داستان هایی از کرامات امام رضا علیه السلام  ( صص 111-9 ) شماره‌ی 2269

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

یک هفته تمام انتظار چه خوش باشد که بعد از انتظاری   به امیدی رسد امیدواری نور آنچنان شدید است که شب ظلمانی را در پیش چشمانش همچون روز روشن میکند. رضا به خود می آید و از جا بلند میشود بند چرمی را رها شده می یابد. متوجه حرکت انگشتان دستش میشود. فریاد یا امام رضا سر می دهد. خیل مشتاقان زائر به طرف او می آیند و به عنوان تبریک و تیمن لباسهای او را پاره پاره میکنند و او خود را بر شانه های زائران و بر بلندای صحت و سلامت میبیند. من به تو رو کرده ام بر آستانت سر نهادم     دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

متن

درخواست سکه و لباس

ریان بن صلت میگوید در خراسان به خدمت حضرت امام رضا رفتم و درد دل خود را با ایشان گفتم که از آن حضرت از این دینارها که به نام آن حضرت سکه زده شده درخواست کنم وقتی به خدمت آن حضرت رسیدم خطاب به غلام خود ابو محمد فرمودند:

از این دینارها که اسم من بر آنست می خواهد، بیاور.

غلام سی عدد از آنها را آورد من آنها را گرفتم و با خود گفتم ای کاش بعضی از لباسهایش را که الآن به تن دارد به من می داد چون با خود این فکر را میکردم آن حضرت رو به غلام خود کرد و فرمود که رختهای مرا بشویید و همانگونه که هست برای این مرد بیاورید

21

پس پیراهن و لباس و کفش امام را آوردند و به من دادند. (منتهى الآمال ج ۲، ص ۴۸۷)

سفر حج

شیخ مفید روایت کرده است که در آن سال که هارون به حج رفت حضرت امام رضا نیز به اراده حج از مدینه بیرون رفتند همین که رسیدند به کوهی که در سمت چپ راه قرار داشت و نام آن فارغ است حضرت رضا به آن نظری افکندند و فرمودند بانی فارغ و خراب کننده آن پاره پاره خواهد شد.

 راوی گفت ما معنی کلام حضرت را نفهمیدیم تا آنکه هارون به آن محل رسید و جعفر بن یحی برمکی بالای آن کوه رفت و امر کرد که مجلسی برای او در آن بنا کنند پس چون از مکه برگشت بالای آن کوه رفت و امر کرد که آن مجلس را خراب کنند پس چون به  عراق رسید جعفر بن یحی کشته گشت و پاره پاره شد. (منتهى الآمال ج ۲، ص ۴۸۷)

حرز امام رضا

سیدن بن طاووس روایت کرده از یاسر خادم مأمون که گفت زمانی که امام رضا به قصر حميد بن قحطبه وارد شد لباسهای خود را از تن خارج کرد و برای شستن آنها را به حمید داد او نیز آنها را برای شستن به همسر خود داد. طولی نکشید که همسر او آمد

22

و با او کاغذی بود که به حمید داد و گفت این را در یقه لباس ابو الحسن یافتم.

حمید به آن حضرت عرض کرد فدای تو شوم بدرستی که همسر من این کاغذ را در یقه پیراهن تو پیدا کرده است. آن چیست؟ امام فرمود تعویذی است که آنرا از خود دور نمیکنم حمید گفت میشود در مورد آن بیشتر توضیح دهید؟ امام فرمود: این تعویذی است که هر که آنرا در یقه لباس خود نگاه دارد بلا از او دور میشود پس این دعا را برای حمید خواند که آن

دعا این است:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

بِسْمِ اللَّهِ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيَّاً أَوْ غَيْرَ تَقِي أَخَذْتُ بِاللَّهِ السَّمِيعِ الْبَصِيرِ عَلَى سَمْعِكَ وَ بَصَرِكَ لا سُلْطَانَ لَكَ عَلَيَّ وَلَا عَلَى سَمْعِي وَلَا عَلَى بَصَرِي وَلَا عَلَى شَعْرِي وَلَا عَلَى بَشَرِي وَلَا عَلَى لَحْمِي وَلَا عَلَى دَمِي وَلَا عَلَى مُنِّي وَلَا عَلَى عَصَبِي وَلَا عَلَى عِظَامِي وَلَا عَلَى مَالِي وَ لَا عَلَى مَا رَزَقَنِي رَبِّي سَتَرْتُ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بِسِتْرِ النُّبُوَّةِ الَّذِي اسْتَتَرَ أَنْبِيَاءُ اللَّهِ بِهِ مِنْ سَطَواتِ الْجَبَابِرَةِ وَالْفَرَاعِنَةِ جَبْرَئِيلُ عَنْ يَمِينِي وَ مِيكَائِيلُ عَنْ يَسَارِي وَ إِسْرَائِيلُ عَنْ ور آئي وَ مَحَمَّدٌ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَمامِي وَاللَّهُ مُطَّلِعُ عَلَى يَمْنَعُكَ مِنِّي وَيَمْنَعُ الشَّيْطَانَ مِنِّي اللَّهُمَّ لَا يَغْلِبْ جَهْلُهُ أَنَاتَكَ أَنْ يَسْتَفِزَّنِي وَ يَسْتَخِفَنِي اللَّهُمَّ إِلَيْكَ الْتَجَأْتُ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ الْتَجَأْتُ اللَّهُمَّ إِلَيْكَ الْتَجَأْتُ

23

همچنین حکایت عجیبی در مورد این حرز است.

ابو الصلت گفت:

روزی امام رضا در منزل خود نشسته بود فرستاده و غلام مأمون به خدمت ایشان آمد و گفت مأمون تو را می طلبد پس امام برخاست و گفت مأمون مرا در این وقت نمی طلبد مگر برای انجام کاری سخت و به خدا سوگند که نمیتواند با من بدی کند به خاطر این کلمات که از جدم رسول خدا به من رسیده است.

ابو الصلت گفت:

همراه امام بیرون رفتم تا به مأمون رسیدیم چون امام مأمون را دید این حرز را تا آخر خواند هنگامی که حضرت مقابل مأمون  ایستاد و به مأمون نگاه کرد او گفت: ای ابوالحسن امر کرده ام که صد هزار درهم به تو بدهند و هر حاجتی که داری بنویس. هنگامی که امام پشت به مأمون کرد مأمون نظری به پشت امام کرد و گفت:  اراده کرده ام من و اراده کرده است خدا و آنچه خدا اراده کرده بهتر بوده است.

24

آنجا که اشک از دریای دل و از دریچه چشم به دنیا می ریزد و آنجا که هق هق گریه یک مرد انسانها را می لرزاند.

آنجا که دیو ناامیدی گریبان آدمی را می فشارد و احساس در بند تلخ عاطفه خویش به سر میبرد کدامین معبر راه رهایی را

می نماید؟

من هیچگاه صورت دردآلود افلیجی را که در آغوش پدر و مادر خود همچون پاره ای گوشت گرم و جاندار می لغزد از یاد

نبرده ام و چهره پر رنج والدین او را نیز فراموش نخواهم کرد.

 و هیچگاه رشته های بی نهایت آرزو را که در گره ضریحهای متبرک است از ذهنم دور نمیشود. من آن معبد رهایی و سرسلسله تمامی این گره ها را یافته ام، من آن را در رحمت خداوند دیده ام در وجود پیامبر که شق القمر میکند و در دستهای امامانم که هر افلیجی را شافعی بوده اند، هر آهویی را ضامن و هر مظلومی را حامی و هر نابینایی را روشنایی دیده

من هیچ گاه خنده حیرت برانگیز آن غریق مرحمت و کرامت که پای مفلوجش را از رشته های توسل و با کرامت معصوم

هشتم به دست آورده از یاد نبرده ام، و هنوز پاره لباس او در  دستهای من مرا مجذوب میکند.

من شاهد کرامت بوده ام و در انتظار کرامت به سر میبرم بر آنیم تا در این کتاب قصه شفایافتگان و کرامت دیدگان را

25

رقم زنیم.

سرطان خون

دختر بر بالای امواج دستها به پرواز درآمده بود، گویی مثل مرغکی بر امواج پر تلاطم دریا زنان هلهله میکشیدند و مردان با چشمان بارانیشان دختر را در نگاه داشتند آسمان آبیتر از همیشه بود، آبیتر از دریا

پرنده از بالای سرش گذشت و خود را آرام به دریا زد. خورشید در امواجی دورتر فرو می رفت و خونش سینه صاف دریا را سرخ کرده بود. پرنده با ماهی کوچکی به منقار از موج بالا آمده و در سرخی غروب پر کشید و دختر نشسته بر ساحل همه این تصاویر را دید موجی تا زانوانش را به آغوش برد به خود آمد و از جا برخاست خورشید در دریا غرق شده بود که او شتابان به سوی منزل دوید.

زن چای را جلوی مرد گذاشت و پرسید: دکترا چی گفتن؟ مرد نگاه خسته اش را به زن دوخت و گفت: باید ببریمش آزمایش زن گوشه های روسری اش را به صورتش کشید و گریست، چی به سر دخترم اومده؟

مرد چای را در نعلبکی ریخت و در حالی که حبه ای قند به دهان می گذاشت گفت: دل با خدادار زن

دختر در چهار چوب در ایستاد و سلام کرد.

26

مرد آخرین جرعه چایش را سر کشید و به صورت دختر خندید سلام دخترم کجا بودی تا این موقع؟ دختر خودش را به آغوش خسته او انداخت و موهای بلندش همچون خرمنی مواج بر بازوی پدر ریخت.

رفته بودم ساحل.

پدر موهای دختر را نوازش کرد و بر آن بوسه زد قطره ای اشک در چشمانش رویید و آرام بر شیب صورتش لغزید و در دریایمواج موهای دختر گم شد.

 خیلی دیر شده دیگه کاریش نمیشه کرد. از ما هم کاری ساخته نیس دکتر پس از آن که تمام برگه های معاینه و آزمایش دخترک را بدقت مرور کرد این را گفت و سرفرو افکند.

 مرد نالید، زن هوار زد و گریست. دکتر سعی کرد آنان را آرام کند خدا بزرگه بی تابی فایده ای نداره توکلتون به اون باشه. مرد بغضش را فرو خورد نالان گفت اگه ببریمش تهرون چی؟ دکتر دستی بر شانه مرد گذاشت و گفت بی ثمر نیس شاید خدا کمکی کنه و اونا بتونن کاری بکن.

زن بر زمین فرو افتاده بود و بلند بلند ضجه میزد. مرد زیر بازوانش را گرفت و او را بلند کرد صبور باش زن صبوری کن اما

خودش هم میدانست که صبوری سخت است. چگونه صبوری تواند به این مصیبت؟ پس باید گریست.

27

بر نیمکت اتاق انتظار که نشستند زن سر بر شانه مرد گذاشت و هر دو گریستند زارزار بلند بلند دکتر در را بست زیر پرونده بیمار نوشت ALL قطره ای اشک بر روی پرونده چکید... و در بیرون، آسمان هم گریست.

نسیمی پرده اتاق را به بازی گرفته بود. پنجره باز بود و بوی نم و باران فضا را آکنده بود دختر زرد و لاغر در بستر خوابیده بود.

لبخندی کمرنگ بر لبان خشک و کبودش نقش داشت. پلکهایش را به آرامی گشود. بعد آرام نیم خیز شد و بر بستر نشست گویی با نگاهش کسی را دنبال میکرد و لبخند می زد. نسیم، پرده را به کناری زد و اشعه زرین خورشید از پس ابری سیاه به صورت زرد دختر نور پاشید. چشمانش را بست دستهایش را به آسمان بلند کرد و از ته دل فریاد کشید ما در سراسیمه به درون آمد. دختر  خود را به آغوش مادر انداخت.

مشهد - مادر مشهد کجاس؟

صدای صلوات که در اتوبوس پیچید دختر چشمانش را گشود.

پدر با اشاره دست نقطه ای را به او نشان داد.

اونجاس دخترم اون گنبد و گلدسته

دختر سر بر سینه پدر گذاشت و آرام نالید. یعنی خوب میشم بابا؟

پدر آهی کشید و زمزمه کرد آن شاء الله ان شاء الله دخترم.

مادر دستهایش را به سینه گذاشت و از همانجا به امام سلام داد. و

28

زیر لب صدا زد یا امام رضا یا امام رضا ادرکنی

دختر هیچ وقت این همه جمعیت را در یکجا ندیده بود. همه لب به دعا، دست به آسمان پرهیبت باوقار، نورانی و روحانی مادر طنابی به گردن دختر بست و دیگر سرطناب را به پنجره

فولاد و خود در کنارش نشست به زمزمه و دعا.

دختر نگاهش را بر چهره پر درد خیل دخیل بستگان سایید، و اشک امانش نداد.

یعنی میشه آقا منو شفا بدن؟

خود آقا در خواب از او خواسته بود که بیاید به پابوسی پس حتماً امیدی هست به این دخیل بندی دختر گریست تا خوابش برد. مادر سر دختر را به زانو گرفت و نگاهش را از میان پنجره فولاد به ضریح دوخت و در دل توسل به او جست.

 يا ابالحسن، يا على ابن موسى، أيها الرضا، يَا ابْنَ رَسُولِ الله يا حُجَّةَ اللهِ عَلى خَلقِهِ يا سَيِّدَنا وَ مَولُنَا إِنَّا تَوَجَّهْنَا وَ اسْتَشْفَعْنَا وَ تَوَسَّلنا بِكَ إِلَى الله وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَى حَاجَاتِنَا يَا وَجِيهاً عِنْدَ الله اشْفَعْ لَنَا عِندَ الله.

دختر که چشم از خواب گشود مادر به خواب رفته بود.

پدر آن سوتر، زیارتنامه می خواند.

دختر طنابش را به آرامی به دست گرفت و کشید. طناب بر شبکه ضریح لغزید و فرو افتاد.

29

دختر حیرت زده به طناب خیره شد چه میدید؟ گره طناب  باز شده بود آیا حاجت گرفته بود؟ بی اختیار فریاد زد.

مادر از خواب پرید پدر سراز زیارتنامه برداشت.

زنان هلهله کشیدند.

رهگذران گام از راه گرفتند سیلی از جمعیت دور دختر را گرفت.  دختر بر دستها بالا رفت اشکها از دیده ها بارید.

پدر سراسیمه به جمعیت زد. مادر در کنار دیوار از حال رفت پدر دختر را از فراز دستها گرفت و به آغوش انداخت. بی اختیار دوید به حرم رفت و رو برو با حضرت نشست دختر را بر زمین نهاد سر به سجده شکر بر مهر گذاشت آوایی روحانی فضا را انباشته

بود. اللهمَ صَلِّ عَلى علي ابن موسى الرضا المرتضى عَبْدِكَ وَ وَلي دينك القائم بعدلك و الداعي إلى دينك و دين آبائه الصادقين صلواة لا يُقوى على إحصائها غَيْرُكَ.

مادر که دیده گشود دختر رو برو با نگاهش میخندید. کبوتران بر آسمان حرم به پرواز در آمده بودند. آسمان آبیتر از همیشه بود آبیتر از دریا آبی آبی

دوش وقت سحر از غصه بماتم زادند    و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

30

ضربه مغزی

شب پرده سیاه خود را روی تاقدیس روز کشیده و غبارش را همه جا پاشیده بود. اتوبوس جاده آسفالت را می شکافت و نور چراغهایش مثل خنجری در دل شب فرو می رفت در آن دور دستها چراغهای شهر سوسو میزد.

مسافران به شوق زیارت دوست پای در راه نهاده بودند یکی دعا میخواند و دیگری ذکر میگفت دختر جوان به صندلی تکیه  داده و نگاهش را به دور دستها سپرده بود. گرچه بیش از شانزده بهار از عمرش نمیگذشت ولی از نشاط و شور و حال جوانی کمتر اثری در او دیده میشد چند سال بود که تحرک و شادابی برای او معنای خودش را از دست داده و بیماری مثل خوره به جانش افتاده بود و نیروی جوانی اش را به تحلیل میبرد. پدر و مادر که سالها چون شمع در غم فرزند دلبندشان می سوختند حالا خسته از آن همه طبابتهای بی نتیجه بار سفر بسته و می آمدند تا خاضعانه در خانه بزرگواری را بکوبند که دست رد به سینه کسی نمی زند.

فاطمه نگاهی به ماه شیرین کرد و گفت: دخترم گرمته؟ پاسخ مادر سکوت بود سکوتی که پنج سال آتش به جان او زده بود. مادر پنجره را باز کرد نسیم صورت دختر را نوازش می داد.

31

حرم ر را هاله ای از معنویت فرا گرفته بود و دلباختگان جذب آن گشته و عاشقانه گردش جمع شده بودند تا امامشان را زیارت کنند.

وقتی که غلام محمد و خانواده اش وارد حرم شدند شوق زیارت بیش از پیش در دلشان ریشه دواند حس کردند این زیارت با زیارتهای چند روز گذشته فرق میکند اما ترس از این که فکرشان در قالب یک رؤیا باقی بماند لحظه ای آرامشان نمی گذاشت. مرد، صندلی چرخدار را به جلو میراند بر روی آن جسم معلول ماه شیرین قرار داشت هر کس او را میدید تأثر و تألم در چهره اش موج می زد.

زن با بغض و اضطراب گفت میگم اگه آقا جواب رد بهمون بده کجا بریم؟

مرد آهی کشید و گفت توکل به خدا کن زن امیدوار باش، آستان قدس از طرف امام ما رو دعوت کرده و حتماً آقا میخوان مرادمون رو بدن قلب مرد به شدت میتپید و رنگ به چهره نداشت، گرچه این کلامها را برای آرامش و امیدواری همسرش میگفت، ولی در دلش غوغایی بود او محکم دسته های صندلی چرخ دار را در دست فشرد با این عمل سعی داشت به اضطرابی که از لرزش دستهایش مشهود بود غلبه کند و آن را به اختیار خود در آورد. داخل صحن مملو از زوارهایی بود که وجود سراسر از عشقشان تشنه زیارت بود فاطمه به سوی پنجره فولاد رفت

32

و انگشتانش را به مشبکهای عشق سترد گره نیاز را لمس کرد و غرق در اشک خالصانه زمزمه کرد. آقا یه ماه دل از وطن بریدیم و بهت پناه آوردیم خواهش میکنم بچمونو شفا بده، خاهش میکنم.... ناله او در میان همهمه سایر زوار گم شد، همه دستی سبز یافته بودند که قادر بود گره از دشوارترین کارها بگشاید.

 مرد نگاه زلالش را از میان پلکهای مرطویش به گنبد طلا دوخت گنبد در دل سیاه شب درخشش خیره کننده ای داشت او متوسل به هشتمین اختر آسمان امامت و ولایت شد و با دلی شکسته به درگاه خدا التماس کرد و طلب حاجت نمود. به طرف فرزندش که پشت پنجره فولاد به خواب رفته بود راهی شد و کنار او چمباتمه زد. همسر محمد برای زیارت به داخل حرم رفته بود. مرد سرش را بر روی دستانش گذارده و به گذشته ای نه چندان دور اندیشید:

درست پنج سال قبل بود که ماه شیرین همراه با سایر بچه ها به مدرسه می رفت. در راه همچون بچه آهویی تیز پا میدوید و مسیر خانه به مدرسه و بالعکس را می پیمود هنگامی که از مدرسه باز میگشت با سخنان شیرین کودکانه خود به تن خسته از تلاش روزانه والدینش جانی دوباره میبخشید. آنها زندگی خوب و سعادتمندی داشتند و به رغم بی بضاعتیشان از مستمندان دستگیری و دلجویی میکردند وقتی آنها قسمتی از اندک البسه

33

و غذایی که داشتند را میبخشیدند و خود در مضیقه به سر می بردند غلام محمد میگفت تو نیکی میکن و در دجله انداز که

ایزد در بیابانت دهد باز

روزها از پی هم میگذشت و می رفت که غنچه زندگی محمد و فاطمه تبدیل به گل زیبایی شود تا فضای خانه را معطر به حضور خود کند که ناگهان بر اثر حادثه ای که در راه مدرسه برای دختر پیش آمد باعث ضربه مغزی و در نتیجه بر هم خوردن تعادل فکری و از بین رفتن قدرت تکلم ماه شیرین شد.

از آن روز دیگر شادی و خنده برای خانواده غلام محمد معنا نداشت و رنج بیماری ماه شیرین را از یک سو و ضعف مالی آنان از سوی دیگر اعضای خانواده را رنج می داد.

تا این که پس از ناامید شدن از درمان با ارسال درخواستی نیازشان را به سوی آستان نور و امید مرقد مطهر حضرت رضا آوردند و پس از دریافت دعوتنامه و با هزینه امام رضا راهی شدند.

در مشهد آستان مقدس امام رضا برای آنها مسکن و سایر نیازها را تأمین کرد و پس از گذشت یک ماه که متوسل به امام هشتم شده اند تا به حال نتیجه نگرفته و قرار است فردا رهسپار وطن خود شوند. اما اگر دست خالی برگردند در پاسخ انتظارات دوست و آشنا چه بگویند؟

دکترهای ایران نظر اطبای پاکستان را تأیید کردند و همه رأی به

34

صعب العلاج بودن بیماری ماه شیرین دادند. فقط می توانست معجزه ای او را نجات دهد تا دوباره با پرتو افشانی اش محفل خانواده را روشن کند و شادی را به آنها بازگرداند.در با سینه ای پر درد قلبی شکسته و دلی گرفته در خلوت خود اشک میریخت و از آقا یاری می جست.

مادر که تازه از زیارت بازگشته بود در زمین نشست، آرام سر دختر را بر زانو نهاد و با گوشه شال سرش، عرق را از روی گونه های دختر زدود و عاجزانه از امام خواست تا سلامتی را به فرزندش بازگرداند.

کمی آنسوتر تعدادی از زائران دعای توسل می خواندند، فاطمه از صمیم قلب با آنان همراهی میکرد اشک می ریخت و با مولا راز دل میگفت. کشتی شکسته ،فاطمه غرق در دریای بیکران معشوق بود.

ماه شیرین از خواب بیدار شد. چشم گشود برق شادی در نگاهش می درخشید خواست حرفی بزند اما زبانش او را یاری

نمیکرد. با تلاش زیاد توانست فریادهای پیاپی رضاجان سر دهد.  شاخه امید به یکباره به شکوفه نشست فریادهایشان سرشار از شادی شد. نگاهها متوجه او گشت مادر از هوش رفت و پدر از شادمانی در پوست خود نمیگنجید اشک به صورتها دوید فضا آکنده از عطر ملائک شد.

35

گویی در تمام صحن و سرا سجاده های عبودیت گسترده شد و نسترنها در قیام خود بر مشبکهای پنجره فولاد پیچیدند و سر به آسمان عشق ساییدند.

جمعیت گرد آنان حلقه زد ماه شیرین و والدینش جبهه بر آستان رضوی ساییدند و سر به سجده شکر نهادند.

 گویی اعجاز عشق شکل گرفت آسمان آبی به رنگ عشق شد و کبوتران جشن آب و آیینه و عشق پر و بال زنان در پهنه آسمان رها گشتند.

خانواده غلام محمد که راضی نشده بودند امید نیازمندی که در خانه شان را می کوبد ناامید بکنند و سعی بر آن داشتند به سنت اهل بیت علیهم السلام که همانا دستگیری از مستمندان است عمل کرده و با انجام این کار موجب ترویج فرهنگ احسان شوند وقتی که دست نیاز آنها در خانه امام را کوبیدند پاداش نیکوکاریشان را گرفتند.

و بدین سان، ثمره آن همه خیر خواهی انسان دوستی و محبت غلام محمد و فاطمه در شفا یافتن فرزندشان متجلی شد.

السلام علیک یا علی بن موسى الرضا

تو نیکی میکن و در دجله انداز     که ایزد در بیابانت دهد باز

36

سکته و فلج بدن

پدر از اتاق بیرون دوید و فریاد کشید نور نور... یه نور سبز در حیاط همه جمع بودند خان دایی به پشتی تکیه زده بود و قلیان میکشید مادر بزرگ کنار سمار نشسته بود و چای می ریخت بچه ها دور حیاط میدویدند و بازی میکردند.

رضا باغچه ها را آب میداد مادر کنار حیاط اجاقی زده بود و آش نذری میپخت فاطمه به کودکش شیر می داد.

 از صدای فریاد پدر همه متحیر خشکشان زد مادر فریادیکشید و از هوش رفت.

 فاطمه کودکش را رها کرد و به سوی مادر دوید کودک ونگ زد مادر بزرگ او را بغل زد و لی لی کرد کودک آرام شد و به روی مادر بزرگ خندید رضا شیلنگ آب را در باغچه رها کرد و به طرف پدر دوید، خان دایی قلیانش را کناری گذاشت و متعجب به پدر خیره شد مادر بزرگ که کودک را روی تخت خوابانده و سجده شکر به جا آورد شانه هایش میلرزید وقتی سر از سجده برداشت چشمهایش بارانی و خیس شده بود.

 مادر به هوش آمد فاطمه او را بلند کرد و تکیه اش را به دیوار داد.

پدر همچنان مبهوت ایستاده بود و به جمع خیره نگاه میکرد مادر خطاب به فاطمه گفت:

37

شنیدی فاطمه؟ اون حرف زد پدرت حرف زد.

ها مادر شنیدم.

فاطمه نگاهش را به سمت پدر چرخاند و گفت:

تو حرف زدی پدر ! حرف زدی!

رضا پدر را در آغوش گرفت و فریاد زد باورم نمیشه پدر تو نه تنها حرف زدی که رو پاهای خودت ایستادی با پاهای خودت راه رفتی.

خان دایی که تا آن زمان ساکت نشسته بود تکیه اش را از پشتی کند از جا برخاست پدر را به آغوش کشید او را بوسید و گفت:

این معجزس معجزه

فاطمه زیر بغلهای مادر را گرفت او را از جا بلند کرد و کمک کرد تا روی تخت کنار مادر بزرگ بنشیند بچه ها دور پدر را گرفتند پدر یکی یکی آنها را بغل کرد و بوسید.

بعد به طرف مادر بزرگ که همچنان ساکت نشسته بود و میگریست آمد و کنار او نشست مادر بزرگ دستهایش را به آسمان بلند نمود و دعا کرد.

پدر دستهای او را گرفت بوسید و گفت هر چی هس از دعای خیر مادره دعای مادر ردخور نداره

مادر بزرگ دوباره به سجده رفت و گریست، بعد برخاست

فرزندش را به آغوش گرفت بوسید و گفت: وقتی شنیدم

38

دکترا جوابت کردن به حرم رفتم و بجای تو زیارت به جا آوردم و از آقا شفای تو رو طلب کردم دلم شکست و گریستم، اون قدر که همون جا از هوش رفتم امام رو دیدم که به سویم آمدن از من پرسیدن چرا امیر به دیدن ما نمیاد؟ گفتم امیر این جا نیس آقا از مشهد رفته ده ساله که مقیم تهران شده.

 آقا گفتن به او بگو بیاد درگاه ما درگاه ناامیدی نیس.

 از خواب بیدار شدم موضوع را به هیچ کس نگفتم فقط به رضا زنگ زدم و از او خواستم تا تو را به مشهد بیاره به زیارت آقا امام غريب.

پدر گریست و گفت: آه... چقدر بی وفا بودم من.

بعد برای مادر بزرگ تعریف کرد:

به نماز ایستاده بودم که سرم گیج رفت خانه دور سرم چرخید. همه چیز جلوی چشمام تیره و تار شد. به زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به هوش آمدم دکتری بالا سرم بود، شنیدم که میگفت: احتمال گسترش درد و از کار افتادن قوای حسی بدن هست. این نوعی سکته خطرناکه بهتره قبل از بروز اتفاقات بعدی و خدای نکرده خطرات جدی و احتمالی او رو به بیمارستان منتقل کنین تا تحت عمل جراحی قرار بگیره رضا جلو آمد کنار مادر بزرگ نشست و گفت: من به دکتر قول دادم مقدمات کار رو فراهم کردم اما وقتی موضوع رو با پدر در میون گذاشتم دو پاش رو تویه

39

کفش کرد که الا و بلا به بیمارستان نمیام از ما اصرار بود و از پدر انکار که میگفت:

تو خونه بمیرم بهتره از تخت بیمارستان.

چند روز بعد کم کم حالش بهتر و ما هم خاطرمون جمع شد که حتماً تشخیص دکتر اشتباه بوده مادر دنباله حرف رضا را گرفت و گفت،

اما تشخیص اشتباه نبود یک هفته بعد دوباره سرگیجه و درد به سراغش آمد و این بار خیلی زود او رو از پا انداخت. زبونش قفل شد، بدنش بکلی فلج گردید گلویش آنقدر ورم کرد که نفس کشیدن هم برایش مشکل بود.

پدر نگاهش را از روی مادر بزرگ به روی مادر چرخانید با گوشه آستین اشک از چشمان خیسش پاک کرد و گفت:

تو خیلی زحمت کشیدی زهرا

مادر گفت: تو درد میکشیدی امیر من طاقت رنج کشیدن تو را نداشتم.

پدر گفت: تو بیشتر از من رنج کشیدی مثل یک بچه تر و خشکم

کردی.

مادر سرش را پایین گرفت نگاهش را به گل قالیچه زیر پایش انداخت و آرام زمزمه کرد من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.

پدر گفت: تو بیمارستان مدام بالا سرم بودی و پرستاریم کردی.

40

مادر گفت: تو نمی تونستی نفس بکشی خرناسه میکشیدی با گریه به دکترا التماس کردم گفتند برای تنفس بهتر، باید گلویش سوراخ بشه و گرنه با مسدود شدن کامل مجاری تنفسی، مرگش حتميه، اما من قبول نکردم هر چه اصرار کردی نپذیرفتم بعد مادر زنگ زد و گفت خواب دیده که تو رو به مشهد ببریم، چون این جا هم طبیبی هس.  

وقتی شنیدم گریه ام گرفت چطور من که سالها مجاور آقا بودم، طبیب حقیقی رو از یاد برده بودم.

خان دایی که ساکت به پشتی تکیه زده و در فکر فرو رفته بود. سکوتش را شکست و پرسید:

اون نور چه بود؟ نوری رو که دیدی تعریف کن.

یک نور سبز بود وارد اتاق شد به اطراف گلاب می پاشید و پیش می آمد همه اتاق را بوی گلاب پر کرده بود، به سوی من آمد، به روی من هم گلاب پاشید، صدایی شنیدم که گفت:

برخیز، همه نگرانتن

گفتم نمی تونم دستم رو گرفت من رو به روی تخت نشوند، به صورتش خیره شدم جز نور چیزی ندیدم دوباره صداش رو شنیدم که گفت: برخیز همه منتظرتن برخاستم خدای من! خواب می دیدم از نور خبری نبود اما اتاق پر از بوی خوش گلاب بود. با تحیر دستی به گلوم کشید هیچ ور می نداشت. پاهام رو تکون دادم

41

سالم بودن با ناباوری از جا برخاستم روپاهای خودم ایستاده بودم، بعد حیران به بیرون دویدم با پاهایی که مدتها چون چوبی خشک بودن و فریاد میکشیدم با زبانی که ماهها قفل شده بود.

خان دایی گفت معجزس

مادر گفت: معجزه دل شکسته مادر بزرگه

پدر دست مادر بزرگ را بوسید و گفت:

قربون دل شکسته ات مادر

مادر بزرگ فقط گریست. لبهایش تکان خورد، اما چیزی نگفت. خان دایی گفت دل شکسته محاله که پاسخ نگیره، آقا جواب دلهای شکسته رو خیلی زود میده بعد تعریف کرد: خدا بیامرزه پدرم رو اون میگفت که در زمان سلطنت نادر مرد نابینایی برای شفای چشمانش به زیارت امام رضا میاد مدتها در حرم امام دخیل میشینه اما شفا پیدا نمیکنه به روز که نادر به قصد زیارت به حرم میاد او نو میبینه و میپرسه چرا این جا نشستی؟

مرد میگوید دخیل نشستم.

دخیل؟ دخیل کی؟ برای چی؟

دخیل امام برای شفای چشمام.

نادر تأملی میکند. بعد از مرد کور می پرسد:

آیا منو می شناسی؟

مرد میگوید: چگونه بشناسمت که از بینایی محرومم؟

42

نادر میگوید من نادر شاه افشارم دارم به زیارت مشرف میشوم اگر تا بر میگردم شفای چشمات رو نگرفته باشی من جونت رو خواهم گرفت این را میگوید و وارد حرم میشود. پیرمرد بیچاره بر خاک میافتد و زار می زند ساعتی بعد که نادر از زیارت بر میگردد مرد را شفا یافته و بینا می یابد می پرسد :

چگونه شفا یافتی؟

مرد میگوید با دل شکسته

نادر میگوید دل شکسته؟

آری پس از تهدید تو دلم شکست و امام پاسخ دل شکسته را خیلی زود میده در این مدت که اینجا دخیل نشسته بودم فقط یک چیز کم داشتم اون هم دل شکسته بود.

 خان دایی قصه را که تمام کرد دوباره بر پشتی تکیه زد و به مادر بزرگ گفت:

با دل شکسته ات برای ما هم دعا کن خواهر

 پدر کنار حوض نشست و مشغول وضو گرفتن شد، در حالی که هنوز رایحه خوش گلاب در فضای خانه جاری بود.

آن دم که به معشوق توانیم رسیدن      خود لحظه مرگ است، عجب لحظه نابی

43

مجروحیت جنگی

شش تا بچه دارم پشت سر هم متولد سال ۱۳۴۳ هستم اهل ابرده علیا و شغلم جوشکاری. جنگ که شروع شد داوطلب رفتم جبهه بردنمون بوکان مجروح شدم از ناحیه سر و اومدم مشهد.

 خوب که شدم باز رفتم تو فتح بستان مجروح شدم از ناحیه سر و كتف و کمر بیهوش بودم چه مدت نمی دونم تهران بهوش آمدم.

 تازه مدتی رو که در اهواز و جنوب تو بیمارستان بودم چند هفته شد یادم نیست دو ماه تهران بیمارستان فیروزگر بودم دکتر پسیان یه روزی بهم گفت که فایده نداره متأسفانه خوب نمیشی فرستادنم مشهد با یه عالمه درد و جراحت تو شونه ام یک ترکش بود که خیلی عذابم میداد کمرم که باندازه یک مشت سوراخ بود و توش از پش لوله پلاستیکی گذاشته بودن

دکتر معالج تو مشهد تو بیمارستان قائم آقای دکتر بیرجندی همون حرفای دکتر پسیانو زدن خلاصه پنج سال و سه ماه افتاده بودم. با این بچه ها و اینهمه مشکلات چی بگم دیگه از خودم بیزار شده بودم.

آقا رسول به اینجاها که رسید یکی به سیگارش زد و صحبتش رو ادامه داد

44

پسر باجناقم حسین قربانی پاسدار کمیته بود شهید شده بود تو صحن امام برایش مجلس گرفتن و مجلس هم مصادف شده بود با شهادت جواد الائمه و شب جمعه شب قبلش نمی دونم پدرم یا عمومو خواب دیدم به من گفتن فردا تمیز باشی - صبح دیگه بیرون نرفتم - خونه بودم.

داماد باجناقم اومد گفت فلانی بلند شو بریم حمام.

 امروز بعد از ظهر تو دارالزهد مجلس بود و تولیت محترم آستان قدس رضوی صحبت میکردن.

صحبتها و مجلس و حرف شهید منو گرفت همینطور بی اختیار اشک از چشام سرازیر شده بود آخر بنا بود برج هشت که گذشت منو ببرن خارج پای چپم قطع بشه وسط صحبت انگاری حرفهای آقا و یک نیروی غیبی به من گفت:

برو پشت ضریح

گفتم منو ببرین داخل رفتیم پشت پنجره نقره که همراهیم تو شلوغی در یه لحظه گم شد. من ایستاده بودم به گریه اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم خوردم زمین و تو عالم خواب و بیداری چشمام افتاد به یه آقائی تو چشمام نور شدیدی افتاده بود.

صورتشونو نمیدیدم اومدن جلو دست زدن به پشت و روی کمرم چهار مرتبه گفتن بلند شو.

بخودم که اومدم دیدم دارم راه میرم تو رواقها می دویدم و اشک

45

می ریختم بعد پنج سال و سه ماه بعد اون همه عمل و جراحت یا امام رضا عظمتتو شکر

خدايا شكر.

من خوب شدم.

ای بچه های کوچکم همسرم، پدر، من خوب شدم. الان هیچ آثاری تو بدنم نیست هیچ ترکشی و هیچ جراحتی.

 دکترم منو که دید گریه افتاد و ما هم گریه میکردیم و دیگه

حرفهای آقا رسولو نمی شنیدم.

شفای آقای رسول نه آخرین کرامت امام هست و نه اولین بوده

آقا رسول نمونه ای از ایمان این مردمی است که شفای خود را و زندگی خود را و عشق خود را از آقا امام هشتم خواستن و با دهان دل فریان کرده اند و خواسته اند یا امام رضا ما محتاجان ما داغدیدگان و غمداران با دل هزار توی بیمارمان و با سری پر شور دست به دامان تو زده ایم.

اینجا تن ضعیف و دل خسته میخرند      بازار خود فروشی از آن سوی دیگر است

46

بیمار نوروتیکی

شب است اهل خانه خسته از کار روزانه با فرشته خواب در سرزمینهای ناشناخته و پر اسرار بسر میبرند، هوای تابستان در شبهای تبریز بسیار مناسب است و خواب در این هوا آرامش و حلاوت فراوانی دارد.

خانواده ناصری که بسیار زحمتکش و پرکارند شاید بیش از هر کسی قدر این لحظات و نعمت خواب را می دانند، سکوت کامل شب حکمفرماست و اگر صدائی از دور دستها برخیزد می توان آن را شنید...

خواب و سکوت.... که ناگهان فریاد هراسناک رقیه خواب را از اهل خانه و حتی همسایگان می تاراند.

 برق اطاق روشن میشود و اهل خانه هراسان به پا می خیزند رقیه جوان با چشمان پر از ترس و وحشت در بستر خود نشسته لحظاتی بعد دچار غش میشود و بی تاب و کف بر لب به خود می پیچد اهل خانه مبهوت میشوند.

فاجعه بر این خانواده پر درد فرود آمده است.

پدر خانواده با قرض و فروش اشیاء لازم زندگی رقیه را نزد تمامی اطباء متخصص اعصاب و روان میبرند اما هر روز وضعیت جسمی و روحی بیمار حادتر میشود بطوری که دفعات حمله و بیماری به روزی هشت بار بالغ میگردد و همه با حسرت و افسون

47

به چهره جوان و پر مهر رقیه مینگرند و جز سر تکان دادن و دست بر دست کوفتن کاری دیگر نمیتوانند انجام دهند و نسخه پزشکان نیز کاری از پیش نمیبرد و با راهنمایی این و آن دخترک را نزد دعا نویس های ساکن در گوشه و کنار و کوچه های پیچ در پیچ نیز بردند اما هیچ وردی نتوانست بر جان و روان رقیه اثر بگذار دو دخترک پیش چشم عزیزانش تحلیل می رود و خانواده در غصه و ماتم بسر میبرند.

آخر دختری با این زحمت به بار بنشانی و آن وقت در این سن و سال که سن روزها رسیدن به آمال و تشکیل خانواده است

اینگونه شود، چه باید کرد؟

خدایا این چه بدبختی بود که به ما روی می آورد؟!

همسایگان و نزدیکان هر کس نظری می داد. بعضی معتقد به چشم زخم و حلول جن در او بودند و اهل خانه جز توسل به خدا و دعاهائی که با اشک دیده همراه شده بود دیگر هیچ پناهی نداشتند چشمان رقیه نگاهی تیز جنون آمیز و خیره یافته بود، هرگاه می خواست بخوابد گویا چند نفر با او صحبت میکردند و سرش انباشته از صحبتهای مختلف میشد هر دم شکلی و آشنایی جلوی چشمانش مجسم میشد و او که تاب این همه را نداشت در حالتی از خشم و عجز با کلماتی که در گلویش میشکست و گویا تبدیل به آب دهان و کف میشد با اعضائی منقبض دچار رعشه و بعد غش

48

میشد و این فشار او را که دختری سر حال و سرخوش بود تبدیل به دختری رنجور زرد و نگاهی مجنون کرده بود.

 آنان که او را میشناختند بر او دل میسوزاندند و حیرت زده از تغییر حالت او زیر لب استغفار میکردند خدایا ما را ببخش.

 ماه محرم با اشک و ماتم سوگ ابا عبد الله و غم رقیه میگذرد و خانواده بر رقیه امام حسین له و رقیه خود اشکها ریختند، بر سرو سینه کوفتند و شبهای محرم را دست به دعا شفای بیمار را به حرمت خون حسین از خدا خواستند و در اربعین مولایشان نیز با دستان بلند شده تا اوج نیاز شفا خواستند.

و در آستانه چهل و هشتم و رحلت پیامبر بزرگ اسلام هیئت قاسمیه قصد سفر به مشهد را دارند. تا عاشقانه بر ماتم از دست رفتن پیامبر خاتم فریاد یا محمدا سردهند و در محضر على بن موسى الرضاء اخلاص و عبودیت خود را به فرزند زهرا بنمایانند و تمام آرزوهای خفته را نهیب زنند تا عزت خود را از خاندان وحی بخواهند و مراد خویش را بگیرند. هیئت قاسمیه با عزاداران و خانواده های مشتاق زیارت فرسنگها را طی میکنند و در گذر از هر شهری نوای یا رضا و یا محمدشان سروشی است بر هموطنان مسلمان و همیشه در صحنه و گویا سرود دعوتی است بر جانها تا به حرم حضرت علی بن موسی الرضا بیایند.

49

کاروان این عاشقان به شهر امام رضا می رسد.

 روز ورود به مشهد جمعه است در غروبی پر رمز و راز و رقیه و همراهان نیز همراه عزاداران به مشهد مشرف میشوند. زائرین و مجاورینی که جهت شرکت در مراسم چهل و هشتم به حرم مشرف شده اند در اطراف هیئت قاسمیه تجمع کرده اند و از مراسم زنجیر زنی مردان این هیئت که با تمام دل و وجد زنجیر بر پشت میکوبند در حیرتند که خدایا این همه اخلاص و عشق فقط در خور بندگان شایسته توست ما را به فیض برسان.

 رقیه و دیگر زنان کاروان نیز شاهد این عظمت و بزرگی اند که باز رقیه دچار حالت غش و بیهوشی میشود و نزدیکانش گویا دیگر تحمل این همه درد را ندارند و او را وسط هیئت در حالی که زنجیرها همچون کبوترانی بالای سر به پرواز در می آورند با گفتن یا حسین شفای رقیه را طلب میکنند و مگر این درگاه درگاه نومیدی است و مگر حسین در تمامی عمر نسلهای ما مرجع و ملجاء پناه ما نبوده و مگر میشود از این درگاه ناامید برگشت؟

 یا محمد، یا حسن یا حسین شفای همیشه دلهای داغدار ما بوده است.

هیئت یا حسین گویان آغاز میکنند و رقیه همچون نوزادی تازه متولد شده گویا اول از حال غش به عالم الهام می رسد و آقایی با قامت رشید و عمامه ای به رنگ سبز عشق و چهره ای به نورانیت

50

خورشید میبیند که دستی به سرش میکشد و با زیباترین صدای عالم میگوید:

دخترم برخیز!

و رقیه بر میخیزد و زنجیر زنان اشک در چشم فریاد یا حسینشان به عرش بال میکشد.

معجزه امام ، شفای رقیه

 اکنون رقیه ناصری که قبلاً مبتلا به نوعی بیماری نوروتیکی بود هیچ علائمی از بیماری با خود ندارد.

دیگر از آن همه رنج و ناراحتی خبری نیست.

آری دست و بازوی ناتوانی که قرار بود قطع شود، با عنایت قبله هشتم ، توان گرفت در مقابل ضریح قرار میگیرد، زانو می زند و با تمام زبانهایی که وجودش او را تشکیل می دادند سپاسگزاری می کند...

او به موطنش باز میگردد تا مانند گذشته زندگی به رویش لبخند بزند و چه لبخند رضایتمندی او رفت تا در ره رضایت رضا) امام رئوف و در خدمت دوستداران و ارادتمندان حضرتش باشد چه شیرین و روح افزاست لحظه های شکوفایی گل توسل و چه جاودانه و به یادماندنی جلوه های نورانی اجابت

چه خوش باشد که بعد از انتظاری     به امیدی رسد امیدواری

51

بیمار روانی

برزو و خانواده پر جمعیتش نیز از همان مردم بودند که از سپیده صبح تا غروب چشم به زمین و دست در خاک داشتند و در طول صحرا جز کار چیزی نمیشناختند و در اثر همین کار مداوم بود که ما در خانواده از کار افتاده شده بود و برزو پدر خانواده نیز کم کم سوی چشمان خود را از دست میداد اما با تمامی این مشکلات بازهم راضی نبود چرا که دختر بزرگش به خانه بخت رفته و گل جمال دختر دومش صحیح و تندرست نان آور خانواده بود.

دختری که برای خانواده بسیار عزیز بود و شاید مهربانترین دختر مزارع دختری که به هر طریق دوست داشت همه را یاری دهد و شاید این نیت پاک او را در دل همه عزیز کرده بود، دختری با چهره شاداب و لبخندی همیشگی که دیدنش همه را خوشحال میکرد گل جمال علاوه بر کار پر زحمت در مزارع تمامی وظایف خانه را نیز بر عهده داشت دوخت و دوز شست و شو و رسیدن به پدر و مادر نابینا و از کار افتاده و پنج برادر کوچکترش...

او در هنگام کار پر ملال در مزرعه با خود می گفت:

من کار میکنم برادرانم هر روز بزرگ و بزرگتر میشوند و بالاخره زندگی به روی ما خواهد خندید. پس چه باک از رنج من زاده رنجم من مرد خانه ام پس چه باک.

اما فاجعه همیشه در کمین است، فاجعه هنگامی که

52

تصور نمی رود، صاعقه وار فرود می آید و فاجعه بر خانواده گل جمال فرود آمد.

یک شب دختر بزرگ برزو که فرزندی نوزاد دارد، مفقود می شود و مدتی بعد جسد او را پیدا میکنند.

 این فاجعه خانواده را کمر شکن میکند مادر بیمار و از کار افتاده حالش وخیم تر و پدر نابینا نیز زمینگیر میشود.

لبخند گل جمال محو میگردد و صورت شاداب او پر اشک تر می شود تا یک روز که با گریه همیشگی به گورستان می رود، دچار بیماری روحی شده و از او جز شبحی سرگردان باقی نمی ماند.

دیدن دختر مهربان مزارع با آن حالت، همه را دچار تأسف میکند و با دیدن او هیچ کس نمیتواند از ریختن اشک خودداری کند. کمر برزو می شکند و خانواده بی مرد میشود نان آور خانه از دست می رود.

حالت گل جمال ساعت به ساعت بدتر می شود، تا آنجا که هر دو دقیقه یک بار او را دچار ناراحتی میکند برای درمان او هر سفارشی که از دهانی شنیده میشود به کار میبندند و به تمامی دعانویسان و افرادی که به نوعی معرفی میشوند رجوع میکنند. بعد به پزشکان گرگان مراجعه میکنند تا شاید گل جمال علاج شود، اما هیچ تغییری در حال او بیش نمی آید، تا اینکه گل جمال سفر به مشهد را پیشنهاد میکند تا شفای خود را از حضرت

53

امام رضا بگیرد. گل جمال با بدرقه نگاههای پر حسرت و آرزومند و گرسنه افراد خانواده اش که بدون او هیچ نان آوری ندارد، از علی آباد گرگان به اتفاق آشنایان راهی مشهد میشوند.

در مشهد بلا فاصله پس از سپردن وسائل سفر در یک مسافرخانه گل جمال و همراهانش به حرم مطهر مشرف میشوند. و او با چشمانی اشک بار دست به ضریح مطهر میگیرد و با هق هقی خالصانه میگوید:

یا ضامن آهو ای پناه بی پناهان منم گل جمال، نان آور هشت نفر می دانید که پدرم کور شده و مادرم زمینگیر است فرزند کوچک خواهر مقتولم کسی را ندارد پنج برادر کوچکم چشم به من دارند بدون من همه گرسنه میمانند و امیدی جز تو ندارم خودت مرا شفا بده.

و پس از گفتن این سخنان بیهوش میشود که بلا فاصله به دار الشفاء برده میشود و از آنجا به وسیله آمبولانس به بیمارستان قائم انتقال می یابد. پزشکان پس از معاینات اولیه و تزریق چند آمپول و تجویز دارو پیشنهاد میکنند که فردا صبح او را به بیمارستان روانی رازی ببرند تا بستری شود.

در مسافرخانه با وجود مصرف داروها گل جمال سه بار دیگر دچار حالت بیهوشی میشود و پس از پیدا شدن حالت عادی

54

گل جمال چند دقیقه ای می خوابد. چند دقیقه خوابی که در زندگی گل جمال شاید دیگر پیش نیاید. زیباترین خواب عالم در خواب آقائی با لباس سبز بر او ظاهر میشود که با شیرین ترین لحن و پر مهرترین کلمات میگوید دخترم بیا به زیارت و او بلا فاصله بر میخیزد و با همراهان به حرم مشرف میشوند.

 گل جمال به محض تماس با ضریح بیهوش می شود که مجدداً حضرت بر او ظاهر میشود با مهربانترین دستان عالم او را بلند میکند و با همان لحن میفرماید:

دخترم شفا یافتی دیگر بیمار نمی شوی.

 گل جمال با چهره ای پر از حیرت و با چشمانی گریان بر می خیزد و با اشک و شادی و فریاد ضریح را در آغوش میفشرد. زندگی بار دیگر به خانواده برزو بازگشت و دختر مهربان مزارع باز هم با لبخند به دشتها شادی بخشید و سفره با نان آشتی کرد.

یا اما رضا! نه بخاطر درخواستهای بی پایان ما نه بخاطر لحظات کوتاه حضور دلهای ما نه بخاطر اشکهای مداوم ما که

بخاطر صداقت گل جمال و گل جمالها بخاطر کوچکی ما و بزرگی بی انتهای خودت لحظه ای هر چند کوتاه بر ما نظر کن!

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید    شاید که نگاهی کند آگاه نباشید

55

سیاه شدن استخوان

 رضا زحمتکش است که همه روزه به جهت امرار معاش از خانه روانه کار میشود او متاهل است و دارای چند فرزند و در منزل پدری اش زندگی میکند.

 شغل او جوشکاری درب و پنجره است. چند روزی بود که به جهت کمک به یکی از بستگان نزدیکش با وانت او کار میکرد. در عصر یکی از همین روزها که از کار روزانه به منزل باز میگردد در نزدیکی محل زندگی اش از پشت سر مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و بی حال بر زمین می افتد که بلا فاصله اهالی محل او را به بیمارستان عیسی بن مریم اصفهان میبرند و عمل سطحی انجام می شود.

پس از بررسی وضعیت حادثه مشخص میشود که ضارب به دلیل خصومتی که با یکی از همسایگان محل داشته، رضا را با فرد مورد نظر اشتباه گرفته است مدتها میگذرد مجدداً درد و عارضه شدید میشود به حدی که رضا را بی تاب میکند و او مجبور میشود به بیمارستان برود و از ناحیه ساعد دست چپ مورد عمل جراحی قرار گیرد و پلاتین نصب نماید.

متأسفانه پس از گذشت چند ماه از عمل جراحی انگشتان او حرکت ندارد و فلج میشود پزشک مربوطه برای او چندین جلسه فیزیوتراپی تجویز میکند که هیچ گونه بهبودی حاصل

56

نمیگردد. عارضه بیماری و درد ناشی از آن به اندازه ای بود که پای چپ او را تحت الشعاع قرار داده و دست و بازوی عمل شده اش متورم و سیاه شده بود خون مردگی) رضا مجبور شد به تهران بیمارستان فاطمه زهرا برود.

پزشکان مربوطه پس از معاینه و بررسی وضعیت دست رضا همگی متفق القول شدند که باید دست او از ناحیه بازو قطع شود زیرا اگر فرصت از دست برود ممکن است به قسمتهای بالاتر  سرایت کند و اگر این کار صورت نپذیرد پس از مدتی سمت چپ بدن فلج می گردد.

رضا با توجه به این که بر اثر این حادثه کار خود را از دست داده و خانه نشین شده بود غم سنگینی بر دل داشت. زیرا درد و رنج و مصیبت از دست دادن دست از یک طرف و نگرانی خانواده اش و عدم تأمین مخارج زندگی از سویی دیگر مسائل و مشکلات روحی او را مضاعف می نمود.

دارو و درمان، خرج و مخارج هنگفت عمل و هزینه های جانبی آن و قرض و قروضی که دور و بر او را گرفته بود از یک سو، جوابهای نا امید کننده دکترها از سوی دیگر، و طعنه و.... اطرافیان همه و همه او را با دنیایی که در آن زندگی میکرد بیگانه کرده بود.

با این دست ناقص و این دل شکسته چه کند. به کجا پناه برد؟ و رضا همچون صاحب اسمش رئوف است، با تحمل همه

57

مشکلات دلش راضی نمیشود که ضارب در ندامتگاه باشد، لذا از همه چیز میگذرد و برای رضای خدا او را می بخشد و آزادش می کند.

چند شب بعد در عالم خواب حضرت امام خمینی (ره) را می بیند که به او میگوید: به مشهد برو تا شفایت را از امام رضا بگیرم.

 و سپس دوبار دیگر این خواب را با همان کیفیت، بدون هیچ کم و کاستی در طی شبهای دیگر میبیند.

او پس از این که با مادرش در تهران جواب و نظریه دکترها را درباره قطع دستش میشنود به پزشکان می گوید: من یک دکتر دیگر سراغ دارم که سرآمد همه طبیبان است و باید  نزد او بروم.

با توجه به خوابی که دیده بود قصد مشهد میکند و با مادرش به سوی امام بی پناهان حرکت میکند یک هفته به عید سعید قربان مانده او به بارگاه امام رضا راه می یابد و با چشمانی اشکبار با آقا و مولای خویش در خلوت راز و نیاز می کند به پنجره فولاد نزدیک می شود خیل درماندگان و بیماران نالان را می بیند به جمع آنان می پیوندد، در آنها خلاصه میشود هر لحظه خوابی را که دیده بود جلوی چشمانش مجسم میکند.

از تکه چرمی که دست چپش را به گردنش آویزان نموده بود، به

58

عنوان طناب استفاده میکند یک سر آن را به دست چپ خودش و طرف دیگر آن را به شبکه های پنجره می بندد و با چشمانی گریان و دلی محزون مدت یک هفته در پشت پنجره مهمان امام رضا میشود.

یک هفته تمام انتظار

چه خوش باشد که بعد از انتظاری    به امیدی رسد امیدواری

آخرین شب هفته است.  صحن و سرای حضرت نور باران است چراغهای رنگارنگ آذین شده، زیبایی فضای دلنشین حرم را بیشتر میکند، آری شب عید است، عید سعید قربان عید اسلامی مسلمانان، حرم عطر آگین و زائران غرق در دعا و زیارت و نماز و.....

 کبوتران حرم به جنب و جوش افتاده بودند، در آن دل شب گویی بوی عید را استشمام میکردند صدای بالهایشان در فضای صحن به گوش می رسید و نگاه زائران را که به دنبال پروازشان به اوج میکشاند جلوه خاص و صحنه زیبایی را به وجود آورده بود. صدای زنگ ساعت در بارگاه ملکوتی می پیچد، صفحه سفید ساعت و خارهای سیاه آن عدد دو را نشان می دهد، چشمان اشکبار رضا را خواب فرا گرفته است.

ناگهان نور شدیدی او را به خود می آورد.

59

نور آنچنان شدید است که شب ظلمانی را در پیش چشمانش همچون روز روشن میکند. رضا به خود می آید و از جا بلند میشود بند چرمی را رها شده می یابد. متوجه حرکت انگشتان دستش میشود.

فریاد یا امام رضا سر می دهد. خیل مشتاقان زائر به طرف او می آیند و به عنوان تبریک و تیمن لباسهای او را پاره پاره میکنند و او خود را بر شانه های زائران و بر بلندای صحت و سلامت میبیند.

من به تو رو کرده ام بر آستانت سر نهادم      دوست دارم بندگی را با همه شرمندگیها

60

فلج و لال

وقتی دکتر حرف آخر را زد رسول شکست، اشک از چشمان رسول به روی صورتش غلتید و روی زانوانش نشست.

او صدها کیلومتر را با همسر بیمارش سارا آمده بود تا در مرکز استان دکترهای معروف معالجه اش کنند اما حالا با آن همه آزمایش و عکس در مشهد و تهران و رفت آمدهای مکرر دکترها گفته بودند نود و نه درصد امکان مرگ وجود دارد و درمانی نیست و آه... و اشک سد شرم چشمان را شکسته بود و مثل سیل جاری شده بود.

از یکسال قبل دید چشمان سارا همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهای شدید میشد تا جائی که شدت درد او را نزد شکسته بند کشانده بود و بارها و بارها برای معالجه به پزشک مراجعه کرده بود تا اینکه یکباره سمت راست بدن کاملاً فلج شد و قدرت تکلم خود را نیز از دست داد.

بلا فاصله او را از شهرستان بجنورد به بیمارستان قائم مشهد منتقل کرد و پس از یک شب بستری شدن در آنجا به بیمارستان امدادی منتقل شد و در آنجا پس از عکسهای فراوان در نقاط مختلف بدن و آزمایشهای مختلف به رسول گفته شد که بیمار را باید به تهران ببرد تا در بیمارستان خاتم الانبیاء با دستگاه مخصوص از بیمار عکس بگیرند تا نظر نهائی پزشکان مشخص شود و او با هزار مشکل همسر بیمارش را با هواپیما به تهران برد

61

در تهران پس از بستری شدن در بیمارستان و در فرصتی که پیدا شده بود رسول به منزل یکی از آشنایان میرود و در آنجا رسول که حالا به همدلی بیشتر نیاز پیدا کرده بود و شدت یافتن بیماری سارا و بستری شدنش باعث شده بود تارسول بیشتر احساس تنهائی کند، به همین خاطر در منزل آشنا بغض رسول می ترکد و با گریه و درد از بیماری سخن میگوید چندان که بانوی خانه از عمق وجود دل شکسته شده و سفره ابوالفضل نذر بیمار میکند. رسول پس از چند روز با عکس لازم و بیمار به مشهد مراجعت میکنند و مجدداً در بیمارستان امدادی بستری میشود و پزشکان با دیدن عکس حرف آخر را به رسول میگویند:

همسرت حتماً می میرد....!!

رسول چگونه میتوانست بپذیرد که سارا می میرد. ..

که تنها میماند و حاذق ترین پزشکان در مقابل مرگ عاجزند. ..

که کیلومترها سفر نتیجه ای نداده ...

که هم بالین و هم پیمانش محکوم به مرگ است....

که بچه هایش بی مادر خواهند شد.

رسول نمی توانست این همه را تحمل کند، اصلاً نمی توانست بپذیرد. اما در مقابل تلخی زمانه انسان چاره ای جز قبول مصائب ندارد و رسول با قلبی مملو از درد و با کمر شکسته به شهرستان پیام می فرستد که هم خونان عزیزان و خویشان بیائید برای آخرین

62

بار بانویم را ببینید و همه آمدند و با آه و افسوس در دل و بر لب که میبایست در حضور بیمار پنهان میشد اما سارا همان گونه که مرگ را میدید غم پنهان صورتها را نیز می دید، ولی افسوس که حتی زبانش نیز از گفتن بازمانده بود و بدنش فلج شده بود، بانو در خود میسوخت و میبایست برای همسرش که جلو چشمانش پرپر میزد با آشنایان برنامه مجالس ترحیم او را پیش بینی کنند و  چه صبری لازم بود و چه صبری داشت رسول...

کم کم سردی مرگ را حس میکرد گوئی در پشت همه صورتها مرگ او را می نگریست شبح مرگ حتی از پشت نگاه رسول نیز او را مینگریست سارا در یک لحظه شکست چشم فرو بست تا خود را حتی اگر برای دقایقی هم شده به دست مهربان خواب بسپارد خوابی که بعدها از خاطر نرفت خوابی همسان صادقترین رؤیاها خوابی همپای بیدارترین لحظات زندگی

 در خواب بیمارستان بود و همان اطاق اما اطاق و همه اشیاء آن در مه قرار داشت و هیچکس جز او در اطاق نبود و یک باره همان بانویی که در تهران رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گریسته بود و او برای شفای سارا سفره ابوالفضل نذر کرده بود در اطاق ظاهر شد، دست سارا را گرفت و با خود برد، آرام و سبک هم پای او می رفت، پرواز نمیکرد اما گامهای خود را نیز به یاد نداشت و به یکباره خود را کنار پنجره فولاد و لابه لای عطر، صدا و فریاد زلال

63

نیازمندان و حاجتمندان دید بانوی همراه روسری را به او و پنجره فولاد گره زد.

خواب پایان میگیرد و سارا از خواب بیدار میشود و بوی تند داروها و فضای بیمارستان تلخی مرگ را به او گوشزد میکنند.

سارا چشم باز میکند نیروئی در او بیدار شده.  افسوس که زبان او قادر به گفتن نیست اما چشمان پر تمنایش همه را بخود میخواند نیروئی لا یزال او را رهبری میکند با اشاره می فهماند که او را به حرم ببرند در ابتدا پزشکان و همراهان با این خواسته موافقت نمیکنند اما رسول میخواهد که این آخرین خواسته همسر خود را اجابت کند او چطور میتوانست این آخرین خواسته او را برآورده نکند چطور می توانست از تمنائی که همسر رو به مرگش میکرد بگذرد تمنای چشمانی که رسول بارها

و بارها از آنها امید گرفته و در آنها زندگی دیده بود بگذرد.

 پس بگذار هر چه میخواند بگویند باید به حرم برده شود و رسول با خواهش و استغاثه اجازه خروج همسر بیمار و در حال مرگش را از مسئولین بیمارستان میگیرد و او را با آمبولانس و روی برانکارد به پشت پنجره فولاد منتقل میکند.

دخیل امام هشتم می شود.

رسول، کنار سارا دخیل شده با دلی پر درد به فکر فرو میرود او هنوز نمیتواند باور کند سارا لحظه به لحظه از او دورتر و دورتر

64

میشود. در دل میگرید و میگوید: چطور داری میمیری ما هنوز در آغاز زندگی قرار داریم، من هر وقت خسته از کار به خانه می آمدم تو با روی گشاده و پر مهر خوش آمدم میگفتی حال با که درد دل کنم چگونه در خانه ای که تو نیستی آرام گیرم.....

نمیر همسرم نمیر.....

رسول در دل خون میگریست اما همسر بیمار او در دنیای دیگری است...

ناگهان زبانی که ده روز است قدرت تکلم خود را از دست داده از همسر طلب آب میکند.

شوهرم آب... آب بیاور.

مردمی که در صحن انقلاب مشغول زیارت یا عبور و مرور بودند یکباره فریاد شادی مردی را شنیدند که شفای همسر محتضرش را که حاذق ترین پزشکان مرگ او را حتمی دانسته بودند از امام گرفته بود...

رسول دوباره خنده را در تمامی وجود همسرش دید.

همچون تو نازنینی سر تا به پا لطافت     گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

65

سردرد مزمن

بعد از ظهر یکی از روزهای سرد زمستان زهره تنها و افسرده بر روی پله های قدیمی حیاط خانه شان زیر نور بی رمق و کم سوی خورشید نشسته بود.

دستهایش را دور زانوهایش حلقه کرده بر دیوار خیس و نمناک تکیه داده و نگاهش را بر پیکره پوشیده از برف درختان سیب و گلابی وسط حیاط دوخته بود آفتاب کم رمق زمستان ذره ذره برف ها را آب کرده اما آب حوض سنگی، هنوز همان طور یخ زده باقی مانده بود.

زهره زمستان را دوست میداشت چون حس میکرد بین زمستان و جان سرد او پیوندی است دیگر زندگی برایش زیبا نبود.

چشم های غمبار صورت استخوانی و دستهای نحیفش حکایت از رنج و درد درونی او داشت.

زهره به مجسمه ای میماند که بر روی پله ها نهاده شده باشد با این تفاوت که گاه گاهی تکانی به خود می داد.

خوشید غروب کرده و هوا رو به تاریکی گذاشته بود سردرد شدید همیشگی باز به سراغش آمد اول نمی خواست زیاد اهمیت بدهد، بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. شدت درد امانش را بریده بود. سرش را محکم میان دستهایش فشرد و بر روی پله ها نشست. کمی آرام شد.

66

باد سرد وزیدن گرفته بود و بر پیکره سرد و عریان درختان شلاق می زد.

زهره دیگر تاب تحمل سرما را نداشت برخاست و از پله ها بالا رفت به روی بالکن که رسید سرش را برگرداند و نگاهی سردتر از زمستان به حیاط انداخت ناگهان بر نقطه ای خیره ماند. جسم زرد رنگی که بر روی برفهای سفید باغچه افتاده بود نظرش را جلب کرد. خدای من توی باغچه چی میتونه باشه به طرف باغچه رفت. وای قناری؛ خداکنه نمرده باشه.

 زهره وقتی به باغچه رسید پیکر نیمه جان پرنده را از روی انبوه برف برداشت و در میان دستهایش گرفت.  خوبه انگار هنوز زنده است.

بعد سریع انگشتان ظریفش را داخل جیبش برد و دستمالی را که گوشه اش گل رز قشنگی گلدوزی شده بود بیرون آورد و قناری را در آن پیچیده و آرام از پله ها بالا رفت.

زرد قناری توی این سرما این جا چه کار میکنی؟ حتماً از قفس فرار کردی آره؟

نگاهی به آسمان انداخت هوا در هم رفته و رنگ خون به خود گرفته بود. برف آرام آرام باریدن گرفت باد ذرات برف را به سرو روی دیوارها و درختان میزد زهره در چوبی اتاق را به آرامی باز کرد بلافاصله داخل اتاق شد و در را بست.

67

هوای گرم و مطبوع اتاق جانی دوباره به او بخشید؛ کارتن کوچکی آورد و کنار بخاری گذاشت داخل آن هم پارچه گرم پشمی و نیز کمی پارچه نرم پنبه ای قرار داد.

حالا لانه جدید قناری حاضر بود. بدن یخ زده قناری را داخل کارتن مقوایی گذاشت پرنده کوچک که گرما را حس کرده بود بعد از مدتی تکانی خورد و آرام چشم هایش را باز کرد.

لبخند رضایت بر لبان زهره نقش بست سماور روی میز کوچک قل قل میکرد زهره سرش را آرام به طرف قناری برد و گفت: چرا اینجا اومدی حتماً فهمیدی که منم خیلی تنهام ولی بدون که تنهایی من خیلی طول نمیکشه دکترا گفتن که خوب نمیشم مریضی من خیلی پیشرفت کرده راستش جوابم کردن دیگه خسته شدم همین روزا رفتنی ام تو نباید اینجا می اومدی تو باید به جایی می رفتی که شادی باشه نه غم. آخه قناری نغمه شادی باید سر بده نه آهنگ غم قناری سمبل شادی و سروره،

بعد با لحنی غم گرفته و آرام گفت میدونی توی خونه من کلاغ باید قار قار کنه چون دارم میمیرم تو بهار جوونیم باید غزل خداحافظی بخونم اون وقت عباس تنها میشه. من برای اون خیلی غصه میخورم و ناراحتم میدونی چرا؟ آخه.... آخه من اونو خیلی دوست دارم میدونم نمیخواست من این طور بشم اون حالا خیلی ناراحته و خیلی هم از من عذر خواهی کرد. آخه

68

اون تقصیری نداشت دست خودش نبود روزی که میخواستیم به این خونه اثاث کشی کنیم من نشسته بودم و وسیله ها رو جمع میکردم عباس در حالی که میز دستش بود اومد داخل اتاق و متوجه من نشد بعدش هم گوشه میز خورد تو سرم.

 سرم درد گرفت. اولش جدی نگرفتم ولی کم کم دیدم سر دردم داره بیشتر و بیشتر میشه پرنده کوچولو دل تو خیلی کوچیکه و نمیتونی دردای به این سنگینی رو تحمل کنی. بعد آهی کشید و بلند شد تا به طرف آشپزخانه برود که قناری کوچک بالهای ظریفش را تکانی داد گویی حرفهایش را شنیده بود و میخواست به او بگوید نا امید نباش همان طور که من از قفس فرار کردم تو هم از قفس غم بیرون بیا بیا با هم دوست باشیم.

زهره در حالی که با سینی استکان وارد اتاق می شد، زیر لب زمزمه میکرد نمیدونم چرا این سردرد یک لحظه منو راحت نمی ذاره؟ سینی استکانها را کنار سماور گذاشت و با دست محکم شقیقه هایش را فشرد.

خدایا... خسته شدم دیگه راحتم کن. چشم های زهره سیاهی می رفت، احساس سرگیچه و حالت تهوع داشت. به طرف تختخواب رفت سرش را در بالش فرو برد و با صدای بلند گریست. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدایی شنید، عباس که خسته از کار روزانه به خانه بازگشته بود وارد اتاق شد نگاهی به

69

در و دیوار بی روح اتاق انداخت محیط حزن انگیز خانه که به خاطر بیماری همسرش به این شکل در آمده بود قلبش را می فشرد. از اینکه بی دقتی او باعث به وجود آمدن چنین حادثه ای شده بود ناراحت بود و از زهره خجالت میکشید مرد کیفش را زمین گذاشت و صدا زد زهره.... زهره.....

زن با شنیدن صدای همسرش برخاست کمی از شدت سر دردش کاسته شده بود. به طرف آینه رفت قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و با وجود دردی که داشت، با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. سلام عباس کی اومدی بیا بشین تا برات چای بریزم بعد همان طور که مشغول ریختن چای بود ادامه داد:

«راستی بیرون خیلی سرد بود نه؟» زهره سعی میکرد کمتر به عباس نگاه کند تا مبادا او متوجه چشم های متورمش شود. عباس: «آره، خیلی هوا سرده زهره برات شیر خریدم، الان میارم بخوری برای گلو دردت خوبه بعد با عجله از اتاق خارج شد. عباس کنار میز سماور نشست دلش برای زهره می سوخت نمی دانست باید چه کار کند اون را پیش هر دکتری که برده پاسخ روشنی نگرفته بود فقط به اون گفته بودند امیدت به خدا باشه. مرد در همین افکار بوده چشمش به کتابی که زیر میز سماور بود افتاد. آن را برداشت و گشود.

«مرگ زیباست ما به دنیا می آییم که آنرا تجربه کنیم، نه آن که در آن

70

بمانیم مرگ گذرگاهی است به سوی رهایی رهایی از قفس تن.

 از چین خوردگی ورقه های کتاب مشخص بود که زهره بارها کتاب را خوانده و در چه افکار و بحران روحی به سر میبرد. قطرات اشکی بر گونه اش لغزید و بر روی صفحه کتاب نقش بست. قطره اشکی بر روی کلمه «مرگ» آن را پرنگ تر کرده بود. کتاب را بست و آهی کشید زهره با لیوان شیر داغ وارد اتاق شد عباس گفت: نمیخواد اینقدر کار کنی برات خوب نیست حالا حالت چطوره؟ زهره با لبخند ساختگی و بی روح پاسخ داد: خوبم راستی ببین این قناری افتاده بود تو باغچه من آوردمش این جا تا نگهش داریم، وقتی گرم تر شد رهاش میکنیم بره. گرچه شاید تا اون موقع دوام نیارم عباس گفت منظورت چیه؟ تو خوب میشی من مطمئنم به خاطر بچه ای که تو راهه باید خوب بشی. زهره ایمان داشته باش من ازت خواهش میکنم دیگه به مرگ فکر نکن و این کتابها رو نخون باشه.

زن گفت: عباس ما که بچه نیستیم. این مریضی هم که شوخی نیست بیماری من از سی درصد رسیده به هشتاد درصد متوجه میشی من رفتنی ام و بعد با صدایی لرزان ادامه داد فقط نگران بچه ام هستم ازت خواهش میکنم خوب مواظبش باشی

صدای هق هق گریه زهره فضای اتاق را پر کرد. عباس سعی

71

داشت هر طور شده زهره را آرام کند اما خودش هم دلش میخواست مثل زهره بغض مانده در گلویش را فریاد کند. میخواست پس از شکستن بغض گلویش حرفهای نگفته ای را که تا آن موقع در سینه اش نگه داشته بود به زهره بگوید.

بگوید که چقدر شرمنده اوست.

بگوید زندگی بی او رنگ و بویی ندارد و خوشی و خوشبختی برایش بی مفهوم است دلش میخواست بگوید هر وقت به چشمهای غم گرفته ات نگاه میکنم قلبم آتش میگیرد اما نمی توانست فقط آرام و بی صدا بر چهره رنج کشیده و بیمار زنش چشم می دوخت و سعی در آرام کردن اون داشت.

 با هر سخن زن مرد میشکست اما بی صدا، مدتی گذشت هر دو ساکت بودند در چشمان هر دو اشک حلقه زده بود، گویی زهره آرام تر شده بود ناگهان عباس با شور و شوق گفت: میگم زهره بیا یک بار دیگه بریم در خونه امام رضا.

زهره گفت: نه ،نه من نمیام چند دفعه رفتم و شفا نگرفتم. نمی دونم شاید این قدر گناهکارم که لایق نیستم آقا نظری به من بندازه

عباس گفت نه این طور نیست. ان شاء الله این بار نتیجه میگیریم. آخه اما رضا خیلی رئوفه، نگاه به بدی های ما نمیکننن اگه موافق باشی امشب به پابوس آقا میریم.

72

بالاخره آن شب با موافقت زهره راهی حرم شدند. در راه زهره احساس آرامش میکرد گویی صحبت کردن با عباس او را کمی سبک تر کرده بود چشمش که به گنبد طلایی بارگاه امام رضا افتاد، آرامش بیشتری یافت.

مرد نگاهش را در لفافه نیاز تقدیم گنبد و بارگاه نمود، غم بر دلش سنگینی میکرد حس کرد بی مدد امام رضا در زیر این غم جانگاه خرد خواهد شد. زیر لب زمزمه کرد یا امام رضا، دیگه همسرم تاب و توانش رو از دست داده شب تا روز درد میکشه. آقا جون خواهش میکنم شفاش بده شما که ضامن آهو شدی شما که نسبت به بچه آهو این قدر مهربان بودی، حتماً نسبت به بچه من هم مهربان هستی پس خواهش میکنم همسرم رو شفا بده تا بچه اش رو توی دامان خودش پرورش بده.

 امام رضا خودت به دلواپسی های این زن خاتمه بده... نگاه مرد در اشک غوطه می خورد.

آوای ملکوتی قرآن که فضای حرم را پر کرده بود جانهای خسته را نوازش میداد عباس نگاهی به زهره انداخت.

تعجب کرد. چطور ممکن بود زهره بدون مصرف دارو به خواب رفته بود چهره معصوم و غم گرفته او مهربان تر از همیشه بود. اشک در چشمان مرد حلقه زد از امام خواهش کرد که این بار دست خالی برنگردند. عباس سرش را به طرف زنش برگرداند.

73

زهره که چشمانش را گشوده بود هیجان زده از عباس پرسید: «خادم ها کجا رفتند»؟ عباس گفت: «کدام خادمها؟» زهره فهمید که در یک لحظه طلایی و پر سرور تمام ذرات وجودش به نور هشتمین خورشید امامت روشن شده است. عباس پرسید: «زهره چرا این قدر هیجان زده ای؟ زهره گفت: برای لحظه ای به خواب رفتم توی خواب دیدم که خدام حرم مشغول جارو و نظافت صحن هستند، یکی از آنها که بسیار نورانی هم بود نزدیک اومد و گفت: «بلند شو گفتم نمیتونم بار دوم با جارو، آرام به پام زد و گفت: پاشو من جارو را گرفتم و بلند شدم.

شکوفه لبخند بر لبان زهره و عباس نقش بست از شادمانی در پوست خود نمی گنجیدند دنیا با تمام زیباییهایش در برابر چشمانشان جلوه مینمود زهره با توکل به امام رضا توانست رنج بیماری را با عصاره شفا از تن به در کند. آینه قلب و نگین چشمان عباس و زهره لبریز از اشک شد آن لحظات ملکوتی که بوی عود و عطر ملکوت در جانشان چشمه های شور و شعور را جاری می ساخت زیباترین خاطره را در ذهنشان حک کرد. چه زیباست ترنم این لحظات ،ملکوتی و چه گوار است نوشیدن جرعه ای از باده شفا از دست حضرت دوست.

دوش وقت که غصه نجاتم دادند     و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

74

بیمار سرطانی

سرطان در وجودش رخنه کرده بود و شمع زندگیش را به دیار خاموشی میکشاند به جایی که حتی بانگ جرسی هم بگوش

نمی رسید و نغمه پرنده ای فضایش را پر نمی ساخت.

در دیاری که جغد شوم نیستی بر بامش آشیانه داشت و بس....

 صادق برای بهبودیش بسیار تلاش کرد به هر پزشکی مراجعه نمود. پنجاه و پنج سال از زندگی او یکباره انگار به آتش کشیده می شد. گواه بیماریش نسخه ها و آزمایشاتی بود که در هر جا و هر کجا کوله بارش بودند.

 کوله باری سبک اما ملال آور چرا که تمام رنج و دردش را همچون آینه ای به معرض دید می گذاشت. همه چیز آشکار بود آخر دیگر چیز پشت پرده ای نبود که مخفی مانده باشد.

صادق بیماری سخت و لا علاجی گرفته بود و هر روز و هر لحظه با این غول دهشتناک دست و پنجه نرم میکرد. دیگر مجالی برای حال پرسیدن از کسی نمانده بود چرا که می بایست حال او را جویا می شدند. دیروز نه امروز امروز نه فردا و یا پس از چند روز دیگر او رفتنی بود چرا که به علت خونریزی زیاد در ناحیه مثانه امانش بریده شده بود و جانش به لب رسیده بود. شاید دیگر راهی

75

برای بازگشت نداشت با هر نفسی که میکشید سایه مرگ را همچون خفاشی خون آشام بر بالای سر خود حس میکرد. وقتی پسر بزرگش پرویز به او نگاه میکرد قطره قطره در خود آب می شد.

در درون قلبش آرزو داشت کاش یکبار دیگر پدرم سلامتی اش را باز می یافت و کاش نگاه پدرانه اش بدور از غمها و رنجهای کوبنده در نگاهم موج میزد و درس زندگی را پدرانه در گوشم زمزمه می نمود.

کاش بساط چای همچون گذشته های نه چندان دور برقرار  می گردید و کانون خانواده از خنده پدر پر میشد....

اما افسوس افسوس که انگار دیر شده بود.

چشمان پسر را نمی از اشک احاطه میکرد اما در مقابل چشمان کنجکاو پدر جرأت ایستادن نداشت چرا که غم او را بیشتر و بیشتر می ساخت و توانش را هر چه سریعتر میگرفت.

همسر صادق بارها و بارها در خلوت اشک میریخت و عاجزانه آرزوی سلامتی شوهرش را از خداوند سبحان و امام غریبانه می طلبید.

گاه خانه که روزی مرکز شور و حال و خنده و بازی بچه ها بود در سکوت فرو می رفت که بی اختیار انسان را بیاد قبرستانهای کهنه و متروک می انداخت.

76

با اینحال صادق یک لحظه از خدایش جدا نبود.

در نماز صبح، ظهر و شام او را صدا میزد و به کمک می طلبید. و چه سخت و طاقت فرساست اینهمه رنج را تحمل کردن و را باخته اند چرا که هر لحظه مرض و بیماری ممکن است همانند هشداری است برای آنانکه در غرقاب صدها فریب و نیرنگ خود صاعقه ای فرود آید و هست و نیست خانواده اش را بباد فنا دهد.

 اگر چه صادق تجربه ای الهی را پشت سر می گذاشت شاید خود او هم اینرا نمی دانست.

روزها و شبهای سخت و کشنده به سختی میگذشت انگار قانون روزهای دشوار و سخت این چنین است که کند و کندتر طی شوند. امانه این بیماریست که ثانیه ها و لحظه ها را طولانی تر جلوه می دهد.

همانگونه که روزهای خوش در نظر هر کس زودگذر است و مثل برق و باد طی میشوند بالاخره صادق توان این همه رنج را ندارد و تصمیم میگیرد با سفری به مشهد، شهر نور و شهادت شهر همیشه بیدار و شهر همیشه جاودان غم را با امام غریبان که از اقصی نقاط جهان برای زیارت او می آیند، در میان بگذارد.  تصمیم او عملی می شود.

صادق همراه پسر بزرگش پرویز راهی دیار امام هشتم

می شود.

77

در حالیکه از درون اتوبوس و از دور گنبد بارگاه امام را میبیند بی اختیار بغضش میترکد و اشکش سرازیر میشود.
 اشکهای گرمی که حاکی از دل پر درد یک پدر نسبتاً سالخورده است. پدری که فراز و نشیب روزگاری را چشیده است و نمیخواهد در لحظاتی که میتواند با زندگی در کنار خانواده بهترین خاطرات را داشته باشد، از آن بی بهره باشد.

پسر زیر چشمی نگاهی به پدر می افکند سرنشینان اتوبوس با دیدن حرم مطهر و گنبد بارگاه منور صلواتهای مکرر و جانانه سر می دهند.

همه چیز عطر آگین شده و معنویتی پر بار فضای اتوبوس و قلب مسافران را پر ساخته است. بویژه قلب صادق که دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود مگر رهگذار کوی دوست و حامی غریبان و دردمندان

نزدیکهای ظهر اتوبوس به مشهد وارد شد و در ترمینال مستقر گردید. مسافران یکی پس از دیگری از اتوبوس پیاده شده هر کس کوله باری بر دوش و کیفی در دست راهی را در پیش گرفت تا خود را زودتر به امام برساند.

غریو شادی و همهمه در همه جا پیچیده شده بود. انگار زمستان غم و اندوه رنگ و جلوه بهاری بخود میگرفت و شب تاریک سختیها به روزی درخشان مبدل می شد.

78

اینبار سراب نبود خواب و خیال و یا رویایی غیر واقع به نظر نمی رسید صادق و پسرش امام را از راهی نه چندان دور لمس میکردند و قلبشان را بگرو میگذاشتند.

آنها دیگر محبوب خود را یافته بودند. آن امام مقدسی که می تواند از فرسنگها راه دور قلبها را بخود جلب کند و عنان و اختیار را از عاشقان معنویتی خالص برگیرد.

آیا مگر میشود همه چیز را درون کلام و یا با قلم بیان کرد.

مگر میشود درون مغزها و سینه ها را شکافت و قلب عاشقان راستین را کاوش نمود مگر میشود رابطه ای غیبی و الهی را به تصویر کشید.... نه و باز هم نه هرگز...

صادق به همراه پسرش در یکی از مسافرخانه های اطراف حرم مطهر اتاقی گرفتند غذایی صرف نمودند و سپس با بدنی عاری از هرگونه ناپاکی و فکری مملو از عشق به امام به حرم مشرف شدند.

اشک ریختند زار زار گریستند سرشان در میان خیل شیفتگان حرم مطهر که پروانه وار به گرد شمع یا بهتر بگویم خورشید پر فروغ ولایت و امامت حضرت على بن موسى الرضا میگردیدند به ضریح مقدس بارها و بارها تکیه دادند و طلب شفا

نمودند.

اشک گرم پدر دردمند و پسرش در قسمتهایی از ضریح

79

گویی نقش میبست و چون شب چراغ در تلالو و پرتو چلچراغ های نورانی می درخشید.

بوی مشک و عنبر و گلاب همهمه جمعیت و همه و همه حاکی از عشق بود، عشقی راستین و الهی....

 صادق شب هنگام در پشت پنجره فولادی به پشت نشست و پسرش نیز در کنار او با حالتی غمگین در خود فرو رفته بود. دردمندان دیگری نیز آمده بودند و هر یک طلب حاجتی از آقا امام رضا را داشتند.

چند روز به همین منوال گذشت و صادق در پشت پنجره فولادی به پشت مینشست تا اینکه بارقه امید درخشیدن گرفت. هیچکس ندانست چطور چگونه اما دیگر اثری از بیماری در وجودش مشاهده نمیشد پدر و پسر خوشحال از این جریان الهی

به شهر و دیار خود بازگشتند.

آری بار دیگر پرده از یک راز شگفت که عقل انسان از درک آن عاجز است برداشته میشود.

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور      کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

80

دختر بچه لال

نور زلال مهتاب بر دشت شب می چکید آسمان صاف و نیلی و ستاره باران بود ماه در وسط آسمان چونان سینی نقره ای روشن می درخشید شب به نیمه آمده بود.

زنگ ساعت دوازده بار نواخت سمیه در جایش غلتی خورد چشمان درشت و سیاهش را گشود و به مادر که در کنارش به خواب رفته بود نگریست. بعد پتو را به کناری زد و از رختخوابش بیرون آمد. پاورچین پاورچین از کنار بستر مادر گذشت. از اتاق خارج شد چادرش را به سر کشید و از حیاط بیرون زد. به کوچه آمد، کوچه دراز و تاریک قد کشیده بود تا خیابانی بزرگ و وسیع که زیر نور مهتاب چراغانی ستارگان در آن نیمه شب تابستان روشن تر می نمود تن به زلال مهتاب سپرد و از کوچه گذشت.

 در ابتدای خیابان لحظه ای ایستاد نگاه بارانی اش را به روبرو دوخت آنجا که بارگاه حضرت رضا در هاله ای از نور و روشنایی می درخشید اشکی بر گونه اش آرام لغزید، دلش لرزید خانه دلش را تکاند و گریست گریه تنها مرهمی بود که التیامش می داد. مادر که از خواب برخاست جای او را خالی دید، سراسیمه به حیاط دوید:

سميه... سميه ...

جوابی نشنید به همه اتاقها سر کشید. از او خبری نبود. بیمناک و

81

هراسان به خیابان دوید درب خانه همسایه ها را یک به یک زد هیچ کس از دخترش خبری نداشت به کجا رفته بود نمی دانست. این سؤال را بارها از خود پرسید اما جوابی برایش نیافت دلشوره ای عجیب به جانش افتاد نکند...؟ خود را دلداری داد.  نه حتماً به جایی هست خونه کسی قومی خویشی

 اما چرا بی خبر؟ چرا در آن نیمه شب؟ فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. حالا همسایه ها هم همراهش شده بودند.

 زنها دلداری اش میدادند و مردها .امیدواری اما او ناامید به سمیه می اندیشید که حالا کجاست؟

دخترش مریض بود. دیشب تا پاسی از شب بر بالینش گریسته بود و از خدا شفایش را خواسته بود همه چیز به یک باره اتفاق افتاد نیمه های شبی از خواب برخاسته بود و از درد دندان نالیده بود.

دندونم مادر درد میکنه دهانش را باز کرده بود و دندانی را که درد میکرد به مادر نشان داده بود مادر چیزی را روی دندانش گذاشته و گفته بود این برگ میخک ساکتش میکنه دردش رو میکشه بیرون

اما درد ساکت نشد دختر تا صبح نالید و از درد به خود پیچید. او را نزد دکتر برد اما افاقه نکرد پس از ده روز دوا و درمان دیگر ناامید شده بود، دختر زار و نزار و ضعیف همچنان می نالید

82

دیگر به غذا هم اشتهایی نداشت. کم کم صحبت کردن هم برایش مشکل بود و یک روز صبح که از خواب برخاسته متوجه شد که دختر دیگر قادر به تکلم نیست. زبانش قفل شده بود.

حرف بزن، با من با مادرت به چیزی بگو دخترک معصومم. این سکوتت منو آتیش میزنه میکشه آخه این چه دردی بود که افتاد به جونت نو گلم؟ چرا تو؟ کاش همه دردهای عالم به جون من می افتاد و تو را اینجور زار نمیدیدم دخترم حرف بزن گلم یه چیزی بگو بذار یکبار دیگه اون صدای قشنگت رو بشنوم، یکبار فقط یکبار دیگه منو صدا بزن تا همه دنیا به رویم بخنده، اگه حرف بزنی، اگه باز صدایم کنی به خود خدا که دیگه از خدا چیزی نخواهم خواست.

هیچ چیز فایده ای نداشت لال شده بود و لب از سخن بسته بود مادر چه می توانست بکند؟ جز گریه جز گلایه با خدا جز شفا خواهی از او؟ دکتر و دواهم چاره کار نکرد به هر دکتری که معرفی کردند نشانش داد اما همه در یک نظر متفق بودند

باید عمل جراحی بشه.

خرجش چقدر میشه آقای دکتر؟

چیزی در حدود صد هزار تومان

یک زن تنها بی کس و غریب این پول کلان را از کجا مهیا می کرد.

83

درد کودک بس نبود رنج دیگری بر دردهایش افزوده شد. اما هر چه بود او مادر بود. مادری که به تنها دخترش تنها امید زندگانی اش عشق میورزید و از هرکاری برای بهبودی او دریغ نداشت. خانه و زندگی اش را به فروش گذاشت تا پول درمان دختر را مهیا کند.

و آن شب با دختر این موضوع را در میان گذاشت، مجبورم دخترم باید این خونه و زندگی اش را به فروش میگذاشت تا پول درمان دختر را مهیا کند.

باید از اینجا بریم میریم به یک خونه کوچکتر یه خونه اجاره ای بیشتر کار میکنم و پول اجاره و خرج خونه رو در میارم. شفای تو از این چیزا مهمتره تو اگه حرف بزنی اگه بازم برام شیرین زبونی کنی انگار دنیا مال منه فردا از این خونه میریم تو رو میبریم بیمارستان دکترها عملت میکنند و باز مثل گذشته میتونی حرف بزنی اون وقت من همه چی دارم، سلامت تو همه چیز منه دخترم همه چیز من.

اما صبح وقتی از خواب بیدار شده بود از دختر خبری نبود یکی از زنها گفت: دیروز صبح بردمش دخیل بستمش و شفاشو از امام خواستم عصر هم برگشتیم.

همان زن گفت شاید دوباره رفته.

شوهر زن گفت حالا یه سری بزنین ایرادی که نداره تا شما برین

84

حرم و برگردین من هم میرم کلانتری و گزارش می دهم. نسیمی آرام می ورزید از مؤذنه بانک اذان برخاسته بود. مردها در کنار حوضی بزرگ وسط صحن وضو میساختند، صفهای نماز جماعت منظم میشد سمیه کنار پنجره فولاد نشست و دستان

کوچکش را حلقه شبکه های طلایی ضریح کرد.

الله اكبر.

صدای مکبر در فضای صحن ،پیچید دسته ای کبوتر از بالای سر نماز گزاران بر سینه صاف و آبی آسمان اوج گرفتند و بالا رفتند. سمیه سر بر ضریح نهاد و آرام به خواب رفت. مردی بلند قامت جمعیت را شکافت از ضریح گذشت و کنار سمیه نشست. دستی بر سر او کشید و آرام او را صدا زد. دختر از خواب بیدار شد و با تعجب به مرد نگریست مرد تن پوشی سبز پوشیده بود آستین هایش بلند و نارنجی بود سیمایی روحانی و پر نور داشت اما دختر او را نمی شناخت هر چه اندیشید او را به خاطر نیاورد، او که بود؟ خواست بپرسد، اما نتوانست.

حرف زدن نمی توانست.

مرد خطاب به دختر گفت: حرف بزن دخترم.

با اشاره زبانش را نشان مرد داد و به او فهماند که قدرت تکلم ندارد، مرد لبخندی زد و گفت:  تو میتونی حرف بزن دختر متحیر دستی به چانه و دهانش زد و

85

حس کرد چیزی از گلویش خارج شده چیزی که مانع حرف زدن او میشده است احساس کرد که درد از تنش بیرون رفته قفل زبانش باز شده و میتواند حرف بزند زبانش گشود:

ممنونم آقا....

از مرد خبری نبود مادر رو بروی با نگاهش ایستاده بود و او را می نگریست صدای روحانی دعا در فضا پیچیده بود، بی اختیار فریاد کشید و مادر را صدا زد.

مادر...

تو حرف زدی مادر تو منو صدا زدی دخترم، خدای من چی می شنوم؟

دخترم با من حرف زد، حالا همه دنیا مال منه.

همه دنیا دیگه چیزی نمیخوام هیچ چیز خدایا شکرت گریست گریست و دختر را بوسید، بوسید و بویید.

وه چه بوی خوشی داشت دختر

بوی عطر می داد بوی گلاب بوی عطر محمدی بوی یاس بوی اقاقیا و بوی رضا .

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت    روزی تفقدی کن درویش بینوا را

86

دختر بچه فلج

چشمهایش به گودی نشسته و صورت رنگ پریده اش راهاله ای از غم گرفته بود و نیاز در چهره اش موج می زد، با کمک خواهرش سعی داشت خود را به داخل حرم برساند، با خستگی زیاد پاهایش را که دیگر رمقی نداشت به دنبال خود می کشید، اعضای محزون خانواده او را همراهی میکردند پدر لباس سیاه به تن داشت با چشمانی گریان به دختر نوجوان خود مینگریست و اندیشه این که چگونه توفان حوادث نهالی را که پانزده بهار بیشتر ندیده بود این چنین در هم شکسته قلبش را می فشرد.

 هاجر، با دیدن ضریح مطهر حضرت امام رضا احساس کرد مرغ محبوس جانش میخواهد با بالهای لرزان به پرواز در آید، تا پرپر زنان کعبه دل را طواف کند و انعکاس آن را در میان دل شکسته آیینه هایی که بری از غبار ریب و ریا ضریح مطهر را در آغوش گرفته اند، نظاره گر باشد نگین چشمانش پر از اشک شد رشته حاجات خود را به ضریح گره زد دلش میخواست با زبان جسم خاکی اش هم با امام سخن بگوید، اما قادر به تکلم نبود، از صمیم قلب آرزو کرد که خدا همه بیماران را شفا بدهد، پلکهایش را روی هم گذاشت قطرات اشک از گوشه چشمانش سر خورد همه چیز از دو ماه پیش شروع شد هنگامی که طبل مرگ فراق مادر را به صدا در آورد و طومار زندگی او را در هم پیچید، نور امید

87

در دل اهل خانه خاموش شد این اتفاق ناگوار بر روی همه افراد خانواده تأثیر گذاشت.

اما سخت ترین ضربه را هاجر دید درست هفتمین روزی بود که مادر به جمع رفتگان پیوسته و سینه سرد قبرستان، پذیرای جسم بی روح او شده بود نور کم خورشید با هجوم ابرهای سیاه به کلی محو شده بود، گویی آسمان هم در غم از دست دادن مادر با آنان ابراز همدردی میکرد سکوت حزن انگیز گورستان را ضجه فرزندان در هم شکست دستان ،هاجر مادر را می جست خاکهای باران خورده ای که مادر عزیزشان را در بر گرفته بود، مشت میکرد و بر سر می ریخت سپس با سر انگشتانی لرزان گریبان می درید. کاروان اشکی که از چشمانش سرازیر بود، مزار مادر را نشانه می رفت.

ناگهان زمین و زمان از حرکت باز ایستاد و دختر از خود بی خود شد و با فریادی که از عمق دل شکسته اش بر می خاست مادر را صدا زد و مدهوش بر زمین غلتید و نقش زمین شد گویی کوه غمی که بر دوش داشت در یک آن جسم رنجور و نحیفش را خرد کرد و در هم کوبید وقتی به هوش آمد، قسمتی از بدنش دیگر تحرکی نداشت و قادر به تکلم نبود آرزو کرد، ای کاش همه این اتفاقات یک خواب باشد و باز دستان پر مهر و محبت مادر گونه هایش را نوازش دهد و با صدایی ملایم و دلنشین بگوید

88

هاجر، دختر بلند شو، چقدر میخوابی؟ و بار دیگر بر لبان دختر لبخندی شیرین نقش بندد و گلهای امیدش را با مهر لطیف مادر شکوفا و شاداب کند، اما افسوس که او باید این واقعیت تلخ را تحمل کند و در حسرت نوازشهای مادر باقی

بماند.

نگاه هاجر، روی چشمان مملو از غم و اشک پدر که از دور ناظر او بود افتاد پیرمرد زمزمه میکرد:

«یا امام غریب، اگه بچمو شفا بدی همه عمر نوکریت رو میکنم میشه به مرتبه دیگه دخترم حرف بزنه و راه بره؟ میشه بازم وقتی از سرکار بر میگردم در رو برام باز کنه و بگه بابا خسته نباشین؟ بعد مت گذشته برام یه استکان چای بیاره و تعارف بکنه بخورین تا خستگیتون در بره»

سراسر وجود او نیاز شده بود.

هاجر که پی به عمق درد پیرمرد برده بود، دلش به تنهایی او سوخت پدر میبایست از یک طرف غم فراق مادر را به دوش بگیرد و از طرفی با فرزندانش ابراز همدردی کند، اثر ضربه های تازیانه ای که توسط این غصه عظیم بر روی صورتش نقش بسته بود دختر را بیشر عذاب میداد میخواست فریاد بزند پدر دوستت دارم اما افسوس هر چه بیشتر سعی میکرد صحبت کند کمتر نتیجه می گرفت با آن که رنج و بیماری به قدری بر او

89

غلبه کرده بود که بهار زندگیش تبدیل به خزان شده بود اما قادر نبود که لطمه ای به او وارد آورد دختر با شبنمهای اشک گل امید را آراست و آن قدر گریست تا خواب بر او چیره شد.

خواهر که تازه از موج جمعیت جدا شده و مشغول قرائت زیارتنامه بود نگاهی به چهره هاجر انداخت، در کنارش نشست و سر او را به زانو نهاد و آرام قطرات اشک را از گوشه چشمانش زدود، نفسش را پر صدا از سینه بیرون داد و نالید.

اشْهَدُ أَنَّكَ تَشْهَدُ مَقَامِي وَ تَسْمَعُ كَلامِي وَ تَرُدُّ سَلَامِي وَ أَنْتَ حَيْ عِندَ رَبِّكَ مَرزُوق

او چندین و چندبار این جمله را تکرار کرد بعد پلکهایش را روی هم گذاشت با این کار سعی داشت پرده ای بین ظاهر و باطن بکشد و معنی کلام را از عمق جان درک کند.

یا امام رضا شما حرفای منو میشنوی، جواب سلامم رو میدی اما چرا من نمیتونم پاسخت رو بشنوم؟

بعد از کمی تفکر به این نتیجه رسید که علت این امر می تواند حجابی باشد که اعمالش بین او و امامش فاصله ایجاد کرده است.

هاله ای از نور همه جا را روشن کرد گویی در رواقها چشمه چشمه نور جوشیده است.

در کانون آن آقایی سبز پوش با محاسنی سفید دیده می شد.

به هاجر الهام شد که لحظه استجابت و گشوده شدن گره

90

نیاز است، پس باید التماس کند

با عجز گفت: آقا شفام بده

پاسخ شنید شفا گرفتی.

دلش لرزید هر اسان از جا برخاست دستش را به سوی گردن برد و رشته نیاز را لمس کرد طناب را در دست گرفت و به طرف خود افتاد راستی او شفا یافته بود با کشید ریسمان از پنجره به زمین هیجان اطراف را نگریست، حس کرد می تواند سخن بگوید.

نمی دانست چه بگوید.

با فریادی که از آن عشق می بارید گفت:

السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلَيَّ بنِ مُوسَى الرضا

خواهر که از شدت هیجان میلرزید پیاپی تکرار میکرد، خدایا شکر

امام رضا متشکرم.

اشک شوق چشمها را پر کرد سایر زوار به حال هاجر غبطه می خوردند، صدای صلوات و یا امام رضا حرم آقا را پر کرد ملائک دامن دامن گل بر سر زوار میریختند فضا آکنده از عطر و بوی محمدی شد.

دست از طلب ندارم تا کام من برآید     یا تن رسد به جانان یا جان زتن برآید

91

سیاه شدن استخوان

همه اش تقصیر خودم بود بی احتیاطی کردم و بدون توجه به تردد سریع اتومبیلها به وسط خیابان دویدم، صدای بوق ممتد و ترمز شدید اتومبیلی در گوشهایم پیچید و تا به خود آمدم، ضربه شدیدی به پا و کمرم خورد و نقش بر زمین شدم، دیگر هیچ چیز نفهمیدم....

از خواب که بیدار شدم رویایم را برای پدر و مادر تعریف کردم، اما هر چه کوشیدم دنباله آن را به خاطر نیاوردم پدر با محبت دستی بر سرم کشید و گفت: ان شاء الله خیر است، فقط صدقه یادت نره و اسکناسی کف دستم گذاشت تا در راه مدرسه آن را در صندوق صدقات بیندازم اما من آنقدر درگیر به یادآوری نیمه دوم رویایم بودم که صدقه را فراموش کردم ظهر وقتی از مدرسه بر می گشتم، همین که دست در جیب مانتویم کردم، اسکناس را یافتم و تصمیم گرفتم آن را در اولین صندوق صدقاتی که جلوی راهم بود بیندازم.

همین طور که اسکناس میان مشتم میفشردم و نگاهم در پی یافتن صندوقی به اطراف میچرخید چشمم به گدایی افتاد که سفره ای پیش روی خود گسترانده و کودک خواب آلوده اش را کنار آن نشانده بود خواستم پول را به او بدهم اما از قیافه کثیف و ظاهر خمار آلوده اش خوشم نیامد.

92

به سرعت از کنارش گذشتم در آن سوی خیابان چشمم به صندوقی افتاد و بی اختیار به سمت آن روان شدم، هنوز از نیمه خیابان نگذشته بودم که صدای ممتد بوق با صدای گوشخراش ترمز شدید اتومبیلی در هم آمیخت و من بی آنکه بتوانم عکس العملی از خود نشان بدهم در پی ضربه شدیدی که به کمر و پایم اصابت کرد به گوشه ای پرتاب و نقش بر زمین شدم همه شبیه به خوابی بود که دیشب دیده بودم وقتی به هوش آمدم، خودم را در بیمارستان یافتم پدر و مادرم با چشمانی بارانی و پف کرده بالای سرم ایستاده بودند و محزون نگاهم میکردند، ما در همچنان اشک می ریخت و پدر همین که دید به هوش آمده ام با خوشحالی بیرون دوید و با فریاد دکتر را صدا زد لبخند کمرنگی بر چهره خیس مادر نشست، اشکهایش را پاک کرد خم شد و پیشانی ام را بوسید.

شنیدم که دکتر خطاب به پدرم گفت باید از کمر و پایش عکسبرداری کنیم.  

و شنیدم که پدر نالید هر کاری میدونید لازمه انجام بدید. یک هفته بود که در بیمارستان بستری بودم و هنوز قادر نبودم پایم را روی زمین بگذارم مرا بر برانکاردی نشاندند و به اتاقی دیگر بردند و از پا و کمرم چندین عکس گرفتند دکتر عکس ها را که دید گفت که استخوان پایم سیاه شده است پدر نا امیدانه التماس می کرد.

93

آقای دکتر دستم به دامنتان به کاری بکنید، شما را به خدا دخترم را نجات بدید.

دکتر اظهار امیدواری کرد که شاید بتواند جلوی پیشرفت سیاهی استخوان پایم را بگیرد ولی من احساس میکردم که درد روز به روز در وجودم بیشتر ریشه می دواند دیگر نا امید شده بودم، ادامه زندگانی برایم ناممکن شده بود دلم میخواست بمیرم و از این غصه و درد راحت شوم اما مادر امیدواری ام می داد و برایم دعا می کرد.

هر روز تعدادی از بچه های همکلاسی به عیادتم می آمدند و وقتی مرا در آن حال و وضعیت میدیدند به زحمت اشکهایشان را از من پنهان میکردند سعی میکردند لبخند بزنند، اما من می دانستم که در پس آن لبخند مصنوعی دنیایی از دلسوزی و غم نهفته است دکترها از هیچ تلاشی دریغ نکردند و با استفاده از همه تخصص و امکاناتشان توانستند از پیشرفت سیاهی استخوان پایم جلوگیری نمایند اما من بعد از مرخص شدن از بیمارستان هنوز هم نمی توانستم پایم را روی زمین بگذارم با کمک عصا قدم بر می داشتم و پای راستم را روی زمین میکشیدم به زحمت می توانستم چند قدم راه بروم پدر امیدوار بود که به تدریج بهبود یابم و بتوانم بطور طبیعی راه بروم اما این امید در دل من شکوفه یاس زده بود، پس از گذشت چند ماه هیچ تغییری در نحوه

94

راه رفتن من به وجود نیامده بود و معاینه هر ماهه دکترها نیز این ناامیدی را بیشتر میکرد میدانستم که کار از کار گذشته است و دیگر هیچ امیدی به بهبودی نیست و من باید تا آخر عمر افلیج و از کار افتاده بمانم در آخرین مراجعه به دکتر، همانگونه که حس درونی ام به من ندا میداد از زبان دکتر شنیدم که خطاب به پدرم گفت:

«متاسفانه امیدی نیست یعنی از دست ما کاری ساخته نیست پای دخترتان قدرتشون رو از دست داده و به طور کلی سیاه و

خشک شده است. »

پدرم را دیدم که شکست خم خورد و به پای دکتر افتاد چاره چیه آقای دکتر؟ یک راهی نشون بدین

دکتر کنار پدر نشست و با یأس گفت: متاسفانه هیچ... هیچ راهی وجود ندارد. بغض پدرم ترکید دکتر او را به آغوش گرفت و

دلداری اش داد به خدا توکل کن پدر به خدا

پدر حال دیگری پیدا کرده بود آن روز پس از آنکه از مطب دکتر بیرون آمدیم حتی یک کلام حرف هم نزد، تا خانه ساکت بود و اشک می ریخت من حالش را خوب می فهمیدم، می دانستم که به عاقبت زندگی دختری میاندیشید که یک عمر و بال گردنش خواهد بود به خانه که رسیدیم قرآنی برداشت و روبروی تختم نشست چشمانش را برای لحظه ای روی هم گذاشت و زیر

95

لب دعایی زمزمه کرد بعد صفحه ای از قرآن را گشود و آیه ای را با صدای بلند تلاوت کرد دانستم که استخاره برای چیست؟ چیزی نپرسیدم، به صورتش خیره شدم که با تلاوت قرآن را بست نگاه خندانش را به روی من دوخت و گفت فردا حرکت میکنیم خودتو آماده کن.

پرسیدم کجا؟

خیلی محکم گفت پیش طبیب ،واقعی میریم تا شفایت را بگیریم.

قرآن را دوباره گشود و ادامه داد ببین، استخاره کردم، این آیه آمد و شروع به تلاوت کرد: أَفَمَن زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَاهُ حَسَناً فَإِنَّ اللَّهَ يُضِلُّ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِي مَن يَشَاءُ فَلَا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرَاتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَصْنَعُونَ» (سوره فاطر آیه ۷)

گفتم من که نمیفهمم شما راجع به چی حرف میزنین؟ خندید، خم شد، پیشانی ام را بوسید و گفت میبرمت مشهد اونجا که رسیدیم همه چیز را خواهی فهمید.

 تا آن موقع مشهد را ندیده بودم اما همین که وارد حرم شدم و نگاهم بر گنبد و بارگاه امام افتاد بی اختیار گریه ام گرفت آن حریم برایم آشنا می اومد گویی قبلا این مکان مقدس را دیده و زیارت کرده بودم.

96

اما کی؟ به یاد نمی آوردم.

از کنار کبوتران حرم که میگذشتیم بیاد آوردم روزی که برای کبوتران دانه ریخته بودم اما کدام روز نمی دانستم پاک گیج شده بودم بی آنکه به مشهد آمده باشم تمامی حرم و صحن ها را میشناختم وقتی پدر مرا در کنار پنجره فولاد نشاند و مرا دخیل بست، احساس کردم تصویر زنده ای را دوباره به تماشا نشسته ام خدای من چه اتفاقی افتاده بود؟

چشمانم را روی هم گذاشتم و سعی کردم تا به یادآورم، چیزی به خاطرم نمی آمد همانطور که در اندیشه دست یافتن به جواب این معما غرق بودم، یکباره نوری را دیدم که در برابر نگاهم ظهور پیدا کرد بعد کتابی سبز و خطوطی سفید و نورانی صدایی از میان اوراق قرآن شنیده شد که این آیات را تلاوت میکرد:

«سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى، وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى، وَالَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعَى، فَجَعَلَهُ غُنَاءً أَحْوَى، سَنُقْرِئُكَ فَلَا تَنسَى»

 (آیه 1 الی 6 سوره اعلی)

بلافاصله چشمانم را باز کردم پدرم در کنارم نبود، طناب پایم را که از شبکه پنجره فولاد باز شده بود دوباره به ضریح گره زدم تکیه به دیوار دادم و چشمانم را روی هم گذاشتم دوباره همان کتاب برابر با نگاه بسته ام ورق خورد نور سبزش در نگاهم تابید و من تصویر مردی نورانی را دیدم که لابلای صفحات کتاب به رویم

97

لبخند می زد، سلام کردم مهربانانه جوابم داد و پرسید:  چرا طنابی را که گشوده بودیم بستی؟

 بی آنکه سؤالش را پاسخی داده باشم دست نورانی اش را پیش آورد و طناب را از پایم گشود.

سراسمیه چشمم را باز کردم و به طنابی که از پایم باز شده بود خیره شدم، انبوه جمعیتی گرد مرا گرفته و همه با چشمانی شگفت زده به من خیره شده بودند.

صدای صلوات جمعیت در فضا پیچید، نگاهم را بر روی چهره ها ساییدم همه آشنا بودند گویی آنها را در جایی دیده بودم به یادم آوردم، تصاویر شبیه به خوابی بود که آن شب، قبل از وقوع آن حادثه دیده بودم آن نیمه خوابی که فراموش کرده بودم، حالا همه خوابم تعبیر شده بود.

ساعت حرم چهار بار نواخت و من بر دستان مردمی که دورم را گرفته بودند به آسمان رفتم.

آخرین ستاره شب در نگاهم چشمک میزد و نقاره خانه در شادی من نواختن آغاز کرده بود.

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند    چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

98

سرطان خون

خانواده آقای مهدویان سالیان سال است در مشهد زندگی می کنند. آقای مهدویان در این شهر ازدواج کرده و صاحب فرزند شده است. نام دختر سوم او زهرا است. تولد زهرا پدر و مادر را به زندگی دلگرم تر کرده بود هر روز زهرا بزرگتر میشد. بیشتر سیمای مادر را در خود نشان میداد شاید از همین رو بود که توجه پدر و مادر را به خود جلب کرده بود.

یک سال و نیم از تولد زهرا گذشته بود. او مثل هر دختر دیگری شیرین زبانی میکرد و آرام و قرار نداشت. از همین رو وقتی از تک و تا افتاد و یک گوشه کز کرد پدر و مادر سراسیه شدند.

مادر حال زهرا خیلی بد است. او یک گوشه افتاده است و نای نفس کشیدن ندارد.

مادر به سرعت به طرف زهرا میدود. او را خواب میبیند.

تو مرا ترساندی این که خواب است. حتماً خسته بوده...

بعد دست نوازشی به سرش میکشد و بارو اندازی روی فرزندش را می پوشاند و میگوید:

الحمد لله چیزی نیست. نفوس بد نزن

چند روز گذشت و مادر ماجرای آن روز را فراموش کرد و حتی به همسرش حرفی نزد زهرا شاید دور از چشم مادر روز به روز چشم هایش گود افتاد و استخوان گونه اش بیرون زد. او به

99

زحمت راه می رفت و این موضوعی نبود که از چشم مادر پنهان بماند.

مادر: انگار زهرا خیلی ضعیف شده است.

پدر: به خاطر شیطنت زیاد است. فکر نمیکنم نگران کننده باشد.

ولی....

پدر حرف همسرش را قطع کرد و گفت:

برای اینکه خیال تو هم راحت شود او را نزد دکتر میبرم. صبح روز بعد زهرا به همراه پدر و مادرش به پزشک مراجعه میکند. پزشک بعد از معاینه سطحی می گوید:

 بچه ضعیف شده است یک مقدار قرص و شربت تقویتی مینویسم فکر میکنم حالش خوب بشود.  قرص و شربت به زهرا خورانده میشود اما افاقه نمیکند.

 بچه دارد از بین میرود. پدر هم این را حس کرده بود، از این رو به سرعت او را به پزشک متخصص رساند. دکتر بعد از معاینه نسخه جدیدی نوشت و گفت اگر حالش بهتر نشد او را به بیمارستان بیاورید.

مادر با وحشت پرسید بیمارستان برای چه؟! اگر خوب نشد.

 یا امام رضا .... يا سيد الشهداء ... يا امام حسین ... یا امام زمان (عج) سلامت این دختر را از شما میخواهیم.

هر کس در گوشه ای به دعا و استغاثه نشسته بود. هیچکس

100

نمی دانست آینده آبستن چه حادثه ای است. در دل نذرها شد و قلب های شکسته از دهانهای معطر به دعا فغان به عرش

رساندند و به انتظار شفا ایستادند.

مادر زهرا میگوید:  در آخرین لحظاتی که از همه جا ناامید شده بودیم ناگهان زهرا از رختخواب بیرون آمد و شروع به بازی کرد و بعد به من گفت:«غذا... غذا ...»

من خیلی تعجب کردم و همانطور که اشک می ریختم برای زهرا غذا ریختم و او با ولع شروع به خوردن کرد.

کسی باور نمی کرد که زهرا به این سرعت خوب بشود. اما گویی ندای دلهای شکسته زودتر به عرش رسیده و اجابت میشود.

پزشک معالج بعد از معاینات و آزمایشهای دقیق با تعجب گفت:  

باورم نمی شود!! هیچ نشانه ای از بیماری دختران دیده نمی شود.  این واقعه خیلی عجیب است. اسمش را نمی دانم چه بگذارم. ولی بی شک معجزه است.

زهرا الان بیست و دو سال دارد و زندگی خوب و شیرینی را می گذراند.

چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی     وعظت آگاه کند سود که قابل باشی

101

عفونت شدید گوش و حلق

شب از نیمه گذشته بود ماه از لابلای ابرها رخ می نمایاند سکوت مطلق در همه جای شهر سایه انداخته بود، در زیر آسمان مهتابی، چراغ خانه محقری روشن بود و صدای لالائی مادری گوش می رسید که چشمان بی فروغ و رنگ باخته او به کودک نازش که «پرستو» نام داشت خیره مانده بود. فاطمه مادر غمدیده با تنها مونسش که همه چیز زندگی او بود در دل شب به نجوا پرداخته و کودک نازش را بر روی پاهایش تکان میدهد تا بلکه صدف دیدگان امید زندگیش برای لحظه ای هم که شده به خواب برود و از درد و رنجی که او را فرا گرفته رهایی یابد. پرستوی کوچولو با صدای گرم لالائی مادرش به خواب میرود و دقایقی نمی گذرد که از شدت درد چشمانش باز میشود با گریه «پرستو»، هوشنگ پدر خسته ای که تازه چشمانش را خواب فرا گرفته بود، بیدار میشود و به طرف همسرش میرود.

 او را دلداری میدهد و پرستو آرزوهایش را در آغوش گرمش جای میدهد و او را نوازش میکند و دور اطاق راه می رود به همسرش میگوید فاطمه جان برو کمی استراحت کن خیلی خسته شده ای فاطمه طاقتش نمی آید داروهای «پرستو» را می دهد و او را با آغوش گرم پدر تنها میگذارد.

102

این اولین شبی نبود که بدین منال گذشت، یک ماه و نیم کار این زن و مرد پرستاری عزیز بهتر از جانشان بود. همه فکر و ذکر فاطمه، «پرستو» بود پرستویی که هفت ماه بیشتر از عمر کوتاهش نمی گذشت اما گویی هفتاد سال سختی و رنج را بر چهره پدر و مادرش به یادگار گذاشته بود. مادر با چشمان اشکبار، روزها به جسم نحیف چشم و چراغ زندگیش خیره می شد، دیگر نه علاقه ای به خوراک داشت و نه میلی به خواب همه چیز او در «پرستو» خلاصه میشد. سرنوشت و آینده «پرستو» مدام در ذهن فاطمه جای میگرفت و او را به دنیای تاریک ناامیدی ها رهسپار میکرد در افکار غرق شده اش سالهای ازدواجش را به یاد می آورد سالهایی که برای او و شوهرش یادآور خاطرات تلخ انتظار بود. آری سه سال انتظار برای فرزند کم نبود. چه شبهایی که دست به دعا برنداشته بود چه سرزنشها و طعنه هایی که از این و آن نشنیده بود. چه نذر و نیازهایی که نکرده بود.

عاقبت انتظار به پایان رسید و خداوند فرزند پسری به آنان عنایت کرد که روشنی بخش محفل کوچک خانه شان گردد. اما صد افسوس که این گرمی و نشاط عمری طولانی نداشت و علیرغم تلاش پزشکان و عمل جراحی که انجام گردید، متأسفانه دست تقدیر و سرنوشت فرزند نه ماهه را که دچار عفونت گوش شده بود از آنان گرفت. دوباره کلبه محقر آنان چند سالی بی رونق ماند تا

103

اینکه مجدداً با توسل و دعا خداوند «پرستو را به آنان عطاء فرمود تا با خاطرات تلخ گذشته و داع .گویند. آری فاطمه حق داشت که از چنین بیماری که فرزند قبلی اش را از او گرفته بود بترسد. او خود را به آب و آتش میزد تا ماجرای قبلی تکرار نشود، پزشکان مختلفی را برای درمان «پرستو انتخاب کرده بودند و از تجارب پزشکان قبلی فرزند اولش هم بهره میبرد. پرستوی عزیز او هم دچار عفونت شدید گوشها شده بود بطوری که خون و ترشحات چرکی از دو گوش این طفل معصوم بیرون می آمد، بقدری بدبو بود که تاب تحمل اطرافیان را میگرفت مداوا اثری نبخشید و اضطراب فاطمه صد چندان شد. بالاخره دکتر دیلمی طی معرفی نامه ای کودک آنان را به بیمارستان قائم مشهد معرفی کرد. تا اقدامات بعدی صورت پذیرد سراسیمه خود را به مشهد رساندند، فاطمه به زیارت امام رضا مشرف میشود و بال و پر «پرستوی» بیمارش را بر پنجره مراد میبندد. پرستوی کوچک میهمان نور است دو شب از این ماجرا میگذرد دیگر تب و تاب و ناله ای از «پرستوی» کوچک بر نمی خیزد. فاطمه نگاهش به طناب باز شده «پرستو» می افتد و پرستو را در فضای عطر آگین حرم رها شده بر دستهای

شیفتگان والای امام غریبان میبیند.

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش     که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

104

فلج هر دو پا

گفتم ویلچرم را نفروش میخواهم داشته باشمش میخوام اونو به یاد روزهای سختی که گذروندم نگاهش دارم. پدر نگاهش را چرخاند و دستی به سرم کشید آهی از دل کند و گفت: روزهای سختی گذروندیم دخترم من و تو و مادرت

 آه مادرم.... چقدر دلم برایش تنگ شده است. یک هفته است او را ندیده ام گویا سالهاست که از او دورم اگر می توانستم پرواز کنم فاصله مشهد تا زابل را به لحظه ای طی میکردم، بال میکشیدم و خودم را به مادرم میرساندم و این خبر شاد را به او می دادم و می گفتم مادر غمگینم دیگه نمیخواد دور از چشم من گریه کنی دیگه نمیخواد وقتی که خوابم کنار بسترم بنشینی و پاهای خشکیده منو ببوسی.

حالا شفا گرفتم ما در حالا سالمم میتونم مثل گذشته ها راه برم بدوم و بازی کنم و شاد باشم شوق عجیبی در دل داشتم، شوق یک پرواز یک عروج از لحظه ای که آن اتفاق عجیب رخ داد. یک حالت سبکبالی به من دست داد احساس میکنم زندگی دوباره ای پیدا کرده ام، مثل کودکی خردسال میمانم که به تازگی راه رفتن را آموخته باشد، احساس دویدن دارم شادی پریدن پرواز کردن حتی یک لحظه میل ایستادن ندارم دوست دارم مدام راه بروم.

105

می خواهم حد اکثر استفاده را از سلامت پاهایم ببرم. مثل پرنده در قفسی می مانم که پس از رهایی عشق بال بال زدن را دارد عشق پرواز در سینه صاف آسمان لاجوردی آنقدر پر می زند که خسته بر با می فرو می افتد دوست دارم خسته شوم، آنقدر خسته شوم که بر زمین بیفتم و تا خسته نشوم از پا نمی نشینم. کاش آن لحظات نورانی آن لحظات روحانی بیشتر طول میکشید. کاش زمان می ایستاد و من در خلا آن خلسه عاشقانه لحظاتی چند شناور و گم می شدم.

وقتی آقا آمدند، وقتی آن آقای نورانی و سبز پوش بر بالینم نشستند، بوی عطر وجودشان همه فضا را پر کرد و مشامم را نوازش داد، دستی پر نور از آستین سبزشان بیرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم کشیده شد داغ شدم انگار خورشید به زمین آمده بود و از نزدیک بر من می تابید یک گرمای کرخ کننده و لذت بخش گرمایی که شفاء دهنده بود حرارت آن دست نورانی بر سر و صورتم دوید و تمامی وجودم را پر کرد حتی پاهای لمسم را پاهای بی حرکت و ناتوانم را آری پاهایم جان گرفته بو و از حرارت آن دست خورشیدی داغ شده بود.

آقای سبز پوش نگاهشان را که همه نور بود به من دوختند و پرسیدند: به زیارت من آمده ای؟ بی اختیار جواب دادم: بله آقا به زیارت شما آمده ام به پابوسی و شفا خواهی از شما. مهربانانه

106

پرسید: چه حاجتی داری دخترم؟

اشاره ای به پاهای خشکیده و لمسم کردم و گفتم پاهایم آقا! پاهایم خشکیده اند! مثل یک تکه چوب، شفا می خواهم، آقا شفای پاهای خشکم رو.

لبخندی بر لبهایش نشست لبخندی که پرستاره بود خورشیدی بود، آبی بود آسمانی بود مثل آسمان آبی شبهای زابل پر ستاره بود، هیچ وقت لبخندی به آن زیبایی ندیده بودم. همچنان پرستاره و گرم و نورانی بود گفتند از راه دوری آمده ای، خسته ای بخواب آرام بخواب صبح که از خواب بیدار شدی شفایت را گرفته ای پاهایت سالم خواهند بود مثل گذشته دست مبارکشان را روی صورتم کشیدند. چشمانم را بستم و به خواب رفتم صدای اذانی از دور شنیده میشد و صدای نقاره خانه می آمد، صداهایی قاطی با همهمه وصلوات به گوشم می رسید.

گویی آقا به دیدنش اومدن چهره اش نورانی شده نور دیدار آقاست. نگاه کنید پاهای فلجش داره تکان میخوره

به حتم مورد عنایت آقا قرار گرفته آره شفا یافته! شفا یافته ...

چشمهایم را که باز کردم نقاره خانه» همچنان می نواخت، صدای مؤذن از گلدسته ها می آمد. صبح آمده بود، صبح نوید، صبح امید صبحی که وعده اش را آقا به من داده بود جمعیت زیادی گردم را گرفته بودند. نگاهم را گرداندم پدرم را دیدم که کنار ضریح امام بر

107

زمین سجده زده و با صدای بلند میگریست، سجده شکر به جا می آورد و خدا را سپاس میگفت پس حقیقت داشت؟! من شفا گرفته بودم؟! باورم نمیشد آن خواب آن رویای شیرین، آن دیدار روحانی واقعیت داشت؟! من به آقا رسیده بودم، حالا زنها گردم را گرفته بودند و چادرهای سیاهشان حجابی شده بود بین من و مردم لباسهایم به قصد تبرک تکه تکه شد هزار تکه شد بعد دستهایی به سویم بال گشودند آغوشهایی از محبت به سر و رویم گشوده شد خود را در آغوش هزاران مادر دیدم ای کاش مادرم میبود و این لحظات عاشقانه را از نزدیک میدید.

به زابل که رسیدیم همین که از اتوبوس پیاده شدیم پدر ویلچرم را از اتوبوس پایین آورد و از من خواست که بر آن بنشینم با تعجب گفتم منکه سالمم لبخندی زد و گفت: مادرت که اینو نمیدونه سپس استدلال کرد که ممکن است از دیدن من شوکه شود و خدای ناکرده سکته کنه گفت وقتی به خونه رسیدیم آروم آروم ماجرا رو برایش تعریف میکنیم بعد میتونی ویلچرت رو برای همیشه کنار بذاری قبول کردم و دوباره بر ویلچر نشستم از این که ماهها زندانی این چرخ بودم نسبت به آن احساس بدی داشتم در دل آرزو میکردم هیچ کس دچار این زندان نشود همانطور که به کوچه منزلمان نزدیک می شدیم تپش قلبم بیشتر می شد. نمی دانستم وقتی مادرم را ببینم چه حالی پیدا خواهم کرد.

108

آیا طاقت خواهم آورد که بر ویلچر آرام بگیرم و شاهد اشک ریختن او باشم؟ نه حتماً از جا بر خواهم خاست، تا پیش قدمهایش خواهم دوید خود را به پاهایش خواهم انداخت و ملتمسانه از او خواهم خواست که دیگر گریه نکند، هرگز گریه نکند، آخرین پیچ خیابان را که پشت سرگذاشتیم به کوچه منزلمان رسیدیم همان کوچه تنگ و پر خاطره کوچه آشنا و پر یاد کودکی چه روزهای شادی را در این کوچه گذرانده بودیم. آن روزها که سالم بودم و همراه و همبازی با دیگر دختران محله در این کوچه به دنبال هم میدویدیم و شادیهایمان را با هم تقسیم میکردیم. ده بیست سی چهل پنجاه شصت هفتاد هشتاد نود صد. حالا که رسید به صد تا ما میزنیم سیصد تا آش ماش شکلی کنار باش من گرگ شده بودم و بر دیوار کاهگلی خانه مان سر می گذاشتم. چشمهایم را میبستم و تا ده میشمردم تا بچه ها قایم بشوند سپس تمامی کوچه را در پی آنها میگشتم و یکی یکی پیدایشان میکردم.

 به داخل کوچه پیچیدیم بچه ها در حال بازی بودند، به دنبال هم می دویدند و چقدر شاد بودند. پدر ایستاد و لحظه ای به بچه ها نگاه کرد. من نیز لحظه ای بازی و شادی آنها را به چشم کشیدم، به یاد روزهایی افتادم که با حسرت از پس پنجره به آنها می نگریستم و میگریستم. آن روزهایی که خانه دلم سرای غم بود. بچه ها تا مرا دیدند دست از بازی کشیدند همیشه با دیدن من بازی را رها

109

میکردند و در گوشه ای می ایستادند تا من از برابرشان دور بشوم. هیچوقت در برابر نگاه من بازی نمیکردند شاید دلشان به حال من می سوخت. حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفته بودم به نزد طبیبی میروم که طبابتش خدایی است اگر از نزد این طبیب نا امید برگردم دیگر هیچ امیدی به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا می دیدند که بر ویلچر نشسته ام پس اندوهگین پیش آمده در برابر نگاه من ایستادند و پرسیدند: پس شفا تو نگرفتی؟ البخندی زدم و گفتم با دعای خیر شما چرا ولی... هنوز حرفم تمام نشده بود که مادرم از منزل بیرون دوید تا مرا نشسته بر ویلچر دید فریاد کشید و گریست سیمین پرسید ولی چی؟!

 مادر جلوی آمد در حالیکه نگاهش پر از گریه بود. طاقت دیدن آن چشمان بارانی را نداشتم دوست داشتم از جا برخاسته خودم را به آغوشش بیاندازم و با فریاد بگویم دیگه بسه مادر! گریه بسه! لبخند بزن و شادی کن دخترت شفا گرفته. امام شافی شفاعت منو نزد خدا کرده و من شفا گرفته ام. حالا میتونم روی پاهای خودم بایستم بدوم و بازی کنم میتونم تو کارهای خونه کمکت کنم.

سیمین دوباره پرسید بگو سمیه چه اتفاقی برات رخ داده؟ خوب شدی یا نه؟ نگاهم را از مادرم چرخاندم تو چهره غمگین سیمین و پرسیدم داشتین چی بازی میکردین؟ گفت: قایم باشک گفتم کی گرگه؟ گفت هر کی تازه بیاد به بازی با خنده گفتم: این

110

دفعه رو کور خوندی این دفعه دیگه من گرگ نیستم.

از جا برخاستم و با فریاد گفتم این دفعه من شیرم شیر شیر. بچه ها با صدای بلند هلهله کشیدند و مادر نگاهش مات به پاهای ایستاده من ماند هنوز باورش نبود. تکیه اش را به دیوار داد و آرام

آرام زمزمه کرد یا امام رضا ای خدای بزرگ شکر، شکر. پدر در نگاه مات ما در خندید بچه ها دورم را گرفته بودند و یکصدا آواز میخواندند، آواز شادی و سرور.

شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت    یعنی که دعای سحری کارگر آمد

111

مخاطب

کودک ، نوجوان ، جوان

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی