شهادت حضرت رضا
علامه مجلسی در جلاء العیون نقل کرده که ابن بابویه با سند معتبر روایت کرده است که مردی از اهل خراسان به خدمت امام رضا آمد گفت: حضرت رسول ﷺ را در خواب دیدم به من گفت، چگونه خواهد بود حال شما اهل خراسان در آن وقتی که در زمین شما پاره تن مرا دفن کنند و امانت مرا به شما بسپارند و ستاره من در زمین شما پنهان گردد.
حضرت فرمود: منم آن کسی که در زمین شما مدفون می شود و منم آن پاره تن پیامبر و منم آن امانت حضرت رسول اکرم ﷺ و منم ستاره امامت و هدایت هر کس مرا زیارت کند و حق مرا بشناسد و اطاعت مرا بر خودش لازم بدارد من و پدران من در روز قیامت شفیع او خواهیم بود و هر کس را که ما شفیع او باشیم حتماً نجات پیدا میکند هر چند که گناه جن و انس بر او بوده باشد.
و حضرت فرمود خبر داد به من پدرم و پدرم از پدرانش که حضرت رسول ﷺ فرمود که هر کس مرا در خواب ببیند حتماً مرا دیده چون شیطان نمیتواند به صورت من متمثل بشود و همینطور به صورت هیچیک از شیعیان مخلص نمی تواند متمثل شود.
روایت دیگر از آن حضرت است که فرمود: به خدا قسم هیچ یک از ما اهل بیت نیست مگر اینکه کشته میگردد و شهید می شود.
گفتند: یابن رسول الله چه کسی تو را شهید میکند؟
فرمود که بدترین خلق خداوند در زمان من مرا به وسیله زهر شهید خواهد کرد و در دیار غربت مدفون خواهد ساخت هر کس مرا زیارت کند در آن غربت ، حق تعالی مزد صد هزار شهید و صد هزار صدیق و صد هزار حج کننده و عمره کننده و صد هزار جهاد کننده برای او مینویسد و در زمره ما محشور میشود و در درجات عالیه بهشت رفیق ما خواهد بود.
86
کیفیت شهادت آن حضرت
اباصلت نقل میکند روزی در خدمت حضرت رضا ایستاده بودم که فرمود: داخل قبه هارون الرشید شو و از چهار طرف قبر او یک کف خاک بیاور. من امر حضرت را اطاعت کردم و از هر طرف قبر او یک مشت خاک آوردم. حضرت آن خاکهایی را که از پس و پشت او برداشته بودم بویید و انداخت و فرمود مأمون میخواهد قبر پدرش را قبله من قرار دهد و مرا در این مکان دفن کند ولی نمیتواند چون یک سنگ سخت بزرگی ظاهر می شود که هر چه کلنگ در خراسان است برای کندن آن جمع شوند نمی توانند آن را بکنند.
بعد آن خاکهایی را که مال بالای سر و پایین پا بود استشمام کرد آن خاکی را که از طرف قبله بود بویید فرمود به زودی قبر مرا در اینجا حفر کنند. ای اباصلت وقتی که قبر مرا حفر میکنند امر کن به آنها که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو زراع و یک وجب بسازند که خداوند آن طور که خواهد آن را گشاده کند و باغی از باغستانهای بهشت گرداند. بعد از جانب سر رطوبتی دیده میشود آن وقت دعایی را که به تو تعلیم خواهم داد بخوان تا به قدرت خداوند آب جاری شود و قبر پر از آب شده و چند ماهی ریز در آب ظاهر شود. آن وقت این مقدار نان را که به تو میسپارم در آب ریزه کن که ماهیان بخورند در آن وقت ماهی بزرگی ظاهر میشود و آن ماهیان ریزه را میخورد و غایب میشود. در آن حال دست بر آب گذار و این دعایی را که به تو تعلیم میدهم بخوان تا آب به زمین فرو رود و قبر خشک شود. این کارها را حتماً در حضور مأمون انجام بده .
سپس حضرت فرمود: من فردا به مجلس این فاجر خواهم رفت، اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آمدم با من تکلم نما و اگر چیزی بر سر پوشیده باشم با من سخن مگو
اباصلت میگوید : فردای آن روز حضرت رضا نماز با مداد را ادا نمود و لباسهای خود را پوشید و ردای مبارکش را بر سر افکند و به مجلس مأمون رفت، من هم در خدمت حضرت بودم در مجلس مأمون چند طبق از میوه های رنگارنگ گذاشته بودند و در دستش خوشه ای انگور بود که زهر را در بعضی از دانه های آن داخل کرده بود و به داخل بعضی از آن دانه ها زهر نکرده بود و برای آنکه تهمت به او زده نشود از آن مقداری که زهر نداشت زهرمار میکرد.
وقتی که حضرت وارد شد و مأمون حضرت را دید، مشتاقانه از جای خود برخاست و دست بر گردن حضرت انداخت و میان دو دیده حضرت را بوسید و به ظاهر به ایشان احترام و اکرام زیادی نمود و حضرت را پهلوی خود نشانید و آن خوشه انگور را به حضرت تعارف کرد و گفت : یابن رسول الله از این انگور بهتر ندیده ام
حضرت فرمود: انگور بهشت از این بهتر است.
مأمون گفت : از این انگور تناول نما
حضرت فرمود مرا از خوردن این انگور معاف کن.
اما مأمون اصرار و مبالغه زیادی کرد و گفت: باید از این انگور تناول کنید، مگر با این همه اخلاص و محبتی که من به شما میکنم گمان بدی به من میکنی؟ و انگور را به دست حضرت داد و تکلیف کرد که باید بخورید.
آن امام مظلوم وقتی که یک دانه از آن انگور را خورد حالش تغییر کرد و بقیه خوشه انگور را به زمین گذاشت و با حال دگرگون شده از مجلس برخاست.
مأمون گفت: ای پسر عمو به کجا می روی؟
حضرت فرمود: به آنجایی که مرا فرستادی. و آن حضرت غمگین و نالان ردا را بر سر خود کشید و از خانه مأمون بیرون آمد.
اباصلت میگوید چون حضرت فرموده بود با او حرف نزنم من هم حرفی نزدم تا اینکه داخل خانه حضرت شدیم فرمود درب خانه را ببند و حضرت در بستر افتاد من هم در میان خانه محزون و غمگین ایستاده بودم، ناگهان جوانی خوشبوی که موهای مشکین داشت را داخل خانه دیدم که سیمای ولایت و امامت در او آشکار بود و شبیه ترین مردم به حضرت رضا بود. به طرف آن جوان رفتم و سؤال کردم که شما از کدام راه وارد شدی من که درها را بسته بودم؟
فرمود: آن قادری که مرا از مدینه به یک لحظه به طوس آورد از درهای بسته مرا داخل ساخت.
پرسیدم : تو کیستی ؟
فرمود منم حجت خدا بر تو ای اباصلت منم محمد بن علی، آمده ام که پدر غریب مظلوم پدر معصوم و مسموم خودم را ببینم و وداع کنم
آن وقت داخل حجره حضرت شد. همین که چشم امام به فرزند معصوم خود افتاد از جای خودش برخاست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش گرفت و دست بر گردن فرزندش انداخت و او را به سینه اش چسبانید و میان دو چشم او را بوسید و فرزندش را پهلوی خودش نشانید و اسرار ملک و ملکوت و خزائن حي لا يموت و اسرار امامت و ابواب علوم اولین و آخرین و ودایع حضرت سید المرسلین را به فرزندش تسلیم کرد.
حضرت به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد. امام محمد تقی فرمود: ای اباصلت به داخل این خانه برو و آب و تخته بیاور.
گفتم: یابن رسول الله آنجا نه آب است و نه تخته .
فرمود: آنچه امر میکنم انجام بده.
وقتی به داخل آن خانه رفتم دیدم آب و تخته آماده است، خدمت حضرت بردم و آماده شدم که حضرت را در غسل دادن کمک کنم. حضرت فرمود کسی هست که مرا یاری کند ملائکه مقربین مرا یاری میکنند و به تو احتیاج ندارم.
من کناری رفتم و حضرت پدرش را غسل داد و بعد فرمود: به داخل خانه برو و کفن و حنوط بیاور داخل خانه شدم سبدی دیدم که کفن و حنوط به روی آن گذاشته بودند برداشتم به خدمت حضرت آوردم. بعد حضرت پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه کروبین و ارواح انبیاء و مرسلین بر آن حضرت نماز گذارد و فرمود تابوت را برایم بیاور
عرض کردم: یابن رسول الله بروم نزد نجار و تابوت بیاورم؟
فرمود که از داخل خانه بیاور.
داخل خانه شدم در آنجا تابوتی دیدم که تا به حال هرگز آن را ندیده بودم که دست قدرت حق تعالی از چوب سدرة المنتهی ترتیب داده بود و حضرت را در آن تابوت گذاشت و دو رکعت نماز به جا آورد و هنوز از نماز فارغ نشده بود که تابوت به قدرت حق تعالی از زمین جدا شد، سقف خانه شکافته شد و به آسمان بالا رفت و از نظر غایب شد.
وقتی از نماز فارغ شد عرض کردم یابن رسول الله اگر مأمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه بگویم.
فرمود: خاموش شو که به زودی مراجعت خواهد کرد. ای اباصلت اگر پیغمبری در مشرق رحلت نماید و وصی او در مغرب وفات کند خداوند تبارک و تعالی اجساد مطهر و ارواح منور آنها را در اعلا علیین با یکدیگر جمع نماید. حضرت مشغول سخن گفتن بودند که باز سقف شکافته شد و آن تابوت به رحمت حی لا یموت فرود آمد و آن حضرت پدر بزرگوارش را از تابوت برداشت و بر جای خود خوابانید به نحوی که گویا او را غسل نداده و کفن نکرده است.
بعد فرمود: حالا برو و در سرا را باز کن تا مأمون داخل شود. وقتی که در را باز کردم، مأمون با عده ای از غلامانش را دیدم که بر در خانه ایستاده است.
مأمون داخل خانه شد و شروع به زاری و گریه و نوحه کرد و گریبان خود را چاک زد و دست بر سرش میزد و فریاد میکشید که : ای سید و سرورم در مصیبت خود دل مرا به درد آوردی و رفت نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت، شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد که قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند.
اباصلت میگوید: وقتی که میخواستند قبر را حفر کنند، آنچه که حضرت فرموده بودند همان شد. اول خواستند قبر حضرت را پشت سر هارون حفر کنند اما زمین کنده نمی شد.
یک نفر از کسانی که آنجا حضور داشت به مأمون گفت: آیا تو اقرار به امامت حضرت مینمایی؟
گفت : بله .
آن مرد گفت: پس باید امام چه در حیات و چه در ممات بر همه کس مقدم باشد.
مأمون به اجبار و به خاطر حفظ موقعیت خودش ، دستور داد که قبر را در جانب قبله حفر کنند.
وقتی که قبر را میکندند همانطور که حضرت فرموده بود، قبر پر از آب شد و ماهیان متعددی در آب پیدا شدند. مأمون گفت: امام رضا در زمان حیاتش دائماً از این غرائب و معجزات به ما نشان می داد، بعد از وفات نیز غرائب و معجزاتش را برای ما ظاهر میکند.
و بعد آن ماهی بزرگ آمد و ماهیان ریزه را برچید و خورد یکی از وزرای مأمون به او گفت: میدانی که آن حضرت در ضمن کرامات خود تو را متوجه چه چیز میکند و چه خبری را به تو میخواهد بدهد؟
مأمون گفت : نمی دانم.
گفت: آن حضرت با نشان دادن این معجزه اشاره فرموده به اینکه مثل ملک و پادشاهی شما بنی عباس مثل این ماهیان است، کثرت و دولتی که داريد عن قريب منقضی میشود و دولت و سلطنت شما به پایان میرسد و حق تعالی شخصی را بر شما مسلط میسازد همچنان که این ماهی بزرگ ماهیان خرد را برچید و شما را از روی زمین براندازد و انتقام اهل بیت رسالت را از شما بگیرد.
مأمون گفت : راست میگویی.
حضرت را دفن کردند و مأمون مراجعت نمود.
شیخ مفید روایت کرده که وقتی حضرت رضا به شهادت رسید مأمون یک شبانه روز وفات حضرت را پنهان کرد و بعد محمد بن جعفر را با جمعی از آل ابوطالب که به همراه ایشان بودند دعوت کرد و وفات حضرت را به آنها اطلاع داد و خیلی گریه و زاری میکرد و آنها را کنار بستر حضرت آورد و بدن شریف حضرت را به آنها نشان داد و گفت : گواه و شاهد باشید که از طرف ما آسیبی به او نرسیده است.
بعد به آن حضرت خطاب کرد و میگفت ای برادر من برای من سخت است تو را به این حالت ببینم و میخواستم که پیش از تو بمیرم و تو خلیفه و جانشین من باشی و لیکن با تقدیر خداوند چه می توان کرد؟