستری کنند . اما دکتر قبول نکرد و قول داد او را در اتاقی بخواباند که مشرف به حرم امام رضا (ع) باشد . از پنجره اتاق پدر بزرگ در بیمارستان گنبد طلایی حرم امام رضا دیده میشد . پدر بزرگ زیر لب دعاهایی را زمزمه میکرد و گاهی گوشه چشم هایش خیس می شد. اولین بار بود که چشم سی گل به حرم امام می افتاد. احساس عجیبی داشت . فکر میکرد آن جا می تواند برای سلامتی پدر بزرگش دعا کند و مطمئن بود که کبوتر دعایش خیلی زود می پرد و به خدای مهربان می رسد. وقتی مادرو سی گل برای زیارت میرفتند. پدر بزرگ روی سی گل را بوسید و گفت : سلام من را هم به امام برسان .
صحن حرم پر بود از مردها و زنهایی که یا نماز میخواندند و یا با خدا حرف می زدند . سی گل مثل مادرش به امام سلام داد گوشه چادرش را زیر بغلش جمع کرد و گفت : بابایی هم که در بیمارستان است به شما سلام رساند. امام مهربان میشود کاری کنید که او خوب شود و خودش به شما سلام بدهد میشود آن قدر قوی بشود که بتواند پیاده از بیمارستان به حرم شما بیاید .
مادر هم پچ پچ کنان با امام حرف میزد و اشک میریخت یک هو چشم سی گل به کبوترهایی افتاد که روی گلدسته های بلند نشسته بودند. آنها را به مادر نشان داد و گفت : این ها مثل کبوترهای
12
دعا هستند همانها که در خواب دیدم .
مادر لبخند زد و جواب داد: این جا محل دعاست دخترم هر قدر دلت میخواهد با خدای مهربان حرف بزن و مطمئن باش که او همه حرفهای تو را می شنود. آن شب دایی آرش در بیمارستان نزد پدر بزرگ ماند . اما سی گل و پدر و مادرش و بقیه اعضای
کاروان در هتلی که نزدیک حرم بود، اتاق گرفتند.
13
سی گل نشسته بود کنار پنجره هتل و به گنبد طلایی حرم نگاه میکرد و به یاد پدر بزرگ بود. مادر کنارش نشست و گفت : حال پدر بزرگ خوب میشود مطمئن باش او عاشق آقا امام رضاست. وقتی این جا کنار او باشد حتما بهتر میشود. اما حالا وقت خواب توست . بهتره بپری توی رختخواب . سی گل عادت داشت قبل از خواب ستاره ها را بشمارد اما حالا که گلدسته ها و گنبد حرم را از پنجره میدید احساس میکرد در بهترین جای دنیا خوابیده است. او به جای شمردن ستاره ها به گنبد طلایی نگاه کرد و گفت : شب بخیر امام رضای مهربان
توی دلش حسی بود که اسمش را نمی دانست اما خیلی خوب بود . خیلی خوب ! سی گل خیلی زود به خواب رفت. قبل از آن خمیازه ای کشید. گفت: شب بخیر امام رضای مهربان .
صبح فردا دایی آرش با چهره ای خسته از بیمارستان برگشت. حال پدر بزرگ خوب نبود و او نتوانسته بود لحظه ای چشم بر هم بگذارد. همه ناراحت و نگران بودند . سی گل همراه مادر به بیمارستان رفت. پدر بزرگ به سختی میتوانست حرف بزند . او نگاهش را به پنجره دوخته بود و لب هایش تکان میخورد انگار داشت با کسی حرفهایی میزد که کسی نباید آنها را میشنید.
بغض گلوی سی گل را گرفته بود، دست پدر بزرگ را در دستهایش گرفت و فشرد. پدر بزرگ به سختی خم شد و بر لپهای عنابی او بوسه زد. سی گل از اتاق بیرون آمد گوشه ای نشست و زد زیر گریه.
او دعا کرده بود سلام. پدر بزرگ را به امام رسانده بود و زیارت کرده بود . اما حال پدر بزرگ خوب نشده بود .
دکتر اسلامی با دکتر دیگری که ریش سفیدی داشت حرف زد و به پدر سی گل گفت : به نظر می رسد که کار دیگری از دست ما بر نمی آید؛ تنها میتوانیم دعا کنیم و منتظر باشیم .
14
پدر با تاسف سرش را تکان داد. دست سی گل را گرفت و به هتل برد.
سه روز گذشت و حال پدر بزرگ بدتر از قبل شد. آن روز سی گل و مادرش در صحن حرم نشسته بودند و منتظر برگزاری نماز جماعت ظهر بودند. یک هو مردی با پرچمی در دست از دروازه بزرگ وارد شد. روی پرچم نوشته شده بود : کاروان زایران پیاده امام علی ابن موسى الرضا "
پشت سر او مردانی در صف وارد شدند و سلام دادند. سی گل با دقت نگاه کرد و با خوشحالی جیغ کوتاهی کشید. این همان کاروانی بود که در راه دیده بودند. مادر تا آنها را دید گفت : " این ها هم رسیدند اما پدر بیچاره من نتوانست به زیارت بیاید "
سی گل و مادر نمازشان را به جماعت خواندند و با ناراحتی حرم را به قصد رفتن به بیمارستان ترک کردند. سی گل قبل از رفتن به کبوترهایی که روی وضوخانه وسط صحن حرم نشسته بودند نگاهی کرد و گفت : شما کبوترهای دعای من نیستید. دوستتان ندارم. مادر که حرف های او را شنید گفت : سی گل جان یادت باشد هیچ وقت نباید نا امید باشی اگر امیدوار باشی خدا تا امیدت نمی کند.
سی گل عصبانی بود تند تند راه میرفت و دلش نمی خواست به مادر جوابی بدهد.
15
دو روز دیگر گذشت و حال پدر بزرگ تغییر نکرد. وقت آن رسیده بود که هم محله ای ها و هم کاروانی ها به شهرستان برگردند. اما پدر بزرگ هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود.
پدرسی گل همه را جمع کرد و گفت: ما راضی به زحمت و ناراحتی شما نیستیم . می دانیم خانواده هایتان منتظر هستند. بهتر است شما برگردید و معطل ما نشوید. انشالله هر وقت حاج آقا را مرخص کردند ما هم بر می گردیم .
وقتی اتوبوس کاروان حرکت کرد، غم سنگینی روی دل سی گل نشست . احساس غربت می کرد و دلش میخواست میتوانست میتوانست مثل آنها به شهر و خانه شان برگردد .
آن روزسی گل و پدرش با هم به حرم رفتند. حرم پر از مردم بود. وقتی کنار ضریح حضرت رسیدند ، سی گل دست پدر را رها کرد و به میان مردم دوید. از میان زنهایی که دور ضریح دعا می خواندند ، جلو کشید و خودش را به ضریح رساند.
آن را محکم چسبید و گفت : امام رضای مهربان شما که دلتان برای آهوها می سوزد و همه را دوست دارید، حتما بابایی من رو هم دوست دارید .
بغض گلویش را گرفت . میخواست چیزی بگوید تا امام بفهمد چه قدر پدر بزرگش را دوست دارد. فکری به خاطرش رسید و گفت : اگر حال پدر بزرگ که در بیمارستان است خوب شود ، من از همان جا دوان دوان به زیارتتان می آیم .
16
وقتی به بیمارستان رسیدند. دایی آرش را از دور دیدند که با عجله از پله های بیمارستان بالا می رفت دلشان لرزید قدم هایشان را تند کردند و خودشان را به اتاق پدر بزرگ رساندند . جلوی در اتاق شلوغ بود . همه با هم حرف میزدند و صدای هیچ کس شنیده نمی شد . پدر سی گل با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و تا چشمش به آنها افتاد گفت: مژده بدهید حال پدر بزرگ خوب شده است دکترها میگویند می توانیم او را به هتل ببریم. اما خودش میخواهد اول به پابوس آقا برود.
سی گل باورش نمی شد. با عجله وارد اتاق شد و پدر بزرگ را دید که کت و شلوار را پوشیده و روی ویلچر نشسته است. دایی آرش به جای او روی تخت نشسته بود. سی گل خودش را در آغوش پدر بزرگ انداخت و آرام چیزی در گوشش گفت پدر بزرگ خندید و با سر قبول کرد . سی گل ویلچر پدر بزرگ را هل میداد و با قدمهای بلند و با اشتیاق به سوی حرم راه می رفت. دایی آرش ، پدر و مادر سی گل هم قدم به قدم در کنار آن ها می آمدند. پدر بزرگ گفت: سی گلم! این اولین سفر زیارتی تو بود. مریضی من ناراحتت کرد و خیلی غصه خوردی . اما امیدوارم فهمیده باشی چرا من هر سال با شور و شوق بیشتری برای زیارت امام رضا (ع)
به مشهد می آیم .
سی گل گفت: بابایی خوبم من فهمیدم امام رضا شما را دوست دارد. فکر می کنم او همه کسانی را که به زیارتش می آیند دوست دارد.
پدر بزرگ خندید و چشم هایش پر از اشک شد.
گنبد طلایی حرم از دور دیده میشد . سی گل به آسمان نگاه کرد. یک دسته کبوتر به آرامی در دل آسمان آبی می چرخیدند.
ابرهای پنبه ای بالای سر آنها در حرکت بودند کبوترها پر کشیدند و بالا و بالاتر رفتند .
سی گل خندید برایشان دست تکان داد و گفت: سلام ما را به خدای بخشنده و مهربان برسانید.
19