سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > اصحاب و راويان امام > اصحاب راستين > اباصلت
اباصلت میگوید: بعد از مراسم دفن مأمون مرا به نزد خویش طلبید و گفت آن دعایی را که خواندی و آب فرو رفت چه دعایی بود، آن را به من تعلیم بده .گفتم به خدا سوگند آن دعا را فراموش کردم ولی او باور نکرد با آنکه من راست میگفتم امر کرد مرا به زندان بردند و یک سال در حبس بودم. یک شب خیلی دل تنگ شده بودم. آن شب را بیدار ماندم و به عبادت و دعا مشغول شدم و انوار مقدسه محمد و آل محمد را شفیع گردانیدم و از خداوند خواستم که مرا به حق این بزرگواران نجات دهد. هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام جواد در زندان کنار من حاضر است فرمود: ای اباصلت سینه ات تنگ شده ؟گفتم: بله به خدا قسم .گفت : برخیز همین که خواستم برخیزم دیدم زنجیر خود به خود از پایم باز شد و حضرت دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد نگهبانان زندان و غلامان مرا میدیدند اما به اعجاز حضرت یارای سخن گفتن نداشتند. وقتی مرا از زندان بیرون آورد، فرمود که تو در امان خدایی دیگر نه تو مأمون را خواهی دید و نه او تو را میبیند و راحت باش .اباصلت میگوید : عرض کردم آقا چرا زودتر نیامدی مرا نجات بدهی؟فرمود: تو امشب ما را خواندی اگر زودتر صدا میزدی می آمدم.
تو امشب ما را خواندی ، اگر زودتر صدا میزدی می آمدم
اباصلت میگوید: بعد از مراسم دفن مأمون مرا به نزد خویش طلبید و گفت آن دعایی را که خواندی و آب فرو رفت چه دعایی بود، آن را به من تعلیم بده .
گفتم به خدا سوگند آن دعا را فراموش کردم ولی او باور نکرد با آنکه من راست میگفتم امر کرد مرا به زندان بردند و یک سال در حبس بودم. یک شب خیلی دل تنگ شده بودم. آن شب را بیدار ماندم و به عبادت و دعا مشغول شدم و انوار مقدسه محمد و آل محمد را شفیع گردانیدم و از خداوند خواستم که مرا به حق این بزرگواران نجات دهد.
هنوز دعای من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام جواد در زندان کنار من حاضر است فرمود: ای اباصلت سینه ات تنگ شده ؟
گفتم: بله به خدا قسم .
گفت : برخیز
همین که خواستم برخیزم دیدم زنجیر خود به خود از پایم باز شد و حضرت دست مرا گرفت و از زندان بیرون آورد نگهبانان زندان و غلامان مرا میدیدند اما به اعجاز حضرت یارای سخن گفتن نداشتند. وقتی مرا از زندان بیرون آورد، فرمود که تو در امان خدایی دیگر نه تو مأمون را خواهی دید و نه او تو را میبیند و راحت باش
اباصلت میگوید : عرض کردم آقا چرا زودتر نیامدی مرا نجات بدهی؟
فرمود: تو امشب ما را خواندی اگر زودتر صدا میزدی می آمدم.