گلبرگی از کرامات
۱. اطاعت باد
ابن طلحه میگوید: «وقتی که مأمون امام رضا الله را به عنوان ولی عهد و خلیفه پس از خود قرار داد بعضی از نزدیکان مأمون از این کار کراهت داشتند زیرا می ترسیدند که خلافت از بنی عباس به فرزندان فاطمه برگردد. بنا بر این از امام رضا الله متنفر شدند در حالی که عادت امام رضا این بود که هرگاه به نزد مأمون میرفت همه اطرافیان مأمون که در راهروها بودند به امام سلام می کردند و پرده ای را که مأمون پشت آن قرار داشت کنار می زدند و امام وارد می شد.
وقتی که آنها از امام متنفر گشتند به همدیگر سفارش می کردند اگر امام رضا به نزد خلیفه رفت از او روی گردانند و پرده را برایش کنار نزنند.
36
روزی در حالی که آنان نشسته بودند امام ها وارد شد. آنان بی اختیار به او سلام کردند و پرده را طبق عادت همیشه کنار زدند سپس هم دیگر را ملامت کردند که چرا از توافق خود سرپیچی کردند. آنها گفتند این بار دیگر پرده را کنار نمی زنیم.
روز بعد وقتی امام وارد شد به پا خاستند و به او سلام کردند اما پرده را کنار نزدند. ناگاه خداوند باد شدیدی فرستاد و پرده را بیش تر از همیشه بالا زد و امام داخل گشت. سپس وزش باد تمام شد و پرده در جای خود قرار گرفت وقتی امام خارج شد دوباره باد پرده را بالا زد. سپس با فرو نشستن باد پرده به جای اول خود بازگشت. در این هنگام به هم دیگر گفتند: این اتفاق را دیدید؟ گفتند: بله. سپس بعضی به بعض دیگر می گفتند این مرد نزد خدا منزلت والایی دارد و خداوند به او عنایت کرده است. ندیدید که شما پرده را بالا نزدید ولی خداوند باد را برای او فرستاد و پرده را برای او بالا زد و باد را برای او مسخر گردانید همان طور که برای سلیمان، مسخر کرده بود ؟! پس به خدمت گزاری او بازگردید که برای شما بهتر است. آنان به خدمتگزاری بازگشتند و دلبستگی آنها نسبت به امام بیشتر شد(1) .(مطالب السؤول، ص ۸۵ كشف الغمة، ج ۲، ص ۲۶۰؛ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۶۰)
37
۲ برکه شیران
روایت شده است زنی به نام زینب در خراسان ادعا کرد که از نسل فاطمه است. او بر مردم خراسان فخر می فروخت امام رضا الله از این خبر آگاه شد ولی چون نسب او را نمی دانست او را احضار کرد و نسبش را مشخص کرد. سپس فرمود: این زن دروغ گوست». زن گفت : « همانگونه که به نسب من اشکال وارد کردی من نیز به نسب تو اشکال وارد میکنم. در این هنگام غیرت علوی، وجود امام را فرا گرفت و از خلیفه خواست که این زن را بگیرد. جایی داشت که در آن شیران و درندگان را نگه داری میکرد و به برکه شیران » معروف بود.
امام رضا الله به سلطان گفت: «این زن به علی ا و فاطمه دروغ بسته است. او از نسل آنها نیست. اگر او واقعاً پاره تن فاطمه هو على الله باشد، گوشتش بر درندگان حرام است. او را در برکه شیرها بیندازید؛ اگر راستگو باشد شیرها نزدیک او نمی شوند و اگر دروغگو باشد شیرها او را میدرند. وقتی زن این سخن را شنید به امام گفت: «اگر راست میگویی خودت نزدیک آنها برو که ببینم آنها نزدیک تو نمیشوند و تو را نمی خورند .
امام بدون اینکه سخنی بگوید بلند شد. خلیفه به او گفت: «کجا می روی؟ امام فرمود: « به برکه شیرها». خلیفه و مردم پشت سر او آمدند و در را باز کردند و امام وارد شد. مردم به امام نگاه میکردند. وقتی امام وارد برکه
38
شد شیرها با احترام] روی دم خویش نشستند و امام بر سر و صورت آنها دست میکشید و آنها دم تکان می دادند. سپس خارج شد. مردم هم چنان به او نگاه می کردند. سپس به خلیفه گفت: «این زن دروغ گو را که بر علی ا و فاطمه دروغ بسته است وارد بر که کنید. اگر خودداری کرد او را مجبور سازید. مأموران زن را وارد برکه کردند و شیرها او را خوردند و نام آن زن در خراسان به زینب کذابه معروف شد که داستان او مشهور است(1).(مطالب السؤول، ص ۸۵ كشف الغمة، ج ۲، ص ۲۶۹؛ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۶۰)
مرد نقاب دار
هرثمه بن اعین از خدمت گزاران خلیفه بود ولی محبت زیادی به اهل بیت داشت و خود را از شیعیان آنان میدانست و به دستورهای امام رضا عمل میکرد و جان خویش را برای تقرب خدا نثار او می نمود.
او میگوید: روزی امام رضا الله مرا فرا خواند و فرمود: ای هر ثمه میخواهم رازی را به تو بگویم اما تا زمانی که زنده هستم آن را مخفی نگه دار که اگر در زمان حیاتم آن را فاش کنی نزد خدا دشمن تو خواهم بود. من نیز به او قول دادم تا زمانی که زنده است کسی را از آن با خبر نسازم
39
امام فرمود : بدان من چند روز دیگر، انگور و انار دانه شده ای را میخورم و میمیرم خلیفه می خواهد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد ولی خداوند او را بر این کار موفق نمی سازد زیرا زمین را بر آنها سخت می کند طوری که نمیتوانند آن را حفر کنند. همانا قبر من در فلان جاست که مشخص کردم. اگر مردم و غسل و کفن شدم خلیفه را از این موضوع آگاه ساز و به او بگو در نماز خواندن درنگ کند مرد عرب نقاب داری به سرعت با شتر خود را میرساند و از شتر پایین می آید و بر من نماز می خواند. اگر بر من نماز خواند به جایی که معین کردم برو و مقدار اندکی زمین را حفر کن در این هنگام قبر آماده ای بر تو آشکار میگردد که در آن آب سفیدی می بینی که وقتی قبر را باز کردی آب فرو می رود. آن جا محل قبر من است. پس مرا آن جا دفن کن. مبادا قبل از وفاتم کسی را از این موضوع باخبر سازی .
هر ثمه میگوید: «به خدا سوگند چند روز گذشت که امام انگور خورد و به شهادت رسید، نزد خلیفه رفتم و او را در حال گریه کردن دیدم، به او گفتم : ای امير المؤمنين ! امام رضا در مورد سخنی از من عهد و پیمان گرفته و من میخواهم امروز آن را به تو بگویم سپس قصه را از اول تا آخر برایت تعریف کنم. جریان را گفتم خلیفه از این داستان تعجب کرد و دستور داد امام غسل و کفن شود و در خواندن نماز درنگ کرد. ناگاه
40
مردی با شتر از سوی صحرا آمد و با کسی سخن نگفت او نزدیک جنازه امام رفت و بر آن نماز خواند. مردم نیز بر او نماز خواندند. سپس خلیفه دستور داد او را احضار کنند ولی او را نیافتند.
مأمون دستور داد قبری برای او پشت قبر هارون الرشيد حفر کنند ولی نتوانستند زمین آن جا را بکنند. سپس به جای ضریح فعلی رفتند. اندکی خاک را کنار زدند ناگاه قبری ظاهر شد که در ته آن آب سفیدی ایستاده بود.
خلیفه را آگاه کردم و او نیز آمد و از نزدیک قبر را مشاهده کرد. آب فرو رفت و امام آنجا دفن شد و خلیفه پیوسته از این موضوع متعجب بود و بر امام تأسف می خورد که من هرگاه تنها نزد او می رفتم میگفت : ای هر ثمه آنچه را که ابو الحسن به شما گفت برایم تکرار کن و من نیز تکرار میکردم و او مشتاقانه گوش می کرد(1).(كشف الغمة، ج ۲، ص ۲۶۵)
۴ میلاد نور
علی بن میثم میگوید: «از مادرم شنیدم که از نجمه مادر امام رضا شنیده است که می فرمود: وقتی به فرزندم حامله گشتم سنگینی حمل را احساس نمی کردم و فقط هنگام خواب، صدای سبحان الله و
41
الحمد الله و لا اله الا الله از درون شکمم می شنیدم که مرا می ترسانید و هنگامی که از خواب بیدار می شدم چیزی نمی شنیدم.
وقتی فرزندم را به دنیا آوردم او دستانش را بر زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لب هایش را حرکت داد گویا صحبت میکرد در این هنگام پدرش موسى بن جعفر له وارد شد و فرمود: کرامت پروردگار بر تو گوارا باد و نوزاد را در حالی که با پارچه سفیدی پوشانده شده بود به آغوش او دادم. او در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و سپس آب فرات طلبید و کام او را برداشت. سپس او را به من برگرداند و فرمود او را بگیر که باقی مانده خدا در زمین است(1).(عيون اخبار الرضا، ص ۱۴، الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۳۳۷)
۵ تابوت عهد
جعفر بن محمد بن یونس میگوید: «مردی به امام رضا الله نامه ای نوشت و مسائلی پرسید و می خواست از او درباره لباس چهارخانه ای که محرم آن را می پوشد و درباره سلاح رسول خدا نیز سؤال کند ولی این دو را فراموش کرده بود جواب نامه به دست او رسید. در ضمن جوابها این گونه آمده بود اشکال ندارد که محرم لباس چهارخانه بپوشد و سلاح رسول خدا نزد ما مانند
42
تابوت نزد بنی اسرائیل است که دست امامان دست به دست می گردد(1).(كشف الغمة ، ج ۲، ص ۲۹۹ ؛ وسائل الشيعة، ج ۱۲، ص ۴۸۱ بحار الأنوار، ج ۹۶، ص ۱۴۲.)
۶ خرید کنیز
سلیمان جعفری میگوید: «امام رضا الله به من گفت: کنیزی با چنین ویژگیهایی برایم بخر. من کنیزی از مردی اهل مدینه با همان صفات خریدم و پول را به صاحبش دادم و او را نزد امام آوردم و امام ه او را پسندید. چند روزی نگذشت که صاحب کنیز با گریه به من گفت: به خدا قسم خواب و قرار ندارم و لذت زندگی از من گرفته شده است! با ابو الحسن صحبت کن که کنیز را پس بدهد و پولش را بگیرد به او گفتم : من جرأت نمی کنم به او چنین چیزی بگویم اما وقتی که نزد امام رضا رفتم خودش بدون مقدمه فرمود: ای سلیمان ! صاحب کنیز می خواهد، کنیز را پس بگیرد؟ گفتم : بله. او از من خواسته از شما بخواهم کنیز را برگردانید. امام فرمود: کنیز را برگردان و پول را بگیر من اطاعت کردم.
چند روزی گذشت و صاحب کنیز مرا دید و گفت : فدایت گردم از ابو الحسن بخواه که کنیز را قبول کند که من از او سودی نمیبرم و نمی توانم به او نزدیک شوم. به او گفتم من نمی توانم چنین درخواستی از او بکنم. ولی وقتی نزد امام رفتم خودش به من فرمود: ای سلیمان
43
صاحب کنیز میخواهد کنیز را از او بگیرم و پول را پس بدهم؟ گفتم : بله. فرمود: کنیز را بگیر و پول را به او بده»(1).(. كشف الغمة، ج ۲، ص ۲۹۹، بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۶۲)
اجابت دعا
عبدالله بن مغیره میگوید من رافضی بودم و با همان حالت به حج رفتم وقتی به مدینه رسیدم شک در وجودم سایه افکند به پرده کعبه چنگ زدم و گفتم : خدایا تو از خواست و اراده من باخبر هستی مرا به سوی بهترین دین راهنمایی کن در دلم افتاد که نزد امام رضا الله بروم. به مدینه رفتم و بر در خانه او ایستادم و به غلامش گفتم : به مولایت بگو مردی از عراق دم در ایستاده است. ناگهان شنیدم که امام فرمود: ای عبدالله بن مغیره ! داخل شو !
من داخل شدم امام به من فرمود: خداوند دعوت تو را اجابت کرد و تو را به سوی دینش هدایت نمود. پس گفتم : شهادت میدهم تو حجت خدا و امین او در بین خلقش هستی »(2).(. كشف الغمة، ج ۲، ص ۲۹۹ ، الكافي، ج ۱، ص ۳۵۵؛ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۳۹)
دیدار در عرفات
محمد بن فضل میگوید: در سالی که هارون برمکیان را از بین برد و جعفر بن یحیی را کشت و يحيى بن خالد را زندانی کرد و آنها را به مصیبت گرفتار ساخت
44
ابو الحسن الله را در عرفات دیدم که ایستاده بود و دعا می کرد. سپس سرش را پایین انداخت. از او درباره دعایش سؤال کردند فرمود: داشتم برمکیان را نفرین میکردم. زیرا آنان در حق پدرم بدی کردند و خداوند امروز دعای مرا مستجاب کرد سپس مدتی نگذشت که هارون، جعفر را کشت و یحیی را زندانی کرد و اوضاعشان تغییر یافت»(1).(همان، ص ۳۰۳ عیون اخبار، ج ۲، ص ۲۲۵)
۹ ابرهای تردید
حسن بن موسی میگوید: «همراه با ابو الحسن الا به سوی زمین هایش رفتم در آسمان ابری نبود. هنگامی که بیرون آمدیم فرمود: آیا لباسهای بارانی با خود آورده اید ؟ به او گفتم : نیازی نیست زیرا ابری نیست که از باران بترسیم. سپس فرمود ولی من با خود برداشته ام و باران خواهد آمد. زیاد حرکت نکرده بودیم که ابری آمد و باران گرفت به طوری که بر خود ترسیدیم و به جز امام ها همه خیس شدند.
۱۰. زرناب
اسماعيل بن ابی الحسن میگوید: «نزد امام رضا الله بودم که با دستش خاکهای زمین را جابه جا می کرد. ناگهان قطعه هایی طلا آشکار شد. سپس با دستش بر آن کشید و ناپدید شد. به او گفتم ای کاش یک قطعه
45
از آنها را به من میدادی فرمود: هنوز وقت آن نرسیده است(1).(كشف الغمة، ج ۲، ص ۳۰۴)
۱۱. پیک سند
ابو اسماعیل سندی می گوید: «در سند بودم که شنیدم حجتی از خدا در عرب وجود دارد. از سند خارج شدم تا حجت خدا را بیابم امام رضا ها را به من معرفی کردند. نزد او رفتم در حالی که من حتی یک کلمه عربی هم بلد نبودم با زبان سندی به او سلام کردم. او نیز به زبان من جواب سلام داد و من به زبان سندی با او مشغول صحبت شدم. او نیز جواب مرا میداد به او گفتم : من در سند شنیده ام که حجت خدا نزد عرب است و من به دنبال او خارج شده ام و به من گفته اند که تو حجت خدا هستی.
فرمود: بله من هستم. سپس گفت : هر مسأله ای داری بپرس. من نیز پرسیدم. هنگامی که از نزد او برخاستم به او گفتم : من عربی سخن گفتن را بلد نیستم؛ از خدا بخواه آن را به من الهام کند. او دست بر لب هایم کشید و من از همان وقت به زبان عربی صحبت می کنم(2) .(. همان؛ الخرائج و الجرائح، ج ۱، ص ۳۳۹؛ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۵۰)
۱۲. زبان پرندگان
سلیمان جعفری میگوید: در باغ امام رضا همراه او بودم و با او سخن میگفتم که ناگاه گنجشکی مقابل او آمد
46
و شروع به جیک جیک کردن و بال زدن کرد. فرمود: می دانی این گنجشک چه می گوید؟ گفتم: خدا و رسول الله و فرزند رسولش آگاه تر هستند. فرمود: گنجشک میگوید ماری آمده و می خواهد بچه هایم را بخورد برخیز و مار را بکش من برخاستم و وارد خانه شدم ناگاه ماری دیدم و آن را کشتم(1).(كشف الغمة، ج ۲، ص ۳۰۵؛ المناقب ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ۳۳۴ بحار الأنوار، ج ۴۹، ص ۸۸)
۱۳. دعا برای فرزنددار شدن
بكر بن صالح میگوید: نزد امام رضا الله رفتم و به او گفتم : همسرم خواهر محمد بن سنان حامله است. برایم دعا کن خداوند فرزند پسری به من بدهد. فرمود: آنها دو قلو هستند. با خود گفتم نام یکی را محمد و نام دیگری را علی میگذارم بعد از اینکه از آن جا برخاستم امام مرا صدا زد و فرمود: نام یکی را علی و نام دیگری را ام عمر بگذار.
به کوفه رفتم خداوند یک پسر و یک دختر به من داده بود که نام آنها را همان طور که امام گفته بود گذاشتم و به مادرم گفتم : معنای ام عمر چیست ؟ گفت : مادرم ام عمر خوانده می شد(2) .(همان؛ بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۵۲)
47
۱۴ خبر شهادت
و شاء میگوید: «امام رضا در خراسان به من فرمود: وقتی که میخواستند مرا از مدینه به سوی خراسان خارج سازند خانواده خویش را جمع کردم و به آنها دستور دادم بر من گریه کنند تا صدای گریه آنها را بشنوم. دوازده هزار دینار به آنها دادم. سپس فرمود: دیگر هیچ گاه نزد خانواده بر نمی گردم»(1).(همان المناقب، ج ۴، ص ۳۴۰؛ اعلام الوری، ص ۳۲۵)
۱۵. کفن غلام
علی بن احمد و شاء میگوید: «از کوفه به سوی خراسان رفتم. دخترم به من گفت پدر! این پارچه را بگیر و بفروش و با پول آن برایم فیروزه بخر. آن را برداشتم و داخل وسائلم گذاشتم وقتی وارد منزلگاه شدیم دو نفر از غلامان امام رضا آمدند و گفتند: پارچه ای می خواهیم که با آن غلامی را کفن کنیم گفتم: چیزی ندارم. آنها نیز رفتند سپس برگشتند و گفتند: مولای ما به تو سلام می رساند و میگوید آن پارچه را که در فلان جاست و دخترت آن را به تو داده و گفته با پول آن برایش فیروزه بخری بده؛ و این نیز پول آن.
آن پارچه را به آنها دادم. با خود گفتم : از او مسائلی می پرسم اگر جواب داد، او امام است. آن مسائل را نوشتم و به در خانه او رفتم وقتی به آنجا رسیدم از دحام بسیاری
48
بود. من پشت در ایستادم. ناگاه خادمی خارج شد و گفت : ای احمد بن علی ! این جواب سؤالهای تو که در دست داری آنها را گرفتم دیدم درست جواب سؤالات من است»(1).(إعلام الورى، ص ۳۲۱؛ كشف الغمة، ج ۲، ص ۳۱۲ .)
۱۶ پیشگویی از قتل
حسین بن بشار میگوید: «امام رضا الله به من فرمود : همانا عبدالله، محمد را میکشد گفتم : عبدالله بن هارون، محمد بن هارون را میکشد! گفت : بله عبدالله که در خراسان است محمد بن زبیده را که در عراق است می کشد(2) .( إعلام الورى، ص ۳۲۳)
البته مناقب و کرامات امام رضا الله بعد از شهادت ایشان نیز فراوان دیده شده است که خاص و عام آن را دیده اند و موافق و مخالف به آن اقرار می کنند.
و اینها همه شمه ای از کرامات و معجزات آن امام همام است.