یا ضامن آهو  ( صص 88-14 ) شماره‌ی 2328

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

به خود که آمد صورتش خیس خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود ولی در گلویش احساس سبکی خاصی میکرد، همان احساسی که وقتی شبهای تنهایی زیر لحاف مندرس و سنگینش ، پس از یک گریه طولانی به او دست می داد. آرام آرام شده بود ولی هنوز در گلویش فریادی را حس می کرد که یکی از زائران آن را در حنجره اش ناکام گذارد. حرفهای زائر آقا را به صورت زمزمه هایی مبهم میشنید. چادرش را بیشتر به روی صورت کشید ولی زائر تلاش میکرد با دستش چادر را از روی صورت او کنار زند و سعی داشت به هر ترتیبی که شده نماز امام موسی کاظم (ع) را به او آموزش دهد. - چرا این قدر گریه و ضجه میکنی و نمیگذاری زائران دیگر ، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسی کاظم (ع) را بخوان ، حاجتت حتماً برآورده می شود!

متن

گرهی بر پنجره فولاد

به خود که آمد صورتش خیس خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود ولی در گلویش احساس سبکی خاصی میکرد، همان احساسی که وقتی شبهای تنهایی زیر لحاف مندرس و سنگینش ، پس از یک گریه طولانی به او دست می داد.

آرام آرام شده بود ولی هنوز در گلویش فریادی را حس می کرد که یکی از زائران آن را در حنجره اش ناکام گذارد. حرفهای زائر آقا را به صورت زمزمه هایی مبهم میشنید. چادرش را بیشتر به روی صورت کشید ولی زائر تلاش میکرد با دستش چادر را از روی صورت او کنار زند و سعی داشت به هر ترتیبی که شده نماز امام موسی کاظم (ع) را به او آموزش دهد.

- چرا این قدر گریه و ضجه میکنی و نمیگذاری زائران دیگر ، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسی کاظم (ع) را بخوان ، حاجتت حتماً برآورده می شود! » .

با آن که تازه آرامش یافته بود ، ناگهان بغضی سنگین در گلویش خزید چادرش را روی صورت کشید و دست راستش را داخل جیب کرد. میخواست ببیند تکه پارچه سبزی که با خودش برای بستن دخیل آورده بود هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد به صورتش نزدیک کرد بی صدا با اشکهایش شستشو داد مقابل چشمانش گرفت و با دقت در آن نگریست گویا درون پارچه نور امیدی میدید و شاید کلید مشکلاتش را!

تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تکه پارچه خلاصه کرد آن را داخل جیب پیراهنش درست روی قلبش گذاشت و دست چپش را روی قلب خود قرار داد. می خواست ضربه های قلبش هم به پارچه التماس کنند!

خودش را جمع و جور کرد دستش هنوز روی قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور کرد ، کفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیک شد. آن روز ، روز زیارتی آقا علی بن موسی الرضا (ع) و نزدیک شدن به پنجره فولاد کار بسیار سختی بود. گوشه ای را پیدا کرد ، کفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبی که بود به پنجره فولاد رسانید. با وجود این که برایش بسیار سخت بود ولی هنوز دست چپش روی پارچه و قلبش قرار داشت دیگر فاصله ای بین صورت خود و پنجره طلا نمیدید صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود برای دخترش دعا کرد.

دختر او از یک سال و نیم پیش به قول پزشکان به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوی تمام قوم و خویش ، حالا به حال و روزی افتاده بود که همه با دلسوزی و ترحم نگاهش میکردند. درست مثل یک آدم برفی که در گرمای خورشید قرار گیرد ، در حال آب شدن بود.

دستش را آرام از روی قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد ولی اثری از پارچه سبز ندید برای چند لحظه دنیا دور سرش چرخید به خود آمد هر چه سعی کرد پارچه را نیافت سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان که تمنای وصال پنجره فولاد را داشتند به آن فشار می داد. برای لحظاتی نفسش گرفت. صدای زائرین را میشنید که می گفتند: «خانوم ، زیارت کردی ، بیا عقب ، ما هم زیارت کنیم! .

نمی دانست چه کند؟ میخواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد ، به زبان جاری کند ولی حالا چه کند؟ نزد آقا التماس میکرد حالا دیگر برای یافتن پارچه سبز خود التماس می نمود و از آقا کمک میخواست ناگهان فکری به ذهنش رسید. گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمرکز کرد و پارچه را کشید پس از لحظه ای ، تکه ای از چارقد در دستش بود حالش را نمی فهمید، می خواست محکمترین جای پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند.

در مقابل صورتش جایی را یافت گوشه چارقدش را که حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود ، در دست گرفت و آن را گره زد.

به هر سختی که بود خودش را از میان جمعیت بیرون کشید. به طرف سقاخانه رفت آبی به سر و صورتش زد. درست روبه روی پنجره فولاد با فاصله چند متری ، نشست و به آن خیره شد. از دور پارچه ای را که به پنجره بسته بود میدید ناگهان مشاهده کرد که یکی دو تن از خدام حرم مشغول پراکنده کردن مردم از جلوی پنجره فولاد هستند چند نفری هم با تیغ و قیچی به آن نزدیک شدند و همه گره ها را باز کردند مردم تمام گره های باز شده را به عنوان تبرک میبردند خودش میدید که تکه چارقدش در دست خانم مسنی بود که آن را بر سر و صورتش میکشید!

برغم همه خستگی ، حال خوبی داشت. احساس میکرد آقا حاجتش را برآورده کرده است. خم شد که کفشهایش را از روی زمین بردارد ناگهان دستش به پارچه سبز خود که در کفشش جا گرفته بود ، خورد مانند کسی که گم شده اش را یافته باشد ، دیگر

در پوست خود نمی گنجید کفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد بالاسر آقا خیره ماند.

باد ملایمی سبکی اش را صد چندان کرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام

شده بود، آرام آرام دست چپش را باهستگی بر محل گره گذاشت. باور می کرد که گرهش واقعاً باز شده است؛ باور میکرد که اثری از گرهش وجود ندارد جای خالی گره ، آرامشش را چندین برابر کرد بی اختیار سرش را بر روی دست راستش قرار داد و پلکهایش را بر روی هم گذاشت.

قطرات اشک ، آهسته صورتش را می پوشانید. در حالی که لبهایش مدام بر هم میخوردند زائرین دیگر ، بوضوح می شنیدند که او با خود میگفت: « اَلسَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الامامُ الشَّهِيدُ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الإِمَامُ الْهَادِي أَشْهَدُ أَنَّكَ تَشْهَدُ مَقَامِي وَ تَسْمَعُ كَلامِي وَ تَرُدُّ سَلامِي وَ أَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزُوقٌ ... » .

فلکه آب کجاست؟

صورتش گر گرفته و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. خودش را بسختی سرزنش میکرد و زیر لب میگفت: «کاش به حرف دخترم گوش کرده بودم و منتظر میماندم تا خودش مرا به زیارت آقا بیاورد! » . همیشه همین که صحبت از زیارت امام رضا (ع) می شد، می گفت: آقا باید آدم را طلب کند من بارها شده ، ناگهان راهی زیارت شده ام و گاهی هم از کنار صحنها گذشته ام ولی توفیق زیارت نصیبم نشده است » . علیرغم اضطراب و نگرانی ، در اعماق دلش ، امید به پابوسی آقا، موج می زد. در پیاده روی مشرف به بست شیخ بهایی به دیوار تکیه کرد و تک تک زائران را زیر نظر گرفت.

با خودش روزهایی را تجسم مینمود که تنها با پای پیاده ، مسافتی طولانی را جهت تشرف به حرم مطهر طی میکرد و باز با همان پا پس از زیارت بر میگشت و خم هم به ابرو نمی آورد ، ولی حالا به روزی افتاده است که باید حتماً یکی از آشنایانش او را برای زیارت همراهی کند.

 یکی دو سال قبل وقتی همسرش هنوز زنده بود، فرسودگی خیلی ناراحتش نمی کرد ولی از روزی که او دارفانی را وداع کرد، دست نگر بچه هایش - که هر یک به قول خودشان خروارها گرفتاری داشتند شده بود. به همین علت به محض این که دخترش از خانه بیرون رفت او

هم خود را سریع برای پابوسی آقا آماده کرد و از خانه بیرون زد.

دستمال چهارخانه ای همسرش را که در طول حیاتش هر وقت به زیارت مشرف میشد با خود میبرد و به ضریح میمالید و همواره در جیب پیراهنش میگذاشت و شبها هم زیر متکایش قرار میداد و آن را موجب آرامش خود می دانست و اکنون او ، به عنوان یادگاری گران قدر همواره در جیب و همراه خود کرده بود در آورد جلوی بینی اش گرفت و آن را خوب بویید و سپس بر روی عرق پیشانی خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشک زدود و آه سرد سینه اش را با قطره اشک دیگری بیرون داد و با بغض در گلو گفت: «السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا!».

ناگهان دختر خانمی به طرف او آمد ، رو به او کرد و گفت: مادرجان! چرا اینجا ایستاده اید؟ حالتان خوب نیست؟ تمام نیرویش را در لبهای خشکیده اش جمع کرد و گفت: فلکه آب ، کجاست؟ دختر خانم پرسید: می خواهید به فلکه آب بروید؟ و پیرزن پاسخ داد: می خواستم به پابوس آقا بروم ، ولی گم شده ام و با کشیدن آهی ، اضافه کرد: وقتی مثل شما جوان بودم هر روز با همسر خدابیامرزم به زیارت آقا می آمدم ولی حالا... دختر خانم با گشاده رویی گفت من هم دارم به زیارت می روم اگر مایلید میتوانید با من بیایید گویا تمام دنیا را یکباره به او داده بودند! چند بار خدا را شکر کرد و در کنار دختر به راه افتاد.

حال غریبی داشت میخواست هر چه زودتر ضریح را مشاهده کند، دلش برای ضریح تنگ شده بود نسیم بسیار ملایمی ، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردی داجی با اکران

خاطر مراعات حال پیرزن ، بسیار آرام قدم بر می داشت. آن دو صحنین را پشت سر گذاشتند و به مدخل ورودی صحن آزادی رسیدند. پیرزن در حال و هوای خودش بود صدای قلبش را که بشدت می تپید و برایش احساس خوشایندی ایجاد کرده بود میشنید و مرتب خدا را شکر و از آقا تشکر میکرد. ناگاه صدای دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان می خواهید از اینجا خودتان بروید؟ دوباره نگرانی به سراغش آمد. با خود گفت نکند این دختر خانم از راه رفتن آرام من ، رنجیده است؟ در همین فکر بود که او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر می روم، اگر مایل هستید میتوانید با من بیایید. پیرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعایش گشود.

هر دو وارد حرم شدند و به خیل زائرین پیوستند. پیرزن که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید آهسته آهسته خود را به نزدیک پله های دار السعاده رسانید و در آنجا نشست و پس از استراحتی کوتاه ، تمام حواسش را متوجه زیارت کرد و برای خلوت با خود، خدا و آقای خود به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز خود ، دختر خانم را دید که غرق در راز و نیاز با امام رضا (ع) است خود را به او نزدیکتر و او را متوجه خود نمود. او هم که میخواست شروع به خواندن زیارتنامه کند، در حالی که در صدایش لرزشی وجود داشت از پیرزن پرسید: می خواهید بلندتر بخوانم؟ و او هم که از خدا می خواست ، گفت: البته که می خواهم!

پس از پایان زیارتنامه دختر خانم همچنان مشغول راز و نیاز خود بود ولی پیرزن مضطرب نشان میداد از سویی میخواست از او ، جهت

 بازگشت به خانه راهنمایی بخواهد و از سوی دیگر دلش نمی آمد خلوت او را به هم بزند خدا خدا میکرد که مناجات و زیارتش تمام شود، چون تنها دخترش ، اطلاعی از بیرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشای ضریح شده بود که ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلکه آب می روم اگر زیارتتان تمام شده میتوانم شما را تا آنجا همراهی کنم پیرزن چادرش را بسرعت جمع وجور کرد و همراه او به راه افتاد.

دختر خانم برای گذاشتن زیارتنامه به داخل جا کتابی از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرین ناپدید شد. لحظاتی گذشت اما از او خبری نشد. دوباره دلهره سراپای وجودش را فراگرفت و زیر لب زمزمه کرد یا علی ابن موسی الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ یا ضامن آهو! چه کنم؟ در همین گیر و دار بود که دختر خانم را از پشت سر دید. خوشحال شد، خودش را سریع از بین زائرین به او رسانید و پشت سرش به حرکت درآمد. از دار السعاده بیرون آمدند و زیر ایوان طلا قرار گرفتند. بآرامی به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولی کس دیگری بود! همراه او نبود با دست پاچگی پرسید: فلکه آب ، کجاست؟ پاسخ او نشان می داد که فارسی نمیداند ناامیدانه تصمیم گرفت هر طور که هست، خودش برگردد.

عزمش را جزم کرد به خودش دلداری میداد که این راهها را سالهای سال بارها طی کرده ام امام رضا (ع) هم کمک میکند! هر طور شده فلکه آب را پیدا میکنم داخل صحن آزادی به دور خودش می چرخید به نظرش تمام درهای خروجی مثل آن دری بود که از آن به داخل صحن یا گذاشته بود. تصمیم گرفت بای بشود حال آن

صورت خود بزند. پس از لحظاتی ، جلوی یکی از شیرهای آب داخل صحن آزادی بود که دستی به شانه اش زده شد و در پی آن، صدایی گفت: مادرجان صدا آشنا بود و با خودش آرامش خاصی را به همراه آورد

سریع برگشت دختر خانم ادامه داد چطور شد؟ تصمیم گرفتید تنها بروید؟ گویی آقا امام رضا (ع) یک بار دیگر به او جانی تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوی فلکه آب گام بر می داشتند.

در طول راه پیرزن از بچه ها نوه ها و همسرش و بویژه از دستمال به یادگار مانده از او که برای آن مرحوم بسیار عزیز بود و هر بار که به حرم مشرف میشد آن را به ضریح متبرک میکرد و هرگز آن را از خود دور نمینمود و اکنون برای او مثل جانش عزیز بود ، تعریفها کرد.

لحظاتی بعد به جایی رسیدند که از آنجا فلکه آب دیده می شد. دختر خانم ، فلکه آب را با انگشت به پیرزن نشان داد و گفت: شما از کدام طرف میخواهید بروید؟ پیرزن در پاسخ گفت من باید دیوار بازار رضا را بگیرم و جلو بروم دختر خانم گفت میتوانید خانه تان را پیدا کنید؟ پیرزن پاسخ داد این قسمتها را مثل کف دستم میشناسم.

پس از دقایقی از عرض خیابانی که روبه روی گنبد حضرت بود و به بازار رضا منتهی میشد عبور کردند پیرزن رو به گنبد ایستاد و گفت: السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرّضا و با پایان این سلام ، قطره اشک خود را که ناگهان از گوشه چشمش سرازیر شده بود ، پاک نمود.

کمی مضطرب بود میخواست به گونه ای از دختر خانم تشکر کند ولی نمیدانست چگونه؟ هر چه فکر کرد چیزی با ارزشتر و عزیزتر از دستمال به یادگار مانده از همسرش ، پیدا نکرد که به او هدیه

بدهد دستمال برایش خیلی عزیز بود آن قدر عزیز که فکر این که آن را از خودش دور کند پریشانش میکرد ولی او از دستمال برایش عزیزتر شده بود، آن قدر عزیز تر که دیگر آن دستمال را برای او هدیه مناسبی نمی دانست . احساس میکرد امام رضا (ع) او را لایق دانسته و برایش این چنین وسیله زیارتی قرار داده است

مشغول همین افکار بود که ناگهان با برخورد دوچرخه ای به دختر خانم وی نقش بر زمین گردید. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پیاده و دختر خانم هم از روی زمین بلند شد دست راستش با جدول کنار خیابان جراحت مختصری دیده و خونین شده بود دست چپش را روی محل خون ریزی قرار داد و سعی داشت خون آن را بند آورد. به کنار پیاده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضایت او که میگفت چیزی نشده است محل را ترک کرد و مردم هم متفرق شدند.

دختر خانم با تعجب پیرزن را که با نگرانی دستمال یادگاری همسرش را به دست او میبست مینگریست که در همان حال میگفت: خدا عاقبت به خیرت کند ، دخترم به خیر گذشت! امروز را هرگز فراموش نمیکنم امروز یکی از روزهای خوب زندگی من بود

دختر خانم در پیاده رو روبه روی آقا امام رضا (ع) قرار گرفت و زیر لب گفت: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرّضا و لحظه ای با نگاه خود پیرزنی را که خشنود از زیارت آقا دیوار پیاده روی خیابان جنب بازار رضا را طی میکرد دنبال کرد.

لبخند رضایت بر لبانش و خاطره ای دلچسب و دلنشین در قلبش ،

 

زائر غریب

گرمای هوا به حدی رسیده بود که او را بی طاقت می نمود ولی میل به زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع)، آن قدر او را مشتاق کرده که نسبت به گرمی هوا بی توجه شده بود و دیگر نمیتوانست به چیزی جز زیارت بیندیشد احساس مینمود که دلش میخواهد در بهشت باشد با حرم مطهر ، تصویری از بهشت را در ذهنش مجسم میکرد و باور داشت که این مکان مقدس قطعه ای از بهشت است.

هنگامی که از کنار آب نمای صحن امام می گذشت، نسیمی ملایم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشید و صورت آفتاب خورده و عرق کرده اش را نوازش داد سرش را به آسمان بلند کرد

دلش میخواست چشمهایش را ببندد و تصویر ذهنی خودش را مرور کند. در قلبش تواضع خاصی را احساس می نمود. صلوات بر علی بن موسی الرضا (ع) که همواره هنگام تشرف به آستان مقدس تا ورود به حریم حرم ، مرتب زیر لبانش زمزمه می شد، بر لبان او نشست اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الأَمامِ التَّقِيِّ النَّقِي ... ..

 روبه روی ایوان طلا درست مقابل ضریح ایستاد و اذن دخول گرفت، گامهایش ، آرام آرام او را به درون حرم هدایت می کردند. کفشهایش را دست به دست کرد قالیی را که به عنوان پرده به سر در نصب کرده بودند کنار زد و وارد حرم شد با دیدن ضریح مطهر ، جانی تازه گرفت و اشک در چشمانش حلقه زد دستش را با اشتیاق به در و دیوار حرم میکشید و جلو می رفت روبه روی ضریح نشست و با قلبی مملو از آرامش ، شروع به خواندن زیارت نامه کرد در قرائت زیارت نامه، همیشه وقتی به عبارت «اَشْهَدُ أَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامی وَ تَسْمَعُ كَلَامِي وَ تَرُدُّ سَلامي وَ أَنْتَ حَيٌّ عِنْدَ رَبَّكَ مَرْزُوقٌ ) میرسید ، حالش منقلب می شد، بی اختیار قلبش می لرزید، روی زیارت نامه خم میشد و در حالی که بغض نیمه تمامش را فرو میداد و اشکهایش را از پهنه صورتش ، پاک میکرد

زیر چشمی هم به ضریح می انداخت و این فراز از زیارت نامه را چندین بار تکرا میکرد گویا میخواست پاسخ سلامش را بگیرد.

زیارت نامه به پایان رسید و در همان نقطه به نماز زیارت ایستاد. معمولاً پس از پایان نماز آرام میگرفت ولی گویا در این لحظه به آرامش مطلوب خود نرسیده بود جایگاه خود را ترک کرد و با عبور از دارالزهد به سوی روضه منوره حرکت نمود روبه روی ضریح ایستاد و لحظه ای به آن چشم دوخت. بی اختیار و به طور مکرر به آقا سلام می داد و با هر سلامی، گویا یک گام به ایشان نزدیک تر می شد.

جمعیت و ازدحام زائرین او را با خودش به نقطه ای که با ضریح چند قدمی بیشتر فاصله نداشت رساندند. در همان مکان نشست و به ضریح مطهر، خیره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش ، او را به خود آورد. در همین جا جایی برای نماز پیدا کرد و مجدداً به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا (ع)، مادر ایشان حضرت فاطمه زهرا (س) و پدرشان حضرت امیرالمؤمنین به نجوا نشسته بود و میخواست پیرو واقعی آنها باشد.

در همین احوال ناگهان زائری میانسال در حالی که چادر سفیدی

بر سر و ظاهری بسیار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم نمازتان تمام شد؟ و او با دست پاچگی گفت: خیلی وقت است تمام شده، بفرمایید! خانم میانسال با چهره ای گشاده، رو به او کرد و با لهجه شیرینی گفت: الان هفت روز است که از شیراز به مشهد آمده ام. در شیراز همیشه سعی کرده ام قرآن را حفظ کنم ولی تا به حال هر چه تلاش نموده ام ، موفق نشده ام تا این که اولین روزی که به زیارت مشرف شدم از آقا علی بن موسی الرضا (ع) درخواست نمودم که در این خصوص، کمکم کند و با تلاشی که هر روز میکنم تاکنون پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته ام.

زائر با مهربانی ادامه داد از وقتی به مشهد آمده ام ، صبحها به زیارت می آیم ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر می گردم و پس از ناهار و استراحتی کوتاه دوباره به حرم می آیم و تا شب در اینجا می مانم و قرآن را حفظ میکنم. وی سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره کرد و ادامه داد خانم اگر زیارتتان تمام شده و ممکن است! شما از روی قرآن خط ببرید، ببینید اشکالی ندارم؟ آخر حفظ این سوره را امروز در حرم به پایان رسانیده ام!

قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه ای بر آن ، در میان دستانش قرار داد زائر با لهجه شیرین خود و با اشتیاقی خاص، شروع به تلاوت نمود: « عَمَّ يَتَسَاءَلُونَ، عَنِ النَّبَاءِ الْعَظیم ... » و بی هیچ اشکالی، تمام سوره را قرائت کرد.

قرائتش که تمام شد سر صحبت را باز کرد و گفت: به قصد زیارت ده روزه به مشهد آمده ام شب گذشته کیف دستی ام را گم کرده ام و الان حتی کرایه اتوبوس برای برگشتن به شیراز را هم ندارم خدا را شکر میکنم که همان روز اول همه هزینه ده روز مسافرخانه را پرداخت کرده ام نمیدانم بعد از این که مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در این غربت چه کنم و به کجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل ، وقتی به حرم رسیدم و قبل از این که بخواهم شروع به حفظ قرآن کنم، به حضرت

آقا (ع) گفتم: من در این شهر غیر از خودتان ، کسی را نمی شناسم!

 خانم همصحبت ،زائر رو به او کرد و گفت: ان شاء الله درست می شود!

زائر غریب سر در قرآن فرو برد لبهایش با آیات قرآن مشغول شدند و در همین حال همصحبت چند لحظه ای خود را در فکر و خیال فرو برد.

با خودش می اندیشید که درست همان وقتی که این خانم از آقا درخواست کمک نموده ایشان هم مرا برای زیارت طلب کرده اند! شاید میخواسته اند مشکل زائرشان بواسطة من حل شود! خدایا چه کنم که نزد ایشان شرمنده نشوم جیبهایش را جستجو کرد تمام موجودیش صد تومان بود که زائر را تا پایانه مسافربری هم نمی رسانید چه که بتواند خرج سفرش را هم تأمین کند میخواست زائر را برای چند روز باقیمانده اقامتش و تأمین خورد و خوراک او به خانه اش ببرد، ولی خانه درست و حسابی هم نداشت از خاطرش گذشت که مبلغی را قرض نماید و به او بدهد، قرض هم که با لطف خدا بتدریج ادا میشود! ولی به خاطر تحقق این فکر میبایست حرم مطهر را ترک میکرد به همین منظور آهسته زائر را متوجه خود کرد و از او پرسید ببخشید خانم اسم مسافرخانه تان چیست؟ زائر نتوانست به این سؤال پاسخ دهد و با حالتی خاص گفت:

اسمش را نمی دانم جایش را میشناسم

همصحبت چند لحظه پیش او پس از ناامیدی از این پاسخ پرسید: سه روز دیگر در مشهد میمانید؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت

داد. او بار دیگر سؤال کرد: ببخشید شما هر وقت به زیارت مشرف می شوید، همین جا می نشینید؟ زائر با کنجکاوی و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اینجا می نشینم چرا سؤال میکنید؟ و او سرش را به زیر انداخت و زیر لب آهسته جواب داد: هیچی همین طوری

فکری مثل برق از ذهنش گذشت ایستاد. به ضریح و سپس به اطرافش نگاه کرد. خادمهای حرم را که هر یک شاخه ای از پر نرم در دست خود داشتند از نظر گذراند به یکی از آنها نزدیک شد و گفت: خسته نباشید ببخشید میخواهم موضوعی را با شما مطرح کنم خادم کنجکاو شد، چهره اش را کمی در هم کشید و گفت: بفرمایید!

 او با نگرانی ادامه داد: شب گذشته کیف پول یکی از زائرین گم شده است، بنده خدا خانم میانسال تنهایی است که از شیراز به قصد زیارت آمده و میگوید چون در مشهد کسی را نمی شناسد که کمکش کند به خود امام رضا (ع) پناه آورده است میخواهم ببینم در این موارد آستان قدس کمکی میکند؟ اگر کمک میکند او باید چه کند؟

خادم که چهره اش در طول این گفتگوی کوتاه، کم کم باز میشد با گشاده رویی گفت بله در صورتی که تشخیص داده شود که نیازش واقعی

است به او کمک میشود فقط باید خود من با او صحبت کنم

گویا به یکباره دنیا را به او داده اند رو به خادم کرد و گفت: اگر ممکن است با من بیایید تا او را به شما نشان بدهم.

لحظه ای بعد آن دو - در حالی که او بسیار شاد نشان می داد - با هم به حرکت درآمدند. دو سه قدمی با زائر فاصله داشتند که زائر میانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!

خادم به زائر نزدیک شد و چند لحظه بعد او در حالی که آرامش یافته بود زائر را میدید که به همراه خادم جهت دریافت راهنماییهای لازم، روضه منوره را ترک میکردند

... همدم چند لحظه ای زائر غریبی که میخواست حافظ قرآن باشد خشنود از زیارت آن روز در حالی که اشک شوق پهنه گونه هایش را مرطوب کرده بود به قصد خداحافظی با حضرت آقا، امام رضا (ع) و به نشانه احترام به ایشان دست بر سینه خود گذاشت، بار دیگر چشم به ضریح مطهر دوخت و با قلبی سرشار از آرامش چندین بار تکرار کرد أَشْهَدُ أَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامی وَ تَسْمَعُ كَلامي وَ تَرُدُّ سَلامي وَ أَنْتَ حَيٌّ عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزُوقٌ».

یاضامن آهو

داخل صحن حرم نشسته بود به کبوترهای آقا نگاه میکرد و ناخنهای قاشقی شکل و زمختش را با دستهایش نوازش میداد یاد صحبتهای آقای دکتری که چند روز قبل برای درمان سرگیجه، پیش او رفته بود افتاد که میگفت شما کمبود آهن داری و با نگاه به انگشتانش گفته بود ببین چه به روزت آورده ای برای خودت ده قاشق سرخود دست و پا کرده ای

دکتر به او گفته بود که روی غذا چای زیاد و پررنگ نخورد، ولی او از بچگی به خوردن چای علاقه خاصی نشان می داد. قبل از این که بچه هایش خانه مسکونی او را که ماحصل یک عمر تلاش در کنار همسرش بود بفروشند گاه که دلش میگرفت حیاط خانه را آب پاشی و جاروب میکرد و زیر تنها درخت کهنسال زردآلوی آن، پلاسی پهن

می نمود، بالشی می گذاشت یک قوری چای یک کتری آب جوش و یک استکان همراه با یک قندان ،نقلی قند میآورد و کنار خودش قرار می داد و تا چای قوری و آب کتری را تمام نمیکرد، از جایش بلند نمی شد.

همیشه وقتی اولین استکان چای را میریخت یاد غمها و غصه هایش می افتاد ولی وقتی به استکان آخر چای می رسید با دلداریهایی که در طول چای خوری به خود داده بود، برای ادامه زندگی امیدی تازه می یافت

شب قبل با عروسش دعوا کرده بود پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به این وسیله او را حسابی دلخور کرده بودند. عروسش بار اول نبود که با او دعوا میکرد ولی این بار دلش شکسته بود. وقتی به این حالت میرسید یاد لیوانهای نشکنی می افتاد که وقتی می شکنند هزار تکه شده و به شکل دانه های الماسی در می آیند!

ماه گل اصلاً از مادر شوهرش که دیگر پا به سن گذاشته بود خوشش نمی آمد و با وجود این که در کارها خیلی به او کمک می کرد، ولی چشم دیدنش را نداشت شاید یکی از دلایل آن این بود که با وجود چهار عروس دیگرش میترسید پیری کوری او روی دوشش بیفتد.

نمی دانست چه کند از پنج عروسی که داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق سرآمد بقیه بود ولی چه کند وقتی که او نمی توانست تحملش کند، حتماً چهار عروس دیگر هم نمی توانستند او را تحمل کنند. هیچ کس و کار دیگری هم نداشت که حداقل بعضی از روزها به آنها پناه ببرد.

 شب را تا صبح نخوابیده بود. صبح على الطلوع، قبل از این که پسرش از خانه بیرون برود از خانه بیرون آمد و به آقا امام رضا (ع) پناه آورد.

اج سواد چندانی نداشت مادر خدابیامرزش به او گفته بود وقتی که دلتنگ میشوی قرآن را باز کن و چون سواد خواندن آن را نداری به خطهایش نگاه کن و «قُلْ هُوَ الله» بخوان تا دلت آرام بگیرد.

از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بین «قُلْ هُوَ الله» خواندنهایش مکرر تکرار میکرد یا ضامن آهو ضامن آهو شدی، ضامن ما هم بشو! آقا!

سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشک شده بود. گویی دنیا دور سرش میچرخید از صبح چند بار صورتش را شسته و تا می توانست ، آب نوش جان کرده بود بعد از سالها این حرف را که

41

می گفتند: خوردن آب زیاد با شکم خالی دل آدم را ریش ریش میکند، با تمام وجود حس میکرد!

عمری کار کرده بود ولی حالا به روزی افتاده بود که داراییش تنها لباسهای تنش بود که آنها را هم شاید به خاطر خدا به او هدیه کرده بودند. وقتی ماه گل کمی با او مهربان میشد - به قول خودش وقتی که میخواست رب بجوشاند ترشی بیندازد سبزی خشک کند یا لباس بشوید و ... - کار زیادی را به او میسپرد و معتقد بود که با این عمل به مادر شوهرش لطف میکند چون به این وسیله دیرتر از کار می افتد اعتقاد عروسش بدور از همه این حرفها تا حدودی درست بود چون برغم

سالها دوندگی و تحمل انواع و اقسام کمبودهای تغذیه ای و ... باز هم فعالیت خودش را حفظ کرده بود و آدم با دست و پایی به حساب می آمد.

 به هر ترتیبی که بود خودش را به کنار دیوار صحن رسانید و درست روبه روی سقاخانه نشست زائرین را میدید که چطور سقاخانه را مثل نگینی در برگرفته بودند و پیاله پیاله از آن آب می نوشیدند و ....

سرش را به دیوار گذاشت چشمهایش را بست و قطره اشک درشتی از گوشه چشم بر روی گونه اش غلتید چند دقیقه ای را به همین

42

حالت سپری کرد. چون توانایی لازم را نداشت، دیگر نمی توانست به هیچ چیز بیندیشد سعی داشت به خودش بقبولاند که به خانه پسرش برگردد ولی میترسید که بشدت مورد سرزنش قرار گیرد.

 در این هنگام صدایی را که او را مخاطب قرار داده بود، شنید؛ فکر کرد اشتباه میکند به صدا توجهی نکرد؛ بار دیگر صدا را واضحتر شنید؛ در حالی که سرش هنوز به دیوار بود با بی حالی چشمهایش را گشود؛ یکی از خادمان حضرت با ظرفی از غذا در کنار او ایستاده بود و در حالی که میخواست غذا را جلوی او قرار دهد میگفت: مادر جان مایلی ناهار مهمان امام رضا (ع) باشی او که نمی دانست واقعاً خواب است یا بیدار، بسختی سرش را از دیوار جدا کرد اما نتوانست پاسخی دهد زیرا خادم امام (ع) در حال ترک صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال کند مردد بود نمیدانست چه کند برای این که به خودش بقبولاند که بیدار است لقمه ای در دهان گذاشت

ساعتی از این واقعه گذشته بود؛ احساس خوبی داشت؛ حس میکرد مورد توجه قرار گرفته است؛ برای این که آبی به صورتش بزند خود را به کنار آب نمای روبه روی پنجره فولاد - که خیل مشتاقان را

43

روبه روی خود داشت - رسانید و چند مشت آب به صورتش زد. همین که بلند شد زن جوانی را دید که با ظاهری آراسته و مؤدب، درست در کنارش ایستاده بود زن جوان پس از احوالپرسی حیرت آور خود رو به او کرد و گفت: ببخشید خانم تنها به حرم مشرف شده اید!؟ و او در حالی که فکر میکرد با کس دیگری اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان در حالی که سعی میکرد با او ارتباط برقرار کند با اشاره به مرد مسن بسیار افسرده ای که روی صندلی چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصی در کنار او ایستاده بود گفت من به اتفاق همسرم و موکل او که مردی بسیار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولی متأسفانه کس و کاری ندارد، به حرم مشرف شده ایم!

او که از خدا میخواست کسی را پیدا کند که بتواند کمی برایش درد دل کند، از مصاحبت با آن خانم احساس شادمانی می کرد و ناخواسته، به شرح زندگیش برای او پرداخت از ماه گل و از قهرش گفت از شوهر خدابیامرزش و از .....

زن جوان به او گفت موکل همسرم مایل است با یک خانم هم سن و سال شما ازدواج کند که بتواند در زندگی کمکش کند و با

44

دلهره ای محسوس ادامه داد: ببخشید مادرجان! شما قصد ازدواج ندارید؟ او که بسیار تعجب کرده بود نمیدانست چه بگوید. روبه روی پنجره فولاد خشکش زده بود و طوری به آن نگاه میکرد که گویی به شخصی خیره شده بود حالش را نمی فهمید آن خانم بار دیگر از او پرسید: ببخشید! چه می فرمایید؟ پاسختان چیست؟ زن تمام نیرویش را در لبهای خشکیده و رنگ پریده اش جمع کرد و در حالی که این پیشنهاد را در این مکان مقدس به فال نیک گرفته بود و تصور میکرد به همین علت باید آخر و عاقبت خوبی داشته باشد با خودش گفت: هر جا باشد از خانه ماه گل بهتر است و سرش را به علامت قبول پیشنهاد تکان داد!

دقایقی بعد ،زن سمت راست صندلی چرخدار ایستاد و در حضور وکیل و همسرش و روبه روی پنجره فولاد، به عقد مرد درآمد مهریه او هم خانه مسکونی پیرمرد که هم اکنون در آن زندگی میکرد و واقع در یکی از خیابانهای مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با این شرط که تا پایان زندگی از او بخوبی نگهداری کند.

ساعتی بعد او که هنوز مبهوت بود و نمیدانست چه بگوید، وقتی که به همراه زن جوان همسرش و آن مرد روبه روی منزل او قرار گرفتند

45

باور کرد که بیدار است

در همین موقع وکیل مرد رو به همسر او کرد، کلید منزل را به او داد، شرط تعلق مهریه را به او یادآور شد و حامل این پیام از سوی او برای پسر و عروسش شد که حالم خوب است نگرانم نباشید! خوشبخت باشید!

زن که شکرگزار خداوند بود همانند همسری مهربان از پیرمرد نگهداری میکرد تا این که پس از گذشت نزدیک به یک سال از این واقعه آن مرد دارفانی را وداع کرده و او تنها وارث قانونی وی شناخته شد. دیگر تنهای تنها شده بود و حیاط بزرگ خانه برایش بزرگ تر جلوه میکرد، به همین علت تصمیم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.

صبح چند روز پس از این تصمیم با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد. آقای وکیل بود که میگفت خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا یکی دو ساعت دیگر چند نفر بیایند و طبقه دوم ساختمان را برای اجاره ببینند.

روبه روی عکس پیرمرد ایستاده و در حالی که به آن خیره شده بود

46

و با چشمهای او صحبت میکرد زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشک پاک کرد آبی به آن زد، چادرش را روی سرش انداخت و به سمت در حیاط به راه افتاد.

در را گشود. مردی را دید که به همراه خانم و آقایی، دم در ایستاده بودند. خانم و آقا با دیدن او خشکشان زد خانم در حالی که بسختی خودش را از آن حال بیرون می آورد و بشدت عصبانی شده بود، رو به او کرد و گفت: گفتم جای بهتری باعث شده ما را فراموش کند، اینجا برای چه کسی کار میکنی؟ و سپس رو به شوهر رنگ پریده اش کرد و گفت: بیا! حالا بگو نمی دانم مادرم کجا رفته دیدی کجا رفته!؟ خیالت راحت شد!؟

 مرد همراه آن زوج رو به ماه گل کرد و گفت: خانم این چه طرز صحبت کردن است؟ شما با مالک این خانه صحبت میکنید بعد از این همه زیرورو کردن محلات تازه برایتان جایی پیدا کرده ام با این تعداد بچه چه کسی راضی میشود تا شما ساختمان خانه تان به پایان برسد که حالا حالاها هم نمی رسد - به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف کرده اند به وکیلشان سپرده اند که اجاره بها هم اصلا مهم نیست! من هم به خاطر آشنایی با همسرتان شما را به اینجا آورده ام برای همین هم شما

47

توانستید تا دم در این خانه بیایید!

 مرد در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را از خانم خانه پنهان کند به او گفت: خانم من از شما عذر میخواهم سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهای آن مرد و ماه گل به سوی سرسرای خانه خود به راه افتاد

ماه گل رو به شوهرش کرد و گفت باید مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد میتوانم جای خالی دختر نداشته اش را برایش پر کنم می توانم.....

.... چند روز بعد از این زن به همراه وکیل خود درست در همان نقطه ای که مدتها پیش پیرمرد روی صندلی چرخدار نشسته بود روبه روی پنجره فولاد ایستاد و از او خواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خیریه کند.

آقای وکیل در حالی که توصیه های او را یادداشت میکرد می شنید که او ضمن این که طوری به پنجره فولاد خیره شده بود که گویا روبه روی شخصی ایستاده است مرتب تکرار میکند: « یا ضامن آهو ضامن آهو شدی آقا! ضامن ما هم بشو! »

 48

تنها با ضریح مطهر

49

50

درست کنار ضریح مطهر پشت به دیواره شیشه ای که بخش خانمها و آقایان را از هم جدا میکند داده و طوری به ضریح نگاه میکرد که با هر نگاه گویی ته دلش خالی میشد. شکوه و معنویت آقا! آنچنان بر ضریح سایه افکنده بود که یک مجموعه ،فلزی این گونه به آدم، آرامش می بخشید زائرین پیوسته و دسته دسته وارد روضه منوره میشدند و از کثرت حضورشان فقط یکی دو ردیف نزدیک به دیواره شیشه ای به صورتی بسیار فشرده نشسته بودند شنیده بود که می گفتند: «هر وقت حاجتی دارید بروید روبه روی ضریح مطهر حضرت آقا بایستید و ایشان را صد مرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا (س) و فرزند گرامیشان امام جواد (ع) قسم بدهید حاجتتان برآورده می شود!» .

با همین نیت به حرم آمده بود اما به یاد تنها دختر خودش افتاد که وقتی یک نفر به جان او قسمش میدهد چه حالی پیدا می کند، حالا او امام رضا (ع) را به همین صورت آن هم نه یک بار بلکه صد مرتبه قسم دهد!؟ هر چه سعی کرد نتوانست خود را راضی کند که آقا را قسم دهد. همین که میخواست ایشان را قسم دهد یاد حضرت زهرای مرضیه (س) و یاد حضرت امام جواد (ع) که در اوج جوانی به شهادت رسیده بودند می افتاد

51

و قسم دادن برایش ناممکن میشد. ساعاتی را به همین ترتیب گذراند. هر چه بیشتر در حرم میماند بیشتر به حالت بی نیازی نزدیک میشد! همین طور گاه و بی گاه صورتش از اشک خیس میشد و بغض گلویش را می فشرد.

به ضریح خیره شده بود. آرزو میکرد کاش در حرم با ضریح آقا، تنها باشد، در ضریح باز گردد و قبر منور و مبارک آقا را در آغوش بگیرد. دلش میخواست این احساس را تجربه کند و در این میان بی هیچ قسمی تنها برای دخترش فرزندی بخواهد

خداوند از ثمره ازدواج دختری به او داده بود که ده سالی میشد که به خانه بخت رفته بود. دختر او در طی این سالها، سه بار بچه هایش را پیش از به دنیا آمدن از دست داده بود و اکنون او میخواست برای تولد سالم چهارمین فرزند دخترش، از آقا کمک بگیرد!

دختر او به روزی افتاده بود که تمام فکر و ذکرش، بچه شده بود و دیگر به زندگی خود و حتی خانواده اش هم توجهی نمی کرد. دلش می خواست همان لحظه ای که نوه اش به دنیا می آید، بلاگردان او شود! او خودش بمیرد ولی نوه اش زنده بماند!!

52

می خواست ناامیدی را از خود دور و فراموش کند. با خود گفت: باید تسلیم رضای خدا بود چادرش را روی صورتش کشید، سر را روی زانوان قرار داد و چشمهایش را بست.

حرم دیگر خیلی خلوت شده بود طوری که تنها او بود و ضریح بلند شد. روبه روی ضریح ایستاد در ضریح هم باز بود وارد آن شد و بی اختیار پایین پای قبر مطهر زانو زد! فقط قبر منور را میدید و دیگر هیچ چیز را بغض آن چنان گلویش را فشار می داد که بسختی نفس میکشید. حتی نمی توانست گریه کند فقط دو چشم شده بود و درون ضریح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصی نگاه میکرد! او که آرزو داشت در چنین حالتی سلامتی نوه در راهش را از امام بخواهد همه چیز - حتی خودش - را فراموش کرده بود.

سخت در احوال خود غوطه ور بود که پیرزنی، آرام به پهلوی او زد و در حالی که سعی میکرد چادر را از صورتش کنار بزند مفاتیحی به او داد و گفت: «خانوم! چشمام خوب نمیبیننن میشه برام زیارت عاشورا رو پیدا کنین؟!

چادر را از روی صورتش به کناری زد مفاتیح را از دست پیرزن

53

گرفت. در حال پیدا کردن زیارت عاشورا بود که ناگهان به خود آمد! دیگر حالش را نمی فهمید این چنین توفیقی برایش بی سابقه بود! مفاتیح را روی زانوی پیرزن قرار داد و سریع از جای خود برخاست.

بغض سنگینی گلویش را گرفته بود طوری که بزحمت نفس میکشید در زیر نگاه تعجب آور ،پیرزن آنجا را ترک کرد. پیرزن بلند بلند میگفت خانوم ببخشین ناراحتتون کردم بیاین بشینین! نمی خواد برام زیارت عاشورا رو پیدا کنین بیاین خانوم

دیگر کثرت جمعیت و شلوغی زیاد اطراف ضریح برایش مهم نبودند. رسیدن به ضریح و ترکاندن بغض خود در پشت پنجره هایش مهم بود و بس!

به هر ترتیبی که بود خودش را به ضریح رسانید و با دستش پنجره ای را در مشت گرفت. چشمهایش باز شده بود. می خواست ببیند چه تشابهی میان چیزی که دیده بود با چیزی که می بیند وجود دارد.

تصویر پارچه های سبز پولهای خرد اسکناسها و .... زیر پرده اشک چشمهایش به صورتی لرزان محو میشدند بغضش را خالی کرده بود سرش را روی دستش گذاشت و زیر لب گفت: آقا! راضیم به رضای خدا!

54

حج فقرا

55

56

زندگی آن چنان او را در تنگنا قرار داده که پاک از دل و دماغ افتاده بود. با وجود این که بچه آخر خانواده بود ولی از همه خواهرها و برادرهایش پیرتر نشان می داد میشد رد پای تمام چین و چروکهای صورتش را گرفت و به یک بدبیاری رسید از حاصل ازدواج اول ، یک دختر برایش مانده بود که پیش از به دنیا آمدن او ، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده به او دوباره شوهر داده

57

بودند. همسر دوم او که مردی بسیار هوس باز و غیر مسئول بود و از همسر اول خود چهاربچه داشت اصلا با دخترش نمی ساخت ولی او چهار بچه همسرش را با زحمت زیاد مثل فرزند خودش و حتی با کار در کارگاههای قالی بافی، جمع و جور می کرد آنها را به مدرسه می فرستاد و به کارهایشان رسیدگی می نمود. از همان ابتدای زندگی متوجه شده بود که شوهرش معتاد است ولی از ترس آبرو ، دم بر نمی آورد آخر کاریها کار شوهرش به جایی رسیده بود که حتی بچه هایش را بدرستی نمیشناخت گاهی آنها را دایی خطاب میکرد! گاهی به آنها عمو میگفت ! و گاهی هم آنها را نان خور اضافی می دانست !

از ابتدای جوانی مجبور بود به کارهای سخت و طاقت فرسا تن دهد تا بتواند شکم هفت نفر را سیر کند احساس می کرد پناهگاهی برای چهار بچه همسرش شده که از نعمت پدری مسئولیت پذیر و مادر محروم شده بودند. یک یک بچه ها را از آب و آتش درآورد و حالا بعد از گذشت سالهای سال ، هر کدامشان نسبت به هم سن و سالهای خود دستشان به دهانشان میرسید انصافا او را هم از یاد نبرده بودند.

هر سال ایام حج که میرسید به هر سختی که بود بچه هایش

58

را بر میداشت و خودش را به حرم مطهر میرساند. بچه ها را در گوشه ای از حرم می نشاند و پس از این که چندین بار به آنها تأکید میکرد که از جایشان بلند نشوند، به سمت ضریح مطهر به راه می افتاد و با این احساس که به زیارت خانه خدا مشرف شده با جان و دل هفت مرتبه ضریح را طواف میکرد و در طی طواف مرتب تکرار می کرد جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی »!

آن روزها، قسمت خانمها و آقایان از هم جدا و حرم مثل این روزها شلوغ نبود. پس از طواف به سوی بچه ها بر می گشت و بعد از زیارت آقا حرم را ترک مینمود از وقتی که یادش می آمد یکی از نقاط روشن و شفاف زندگیش زمانی بود که به حرم مطهر مشرف می شد. تمام دلخوشیش در این دنیا این بود که بچه های همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه کرده بود و شاید اگر او نمی بود، سرنوشت آنها هم دست کمی از سرنوشت پدرشان پیدا نمی کرد

یکی از بچه های همسرش چندین سال بود که در یک کاروان حج مسئولیتی داشت و از همان سالهای اول کار در آن کاروان هر سال به او قول می داد که او را به حج ببرد ولی تاکنون هر سال درگیرودار اعزام حجاج، با نگاهی ترحم آمیز به او گفته بود نشد جایی براتون پیدا کنم!

59

ان شاء ا... سال دیگه شمارو با خودم میبرم !»

امروز صبح هم بعد از دیدن مادرش همان حرفهای سالهای پیش را تکرار کرده بود و به هر دلیلی قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه کاروان به حج ببرد و او هم دیگر از تشرف به خانه خدا ناامید شد! ماه ذیقعده بود. همانند سالهای قبل ولی زودتر از آن سالها پس از ناامیدی از تشرف به حج راهی حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) شد. در راه مرتبا از اعماق وجود تکرار می کرد جان به قربان تو آقا که تو حج فقرایی

با دلی شکسته ، خودش را به حرم رسانید. حرم خیلی شلوغ بود آن قدر شلوغ که بسختی می توانست قدم بردارد. صحنها را به هر سختی که بود پشت سرگذاشت و پس از گرفتن اذن دخول وارد دارالسعاده شد. جمعیت به قدری زیاد بود که حتی گاهی پاهای زائرین روی پای هم قرار می گرفت خودش را بسختی از بین زائرین عبور داد و به داخل دارالزهد رسانید. انواع و اقسام چهره ها گویشها، لهجه ها، رده های سنی و مشتاقان زیارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر یک از آنها، با همه آنها در یک چیز مشترک بود و آن هم در قطرات اشکی بودکه بر گونه اش جاری شده بود!

60

مثل همیشه ، همین که چشمش به ضریح افتاد، اشک مثل سیل از گوشه چشمانش جاری شد پهنه صورتش را پوشانید و داخل شیارهای آن روان گردید با جلوی چارقدش صورتش را از قطرات اشک پاک کرده و در حالی که از عمق وجود تکرار میکرد جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی ! چشمانش را به ضریح دوخت . دیگر شلوغی برایش بی مفهوم بود سرش درست بر روی پشت خانمی قرار گرفته بود به هر ترتیبی که بود از بین زائرین فضایی را یافت سرش را از آن فضا عبور داد و به ضریح مطهر خیره شد. ساکت ساکت شده بود. صدای ضربه های قلبش را میشنید جلو و جلوتر رفت طوری که به شعاعی از ضریح که سالهای قبل گرد آن طواف می کرد، رسید. میخواست از آنجا شروع به طواف کند ولی نمی توانست ! یک قدم به جلو میگذاشت ، سیل جمعیت او را ده قدم به عقب می راند یکی میگفت : «یا ضامن آهو! دیگری میگفت : «یا امام هشتم »، یکی زیارتنامه میخواند یکی چادرش را به پشتش بسته بود و سعی داشت دستش را به ضریح برساند و.....

تا آن روز حرم را به این شلوغی ندیده بود. دیگر حتی نمی توانست از داخل جمعیت خارج شود. جایی هم نبود که بنشیند! نمی دانست باید

61

چه بکند؟ با خود اندیشید که از طواف چشم پوشی کند، همان جا منتظر بماند تا وقتی که از ازدحام جمعیت کاسته شود! مدتی را به همین گونه سپری کرد ولی گویا از زمین آدم میجوشید و حرم به هیچ عنوان خلوت شدنی نبود. جمعیت او را با خودش به این طرف و آن طرف میکشید و او شکسته دل منتظر فرصت بود که حداقل خلوتی بیابد و با آقا به درد دل بنشیند! شلوغی به حدی رسیده بود که حتی دیگر امکان دیدن ضریح راهم از او گرفته بود. فقط در این میان توانست سرش را بلند کرده و به سقف روضه منوره نگاه کند.

سقف، خلوت بود لوسترها با شکوه خاصی بر آن آرام گرفته بودند. آرامش خاصی - از این که سعادت یافته که در آن لحظه، در آن مکان ملکوتی باشد - سراپای وجودش را فرا گرفته بود. دیگر به هیچ چیز، حتی به طواف ضریح هم نمی اندیشید بوی عطرهای خوشبوی حرم ، شامه اش را نوازش داد. احساس میکرد ضربان قلبش ، تعدیل و انرژی از دست رفته اش را باز یافته است. همیشه به لوسترها به قالیها به پارچه های روی ضریح به سنگها حتی به غبار موجود در حرم غبطه می خورد. گاه دلش میخواست او جای آنها باشد! با خودش میگفت: چه سعادتی نصیب این اجسام بی جان شده سعادت همجواری مرقد

62

مطهر حضرت امام رضا (ع) سعادتی که هر کسی قادر به درک آن نیست !».

 در همین افکار، غوطه ور بود که ناگهان دختر خانمی که درست پشت سرش ایستاده بود حالش به هم خورد و در حالی که جیغ کوتاهی کشید به روی وی افتاد زائرین شروع به سر و صدا کردند و او در حالی که تمام نیرویش را در دستهایش جمع کرده بود، سعی می کرد دخترک رانگه دارد تا زیر دست و پای زائرین آسیبی به او نرسد. مادر دختر در حالی که بر سرش میکوبید میگفت یا امام رضا دخترم ناراحتی قلبی داره و در همین حال زائرین را به اطراف هل میداد. فضایی دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله یکی از خدام حرم جلو آمد، زائرین را به اطراف هدایت کرده و راه را برای خارج کردن دخترک از داخل روضه منوره به سمت اتاق سیار پرستاری داخل دارالزهد، باز نمود. خادم جلو و یکی دو نفر از زائرین هم در حالی که به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستاری کمک میکردند به همراه او پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسیدن به آنجا دختر و مادرش را داخل اتاق کردند و دیگران را متفرق نمودند.

بغضی در گلویش خزید ناامید از طواف ضریح در حالی که به امام سلام میداد و سعی میکرد طوری از داخل دار السعاده خارج شود که

63

پشتش به ضریح مطهر نباشد وارد صحن آزادی شد. صحن برغم شلوغی از داخل حرم خلوت تر بود نسیم ملایمی باعث شد حالش روبه راه شود به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقداری آب نوشید. روی سکوهای سنگی کنار آب نما رو به ایوان طلا، نشست. بغض داخل گلویش هر لحظه حجیم تر میشد و چشمهایش گویا دیگر از اشک خشک شده بود دلش میخواست فریاد بزند ولی توان فریاد نداشت ناامید از طواف به اطراف صحن ،زائرین کبوترانی که گاهی برفراز سر زائرین به پرواز در می آمدند و گاهی هم روی طاقهای ایوان طلا می نشستند و.... نگاه میکرد ناگهان فکری به ذهنش رسید.

بلند شد. روبه روی ایوان طلا ، درست مقابل ضریح ایستاد. چادرش را به کمر بست چشمهایش درخشید شروع به حرکت نمود. آرام آرام قدم بر می داشت و چشمهایش اطراف را نظاره می کرد. خوشحال بود. شلوغی و ازدحام زائرین ، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و این حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بیشتری قدم بردارد. به در خروجی صحن آزادی بست شیخ حر عاملی رسید. روبه روی ایوان طلا ، زیر لب زمزمه کرد: «جان به قربان تو آقا که تو حج فقرایی!» و به احترام

کمرش را خم کرد و دست : بر سینه گذاشت.

64

به سوی صحن انقلاب حرکتش را ادامه داد. این صحن از صحن های دیگر خیلی شلوغتر بود طوری که حتی جلوی پایش را هم نمی دید. به هر ترتیبی که بود ، آرام آرام حرکت کرد. نگاهش را از پنجره فولاد به روی گنبد طلا انداخت و در همین حال به راه خود ادامه داد. نزدیک سقاخانه رسید چشمهایش را بست جلوی دیدگانش تصویر ضریح منور آقا در حالی که با پارچه های سبز پوشیده و دسته های گل چهار طرف آن قرار داشت ، تداعی شد صدای زائری را می شنید که می گفت: «بیا علی! این ظرفو آب کن برا مادر بزرگت، تبرک ببریم! این آب با آبای دیگه حرم فرق داره! . ... و ....

چشمهایش را باز کرد زائرین را دید که با ولع ، آب سقاخانه را می نوشیدند و به تبرک میبردند. با قدمهای بسیار کوتاه وارد صحن جمهوری اسلامی شد. ناگهان همسرش مشکلاتی که از جانب او برایش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصاً پسری که انتظار داشت روزی او را به بیت .... الحرام ببرد، در ذهنش مرور شدند. در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان خودش را روبه روی ، ایوان طلای صحن آزادی یافت. ایستاد نمی دانست میتواند ادامه دهد یا نه؟ با خودش گفت : « تا هر جا بشه ادامه میدم تو این مکان مقدس غریب نیستم ، ضامن غریبان با منه

65

من مهمون ایشونم! » .

دیگر به شلوغی صحنها نمی اندیشید ایمان داشت که او نیز جزئی از این کثرت جمعیت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسید. روبه روی پنجره فولاد ایستاد بیماران زیادی در حالی که رشته هایی طنابی را به گردنشان انداخته و سر دیگر آن را به پنجره فولاد متصل کرده بودند در انتظار شفا به سر می بردند. همه آنها در دل شکستگی مشترک بودند بعضی از آنها رنگ پریده و بعضی هم قادر به نشستن نبودند و در حالی که روی زمین دراز کشیده بودند رویشان را با ملحفه پوشیده بودند چهره بعضی ها اشک آلود بود، بعضی فقط چشمهایشان بی هدف به اطراف میگشت و بعضی ها را با نیت شفا ، آب سقاخانه می نوشاندند. رشته های طناب متصل به بیماران ناگهان این بیت را در ذهن او تداعی کرد

رشته ای برگردنم افکنده دوست         می برد آنجا که خاطر خواه اوست

با زمزمه این بیت در حالی که خدا را به خاطر سلامت خود شکر میکرد ، با بغض در گلو به راه افتاد.

روبه روی در خروجی صحن ایستاد پرچم سبز گنبد طلا ، مثل همیشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملایمت آن را تکان میداد. به آقا!

66

 سلام داد و صحن جمهوری اسلامی را پشت سر گذاشت. همان طور که به راه خود ادامه میداد ، صدای زنگ ساعت سردر خروجی صحن را که تمام فضا را پر کرده بود میشنید سر به آسمان بلند کرد، گویا جانی تازه گرفته و خودش را فراموش کرده بود دوباره روبه روی ایوان طلای صحن آزادی ایستاد. رو به ضریح آقا کرد و سلام داد. روبه روی ایوان طلا، گروهی رو به تابوتی در مقابل ،قبله نماز میت میگزاردند. داخل صحن انقلاب گروهی از زوار، دور نرده های قسمت کبوتران حرم که بچه ها با شور و شعفی خاص ، به آنها نگاه میکردند ایستاده بودند. پیرمردی کاسه ای گندم را با دستهای لرزان و با احتیاط طوری که گویی دارد شیشه عمرش را حمل میکند به سمت کبوتران می آورد. یکی میگفت : « آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه ، پنجاه تومن گندم ، برا کبوترات ، می ریزم! » . یکی با حسرت کبوترها را نگاه میکرد و .... و او در حالی که احساس می کرد از پرواز کبوترها جانی تازه گرفته و از خستگیش کاسته شده است به راهش ادامه داد.

داخل صحن جمهوری اسلامی ، پسربچه ای جلوی او یک بسته آب نبات گرفت. یکی برداشت ، با احترام به گوشه چارقدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتی بعد ، دوباره داخل صحن آزادی شد. خیس عرق شده

67

بود. روبه روی ضریح ایستاد؛ زیر لب جملاتی تکرار کرد و به راه خود ادامه داد. دختر بچه ای دنبال تابوت پدرش داد میزد و در حالی که چند نفر زیر بازوانش را گرفته بودند ، تلاش میکرد خودش را از دست آنان رها کند نگاهش را از صورت دخترک به آسمان برگرداند و به پرواز آرامبخش و خیالی کبوتران حرم ، خیره شد. حرکتش آرام تر شده بود. با هر طوافی که میکرد ، گویا سبک تر میشد. احساس میکرد قلبش از سینه بیرون آمده و به همراه او و پابه پایش، طواف میکند احساس میکرد دوست دارد هوای معنوی اماکن متبرکه را هر چه عمیق تر در سینه خود فرو دهد.

داخل صحن سقاخانه ، عده ای پیرزن را دید که با کاروانی زیارتی به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره همگی آنها، براحتی میشد رد پای گرفتاری را پیدا کرد گویا همه یک چهره داشتند! روی چادرهایشان با پارچه هایی سفید ، خطوط قرمزی نقش بسته بود که اسم و آدرسشان را روی آن نوشته بودند. از کنار آنها گذشت. از صحبتهای مسئول کاروان آنها متوجه شد که کاروان زیارتی مربوط به کمیته امداد است . دلش میخواست برود و در جمع آنان بنشیند! دلش می خواست خطاب به امام بگوید: «آقا ! کدوم یکی از اینا، پیش شما

68

عزیزترن؟ تا برم دس به دامنش بشم آخه من ناچیز این درگاه ! شاید اگه متوسل به کسی بشم که زیارتش مورد قبول شما واقع می شه، شاید بواسطه او ، منم ...! » ، قطره اشکی گوشه چشمانش را خیس کرد و وارد بست شد.

نزدیک حوض رسید همین طور که حرکت میکرد ، دستش را داخل آب حوض برد و به حرکتش ادامه داد دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب ، دختر بچه ای سخت گریه می کرد. او مادرش را گم کرده بود و با هر پلکی که میزد سیلی از اشک از چشمانش جاری میشد ایستاد و لحظاتی به دخترک و مردمی که دور او را گرفته بودند ، نگاه کرد. خادمی را دید که به طرف دختر بچه می آمد. بدون این که کاری از دستش برآید ، به راه خود ادامه داد.

داخل صحن امام ، گروهی از بچه های هفت هشت ساله را ، در حالی که پیشانی بند « یا ضامن آهو » به سر داشتند ، به صف کرده بودند. آنها در حالی که به همراه معلمشان ، یکصدا آقا را فریاد می زدند و رضا رضا می گفتند، توجه زوار را به خود جلب کرده بودند.

همان طور با آرامش خاصی ادامه میداد روبه روی ایوان طلای صحن آزادی قرار گرفت ، رو به ضریح مطهر آقا کرده و زیر لب ذکرهایی

69

را زمزمه کرد و مجدداً به راه افتاد خسته شده بود؛ اگر چه دلش میخواست بنشیند ولی احساس میکرد جوان تر شده است. دور پنجم را بی توجه به زائرین و .... طی کرد. مدام و بریده بریده ، زیر لب تکرار می کرد: «جان به قربان تو آقا که تو حج فقرایی! » . دهانش خشک شده بود. احساس میکرد گلویش به خارش افتاده است. چند بار سرفه کرد. مرتباً می نشست و بلند میشد و باز چند قدمی راه می رفت و دوباره می نشست سخت نگران شده بود میترسید نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور که بود به دور هفتم رسید!

دور هفتم را امیدوارانه و خدا خدا گویان آغاز کرد. از روبه روی ایوان طلا با چشمانی گود زده و لبهایی خشک ، راهش را برای گرفتن تکه پارچه های سبز متبرک روی ضریح ، به سمت دفتر نذورات کج کرد. آقایی در آن دفتر نشسته بود. از او درخواست پارچه سبز نمود ، ایشان هم دستش را زیر میزی که پشت آن نشسته بود ، کرد و مشتی پارچه سبز رنگ جلوی او روی میز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روی میز برداشت و در حالی که از او تشکر میکرد ، دفتر نذورات را ترک نمود. تکه پارچه های سبز را جلوی بینی اش گرفت و آنها را بوکشید! بوی تمام خوبیهای عالم را میداد! سرحال آمد به طرف آب نما رفت . صورتش را

70

چند بار شست پارچه های سبز متبرک را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندین بار بویید و به راه افتاد.

هیچ آرزویی در ذهنش مرور نمیشد ! احساس بی نیازی میکرد! می خواست سرش را به آسمان بلند کند و فریاد بزند: « راضیم به رضایت خدا راضیم به رضایت! ».

در حالی که در چشمانش برق امید موج می زد، راهش را دنبال کرد. تکه پارچه ها را همچنان در مقابل بینی خود قرار می داد و در ادامه راه آنها را بو میکشید. متوجه نشد که چطور دور هفتم را به پایان رسانیده است به خودش که آمد ، درست روبه روی ایوان طلای صحن آزادی ، همان جایی که ساعاتی قبل، حرکتش را شروع کرده بود ، قرار داشت. رو به روی ضریح مطهر ایستاد و در حالی که احساس خوشایندی به او دست داده بود ، از اعماق جان و دلش ، فریادی بی صدا بر لبانش نقش بست: «جان به قربان تو آقا! که تو حج فقرایی! » .

در تمام دوران زندگیش به این آرامش روحی نرسیده بود! دستش را از جلوی بینیش پایین آورد، مشتش را باز کرد ، تکه پارچه های سبز ، چروکیده شده بود. آنها را جلوی دیدگانش گرفت و خوب نگاهشان کرد دلش نمیخواست حریم حرم مطهر را ترک کند ولی باید میرفت

71

مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد باز هم آنها را جلوی بینی خود گرفت و با اکراه از ترک حرم ، از آقا خداحافظی کرد و در حالی که آب نبات را از گوشه چارقدش باز کرده و در دهانش قرار می داد، آهسته آهسته به سوی منزل خود به راه افتاد.

 سر کوچه خانه خود با منظره عجیبی روبه رو شد. دخترش دم در حیاط خانه او ایستاده بود همین که مادرش را دید، بسرعت به سوی او آمد و در حالی که مرتباً به او تبریک میگفت از او شناسنامه اش را تقاضا می کرد! او که خشکش زده بود و نمیدانست چه بگوید ، بریده بریده پرسید: « چی شده؟ » و دخترش در پاسخ او گفت: « قراره امسال به جای مادر خانوم داداش ، شما به مکه مشرف بشین خواستگاری که برای خواهر خانوم او اومده بوده، عجله دارن و میخوان ظرف یکی دو ماه آینده عروسشونو به خونه بخت ببرن !».

... و او با شنیدن این خبر روی دو زانویش نشست ، دو دستش را به هم نزدیک کرد مشت دست راستش را باز نمود تکه پارچه های سبز متبرک را داخل دو دستش قرار داد صورتش را میان دستها و پارچه های سبز گذاشت و در حالی که زیر لب بریده بریده میگفت: «جان به قربان تو آقا که تو حج فقرایی!»، سخت میگریست!

72

گلاب

73

74

از اتوبوس پیاده شد. پایانه مسافربری را به قصد خیابان روبه روی حرم مطهر ترک کرد همین که چشمش به گنبد طلای حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) افتاد ، شادی لذتبخش و محسوسی ، وجودش را گرفت و بی اختیار گفت: « السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا ! ».

به سوی حرم مطهر به راه افتاد میخواست فاصله پایانه تا حرم را پیاده طی کند و به پابوس آقا نایل شود! با هر قدم که بر می داشت گنبد طلا به او نزدیک تر میشد و قلبش آرامش بیشتری میگرفت . چیزی جز زیارت در ذهنش مرور نمی شد. فکر حضور

75

در حریم حرم مطهر ، او را مانند پری در آسمان ، سبک میکرد.

 ژاکت قهوه ای که روی پیراهن آبی بلندش پوشیده و کت مشکی که پیراهن و ژاکتش کاملاً از آن بیرون زده بود، همچنین پاچه های گشاد و کوتاه شلوار مشکی او و شال سفیدی که بر سر پیچیده و چهره آفتاب سوخته اش را تابلو کرده بود ، علاوه بر اینها کفشهایش که غبار تلاش در روستا را بر روی خود داشت ، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمی که در خیابانهای شهر رفت و آمد میکردند متمایز کند.

 تابش خورشید بیتاب کننده بود ولی او در این گرما ، بی توجه به اطراف و در حالی که فقط گنبد طلا و گلدسته هایش را می دید ، عصازنان و آهسته به راهش ادامه میداد. چند ساعت مسافرت با اتوبوس ، به تنهایی کافی بود تا سرش بهانه ای برای درد بیابد ولی گرمی هوا و تابش خورشید هم بر آن افزوده شده ، درد سرش را دو چندان ، دهانش را خشک ، او را بشدت تشنه کرده و

76

موجب شده بود که آسفالت خیابان جلوی چشمانش موج زند!

سرش طوری درد گرفته بود که دستش را برای آرامتر شدن درد ، روی آن قرار داد. احساس میکرد سرش همپای قلبش می تپد به روبه روی ورودیهای حرم مطهر که رسید ، خودش را به سایه ای در کنار دیوار رسانید ، به عصایش تکیه کرد چند بار آب اندک دهان خشکیده اش را جابه جا نمود ، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. میخواست تا وقتی زیارت مخصوص آقا را در حرم مطهر ، تلاوت نکرده ، آب ننوشد

خودش را به مدخل ورودی صحن قدس رسانید ، همین که می خواست وارد صحن بشود مردی که موهایش به سپیدی میل کرده بود در حالی که یک پمپ گلاب پاش بر دوش خود داشت ، سر شیلنگ گلاب پاش را روی صورت او گرفت! لحظه ای صورتش با گلاب شست و شو خورد با اولین برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پرید به همراه آن نفسش قطع ، چشمهایش

77

خود به خود بسته و دهانش باز شد خنکی لذتبخشی به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس کشید فشار گلاب به حدی بود که در لحظه ای او را سراپا خیس کرد بی اختیار بر لبانش صلوات بر محمد (ص) و آل مطهر او جاری شد!

گنبد طلا دیگر خیلی به او نزدیک گردیده بود! رو به سوی گنبد ، دست بر سینه ، به آقا تعظیم کرده ، سلام داد و همان جا روی دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را برای لحظاتی روی دستهایش گذاشت.

پیرمرد عصایش را در کنارش قرار داد و در حالی که در قلبش شادی از موفقیت و در چهره اش رضایت موج می زد با حالتی متواضع از حضور در پیشگاه مقدس آقا و بی آن که متوجه هیچ دردی باشد، زیر لب آغاز کرد: «اللَّهُمَّ صَلَّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرَّضَا الْمُرْتَضَى الامامُ التَّقِيِّ النَّقِيِّ وَحُجَّتَكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى ... ...

78

وصف نشدنی مثل همیشه

79

80

مثل شبهای معمول خودش را به حرم رسانید تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا علی بن موسی الرضا (ع) به جماعت بخواند. صحن زیاد شلوغ نبود و براحتی میتوانست در محل مورد نظرش بنشیند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هوای مطلوبی داشت. زائرین در انتظار نماز به صورت پراکنده روی فرشها نشسته بودند. بعضی نماز و بعضی قرآن تلاوت میکردند بعضی زیارت نامه می خواندند و بعضی

81

هم با چشمهایی مشتاق و نیازمند کبوتران حرم را دنبال میکردند.

هوا گرم بود و برای این که بتواند براحتی به آب دسترسی داشته باشد، سعی کرد در جایی بنشیند که به حوض نزدیک باشد. هوا خاکستری رنگ شده بود و کم کم از روشنایی آن کاسته میشد. چراغهای فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.

تسبیحش را درآورد؛ عادت داشت نزدیک اذان که می شد وضو می گرفت و روبه روی قبله آماده نماز مینشست و یک دور تسبیح أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ ...» می خواند.

نورافکن ها روشن شده بود. صحن کم کم داشت مملو از زائرینی می شد که منتظر نماز در صفها نشسته بودند پسرکی ده دوازده ساله از بین صفهای نماز جماعت عبور میکرد و با صدای مخصوصی طوری که جلب توجه مینمود فریاد میزد ارتباط با خدا دعای کمیل دعای ندبه زیارت عاشورا زیارت امام رضا (ع) و مردم را دعوت به خرید ادعیه مبارکی که در دست داشت میکرد .

چند نفر آن طرفتر بچه ای ده دوازده ساله که عقب ماندگی ذهنی داشت، بین مادر و خواهرش لمیده بود و خواهر او با پیاله ای از پیاله های

82

آب حرم به دهانش آب می ریخت.

 در صف پشت سر او پیرزنی در حالی که روی یک صندلی تاشو در صف نماز نشسته بود، برای زائرین دیگر در خصوص چگونگی از کارافتادن پاهایش سخن میگفت و آن طرفتر دختر بچه ای چهار پنج ساله در حالی که یک چادری سفید با گلهای ریز و زیبا به سر کرده بود، نماز می خواند چند کودک خردسال در حالی که پاچه های شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشویه های حوض آب بازی می کردند، بعضی هم کنار مادرشان نشسته بودند دختر بچه ای سه چهار ساله در حالی که به لبهای مادرش خیره شده بود طوری به زیارت نامه امام رضا (ع) گوش سپرده بود که گویا دارد شیرین ترین قصه دنیا را گوش میدهد!

 به دختر بچه ای که نماز میخواند نگاه کرد با تعجب، دختر بچه ای دیگر را دید که لباسهایی مشابه با لباسهای او را پوشیده بود و به همان ترتیب نماز میخواند آن دو دو قلو بودند صدایشان کمی بلند بود. آنها آن قدر زیبا به نماز ایستاده بودند که توجه منتظرین اقامه نماز جماعت را به خود جلب کرده بودند.

درست کنار او خانم ،زائری با بچه شش ماهه اش، در صف نماز

83

نشسته و نگران بود که مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامی کند و او نتواند به فیض نماز جماعت - آن هم در کنار مرقد مطهر آقا! – نایل شود. پخش تلاوت قرآن از بلندگوها نوید نزدیک شدن به هنگام اذان مغرب را می داد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هوای معنوی آن، خود را یکی از خوشبخت ترین مخلوق خداوند حس میکرد

دانه های تسبیح او که زیر نور نورافکنهای حرم، درخشش خاصی یافته بود به دانه های آخر میرسید همیشه طبق عادت با نیت «قُرْبَةً إِلَى الله» وضو میگرفت و با وضو بود ولی ناگهان به داشتن وضو شک کرد! بی هیچ درنگی و با ترس از نرسیدن به نماز جماعت، تسبیحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو، صف نماز را ترک کرد. روبه روی یکی از شیرهای آب و فواره ای که درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد می آورد ایستاد نور چراغهای تعبیه شده در زیر فواره ها خیره کننده بود در فضای صحن صدای آرامبخش و روح افزای اذان طنین انداز شد.

وضو گرفت؛ سریع برگشت؛ چادرش را جمع وجور نمود؛ آستینهایش را در زیر چادر پایین کشید؛ مقنعه اش را درست کرد و بند ساعتش را

84

بست چادرش را از روی پنجه پاهایش کنار زد؛ می خواست جورابهایش را بپوشد؛ دستش را در جیب مانتویش فرو برد ولی اثری از جورابها نیافت .

با وجود این که بندرت اتفاق می افتاد لباسهایش نو باشد ولی از بچگی عادت کرده بود لباسهای جدیدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در این صورت لباسها ،برایش خیر و برکت به همراه خواهد آورد. آن روز کفشهایش جدید بود یک جفت صندل مشکی ورنی تابستانی که جورابهای کلفتش مانع از این میشد که صندلها، جلب توجه کند به پا داشت ولی این کفشها بدون جوراب حالتی ناخوشایند می یافت. همان لحظه ای که برای گرفتن ،وضو جورابهایش را درآورد با وجود این که در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشایندی به او دست داد این احساس باعث شد که چادرش را روی پاهایش بیندازد طوری که کفشها دیده نمیشد نمی دانست باید چه بکند؟

مکبر مردم را دعوت به اقامه نماز میکرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا کرد، او را در کنار خود قرار داد و به نماز ایستاد. او هم

85

با جبار چادرش را روی پاهایش انداخت و آماده نماز شد.

 در پی یافتن راه چاره بود؛ با خود اندیشید که اگر از حرم خارج شود میتواند از دست فروشهایی که آنجا جوراب میفروشند جوراب تهیه کند ولی خارج شدن از حرم به این صورت برایش مشکل می نمود! به هر ترتیبی که بود موضوع را از ذهنش خارج کرد و سعی نمود با حضور قلب نماز را به امام جماعت اقتدا کند!

امام جماعت نماز مغرب را سلام داد همیشه در پایان نماز خدا را شکر میکرد و در حالی که او را مخاطب قرار میداد، می گفت: «خدایا تو را شکر که نماز را بهترین راه ارتباط بین خودت و ثروتمند فقیر، کارگر کارمند و .... قرار دادی این به نظرش یکی از بزرگترین نعمتهای خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت: «الهي وَ رَبِّي مَنْ لي غَيْرُكَ». روی دو زانویش نشست؛ پس از اندکی دوباره به یاد جورابهایش افتاد مسیری را که برای گرفتن وضو طی کرده بود با چشمهایش دنبال کرد ولی اثری از آنها نیافت.

خانمی در حالی که از زیر چادرش صدای خش خش پلاستیکی شنیده می شد، از بین صفها میگذشت و همین که فضای کمی بین

86

 نمازگزاران پیدا میکرد از آنها میخواست جایی هم به او بدهند تا به نماز بایستد. او مدام تکرار میکرد الان نماز عشاء شروع میشه، اگه کمی جمع تر بشینین منم جا میشم!

 نیم خیز شد؛ رو به مادری که با بچه شش ماهه خود مشغول بود کرد و از او خواست جمع تر بنشیند؛ خودش را هم کمی از روی قالی به طرف زمین کشید و در حالی که آن خانم را مخاطب قرار می داد، فضای به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: «خانوم! اینجا، جا میشین! بفرمایین!».

خانمی که به دنبال محلی برای ایستادن به نماز میگشت از خدا خواسته سریع خودش را به او رسانید و در حالی که چند بار از او تشکر کرد بزحمت خودش را بین آن دو جا داد و نشست. او به محض این که آرام گرفت گفت: «خانوم من بيرون صحن، جوراب می فروشم نگا کنین همه نوعش رو دارم دخترونه پسرونه زنونه مردونه از این راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در می یارم جورابای خوبیه! شما نمیخرین!؟ و اضافه کرد قیمتش سه جفت، دویست تومنه ولی شما چار جفت دویست تومن بدین

87

گویا دنیا را به او داده بودند در حالی که جورابها را نظاره میکرد دست در جیبش نمود یک دویست تومانی در آورد و به دست جوراب فروش داد و یک جفت جوراب از دست او گرفت چادرش را کنار زد و زیر نگاه تعجب آور جوراب ،فروش جورابها را پوشید!

مکبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرامی خواند. همه ایستادند بچه شش ماهه در حالی که چراغهای صحن حسابی مشغولش کرده بود در مقابل آنها دست و پا میزد و شادمانه می خندید بچه ای که عقب ماندگی ذهنی داشت طوری جذب فواره ها شده بود که گویا شیرین ترین رویایش به حقیقت پیوسته است بچه های دوقلوی محجب دوشادوش نمازگزاران دیگر و بسیار معصومانه و مؤقر به نماز ایستادند! او هم همانند دیگران در حالی که قطراتی از اشک بر گونه هایش چکیده بود به نماز ایستاد

نورافکنهای صحن فضا را مثل روز روشن کرده بود! بچه ها سر و صدا می کردند بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هرچه تمامتر، به گوش نمازگزاران میرساندند حریم مقدس بارگاه ملکوتی حضرت ثامن الائمه (ع) مثل همیشه شور و حالی وصف نشدنی داشت!

88

 

 

 

مخاطب

کودک ، نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه