امام رضا علیه الصلاة و السلام  ( صص 78-84 ) شماره‌ی 2412

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ابراهیم بن شبرمه گفت: روزی حضرت رضا در محلی که بودیم وارد شد و ما درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتی که خارج شد، من و رفیقم که پسر یعقوب ،سراج بود در پی آن جناب رفتیم. هنگامی که وارد بیابان شدیم ناگهان به آهوانی برخوردیم آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد. آهو فوراً پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد. آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه برگردد. آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم . آهو آرام گرفت. سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمی آوری؟ عرض کردم چرا آقای من تو حجت خدا بر مردم هستی . من از آنچه قبلاً گفته بودم توبه کردم. آنگاه رو به آهو کرده و فرمود برو آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت. بعداً رو به من کرده، فرمود، میدانی چه گفت؟گفتم خدا و پیامبرش بهتر میدانند. حضرت فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که گوشتم را خواهی خورد اما حال که دستور رفتن مرا دادی افسرده شدم

متن

برات آزادی دادن به زائرین

حاج سید محمد معروف به امین الذاکرین از تجار خرمشهر گفت ، من حکایتی در خصوص مرحمت حضرت رضا درباره زائرینش دارم و آن این است:

در یکی از مسافرتهای خود که به شهر مشهد مقدس مشرف شده بودم، شبی به مجلس ذکر مصیبت حضرت سید الشهداء رفته بودم و در آنجا شخصی را دیدم که به زبان طائفه بختیاری سخن میگفت ولی با لباس عرب بود. من به او گفتم من شما را به شکل عرب میبینم اما به زبان بختیاری صحبت میفرمایی؟

گفت : بله ، چون من بختیاری هستم لکن از زمان پدر خود تا کنون در بصره سکونت دارم، لذا به صورت و لباس عرب هستم و من چند سال است که هر سال به مشهد مقدس مشرف میشوم و هر سال یک ماه توقف میکنم و آنگاه از خدمت حضرت رضا مرخص میشوم و به محل سکونت خود بصره میروم

و سبب تشرف هر سال من این است که چون سفر اول به مشهد مشرف شدم یازده ماه ماندم در آن سفر شبی در عالم خواب دیدم برای تشرف به حرم مطهر آمده ام چون به نزدیک در پیش روی امام رسیدم که آنجا اذن دخول میخوانند دیدم طرف چپ تختی است و خود حضرت رضا روی آن نشسته است و هر شخصی که می آید و می خواهد وارد حرم شود آن حضرت بر میخیزد و چند قدمی استقبال آن زائر مینمایند تا او داخل حرم شود آنگاه مینشینند و کسی از آن در خارج نمی شود.

پس من هم داخل شدم چون نگاه کردم دیدم زائرین بعد از زیارت از در پایین پای مبارک بیرون میروند، لذا من هم از همان در خارج شدم. در آنجا تختی در طرف دست چپ گذاشته شده و خود حضرت رضا روی آن تخت تشریف داشتند و میزی در برابر آن حضرت بود که روی آن میز جعبه ای بود و در آن جعبه برگهای سبزی بود و نیز دیدم هر یک از زائرین تا از حرم مطهر بیرون می آید امام از جای خود بر می خیزد و یکی از آن برگهای سبز را بر میدارد و به آن زائر عطا می نماید و می فرماید: خذ هذا امان من النار وانا ابن رسول الله ، یعنی بگیر این را که این امان است از آتش و منم پسر رسول خدا و چون آن زائر میرفت آن جناب چند قدم او را بدرقه می نمود. 

در آن حال هیبت و عظمت و جلالت آن حضرت مرا چنان گرفته بود که جرأت نداشتم نزدیک شوم. بالاخره به خود جرأت دادم و پیش رفتم و دست و پای آن حضرت را بوسیدم و عرض کردم آقا زوار زیادند و شما اذیت میشوید که این قدر از جای خود حرکت میکنید

فرمود زائرین بر من وارد میشوند و من باید از اینها پذیرایی کنم

آنگاه برگ سبزی هم به من عطا نمود و فرمود: خذ هذا امان من النار وانا ابن رسول الله ، و من آن برگ را گرفتم و دیدم که به خط طلا آن عبارت نوشته شده بود.

پس از خواب بیدار شدم و به همین دلیل هر سال برای زیارت حضرت به مشهد مشرف میشوم و یک ماه می مانم (1).(کرامات رضویه جلد ۲.)

شفای مریضی که دکترها عاجز شده بودند

آقای میرزا احمد علی هندی مردی دانشمند، مقدس، پارسا شایسته و پاکدامن بود بیش از پنجاه سال در جوار سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله بود. وی نقل میکند زخمی در پای من پیدا شد که دکترها از معالجه آن عاجز و از بهبودی آن ناامید شدند. پدرم با توجه به اینکه خودش از دکترهای بسیار خوب و حاذق هند بود هر چه دکتر متخصص بود، همه را برای معالجه پای من حاضر نمود. هر یک از آنها دقیقاً معاینه کرده و به عجز و ناتوانی خود اعتراف مینمودند و میگفتند: این زخم غیر قابل درمان است.

تا اینکه دکتر فرنگی ای که بسیار حاذق و فهمیده و متخصص در جراحت بود را برای معالجه آوردند. جراحت را دید و سپس فتیله ای در داخل زخم فرو برد بعد فتیله را بیرون آورد و نگاه کرد و گفت: تو را جز حضرت مسیح نمیتواند معالجه و بهبودی بخشد.

گفت: این زخم به مغز استخوان رسیده و دیگر قابل درمان نیست و این مریض بیش از دو روز دیگر زنده نمی ماند.

چون شب فرارسید به خواب رفتم در خواب دیدم که سید و مولای من حضرت رضا نزد من آمد و نور از چهره مبارکش می درخشید. بعد مرا صدا زد، فرمود: ای احمد به طرف ما بیا . 

عرض کردم: آقای من شما که میدانید من قدرت و توانایی آمدن به سوی شما را ندارم.

ایشان دوباره فرمود: به طرف ما بیا.

بلند شدم و به سوی آن حضرت رفتم چون به خدمتش رسیدم، دست مبارکش را بر جای زخم من کشید بعد عرض کردم ای مولای من آرزوی زیارت شما را دارم.

فرمود: امکان پذیرد، ان شاء الله تعالى . 

وقتی از خواب بیدار شدم اثری از زخم ندیدم ولی قدرت اینکه راز را افشا و آشکار کنم نداشتم به هیچ کس نمیتوانستم بگویم، زیرا از من نمی پذیرفتند و باورشان نمی شد. 

سرانجام راز از پرده بیرون افتاد و منتشر شد پادشاه هند خبردار شد و مرا خواست و به من تبرک جست و برای من حقوق معینی مقدر ساخت و هر سال آن را برای من می فرستاد(1).(زندگی امام هشتم به نقل از دار السلام نوری ۱۰۶٫۲ و کتاب ۴۰ داستان از کرامات امام رضا ع : ۹۵)

یکی دیگر از معجزات حضرت

ابراهیم بن شبرمه گفت: روزی حضرت رضا در محلی که بودیم وارد شد و ما درباره امامت ایشان بحث کردیم وقتی که خارج شد، من و رفیقم که پسر یعقوب ،سراج بود در پی آن جناب رفتیم. هنگامی که وارد بیابان شدیم ناگهان به آهوانی برخوردیم آن حضرت به یکی از آنها اشاره کرد. آهو فوراً پیش آمد و در مقابل آن حضرت ایستاد. امام دستی بر سر آهو کشید و آن را به غلامش داد. آهو به اضطراب افتاد که به چراگاه برگردد. آن حضرت سخنی گفت که ما نفهمیدیم . آهو آرام گرفت. سپس رو به من کرده فرمود: باز ایمان نمی آوری؟ 

عرض کردم چرا آقای من تو حجت خدا بر مردم هستی . من از آنچه قبلاً گفته بودم توبه کردم. 

آنگاه رو به آهو کرده و فرمود برو آهو اشک ریزان خود را به آن حضرت مالید و به چرا رفت. بعداً رو به من کرده، فرمود، میدانی چه گفت؟

گفتم خدا و پیامبرش بهتر میدانند. 

حضرت فرمود: آهو گفت وقتی مرا نزد خود خواندی به خدمت رسیدم و امیدوار شدم که گوشتم را خواهی خورد اما حال که دستور رفتن مرا دادی افسرده شدم (1) .(. بحار ۵۳٫۴۹؛ زندگی امام علی بن موسى الرضاء : ۱۳۱.)

ماجرای به درک رسیدن حمید بن مهران

بعد از اینکه به تقاضای مأمون حضرت دعای باران کردند و باران آمد مأمون چون دید با این کار مردم گرایش و علاقه بیشتری به حضرت رضا پیدا کرده اند از کرده خود پشیمان شد.

حمید بن مهران گفت: امر مخاصمه حضرت را به من واگذار کن تا من او را از چشم علما و بزرگان و سایر مردم بیندازم و به اصطلاح خودش میخواست حضرت را مفتضح کند.

مأمون گفت: چیزی در نزد من محبوب تر از این کار نیست. 

حمید بن مهران گفت: بزرگان و قضات و فقها را در مجلس حاضر کن مأمون مجلس بزرگی ترتیب داد و کسانی را که لازم می دانست اعم از بزرگان و قضات و فقها دعوت کرد هر یک بر مسند خود نشستند. حضرت رضا هم بر مسند مخصوص خود قرار گرفت.

حمید بن مهران به حضرت گفت: مردم در وصف شما زیاده روی میکنند تا جائی که اگر مطلع شوید از آن تبری میکنید، از آن جمله شما با جمعی از مسلمین برای آمدن باران که آمدنش به طور اتفاقی انجام میشود دعا نمودید و باران نازل شد. اکنون مردم این را معجزه شما می دانند. امیرالمؤمنین مأمون از همه برتر است و او شما را به این مقام و مرتبه رسانید و کسی درباره او این مدایح و اوصاف را نمی گوید.

حضرت فرمود: صاحب تو مأمون به من منزلتی نداده مگر به مثل منزلت دادن عزیز مصر به یوسف ، یعنی او غاصب حق و منزلت من است. حمید بن مهران با بی ادبی گفت: یا ابن موسی تو از حد خود تجاوز کردی بارانی که در فصل نازل شده کجا از دعای شما بوده، نه به دعای دیگران که آن را معجزه خود قرار داده ای و گویا معجزه ابراهیم خلیل را آورده ای که سر جدا شده طیور را به دست گرفت و آنها را خواند، اعضای متفرق شده از سر کوه ها به سرها ملحق شدند. اگر تو هم راست میگویی و دارای معجزه هستی به این دو صورت شیری که به مسند مأمون نقش شده اند اشاره کن که مجسم و ذی روح شوند و به جان من افتند. 

پس حضرت غضبناک شد و به آن دو صورت شیر صیحه زد و فرمود: دونكما الفاجر، یعنی این فاجر را بگیرید. ناگاه آن دو صورت شیر دو شیر زنده شدند و میان مجلس پریدند و آن فاجر را دریدند و خون او را لیسیدند سپس گفتند یا ولى الله ماذا تامرنا ان نفعل بهذا ، یعنی ای ولی خدا ما را به چه امر میکنی که نسبت به مأمون عملی سازیم. 

مأمون از شنیدن گفتار شیران و از مشاهده این کار غش کرد. وقتی او را به هوش آوردند باز آن شیران همان سخن را گفتند. حضرت فرمود: امری درباره من هست که او باید اجرا کند شما به صورت اول برگردید.

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه