عیون اخبارالرضا (علیه آلاف تحیه و ثنا) ( ج1. ص91 ) شمارهی 225
موضوعات
معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام موسی کاظم (عليه السلام) > تاريخ زندگی امام کاظم (عليه السلام) > عصر هارون الرشيد > شيعه کشی و سادات کشی هارون
خلاصه
عبيدالله بزّاز نيشابوری که مردی سالخورده بود چنين نقل میکند: من با حميد بن قحطبه طائی طوسی معامله داشتم، لذا به نزد او سفر کردم. خبر آمدن من به او رسيد، بلافاصله مرا احضار کرد، من نيز با لباس سفر در هنگام نماز ظهر ماه رمضان به نزدش رفتم. وقتی بر او وارد شدم، ديدم در منزلی نشسته که جوی آبی در آن بود، بر او سلام کردم و نشستم. سپس طشت و تنگی آوردند و او دستهايش را شست و سپس به من نيز دستور داد تا دستهايم را بشويم. سفره ای حاضر کردند و من فراموش کردم که روزه هستم( مقداری غذا خوردم) و سپس يادم آمد و دست کشيدم. حميد به من گفت: چرا نمیخوری؟ گفتم: ای امير، ماه رمضان است و من نه مريض هستم و نه ناراحتی خاصّی دارم که لازم شود روزهام را بخورم و شايد امير، عذر و يا مريضی و ناراحتی دارند که باعث شده افطار کنند. گفت: ناراحتی که باعث روزه خوردن شود ندارم و کاملاً سالم هستم، سپس چشمانش پر از اشک شد و گريست. بعد از اين که از غذا خوردن فارغ شد گفتم: ای امير، چرا گريه میکنيد؟ گفت: زمانی که هارون در طوس بود، شبی، مرا فراخواند. وقتی بر او وارد شدم، درمقابلش، شمعی روشن و شمشيری سبز از غلاف در آمده ديدم، و در مقابلش نيز خادمی ايستاده بود، وقتی در حضورش ايستادم، سربرآورد و به من گفت: چگونه از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال خدمت میکنم. سربزير افکند و سپس اجازه داد که به منزلم بازگردم. هنوز مدّت کمی از برگشتنم به منزل نگذشته بود که همان فرستاده قبلی نزد من آمد و گفت: امير تو را فرا خوانده است. با خود گفتم: ديگر کارم تمام است و میترسيدم که مبادا قصد کشتن مرا داشته و وقتی مرا ديده از من حيا کرده است. به حضورش رفتم، پس سربرآورد و به من گفت: تا چه حد از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و زن و فرزند. خنديد و به من اجازه بازگشت داد.
همين که به خانه داخل شدم، همان فرستاده قبلی نزد من آمد و گفت: امير تو را فراخوانده است. به حضور امير رفتم، با همان حالت سرش را سوی من بلند کرد و گفت: تا چه حد از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و زن و فرزند و دين. هارون خنديد و سپس به من گفت: اين شمشير را بگير و آن چه را که اين خادم به تو دستور میدهد، اجرا کن. (حميد بن قحطبه) میگويد: خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای برد که درب خانه قفل بود، قفل را باز کرد. هنگامی که وارد خانه شديم، ديدم در وسط خانه چاهی قرار داشت و نيز سه اطاق که درهای آنها قفل بود، درب يکی از اطاقها را باز کرد. بيست نفر، پير و جوان که همه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود، در آن جا بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو دستور میدهد که اينها را بکشی. و همه آنها از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام بودند. آن غلام، آنها را يکی يکی بيرون میآورد و من گردن میزدم تا بيست نفر تمام شد، سپس غلام اجساد و سرهای آنها را داخل آن چاه انداخت. سپس در اطاق ديگر را باز کرد، در آن جا نيز بيست نفر از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام در بند بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو امر کرده که اينها را بکشی. سپس درب را باز کرد و آنها را يکی يکی بيرون آورد و من گردن زدم، و او هم اجساد را داخل چاه انداخت، تا بالاخره بيست نفر تمام شد. سپس درب اطاق سوم را باز کرد، در آن جا نيز مانند دو اطاق ديگر، بيست نفر از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام با گيسوان بلند دربند بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو امر کرده که اينها را بکشی. سپس يکی يکی آنها را بيرون آورد و من گردنشان را میزدم و او جنازهها را در چاه انداخت تا نوزده نفر کشته شدند و پيرمردی با موهای بلند باقی مانده بود که به من گفت: ای پليد! خداوند تو را نابود کند، روز قيامت که حضور جدّ ما حضرت رسول صلّ الله عليه و آله میرسی، برای کشتن شصت نفر از سادات و فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام چه عذری داری؟ در اين موقع دستم به رعشه افتاد و اندامم شروع به لرزيدن کرد، آن غلام نگاه غضب آلودی به من کرد و بر من نهيب زد! پيش رفتم آن پيرمرد را نيز کشتم و غلام جسدش را داخل چاه انداخت.
حال که از من چنين اعمالی سرزده و شصت نفر از اولاد رسول خدا صلّی الله عليه و آله را کشته ام، نماز و روزه برای من چه فايده ای دارد؟ شک ندارم که تا ابد در جهنّم خواهم سوخت.
متن فارسی
عبيدالله بزّاز نيشابوری که مردی سالخورده بود چنين نقل میکند: من با حميد بن قحطبه طائی طوسی معامله داشتم، لذا به نزد او سفر کردم. خبر آمدن من به او رسيد، بلافاصله مرا احضار کرد، من نيز با لباس سفر در هنگام نماز ظهر ماه رمضان به نزدش رفتم. وقتی بر او وارد شدم، ديدم در منزلی نشسته که جوی آبی در آن بود، بر او سلام کردم و نشستم. سپس طشت و تنگی آوردند و او دستهايش را شست و سپس به من نيز دستور داد تا دستهايم را بشويم. سفره ای حاضر کردند و من فراموش کردم که روزه هستم( مقداری غذا خوردم) و سپس يادم آمد و دست کشيدم. حميد به من گفت: چرا نمیخوری؟ گفتم: ای امير، ماه رمضان است و من نه مريض هستم و نه ناراحتی خاصّی دارم که لازم شود روزهام را بخورم و شايد امير، عذر و يا مريضی و ناراحتی دارند که باعث شده افطار کنند. گفت: ناراحتی که باعث روزه خوردن شود ندارم و کاملاً سالم هستم، سپس چشمانش پر از اشک شد و گريست. بعد از اين که از غذا خوردن فارغ شد گفتم: ای امير، چرا گريه میکنيد؟ گفت: زمانی که هارون در طوس بود، شبی، مرا فراخواند. وقتی بر او وارد شدم، درمقابلش، شمعی روشن و شمشيری سبز از غلاف در آمده ديدم، و در مقابلش نيز خادمی ايستاده بود، وقتی در حضورش ايستادم، سربرآورد و به من گفت: چگونه از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال خدمت میکنم. سربزير افکند و سپس اجازه داد که به منزلم بازگردم. هنوز مدّت کمی از برگشتنم به منزل نگذشته بود که همان فرستاده قبلی نزد من آمد و گفت: امير تو را فرا خوانده است. با خود گفتم: ديگر کارم تمام است و میترسيدم که مبادا قصد کشتن مرا داشته و وقتی مرا ديده از من حيا کرده است. به حضورش رفتم، پس سربرآورد و به من گفت: تا چه حد از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و زن و فرزند. خنديد و به من اجازه بازگشت داد.
همين که به خانه داخل شدم، همان فرستاده قبلی نزد من آمد و گفت: امير تو را فراخوانده است. به حضور امير رفتم، با همان حالت سرش را سوی من بلند کرد و گفت: تا چه حد از اميرالمؤمنين اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و زن و فرزند و دين. هارون خنديد و سپس به من گفت: اين شمشير را بگير و آن چه را که اين خادم به تو دستور میدهد، اجرا کن. (حميد بن قحطبه) میگويد: خادم شمشير را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای برد که درب خانه قفل بود، قفل را باز کرد. هنگامی که وارد خانه شديم، ديدم در وسط خانه چاهی قرار داشت و نيز سه اطاق که درهای آنها قفل بود، درب يکی از اطاقها را باز کرد. بيست نفر، پير و جوان که همه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود، در آن جا بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو دستور میدهد که اينها را بکشی. و همه آنها از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام بودند. آن غلام، آنها را يکی يکی بيرون میآورد و من گردن میزدم تا بيست نفر تمام شد، سپس غلام اجساد و سرهای آنها را داخل آن چاه انداخت. سپس در اطاق ديگر را باز کرد، در آن جا نيز بيست نفر از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام در بند بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو امر کرده که اينها را بکشی. سپس درب را باز کرد و آنها را يکی يکی بيرون آورد و من گردن زدم، و او هم اجساد را داخل چاه انداخت، تا بالاخره بيست نفر تمام شد. سپس درب اطاق سوم را باز کرد، در آن جا نيز مانند دو اطاق ديگر، بيست نفر از سادات علوی از فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام با گيسوان بلند دربند بودند. غلام به من گفت: اميرالمؤمنين به تو امر کرده که اينها را بکشی. سپس يکی يکی آنها را بيرون آورد و من گردنشان را میزدم و او جنازهها را در چاه انداخت تا نوزده نفر کشته شدند و پيرمردی با موهای بلند باقی مانده بود که به من گفت: ای پليد! خداوند تو را نابود کند، روز قيامت که حضور جدّ ما حضرت رسول صلّ الله عليه و آله میرسی، برای کشتن شصت نفر از سادات و فرزندان علی و فاطمه عليهما السّلام چه عذری داری؟ در اين موقع دستم به رعشه افتاد و اندامم شروع به لرزيدن کرد، آن غلام نگاه غضب آلودی به من کرد و بر من نهيب زد! پيش رفتم آن پيرمرد را نيز کشتم و غلام جسدش را داخل چاه انداخت.
حال که از من چنين اعمالی سرزده و شصت نفر از اولاد رسول خدا صلّی الله عليه و آله را کشته ام، نماز و روزه برای من چه فايده ای دارد؟ شک ندارم که تا ابد در جهنّم خواهم سوخت.
مؤلف اين کتاب (شيخ صدوق) می گويد: از منصور دوانيقی نيز چنين رفتاری با سادات ثبت شده است.
متن عربی
حَدَّثَنَا أَبُو الْحَسَنِ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَیْنِ الْبَزَّازُ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو طَاهِرٍ السَّامَانِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو الْقَاسِمِ بِشْرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ بَشِيرٍ قَالَ حَدَّثَنِی أَبُو الْحُسَیْنِ أَحْمَدُ بْنُ سَهْلِ بْنِ مَاهَانَ قَالَ حَدَّثَنِی عُبَیْدُ اللَّهِ الْبَزَّازُ النَّیْسَابُورِیُّ وَ کَانَ مُسِنّاً قَالَ کَانَ بَیْنِی وَ بَیْنَ حُمَیْدِ بْنِ قَحْطَبَةَ الطَّائِیِّ الطُّوسِیِّ مُعَامَلَةٌ فَرَحَلْتُ إِلَیْهِ فِی بَعْضِ الْأَیَّامِ فَبَلَغَهُ خَبَرُ قُدُومِی فَاسْتَحْضَرَنِی لِلْوَقْتِ وَ عَلَیَّ ثِیَابُ السَّفَرِ لَمْ أُغَیِّرْهَا وَ ذَلِکَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ وَقْتَ صَلَاةِ الظُّهْرِ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَیْهِ رَأَیْتُهُ فِی بَیْتٍ یَجْرِی فِيهِ الْمَاءُ فَسَلَّمْتُ عَلَیْهِ وَ جَلَسْتُ فَأُتِیَ بِطَشْتٍ وَ إِبْرِيقٍ فَغَسَلَ یَدَیْهِ ثُمَّ أَمَرَنِی فَغَسَلْتُ یَدَیَّ وَ أُحْضِرَتِ الْمَائِدَةُ وَ ذَهَبَ عَنِّی أَنِّی صَائِمٌ وَ أَنِّی فِی شَهْرِ رَمَضَانَ ثُمَّ ذَکَرْتُ فَأَمْسَکْتُ یَدِی فَقَالَ لِی حُمَیْدٌ مَا لَکَ لَا تَأْکُلُ فَقُلْتُ أَیُّهَا الْأَمِيرُ هَذَا شَهْرُ رَمَضَانَ وَ لَسْتُ بِمَرِيضٍ وَ لَا بِی عِلَّةٌ تُوجِبُ الْإِفْطَارَ وَ لَعَلَّ الْأَمِيرَ لَهُ عُذْرٌ فِی ذَلِکَ أَوْ عِلَّةٌ تُوجِبُ الْإِفْطَارَ فَقَالَ مَا بِی عِلَّةٌ تُوجِبُ الْإِفْطَارَ وَ إِنِّی لَصَحِيحُ الْبَدَنِ ثُمَّ دَمَعَتْ عَیْنَاهُ وَ بَکَی فَقُلْتُ لَهُ بَعْدَ مَا فَرَغَ مِنْ طَعَامِهِ مَا یُبْکِيکَ أَیُّهَا الْأَمِيرُ فَقَالَ أَنْفَذَ إِلَیَّ هَارُونُ الرَّشِيدُ وَقْتَ کَوْنِهِ بِطُوسَ فِی بَعْضِ اللَّیْلِ أَنْ أَجِبْ فَلَمَّا دَخَلْتُ عَلَیْهِ رأيته [رَأَیْتُ] بَیْنَ یَدَیْهِ شَمْعَةً تَتَّقِدُ وَ سَیْفاً أخضر [أُحْضِرَ] مَسْلُولًا وَ بَیْنَ یَدَیْهِ خَادِمٌ وَاقِفٌ فَلَمَّا قُمْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ رَفَعَ رَأْسَهُ إِلَیَّ فَقَالَ کَیْفَ طَاعَتُکَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَقُلْتُ بِالنَّفْسِ وَ الْمَالِ فَأَطْرَقَ ثُمَّ أَذِنَ لِی فِی الِانْصِرَافِ فَلَمْ أَلْبَثْ فِی مَنْزِلِی حَتَّی عَادَ الرَّسُولُ إِلَیَّ وَ قَالَ أَجِبْ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَقُلْتُ فِی نَفْسِی إِنَّا لِلَّهِ أَخَافُ أَنْ یَکُونَ قَدْ عَزَمَ عَلَی قَتْلِی وَ أَنَّهُ لَمَّا رَآنِی اسْتَحْیَا مِنِّی قَعَدْتُ إِلَی بَیْنِ یَدَیْهِ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَیَّ فَقَالَ کَیْفَ طَاعَتُکَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَقُلْتُ بِالنَّفْسِ وَ الْمَالِ وَ الْأَهْلِ وَ الْوَلَدِ فَتَبَسَّمَ ضَاحِکاً ثُمَّ أَذِنَ لِی فِی الِانْصِرَافِ فَلَمَّا دَخَلْتُ مَنْزِلِی لَمْ أَلْبَثْ أَنْ عَادَ إِلَیَّ الرَّسُولُ فَقَالَ أَجِبْ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ فَحَضَرْتُ بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُوَ عَلَی حَالِهِ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَیَّ وَ قَالَ لِی کَیْفَ طَاعَتُکَ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ فَقُلْتُ بِالنَّفْسِ وَ الْمَالِ وَ الْأَهْلِ وَ الْوَلَدِ وَ الدِّينِ فَضَحِکَ ثُمَّ قَالَ لِی خُذْ هَذَا السَّیْفَ وَ امْتَثِلْ مَا یَأْمُرُکَ بِهِ الْخَادِمُ قَالَ فَتَنَاوَلَ الْخَادِمُ السَّیْفَ وَ نَاوَلَنِيهِ وَ جَاءَ بِی إِلَی بَیْتٍ بَابُهُ مُغْلَقٌ فَفَتَحَهُ فَإِذَا فِيهِ بِئْرٌ فِی وَسَطِهِ وَ ثَلَاثَةُ بُیُوتٍ أَبْوَابُهَا مُغْلَقَةٌ فَفَتَحَ بَابَ بَیْتٍ مِنْهَا فَإِذَا فِيهِ عِشْرُونَ نَفْساً عَلَیْهِمُ الشُّعُورُ وَ الذَّوَائِبُ شُیُوخٌ وَ کُهُولٌ وَ شُبَّانٌ مُقَیَّدُونَ فَقَالَ لِی إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ یَأْمُرُکَ بِقَتْلِ هَؤُلَاءِ وَ کَانُوا کُلُّهُمْ عَلَوِیَّةً مِنْ وُلْدِ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ ع فَجَعَلَ یُخْرِجُ إِلَیَّ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ فَأَضْرِبُ عُنُقَهُ حَتَّی أَتَیْتُ عَلَی آخِرِهِمْ ثُمَّ رَمَی بِأَجْسَادِهِمْ وَ رُءُوسِهِمْ فِی تِلْکَ الْبِئْرِ ثُمَّ فَتَحَ بَابَ بَیْتٍ آخَرَ فَإِذَا فِيهِ أَیْضاً عِشْرُونَ نَفْساً مِنَ الْعَلَوِیَّةِ مِنْ وُلْدِ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ ع مُقَیَّدُونَ فَقَالَ لِی إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ یَأْمُرُکَ بِقَتْلِ هَؤُلَاءِ فَجَعَلَ یُخْرِجُ إِلَیَّ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ فَأَضْرِبُ عُنُقَهُ وَ یَرْمِی بِهِ فِی تِلْکَ الْبِئْرِ حَتَّی أَتَیْتُ إِلَی آخِرِهِمْ ثُمَّ فَتَحَ بَابَ الْبَیْتِ الثَّالِثِ فَإِذَا فِيهِ مِثْلُهُمْ عِشْرُونَ نَفْساً مِنْ وُلْدِ عَلِیٍّ وَ فَاطِمَةَ ع مُقَیَّدُونَ عَلَیْهِمُ الشُّعُورُ وَ الذَّوَائِبُ فَقَالَ لِی إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ یَأْمُرُکَ بِقَتْلِ هَؤُلَاءِ أَیْضاً فَجَعَلَ یُخْرِجُ إِلَیَّ وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ فَأَضْرِبُ عُنُقَهُ وَ یَرْمِی بِهِ فِی تِلْکَ الْبِئْرِ حَتَّی أَتَیْتُ عَلَی تِسْعَةَ عَشَرَ نَفْساً مِنْهُمْ وَ بَقِیَ شَیْخٌ مِنْهُمْ عَلَیْهِ شَعْرٌ فَقَالَ لِی تَبّاً لَکَ یَا مَیْشُومُ أَیُّ عُذْرٍ لَکَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِذَا قَدِمْتَ عليه [عَلَی] جَدِّنَا رَسُولِ اللَّهِ ص وَ قَدْ قَتَلْتَ مِنْ أَوْلَادِهِ سِتِّينَ نَفْساً قَدْ وَلَدَهُمْ عَلِیٌّ وَ فَاطِمَةُ ع فَارْتَعَشَتْ یَدِی وَ ارْتَعَدَتْ فَرَائِصِی فَنَظَرَ إِلَیَ الْخَادِمُ مُغْضَباً وَ زَبَرَنِی فَأَتَیْتُ عَلَی ذَلِکَ الشَّیْخِ أَیْضاً فَقَتَلْتُهُ وَ رَمَی بِهِ فِی تِلْکَ الْبِئْرِ فَإِذَا کَانَ فِعْلِی هَذَا وَ قَدْ قَتَلْتُ سِتِّينَ نَفْساً مِنْ وُلْدِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَمَا یَنْفَعُنِی صَوْمِی وَ صَلَاتِی وَ أَنَا لَا أَشُکُّ أَنِّی مُخَلَّدٌ فِی النَّارِ قال مصنف هذا الکتاب للمنصور مثل هذه الفعلة فی ذرية رسول الله ص
مخاطب
جوان ، میانسال
قالب
سخنرانی ، کتاب داستان بلند و رمان