محل دفن من و هارون یکی است
روي عن موسى بن عمران قال : رأيتُ علي الرضا بن موسى في مسجد المدينة وهارون الرشيد يخطب قال : تروني وإياه ندفن في بيت واحد(3) ؛(.الفصول المهمة في معرفة أحوال الأئمة ، ص ۲۳۶؛ نور الأبصار في مناقب آل بيت النبي المختار . ص ۲۴۴ و جامع کرامات الأولياء ، ج ۲، ص ۳۱۲.)
موسی بن عمران میگوید: روزی علی بن موسی الرضا را در مسجد مدینه دیدم و هارون مشغول سخنرانی بود. امام به من فرمود: روزی را خواهی دید که من و هارون در یک جا به خاک سپرده می شویم.
البته در كتاب الإتحاف بحب الأشراف روایت یاد شده از موسی بن مروان نقل شده است.
251
پیشگویی امام از نحوه شهادت و محل دفن
یکی از مهمترین و البته آخرین کرامات امام رضا در دوران زندگانی خویش پیش گویی از شهادت و چگونگی جزئیات آن است که به آن اشاره می شود.
ابن حجر هیثمی شافعی در این باره می گوید:
.... و أَخْبَرَ قبل موته بأنّه يأكل عنباً و رماناً مبثوثاً و يموت ، و أن المأمون يريد دفنه خلف الرشيد، فلم يستطع فكان ذلك كله ، كما أخبر به (2) ؛(. الصواعق المحرقة ، ج ۲، ص ۵۹۳)
پیش از مرگش خبر داد که او انگور و اناری میخورد و بر اثر آن می میرد و مأمون میخواهد او را پشت رشید (پدرش ) دفن کند، ولی نمی تواند. تمام این ها رخ داد، چنان که حضرت خبر داد.
پیش گویی از نحوه شهادت و محل دفن و سایر اتفاقات را اباصلت هروی و
278
هر ثمه بن أعين هر کدام به صورت جداگانه از امام رضا الله روایت کرده اند که به هر دو روایت اشاره میشود.
روایت اباصلت هروی
اباصلت یکی از ملازمین امام رضا الله جریان شگفت آوری را از امام رضا نقل می کند. این ماجرا افزون بر این که حاکی از علم و اطلاع امام از آینده است. پاسخی نیز به برخی از دروغهای تاریخی و بعضی از مورخینی است که سعی در تبرئه مأمون داشته و نمیخواهند وی را قاتل امام معرفی کنند، با این که این روایت از دو طریق شیعه و اهل سنت نقل شده و چنین تصوراتی را کنار می زند و تصویری روشن و شفاف از مظلومیت امام رضا را به نمایش می گذارد.
این جریان به اندازه ای شگفت آور است که ملا عبدالرحمن جامی حنفی قبل از نقل این ماجرا میگوید و از آن جمله کرامات و خوارق عادت خوارقی است که از اباصلت هروی روایت کرده اند ...(1).(شواهد النبوة، ص ۳۸۹) و سپس به نقل این ماجرا می پردازد.
اباصلت میگوید روزی نزد امام رضا الله ایستاده بودم حضرت به گنبدی که بر قبر هارون الرشید بنا شده بود نگاه کرد و به من فرمود به آنجا برو و از چهار جانب آن مقداری خاک بیاور. اباصلت میگوید به دستور امام به آنجا رفتم و مقداری خاک آوردم. امام خاک را بویید و به زمین ریخت و فرمود: به زودی در این مکان برای من قبری حفر میکنند که در آن سنگی ظاهر میشود هر چه تلاش میکنند آن سنگ را بشکنند نمی توانند هر کلنگی که در خراسان باشد نیز توان خرد کردن این سنگ را ندارد. سپس امام فرمود: از فلان جا خاک بیاور رفتم و خاک آوردم . امام فرمود: قبر مرا در این نقطه حفر میکنند و به آنها بگو تا هفت پله قبر را حفر کنند و به مقدار دفن یک انسان ، انتهای قبر را توسعه دهند و اگر از این کار جلوگیری کردند، درخواست کنید تا لحدی را حفر کنند و وسعت آن دو ذراع و یک وجب (تقریباً یک متر) باشد.
279
خداوند متعال آن را به رحمت و عنایت خود توسعه خواهد داد.
هنگام حفر قبر، بالای سر من رطوبتی نمایان میشود، سخنی را به تو یاد میدهم با آن کلام سخن بگو تا آن رطوبت و آب بجوشد و لحد پر از آب شود و در آن ماهیان کوچکی خواهی دید این نان را که به تو میدهم خردکن و در آب انداز تا ماهیان آن را بخورند به گونه ای که چیزی از آن باقی نماند ناگهان ماهی بزرگی بیرون می آید و ماهیان کوچک را میخورد، سپس غایب میشود دست به آب نزن و به آن چه به تو یاد دادم سخن بگو تا آب کم شود به گونه ای که چیزی از آن باقی نماند، آن چه را به تو گفتم در حضور مأمون انجام بده.
امام فرمود: ای اباصلت فردا نزد مأمون خواهم رفت هنگام بیرون آمدن از پیش مأمون اگر چیزی بر سر خود ننهاده بودم با من سخن بگو و اگر چیزی بر سر خود انداخته بودم با من سخن مگو اباصلت میگوید صبح روز بعد، امام رضا لباسهای خود را پوشید و منتظر نشست تا غلام مأمون دنبال امام آمد. حضرت بر مأمون وارد شد، در برابر مأمون ظرفهایی از میوه قرار داشت و خوشه ای انگور در دست داشت و مشغول خوردن آن بود امام که بر او وارد شد، به پا خاست و با امام معانقه کرد و میان چشمان امام را بوسید و حضرت را نشاند و خوشه انگوری را که در دست داشت به امام داد و گفت: ای فرزند رسول خدا از این انگور مرغوب تر دیده ای؟ [امام فرمود: انگور نیکو در بهشت است. مأمون گفت: از این انگور بخورید. امام ، فرمود : مرا معاف بدار مأمون اصرار کرد و گفت : چرا نمی خوری؟ مگر به ما شک داری؟ این جملات را گفت و خوشه را از امام گرفت و مقداری از آن را خورد و بار دیگر آن را به امام داد. حضرت دو سه دانه از آن را خورد و بقیه را انداخت و از جای خود برخاست ، مأمون گفت: به کجا می روی؟ امام فرمود: به آنجا که فرستادی اباصلت میگوید : امام چیزی بر سر مبارک خود انداخته بود و از مجلس مأمون بیرون آمد با ایشان سخن نگفتم آن حضرت به خانه خود آمد و فرمود: در منزل را ببند و سپس به اندرونی رفت و خوابید من نیز در خانه با حالتی از غم
280
و اندوه ایستاده بودم ناگهان دیدم جوانی زیبارو و مشکین موی شبیه امام رضا وارد خانه شد، با عجله نزد او رفتم و پرسیدم از کجا وارد منزل شدی ؟ در بسته بود؟ فرمود: کسی که مرا به یک لحظه از مدینه به این جا آورد.
پرسیدم: تو کیستی؟ فرمود: من حجت خدا محمد بن علی هستم. سپس نزد پدر بزرگوارش رفت و مرا نیز به داخل اتاق دعوت کرد چون امام رضا وی را دید از جای خود برخاست و معانقه کرد و آن حضرت را در آغوش کشید و میان چشمان فرزندش را بوسید و با یکدیگر پنهانی سخن میگفتند و پس از آن بر لبان امام رضا کفی سفیدتر از برف ظاهر شد که محمد بن علی آنها را می مکید و سرانجام دست در میان لباس پدر برد و چیزی شبیه گنجشک از سینه امام بیرون آورد و برد و امام رضا درگذشت.
محمد بن علی گفت: ای اباصلت بلند شو و از خزانه ، آب و تخته بیاور. به ایشان گفتم: در خزانه نه آب است و نه تخته امام فرمود هر چه می گویم آن را انجام بده . به خزانه رفته و آب و تخته را یافتم و آنها را آوردم.
خواستم آن حضرت را کمک کنم فرمود اباصلت فرد دیگری مرا یاری می دهد. امام جواد آن حضرت را غسل داد و فرمود در خزانه جامه دانی است در آن کفن و حنوط میباشد آنها را برایم بیاور اباصلت می گوید: به خزانه رفتم و جامه دان را دیدم ولی هرگز آن جا نبود کفن و حنوط را آوردم. امام جواد پدر را کفن کرد و بر بدن آن حضرت نماز خواند و به من فرمود تابوت را بیاور گفتم می روم و به نجار میگویم تابوتی بسازد امام فرمود: به خزانه برو، به آنجا رفتم و تابوتی دیدم که تا به حال در آنجا نبود آن را آورده و امام را در تابوت نهاد و شروع به خواندن دو رکعت نماز نمود که ناگهان در میان نماز تابوت از جای خود بلند شد و سقف خانه شکافته شد و تابوت از آنجا بالا رفت گفتم ای فرزند رسول خدا! مأمون می آید و جنازه را درخواست میکند. امام فرمود: خاموش باش که تابوت بر می گردد و به من فرمود اباصلت اگر پیامبری در مشرق مرده باشد و وصی او در
281
مغرب جان دهد خدای متعال میان اجساد و ارواح آنها را جمع خواهد کرد.
اباصلت میگوید سخن امام تمام نشده بود که سقف خانه شکافته شد و تابوت بازگشت. امام جواد جنازه را از داخل تابوت بیرون آورده و بر فراش خوابانید گویی اصلاً امام را غسل و کفن نکرده اند، سپس فرمود: برخیز و در را باز کن. اباصلت میگوید زمانی در را باز کردم مأمون و غلامان وی با غم و اندوه و گریه وارد منزل شدند و گریبان خود را پاره میکردند و بر سر و صورت خود می زدند و مأمون ندای « يا سيداه ! فُجِعْتُ بك يا سيداه ! : آقاجان به مصیبت مرگ تو دچار شدم.» سر می داد . بعد از آن به کفن و تجهیز بدن مطهر امام مشغول شدند. وی دستور داد قبری برای امام رضا حفر کنند. اباصلت میگوید من حاضر بودم و آن چه را امام رضا فرموده بود کاملاً محقق شد. هنگامی که مأمون آب و ماهیان را مشاهده کرد، گفت: امام رضا بعد از وفات نیز همانند دوران حیاتش عجایب و خوارق عادت دارد. یکی از نزدیکان مأمون گفت میدانی این واقعه اشاره به چیست ؟ اشاره به آن است که مثل ملک شما بنی عباس با وجود کثرت و طول مدت خلافت شما، مانند این ماهیان می باشد مأمون در تأیید این تفسیر گفت: راست میگویی .
اباصلت میگوید: طبق دستور امام رضا عمل کردم و سخنی را که به من آموخته بود هنگام ظاهر شدن آب در قبر خواندم زمانی که مأمون از دفن امام فراغت یافت گفت: آن سخن را به من یاد بده گفتم آن جملات را در همان لحظه فراموش کردم و واقعاً نیز فراموش کرده بودم مأمون از این سخن خشمگین شد و دستور داد مرا به زندان بیفکنند و مدت یک سال با سختی و مشقت در زندان به سر می بردم تا آن که اوضاع و شرایط بسیار بر من سخت شد و عرضه داشتم: خدایا! به حق محمد و آل محمد مرا فرج و گشایشی روزی کن اباصلت می گوید: هنوز دعای من تمام نشده بود که محمد بن علی الرضا را دیدم نزد من آمد و فرمود: دل تنگ شده ای ؟ اباصلت گفت آری به خدا سوگند! فرمود: برخیز و بدین سان مرا از زندان بیرون آورد با این که نگهبانان و غلامان مرا میدیدند ولی قدرت گفتگو کردن و یا
282
جلوگیری از رفتن ما را نداشتند. هنگامی که امام جواد مرا از زندان بیرون آورد به من فرمود: برو که در امان خدای متعال هستی و از این پس نه مأمون را خواهی دید و نه او تو را خواهد دید اباصلت میگوید: تاکنون مأمون را ندیده ام(1).(. إثبات الوصية ، ص ۱۸۱ - ۱۸۲ : شواهد النبوة، ص ۳۸۹ - ۳۹۲ تاريخ روضة الصفا، ج ۳، ص ۴۹ - ۵۲ و تاريخ حبيب السير في أخبار أفراد بشر ، ج ۲، ص ۸۸-۹۱)
روایت هرثمه بن أعين :
هرثمة بن أعين، وكان من خدام الخليفة عبد الله المأمون، إلا أنه كان محباً لأهل البيت الغاية و يجد نفسه من شيعتهم وكان قائماً بخدمة الرضا و جمع مصالحه مؤثراً لذلك على جميع أصحابه مع تقدمه عند المأمون و قربه منه . قال : طلبني سيدي أبو الحسن الرضا في يوم من الأيام.
فقال لي : يا هرثمة ! مُطَّلِعُكَ على أمر يكون سِراً عندك لا تُظهِرُهُ لأحدٍ مدة حياتي، فان أظهرته حال حياتي كنتُ خصيماً لك عند الله ، فَحَلَفْتُ له أني لا أتفوه بما يقوله لي مدة حياته .
فقال لي : اعْلَمْ يا هرثمة ! أنّه قد دنى رحيلي و لحوقي بجدي و آبائي و قد بلغ الكتاب أجله و إنِّي أُطْعِمُ عِنَباً و رماناً مفتوناً ، فأموت و يقصد الخليفة أن يجعل قبري خلف قبر أبيه الرشيد وأن الله لا يقدره على ذلك .
وأن الأرض تشتد عليهم فلا تعمل فيها المعاول و لا يستطيعون حفرها . فاعلم يا هر ثمة ! إنّما مدفني في الجهة الفلانية من الحد الفلاني بموضع عينه له عنده ، فإذا أنا مِتُّ وَجُهِزْتُ فأعْلِمه بجميع ما قلته لك ليكونوا على بصيرة من أمري و قُلْ له : إن أوْضَعْتَ في نعشي وأرادوا الصلاة عليَّ فلا يُصلّي عَليَّ وَلْيَتَانَّ بي قليلاً ، فإنّه يأتيكم رجل عربي متلثم على ناقة له مسرع من جهة الصحرا عليه وعثاء السفر، فينيخ راحلته و ينزل
283
عنها فيصلى على وصلوا معه علي ، فإذا فَرَغْتُم من الصلاة علي و حملتموني إلى مدفني الذي عينته لك ، فاخفر شيئا يسيراً من وجه الأرض تجد قبراً مطبقاً معموراً في قعره ماء أبيض إذا كشف عنه الطبقات نضب الماء فهذا مدفني، فادفنوني فيه . الله الله يا هرثمة ! أن تخبر بهذا أو بشيء منه قبل موتي . قال هر ثمة . فوالله ! ما طالت أيامه حتى أكل الرضا عند الخليفة عنباً ورماناً مفتوناً فمات ... (إلى أن قال)
قال هرثمة : فدخلتُ على عبد الله المأمون لما رفع إليه موت أبي الحسن الرضا فوجدتُ المنديل في يده و هو يبكي عليه فقلت : يا أمير المؤمنين ! ثُمَّ كلام أتاذن لي أن أقوله لك ؟
قال : قل ، قلت : إنّ الرضا أسرَّ إلي في حياته بأمر و عاهدني أن لا أبوح به لأحد إلا لك عند موته وقصصت عليه القصة التي قالها من أولها إلى آخرها ، و هو متعجب من ذلك ، ثم أمر بتجهيزه و خرجنا بجنازته إلى المصلى و تأنينا بالصلاة عليه قليلاً ، فإذا بالرجل قد أقبل على بعير من جهة الصحراء ، كما قال و نزل ولم يُكَلِّمْ أحداً فصلى عليه الناس معه وأمر الخليفة بطلب الرجل فلم يروا له أثر ولا لبعيره .
ثم إن الخليفة قال : نحفر له من خلف قبر الرشيد، فقلت له : يا أمير المؤمنين ! ألَمْ تُخبرك بمقالته ؟ قال : نريد ننظر إلى ما قاله لك . فعجز الحافرون فكانت الأرض أطلب من الصخر الصوان و عجزوا عن حفرها و تعجب الحاضرون من ذلك .
و تبين للمامون صدق ما قلته له عنه فقال : أرني الموضع الذي أشار إليه ، فجئت بهم إليه فما كان إلا أن كشف التراب عن وجه الأرض فظهرت الأطباق فرفعناها فظهر من تحتها قبر معمول و إذا في قعره ماء أبيض و علمت الخليفة فحفروا قبره على الصفة التي ذكرتها له و أشرف عليه المأمون و أبصره . ثُمّ إنّ ذلك الماء نَشَف من وقته فواريناه و رددنا
284
فيه الأطباق على حالها و التراب و لم يزل الخليفة المأمون يتعجب بما رأى و مما سمعه مني ويتأسف عليه و يندم و كلما خَلَوْتُ في خدمته يقول لي : يا هرثمة ! كيف قال لك أبو الحسن الرضا ؟ فأعيد عليه الحديث فيتلهف و يتأسف و يقول : إنا لله و إنا إليه راجعون(1)».(. مطالب السؤول في مناقب آل الرسول ، ص ۳۰۰ - ۳۰۲؛ الفصول المهمة في معرفة أحوال الأئمة . ص ۲۵۰؛ الكواكب الدرية في تراجم السادة الصوفية ، ج ۱، ص ۲۶۶؛ نور الأبصار في مناقب آل بيت النبي المختار ، ص ۲۴۴؛ الأنوار القدسية ، ص ۳۹ و مفتاح النجا في مناقب آل عبا ل ، ص ۸۲.)
ترجمه : زمانی که مأمون به جهت بیماری قادر بر خواندن نماز عید نبود از امام رضا خواست که حضرت اقامه نماز نماید امام نیز با پیراهنی کوتاه و سفید و عمامه سفید و عصا به دست روانه نماز شد و در میان راه با صدای بلند می فرمود
السلام على أبوي إبراهيم وإسماعيل ، السلام على أبوي محمد و علي السلام على عباد الله الصالحين ؛
سلام بر دو پدرم ابراهیم و اسماعیل سلام بر دو پدرم محمد و علی، سلام بر بندگان صالح خدا.
در این لحظات مردم به سمت امام هجوم آورده و بر دست ایشان بوسه می زدند و از او تجلیل و احترام میکردند در این هنگام خبر به خلیفه رسید که اگر این وضعیت ادامه یابد خلافت از دست تو خارج خواهد شد. مأمون شخصاً وارد عمل شد و خود را به سرعت به امام رساند و نگذاشت حضرت نماز را اقامه کند. پس از این جریان ، امام راز و اسرار مهمی را به هرثمه بن اعین یکی از خادمین مامون و از دوستداران اهل بیت، فرمود. هر ثمه میگوید روزی سرورم ابو الحسن علی بن موسى ] الرضا مرا طلبيد به من فرمود: ای هرثمه میخواهم تو را از مطلبی آگاه سازم که باید نزد تو پنهان بماند و تا زنده ام آن را برای کسی فاش نسازی اگر چنین نکنی، من دشمن تو پیش خدا خواهم بود. هر ثمه گفت: سوگند خوردم تا امام رضا ) زنده است درباره این مطالب لب به سخن نگشایم.
285
امام فرمود: ای هرثمه سفر آخرت و ملحق شدنم به جد و پدرانم نزدیک شده، اجلم فرا رسیده و من بر اثر خوردن انگور و انار مسموم، از دنیا خواهم رفت. خلیفه قصد دارد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد، اما خداوند راضی نخواهد شد و زمین اجازه نمیدهد تا مأمون چنین کاری کند و هرچه تلاش کنند تا زمین را حفر نمایند و مرا پشت قبر هارون دفن کنند بر این کار قادر نخواهند بود و این مطلب را بعدها خواهی دید.
ای هرثمه محل دفن من در فلان جهت است. پس از وفات و تجهیز من برای دفن ، مأمون را از مسائلی که برایت گفتم آگاه کن تا مرا بیشتر بشناسد و به او بگو هنگامی مرا در تابوت گذاشتند و آماده نماز کردند کسی بر من نماز نخواند و اندکی صبر کنند تا عرب ناشناس نقاب داری که گرد و غبار سفر دارد به سرعت از صحرا به طرف جنازه من می آید و مرکبش را میخواباند و از آن پایین می آید و بر جنازه من نماز می گزارد. شما نیز با او به نماز بایستید و پس از نماز جنازه مرا در فلان مکانی که مشخص کرده ام دفن کنید. همین که مقداری از زمین را حفر کردید، قبری را آماده و آباد می یابید که در عمق آن آب زلالی وجود دارد اگر سنگهای طبق شده را بردارید آب از آن جا خواهد جوشید همان جا محل دفن من است و مرا در آنجا به خاک بسپارید. ای هرثمه وای بر تو که این مطالب را قبل از وفاتم به کسی بگویی.
هر ثمه می گوید: دیری نپایید که تمام این جریانات اتفاق افتاده و (امام) رضا نزد خلیفه انگور و انار مسموم تناول کرد و از دنیا رفت.... هر ثمه می گوید: طبق فرموده امام رضا ، که فرمود بعد از وفات و تجهیز جنازه ام این مطالب را به مأمون بگو، بر مأمون وارد شدم دیدم در فراق امام رضا الله دستمال در دست دارد و گریه میکند. به وی گفتم ای خلیفه اجازه میدهید مطلبی را بگویم؟ مأمون گفت: بگو گفتم: (امام) رضا در دوران حیاتش رازی را به من فرمود و از من پیمان گرفت آن را تا هنگامی که زنده است برای کسی جز برای تو بعد از مرگش بازگو نکنم آنگاه قضیه را برای مأمون بازگو کردم وقتی مأمون از این قضیه اطلاع یافت شگفت زده شد سپس
286
دستور به تجهیز و آماده کردن جنازه امام داد و همراه وی آماده خواندن نماز بر جنازه شدیم که در این هنگام فردی ناشناس با همان مشخصاتی که امام گفته بود از ناحیه صحرا به سمت جنازه مطهر آمد و با کسی گفتگویی نکرد و بر جنازه امام نماز گزارد و مردم نیز با وی نماز خواندند خلیفه دستور داد وی را شناسایی کرده و نزد وی بیاورند اما نه اثری از وی بود و نه از شترش آنگاه خلیفه دستور داد پشت قبر هارون الرشید قبری حفر کنند. هر ثمه به خلیفه گفت: آیا شما را از سخنان علی بن موسی الرضا آگاه نساختم ؟ مأمون گفت میخواهیم ببینیم سخن وی راست است یا خیر ؟!
در این هنگام نتوانستند قبر را حفر کنند و گویی زمین از صخره نیز سخت تر شده بود به گونه ای که شگفتی حاضران را برانگیخت. این جا بود که مأمون به صدق سخن على بن موسى الرضا پی برد و به من گفت: مکانی را که علی بن موسی الرضا از آن خبر داده به من نشان بده محل را به وی نشان دادم همین که خاک را کنار زدیم قبر آماده ای را با همان مشخصاتی که حضرت فرموده بود، مشاهده کردیم.
زمانی که مأمون این وضعیت را دید بسیار شگفت زده شده که ناگهان آب به اعماق زمین فرو رفت و آن مکان خشکید. سپس امام را داخل قبر نهادیم و خاک بر پیکر آن حضرت ریختیم. پس از این جریان خلیفه همواره از ماجرایی که دیده و مطالبی که از من شنیده بود شگفت زده بود و تأسف و حسرت میخورد و هر زمان با وی خلوت می کردم از من تقاضا میکرد قضیه را بازگو کنم و من چنین می کردم و تأسف وی مضاعف می شد و جمله « إنا لله و إنا إليه راجعون» را بر زبان می آورد.
سخن محمد بن طلحه شافعی :
وی پس از نقل این جریان می گوید
فانظر إلى هذه المنقبة العظيمة و الكرامة البالغة التي تنطق بعناية الله ، عز وجل ، و إزلاف مكانته عنده(1) ؛(مطالب السؤول في مناقب آل الرسول ، ص ٣٠٢.)
به این منقبت بزرگ و کرامت والایی که گویای عنایت الهی و تقرب علی بن موسی نزد خداوند ، عز وجل، است بنگر