قسمت اول
او هوی ی ی ... طاهر .... کجایی؟
طاهر سرش را بالا گرفت. نگاهش را به سمت آسمان که به اندازه ی یک دایره ی کوچک پیدا بود کشاند. بعد به خودش گفت
نه... تو باز هم خیالاتی شده ای شاید هم جن های توی چاه می خواهند سر به سرت بگذارند
بی اعتنا به صدا به خودش تکانی داد پایین تر رفت نوک دماغش به دیواره ی چاه خورد تنش مورمور شد. او داشت مثل همیشه از چاه باریکی پایین می رفت به دنبال کبوترهای چاهی.
ظاهر، فرز و چابک بود. تنهایی سر به بیابان می گذاشت می شود؟ تمام چاه های قنات را می شناخت به راحتی از آنها پایین می خزید البته تا وسط هایش درست تا آن قسمت هایی که کبوترها لانه داشتند. بعد کیسه اش را از شال دور کمرش بیرون میکشید و کبوترها را یکی یکی داخل کیسه می انداخت و خیلی زود بالا می آمد.
اهای... طاهر .... کجایی پسر صالح آسیابان
طاهر سرش را بالا گرفت و گوشهایش را تیز کرد صدا به صدای جن ها نمی مانست صدای آدمیزاد بودا با عجله دست برد طرف یکی از سوراخ ها و آن را خوب وارسی کرد. هیچ کبوتری در آن نبود.
طاهر ؟
حالا صدا درست در چند قدمی چاه بود. ظاهر مکت سینه اش ایستاد و جواب داده کرد. بعد به خودش گفت: «اها ... عبدالله است. پسر نجم الدین روغن فروش.... ولش کن حتماً میخواهد به بهانه ی کمک بالای چاه بایسند و دست آخر چندتا کبوتر مجانی از من بگیرد سایه کوتاهی روی چاه افتاد. طاهر خودش را به دیواره ی چاه چسباند.
ناگهان یک کبوتر از سوراخ رو به رویی اش سرک کشید ظاهر آهسته دست خود را جلو برد تا کبوتر را بگیرد؛ اما کبوتر با زرنگی از کنار دستش پرید و از چاه بیرون رفت.
عبدالله نشست و نگاهی به داخل چاه انداخت.
- کجایی طاهر .... بیا بیرون که برایت خبر مهمی دارم عجله کن که عمو رستم دارد برای سفر آماده میشود.
طاهر فوری با پشت دست، عرق از سر و روی خود پاک کرد و داد زد: «عمو رستم.... سفر ... حتما همان سفری است که قبلا حرفش را می زد
از دیوار چاه فاصله گرفت
- آهای عبدالله کمی صبر کن من الان بالا می آیم کیه از دستش رها شد و به نه چاه رفت چند تا کبوتر چاهی از کنار گوش طاهر پر زدند و بالا رفتند. طاهر وقتی از چاه بیرون آمد با کنجکاوی پرسید: «ها عبدالله از اول بگو که عمو رستم چی گفت، زودتر بگو.
عبدالله که مثل طاهر جوان و قد بلند بود، سینه به سینه اش ایستاد و جواب داد:
ديشب عمو رستم به خانه ی ما آمد. بعد به بابام گفت: نجم الدین به قولی که داده اید، هنوز و فادارید !؟ قرار سفر به مرو و دیدار با پسر پیامبر که یادتان نرفته؟!»
۴
قسمت دوم
طاهر اول ذوق کرد، اما خیلی زود لب ورچید و غصه دار گفت اما عمو رستم که من را با خودش نمی برد. حتماً دوباره جوابم میکند و میگوید که تو در نبود بابای گمشده ات باید بالای سر ننه بلقیس و خواهر برادرهایت باشی آنها بی تو مردی ندارند و تنهایندا عبدالله دستش را کشید و گفت بیا برویم ظاهر به به دلت راه نده دیشب به عمو رستم گفتم درسته که از بابای ظاهر خبری نیست و فعلا ظاهر مرد خانه شان است. اما حق این است که ظاهر جوان شجاع و چابکی است و برای سفر شما هر سختی و خطری را به جان می خرد و از پس راهزن ها بر می اید!
عبدالله درست می گفت ظاهر شجاع و چایک بود تیراندازی با کمان را به خوبی بلد بود و در اسب سواری نمی کردند. مهارت داشت.
طاهر با خجالت جواب داد البته اگر می بینی این کبوترها را به دام می اندازم، فقط به خاطر خرجی تنه و خواهر برادرهایم است.
من آنها را نمی کشم فقط چند تا چند تا اگر گیرم بیاید از روی ناچاری به اسفندیار - پیشکار ارباب - می فروشم.
طاهر و عبدالله به تندی از لا به لای بنه های خار برویم؟ گذشتند.
ظاهر پرسید: «اگر بو ببرد که کارمان زار است راستی بابایت فکرش را کرده که چگونه باید از ده خارج
باد گرمی در میان گونهای وحشی بیابان پیچ و تاب می خورد. آفتاب اول صبح گرمای گزنده ای داشت.
زمین، داغ و دم گرفته بود. آن دو به باغ بزرگ ارباب شجاع الدین رسیدند.
طاهر با خشم به در بزرگ باغ خیره شد. یاد بابایش افتاد.
همین پارسال بود که با چقولی ارباب مأمورهای دارالحکومه از شهر به ده آمدند و پدرش - صالح آسیابان - راکت بسته به شهر بردند و به حاکم سپردند. چند ماهی گذشت ولی از صالح خبری نشد!
بعد هم با پیگیری های عمو رستم، مأمورهای دارالحکومه گفتند: صالح همان روزهای اول از چنگ ما فرار کرد شاید از سرزمین ما گریخته و به حجار با عراق رفته شاید هم در شهرهای اطراف متواری است!
چشم های طاهر پر از اشک شد.
تقریبا بیشتر مردم آن ده شیعه بودند.
اما به خاطر ترس از ارباب عقیده شان را ابراز نمیکردند
ارباب دشمن شیعیان بود و از اهل بیت پیامبر کینه ی زیادی در دل داشت جرم صالح هم این بود. که این جا و آن جا اسم علی شده را می برد و مردم را تحریک می کرد.
آهای طاهر. حواست کجاست؟ چرا این جا ایستاده ای میخواهی عمله های ارباب گرفتارمان کنند. با ارباب از زیر زبانمان بکشد که می خواهیم به سفر برویم
ظاهر پرسید: «اگر بو ببرد که کارمان زار است راستی بابایت فکرش را کرده که چگونه باید از ده خارج بشویم
عبدالله آستین طاهر را به طرف خود کشید. ای وای... در باغ باز شد. تندتر بیا که اگر کسی ما را ببیند، کارمان زار است؟
۶
قسمت سوم
طاهر و عبدالله به سرعت به کوچه باغ کناری پیچیدند و با عجله به طرف خانه با تند دویدند تا سراسیمه به دکان کوچک نجم الدین روغن فروش رسیدند، بعد هر دو چپیدند توی دکان.
نجم الدین وحشت زده و بیمناک از پشت دخل داد رد: «چه خبرتان است. مگر سر آورده اید؟»
سینه های هر دو تند و با شدت بالا و پایین می رفت نجم الدین از کوزه ی کوچکش توی یک کاسه ی گرد و لعابی آب ریخت کاسه را اول جلوی ظاهر گرفت و گفت: «بخور پسر صالح که راه نفست باز شود؟
بعد با چشم غره خیره شد به عبدالله که در مقابل پیشخان دکان نشسته بود. چی شده پسر دوباره با کسی بگو مگویتان شده؟ آخر پس کی سر به راه میشوید ؟ چرا سرنوشت تلخ صالح ....
نجم الدین فوری دنباله ی حرفش را خورد ظاهر سریه زیر برد. عبدالله که خشمگین بود سر نجم الدین صدایش را بلند کرد. چرا بی ربط میگویی بابا ? هنوز ما به تو چیزی نگفته ایم هر چه که میخواهی میگویی و آخر سر هم دق و دلی ات را خالی میکنی سر این بنده ی خدا نجم الدین که از کار خود پشیمان بود کنار طاهر رفت
مع دستش را گرفت و با احتیاط و مهربانی گفت
ناراحت نشو طاهر من عصبانی بودم و نفهمیدم چه گفتم آخر شما ناگهان بی خبر و هراسان جلویم سبز شدید دست خودم نبود خدا پدرت صالح درستکار را هرجا که هست حفظ کند... بیا بسر بیا روی این صندلی بنشین تا برایت شربت عسل درست کنم. برخیز طاهر جان عبدالله با لبخند نصف نیمه ای جلوی پدر رفت و گفت: بابا کی راه می افتیم؟ امروز عمو رستم این طرفها نیامد؟
دیگر هیچ صحبتی بین شما رد و بدل نشده ؟!» نجم الدین زیر چشمی به عبدالله اشاره کرد که طاهر چیزی نفهمد.
اما عبدالله صورتش را جلو برد و آهسته گفت: پدرجان، مگر عمو رستم قبول نکرد که ظاهر هم همراه ما بیاید؟ فقط باید رضایت مادرش تنه بلقیس را بگیریم
نجم الدین صدایش نجم الدین که متوجه شده بود طاهر از ماجرا خبردار شده صدایش را بالا آورد و جواب داد: «اما راضی کردن تنه بلقیس آن هم در نبود صالح کار سختی است.... مگر نه طاهر جان »
طاهر سر بالا گرفت و با شوق گفت: «نه... مگر قرار نیست برویم سفر تجارت خل ننه به خاطر این که من همراه شما می آیم تا کارهای تجارت را بلد بشوم رفت حتی خوشحال هم می شود!»
۸
قسمت چهارم
دو روز بعد، یک شب عمو رستم پیله ور ( پیله ور :کسی که دوره گرد است و جنس های مختلفی به مردم می فروشد.) ظاهر و رشید حمامی به خانه ی نجم الدین آمدند تا برای سفر پنهانی شان به شهر مرو، تصمیم نازه ای بگیرند. تا مرو راه زیادی بود. آنها میبایست شبها و روزهای زیادی را از کوره راه ها و کوهستان ها بگذرند، تا به مرو برسند. چند ماهی میشد که مأموران حکومتی به دستور مأمون - خلیفه ی عباسی - امام رضا کیه را از مدینه به مرو آورده بودند. این سفر به توطئه و اخبار خلیفه بود به اختیار امام.
دل توی دل میهمان های نجم الدین نبود. عمو رستم بزرگ آنها شغل پیله وری داشت و این بهانه ی خوبی بود برای سفرشان اینکه به مردم بگویند میخواهند برای خرید جنسهای تازه با عمو رستم همراه بشوند و به شهرهای دور دست بروند. رشید حمامی پیر بود اما برای سفر سر حال و سالم به نظر می آمد. اما جای- آقا امام هشتم ما شیعیان چند ماهی میشود که به اجبار مأموران سنگ دل خلیفه از وطنش مدینه به مرو آمدهاسد در این جمع خالی بود چرا که عمو رستم از او هم قول همراهی در این سفر را گرفته بود. اسد به خاطر درد رایمان رنش - بی بی طلیعه در خانه مانده بود. عمو رستم معطل نکرد و سر حرف را باز کرد.
به نظرم پس فردا اول صبح وقت خوبی برای حرکت است من همه ی وسایلی را که باید بیاورم آماده میکنم با نصرت ساربان هم صحبت کرده ام خودش به همراه چهار شتر و دو غلام جوانش همراهمان میشود. رشید پرسید: از ماجرای سفر که چیزی نمی داند ؟؟ عمو رستم جواب داد نه فقط با این مقدار می داند که میرویم سفر تجارت شاید به نیشابور...
شاید هم به جایی دورترا نجم الدین دست دراز کرد طرف چراغدان وسط اتاق و با نوک انگشتهای زبرش سوخته های قبیله ی آن را گرفت. بعد برگشت و رو به ظاهر گفت خدا را شکر که تنه بلقیس به من «ته نگفت یعنی اولش گفت اما بعد وقتی اسم عمو رستم را شنید با پس کشید و گفت: خیالم راحته که وقتی پسرم طاهر به این سفر برود و ان شاء الله به سلامتی برگردد. دیگر برای خودش مردی شده است. و جای خالی بابایش را بر می کندا» همه ی آن چند نفر خندیدند. به جر طاهر که با شوق زیاد در فکر دیدار با امام بود. او از زندگی امام رضا به به جز چند جمله ای که عمو رستم گفته بود چیزی نمی دانست. همان حرفهای قشنگی که از عمو رستم، امروز بعد از ظهره سر چشمه ی سفید شنید.
- آقا امام هشتم ما شیعیان چند ماهی میشود که به اجبار مأموران سنگ دل خلیفه از وطنش مدینه به مرو آمده
برای چی عموا
نمی دانم.....
شاید برای این که از شهر خودش دور باشد و با شیعیان آل محمد و ارتباطی نداشته باشد. آقا چند سال دارد پیر است با جوان ... چه شکلی است؟ قد بلند یا میانه
بیر که نیست اما نمیدانم چند سال دارد. اگر در راه اتفاق ناگواری پیش نیاید و ان شاء الله زنده به مقصد برسیم باید برویم و زیارتش کنیم.
- زنده... چطور مگه ؟
۱۰
قسمت پنجم
با سقلمه ی آرامی که عبدالله به پهلوی ظاهر زد طاهر پرسید مگر کسی قرار بود به این جا بیاید نجم به خود آمد. کجایی پسر ... لابد در خیالت به همین زودی به مرو رسیدی و رفتی دیدن امام ... نه بابا فکر نکنی که رسیدن به مرو کار امروز فردا و یک هفته و دو هفته ی دیگر است. طاهر هاج و واج پرسید: «پس چی؟ نکند سفرمان به اندازه ی یک سفر حج طول میکشد!
عبدالله تا آمد جواب بدهد نجم الدین با اخم گفت: چته بچه.... چرا زیر لب وز وز میکنی برخیز سید میوه را بیاور عجله کن تنیل در از اول طاهر بعد مردها، بلند بلند خندیدند. عبدالله که غرولند می کرد برخاست و به اتاق دیگر رفت بعد با سیدی پر از میوه به اتاق برگشت عمو رستم که خنده از لبهایش پاک نشده بود. نیم نگاهی به قد و بالای عبدالله انداخت و به نجم الدین گفت: به گمانم این دو تا جوان باید همه ی راه را پیاده بیایند چرا که ما آن قدر مرکب (حیواناتی که برای سوار شدن و به سفر رفتن از آن ها استفاده می شود. مثل شتره اسب، فاطر و) نداریم که جایی برای نشستن آنها داشته باشند ما هم که پیر و کم توانیم و .....
چشم های عبدالله و طاهر از تعجب برق زد. عبدالله تا خواست حرفی بزند طاهر جلو افتاد و گفت: اما عمو مگر میخواهی ما هنوز راهی نرفته تلف بشویم!
مردها باز هم بلند بلند زدند زیر خنده نجم الدین سید میوه را از عبدالله گرفت و در میان میهمانان گذاشت خواست به آن دو بگوید حرفهای عمو رستم را جدی نگیرند که از پشت پنجره ی اتاق صدایی شنید
عمو رستم خودش را جمع و جور کرد و تعجب کنان پرسید مگر کسی قرار بود به این جا بیاید نجم الدين رشید خودش را عقب کشید و گفت: «نگاه کن چه سایه ی کشیده ای دارد، نکند اسفندیار است.» نجم الدین با هراس گفت: «هیس یواش تر ... من با کسی قرار مداری نداشتم فقط قرار بود اسد به این جا بیاید که خبر داد امشب را منتظرش نباشیم
مردها با دلواپسی به نجم الدین خیره شدند. نجم الدین از کنار پنجره صورتش را جلو داد و خوب گوش کرد. از آن جا صدای نامفهوم دو مرد را شنید. برگشت و نگران گفت: فعلا حرفی نزنید، شاید رهگذر باشند.
رشید با صدای گرفته اش پرسید: «در راه که می آمدم نقیب خار کن را دیدم همراه الاغش با پشته ای از هیزم داشت به خانه اش می رفت. وقتی دید من به سمت خانه ی تو میایم با تعجب نگاهم کرد. عمو رستم از نجم الدین پرسید فراستی ... تو طلب نقیب را دادی؟ نجم الدین ریشهای خالی و نرم خود را خاراند و گفت: نه... دستم خالی است. بگذار برای وقتی که از سفر برگشتیم
عمو رستم آبرو در هم کشید.
مرد مؤمن چرا خودت را از این باره سبک نمی کنی؟ آن بیچاره ندار و بدبخت است. تازه شیعه ی آل علی علیهالسلام هم هست و دست خالی است.
- تق تق تق ....
دستی به پنجره خورد همه ساکت شدند. نفس در سینه ها حین شد. حالا همه لال و بی تحرک بودند. نجم الدین با قیافه ای بهت زده کنار پنجره رفت و آهسته پرسید: «کیه..
۱۲
قسمت ششم
منم اسد. در را باز کن
نجم الدین با خوشحالی به میهمانها گفت نگران نباشید. اسد است» بعد به دالان رفت و در را باز کرد اسد با دیدن نجم الدین شوق کنان گفت: ساعتی پیش همسرم یک پسر به دنیا آورد. اسمش را گذاشتم رضا هم اسم امام رضا علیه السلام نجم الدین صورت او را بوسید. هر دو به اتاق آمدند. آن شب آنها هم قسم شدند که خبر سفر به مرو و دیدار با امام رضا علیهالسلام را به جز همراهانشان به کسی نگویند حتی به نصرت ساریان و غلام هایش قرار سفر هم صبح دو روز بعد یعنی روز سه شنبه شد روز سه شنبه آدم های زیادی برای بدرقه ی کاروان کوچک عمو رستم در میدانگاه جمع شدند. مسافران این کاروان کوچک طاهر و عبدالله به همراه عمو رستم نجم الدین که روغن فروش است و رشید حمامی بودند که به خیال و مردم میخواستند در یک سفر تجارتی عمو رستم را همراهی کنند. عمو رستم با صدای بلند از همه ی مردم حلالیت طلبید و اعلام حرکت داد مردم از سر راه مرکب ها کنار رفتند. ناگهان تنه بلقیس با صدای بلندی زیر گریه زد و گفت: آهای عمو رستم من طاهرم را اول به خدا دوم به تو سپردم میخواهم از خوب مواظبش باشی و از او یک تاجر قوی و با تجربه بگوید بساری » عمو رستم سرش را به علامت قبول تکان نمی داد. عبدالله و ظاهر هر کدام بر یکی از شترهای نصرت با ساریان نشسته بودند. ظاهر با خوشحالی به عبدالله نگاه کرد. عبدالله هیکل خود را جلو داد و آهسته گفت
راستی تو تا حالا درباره ی امام رضاعلیهالسلام هیچ فکری کرده ای؟... مثلا چه شکل و شمایلی دارد وقتی ما را بیند به ما چه چیزی خواهد گفت ......
طاهر تبسمی کرد و آهسته جواب داد: «باور کن چند روز است که همه ی هوش و حواسم به اوست. فقط خدا کند به سلامت به مرو برسیم و بتوانیم پسر پیامبر را ملاقات کنیم!»
آهای رشید صبر کن ناگهان همه ی مردم ساکت شدند. سرها به طرف کوچه باغی که به میدانگاه میخورد چرخید یک اسب سوار به میدانگاه آمد و به کاروان نزدیک شد. یکی از غلام های ارباب شجاع الدین بود که فوری جلوی رشید رفت و با درشتی گفت: آهای رشید اربابم گفت به عوض آن صدمن گندمی به من بدهکاری باید از سفر برایم خشکبار و ادویه دواجات بیاوری همین که گفتم ناگهان رشید از ختم گر گرفت و داد زد: کدام بدهکاری من که خراج ( خراج مالیاتی که به اجبار به ارباب می دادند.) سال پیش را حساب کردم گندم نداشتم گفتم یک سال او و خانواده اش حمام مجانی بیایندا غلام حرفی نزد و به سرعت باد از آنجا دور شد. اسبها و اشترها آرام آرام راه افتادند. ناگهان به دل طاهر افتاد که شتر پایین بیایید و ماجرای سفر خود را به مادرش تنه بلقیس امانت دار بود و حتما به کسی چیزی گفت. اینطوری خیال طاهر هم راحت بود، چرا که رضایت تنه با به این سفر گذاشته بود. نقلا کرد شتر را بخواباند. اما نتوانست....
۱۴
قسمت هفتم
عمو رستم اول به نصرت سازمان گفته بود. سفر ما به یکی از شهرهای خراسان است اما هنوز معلوم نیست کجاست شاید نیشابور باشد. شاید هم یک جای دورتر اما از بابت نصرت خیال اش راحت بود که اگر او را به راه های دورتر هم بکشاند حرفی برای مخالفت نمی زند. چون مزدش را می گیرد. اما به خاطر این که نصرت ساده دل بود. برای گفتن ماجرای سفر به مرو یک چند روزی باید صبر میکرد چرا که ممکن بود مأمورهای خلیفه سر راهشان سبز بشوند و آن وقت از او حرف بکشند و او هم همه چیز را لو بدهد کاروان از راههای سخت و پر سنگلاخ گذشت دشتها و کوهستانها را آرام آرام زیر پا گذاشت روزها و شبها، یکی یکی سپری شدند. عمو رستم دایم خدا را شکر میکرد که تا به آن وقت کاروان با هیچ خطری رو به رو نشده بود و همه سالم و سر حال بودند وقت غروب در یکی از منزلگاه های سر راه در کنار کومه ی یک گله دار بیابانی کاروان ایستاد وقت مناسبی بود تا عمو رستم ماجرا را به نصرت ساربان بگوید پس دست او را گرفت و به بهانه ی تماشای بیابان همراه او از کاروان دور شد. عمو رستم اول مقدمه چینی کرد بعد خیلی خلاصه ماجرا را به او گفت نصرت سازیان که یاد موضوعی افتاده بود ناگهان به گریه افتاد عمو رستم با تعجب پرسید: «چی شده چرا گریه میکنی ساریان نصرت ساربان گفت: «راستش عمو رستم شب پیش از سفر، خواب عجیبی دیدم»
چه خوابی زودتر برایم تعریف کن نصرت سازبان ادامه داد: در خواب کنار چشمه ای سفید داشتم شترهایم را فشو میکردم که یک اسب سوار از راه رسید سوار آن سر تا با سفید پوش بود. حتی سر و
صورتش را هم با شال سفیدی بسته بود.» عمو رستم که هیجان زده بود پرسید «خب، آن
مرد سوار که بود، از تو چه می خواست؟!» نصرت که به هق هق افتاده بود. جواب داد: «او که اسم من را می دانست گفت: نصرت زود شترهایت را قشو کن که سفری بر طول و دراز در پیش داری، یک سفر شیرین و بر خاطره من تا آمدم حرفی بزنم سر اسبش را برگرداند و آرام آرام برای رفتن راه افتاد دویدم و داد زدم سفر به کجا غریبه ... برای چه ؟ سوار از روی اسب برگشت و گفت: برای دیدار با پسر پیامبرا سپس به سرعت باد از من دور شد. حالا .... حالا من با گفته ی تو به یاد آن خواب افتادم» عمو رستم نصرت ساربان را در آغوش گرفت. هر دو بلند بلند گریه کردند. نصرت ساربان با شال روی شانه اش اشکهای خود را پاک کرد و ادامه داد. همن اسم علی بن موسی الرضا بان را زیاد شنیده ام همین یک ماه پیش وقتی بر پشت شترانم بار پنبه بود، شب هنگام در بادیه ی یک مرد شیعه در نزدیکی سبزوار اتراق کردم آن مرد که خودش امام رضا را زیارت کرده بود از سفرش به نیشابور، حرفهای شرینی زده عمو رستم بی اختیار دست نصرت شتریان را گرفت و گفت: همراهم بیا زود باش مرد، عجله کن نصرت تعجب پرسید برای چه... چه اتفاقی افتاده عمورستم ؟
بیا برای همسفرانمان حرف هایت را تعریف کن زودباش ساربان!
۱۶
فصل هشتم
کاروان عمو رستم، بعد از روزهای زیادی که در راه بوده بالاخره به دروازه ی مرو نزدیک شد. دروازه ی بزرگ باز بود و آدم ها و مرکبهای زیادی در رفت و آمد بودند. عمو رستم خسته و کوفته از بالای اسب خود پایین پرید و به بقیه اشاره کرد که پیاده شوند.
نسیم خنکی به پیشواز مسافران مرو آمد آنها با اشتیاق شال هایشان را از سر و روی خود باز کردند. رشید که با شوق به دروازه نگاه میکرد گفت حتما خانه ی او در نزدیکی همین دروازه است؟» طاهر و عبدالله با خوشحالی جلو افتادند. عمو رستم صدا زد. صبر کنید باید با احتیاط پایه شهر بگذاریم مگر یادتان رفته که ما برای تجارت آمده ایم» طاهر و عبدالله ایستادند عمو رستم پیشاپیش آنها راه افتاد. نصرت که از خوشحالی آرام و قرار نداشت با آواز نرمی شترهایش را به دنبال خود کشاند. در کنار دروازه دو مأمور قد بلند که لباسهایی سیاه بر تن داشتند ایستاده بودند. مردها به آرامی از کنار مأمورها رد شدند. بعد یا به شهر بزرگ مرو گذاشتند. شهر مرو بزرگ و زیبا بود. کوچه ها بهن و درخت ها کهنسال بودند. سر در خانه ها به شکل زیبایی آجرکاری شده بود
از دور دست گلدسته های مسجدی با شکوه و زیبا به چشم می خورد. اسد که خسته و بی رمق پشت سر همه بلدی؟ راه می آمد صدارد اقل کنار آن چشمه ایستاده نفسی تازه کنیم. من دیگر توان راه رفتن ندارم عمو رستم گفت: حق با اسید است هم نفسی تازه میکنیب هم سر و وضع مان مرتب میشود جلوی یکی از عمارت های زیبا آبنمایی بزرگ قرار داشت. در میان حوضی گرد با کاشی های آبی فیروزه ای یک سکوی سنگی قرار داشت. از دهانه ای مکعب شکل آن آب زلال و سردی بیرون میزد. آنها با تعجب زیاد به آبنما خیره شدند. چرا که در خیالشان فکر میکردند با یک چشمه ی ایستاده و بلند رو به رو شده اند. به اشاره ی عمو رستم همگی آنها به شستن سر و روی خود مشغول شدند.
راستی خانه ی امام رضا علیه السلام کجاست؟ عمو رستم من و من کنان گفت همن... من که بلد نیستم نصرت ریش بلند خود را خاراند و گفت من هم تا به حال به مرو نیامده بودم رشید برخاست و گفت این که عصه ندارد. از یکی از رهگذرها می پرسیم» نجم الدین جلودارش شد.
اما باید احتیاط کنیم اگر آنها به ما مشکوک شوند و به مأمورها گزارش بدهند چه ؟ عمو رستم گفت: بگذارید من بپرسم شما بروید کنار آن درخت ها؟ مردها مرکبهایشان را به طرف چند درخت توت کشاندند. عمو رستم آن قدر این با و آن یا کرد تا مرد میانسالی که ریمان گاو خود را در دست داشت از راه رسید
سلام برادر خانه ی علی بن موسی الرضا علیهالسلام را بلدی؟
مرد ایستاد و متفکرانه به او نگاه کرد. بعد گفت غریبه ای هان حتما از ری... یا طبرستان، یا شاید هم تبریز آمده ای. عمو رستم جا خورد با خودش فکر کرد. هیعنی او چه فکری درباره ی من کرده . نکنند...
۱۸
قسمت نهم
مرد مروی که دستهای عمو رستم را با مهربانی می فشرد گفت: از هر کجا که باشی مسلمانی و غریب ... نگاه کن آن عمارت را میبینی از کنار آن یک نهر آب می گذرد. به انتهای آن نهر که بروی به خانه ی پسر رسول خدا می رسی او میهمان عزیز ماست .
عمو رستم با شوق صورت مرد مروی را بوسید. بعد به سراغ دوستانش رفت و ماجرا را به آنها گفت دقایقی بعد عمو رستم و مردها جلوی خانه ی امام رضا علیهالسلام رسیدند. دل توی دل هیچکدامشان نبود از خوشحالی هر کدام جلو افتادند که زودتر در بزنند. اما رشید جلوتر بود. دست به آهنی در گرفت و چند بار محکم آن را به در زد. خدمتکار پیرخانه بیرون آمد به آنها سلام کرد و با خوش رویی از حال و روزشان پرسید.
نجم الدین زودتر از بقیه به حرف آمد. از راه دوری آمده ایم روزها و شبهای زیادی را در راه بوده ایم. ما شیعه ی امام علی علیهالسلام هستیم و مشتاق زیارت پسر پاکش حضرت ابوالحسن علی بن موسی الرضا خدمتکار به درون خانه رفت حالا ظاهر و عبدالله جلوتر از بقیه ایستاده بودند. قلب همگی شان یک ریز و تند میزد و آرام و قرار در وجود هیچ کدامشان نبود خدمتکار برگشت اما این بار با قیافه ای گرفته و سردا
امام فرمودند بروید، فعلاً نمی توانند با شما دیداری داشته باشندا دهانها باز و چشم ها مبهوت و شگفت زده، به او خیره ماند. عمو رستم نتوانست زبان خود را برای سوالی کوتاه بچرخاند خدمتکار فوری به خانه رفت و در را بست.
عمو رستم چه اتفاقی افتاده ! عمو رستم برای این که به طاهر و عبدالله و دوستانش آرامش بدهد گفت شاید حالشان مساعد نیست. شاید هم میهمان دارند برویم و
یک روز دیگر بیاییم آنها آن روز را در شهر مرو سرگردان بودند تا سرانجام کاروانسرایی برای استراحت پیدا کردند. روز بعد اول صبح دوباره به در خانه ی امام رضا علیهالسلام رفتند؛ اما امام باز هم آنها را نپذیرفت عمو رستم و همراهان نگران و دمغ به کاروانسرای خود بازگشتند. ماجرای آن روزه در روزهای بعد هم تکرار شد. روز سوم چهارم پنجم... یازدهم و دوازدهم... هربار خدمتکار امام آنها را جواب می کرد و در را می بست. آنها پریشان و خسته بی آن که در شهر قدم بزنند. به کاروانسرا بر میگشتند. ترس از آن که با کسی در این باره صحبت کنند با چیزی به مالک کاروانسرا بگویند. به آنها اجازه ی صحبت کردن با صدای بلند را نمی داد. عمو رستم دیگر تای حرف زدن نداشت رشید دائم کنار سکوی حیاط کاروانرا می نشست و غصه میخورد. نجم الدین و اسد. همان اول شب به خواب می رفتند. طاهر و عبدالله هم بیشتر وقتشان را در مسجد بزرگ شهر که در نزدیکی كاروانرا بود میگذراندند. آنها هر روز بعد از ظهر دور هم می نشستند و آرام و پنهانی برای دیدار دوباره با امام مشورت میکردند اما روز بعد، همان ماجرای روز گذشته تکرار میشد. یک روز رشید رو به بقیه گفت: این طور که پیداست امام رضا علاقه ای به دیدن ما ندارد بهتر است که به شهرمان برگردیم» اسد با تعجب پرسید برگردیم ۱۴ نجم الدین با غصه نگاهشان کرد. آهی کشید و گفت «اگر ماجرا را به همسرانمان بگوییم هر کس دیگری بشنود حتماً ما را شمانت می کنند. و دشمنان هم مسجره مان میکنند ناگهان عمو رستم برخاست و با نور امیدی که در نگاهش بود گفت: فردا میرویم و همه ی این حرف ها را به خدمتکار امام میگوییم شاید... شاید امام بپذیردا»
۲۰
قسمت دهم
خدمتکار خندید و گفت: امام پذیرفت همراه من بیاییده طاهر و عبدالله همدیگر را در آغوش گرفتند چشم های عمو رستم و رشید و نصرت غرق در اشک شد. غلام ها با خوشحالی چند شیشه ی کوچک عطر را که عمو رستم و دوستانش برای امام رضا شاه آورده بودند. از کیسه ی کوچکی بیرون آوردند مردها با اشتیاق از به درون خانه رفتند. خانه بوی گل میداد کنار چاه کوچک خانه زیر سایه ی درختی بزرگ امام در انتظار ایستاده بود. دندانه ای سفید بر تن داشت و عمامه ای سبز برسر مسافرها آن قدر مبهوت چهره ی امام شدند را که گفتن سلام یادشان رفت اما امام سلام کرد. نصرت بی اختیار جلو دوید. بعد بلند و بغض آلود گفت: اسلام آقا اما کنار چاه که رسید بر خاک افتاد و بلند بلند گریه کرد. رشید با صدایی محزون پرسید های پر رسول خدا چرا با ما مهربان نیستید و این همه روزه ما را در انتظار گذاشتید؟ امام رضا علیهالسلام لب به سخن باز کرد و آیهای از قرآن خواند.
هر مصیبتی به شما رسد به خاطر کارهایی است که انجام داده اید و خدا بسیاری از گناهان را می بخشد (سوره شوری، آیدی ۲۰)
مردها با تعجب به هم نگاه کردند. ظاهر و عبدالله که او متوجه منظور امام نشده بودند گیج و منگ به عمو رستم چشم دوختند. امام رضا علیهالسلام گفت : من در و برخورد با شما از خدا و رسولش امیر مؤمنان و پدران پاکم پیروی کردم نجم الدین با حیرت پرسید برای جه مگر ما چه گناهی را مرتکب شدیم» امام با لحنی جدی جواب داد هشما ادعا می کنید که شیعه ی امیر مؤمنان هستند... وای بر شما بدانید که شیعه ی علی علیهالسلام کسانی چون حسن علیهالسلام حسین علیهالسلام سلمان ابوذر مقداد عمار و محمد بن ابوبکر هستند که از دستورهای آن حضرت سرپیچی نکردند و هیچ وقت کاری را که از آن نهی شده بودند، انجام نمی دادند. شما می گویید شیعه هستید، ولی در بیشتر کارهایتان مقصر هستید در انجام واجبات کوتاهی میکنید در دادن حق برادر دینی خود سستی میورزید...
میگویید ما دوستدار علی و دوست دوستان او هستیم و از دشمنانش دوری میکنیم، اما اگر کردار شما با گفتارتان یکی نباشد هلاک خواهید شد. مگر این که توبه کنید و گذشته تان را جبران کنید تا خداوند بر شما رحمت بفرنسندا عمو رستم یاد خانه اش افتاد نیمی آن برای کودکان یتیم برادرش بود، اما آن را به آنها نمی داد در خاطر رشید غیبت ها و حرف های بیهوده ای که هر روز پشت سر مردم میزد زنده شد. اسد به خودش گفت ای وای بر من هر ساله به دروغ خرمن گندم هایم سنگین تر از وزنی که داشت به خریدارها می فروختم یاد بدهکاری به نقیب فقیر و هیزم کش نجم الدین را آزار داد طاهره صدای بنه بلقیس را شنید که می گفت. کنه چرا از من اجازه ی سفر به مرو را نگرفتی من از تو راضی نیستم فکر عبدالله هم از بداخلاقی هایی که هر روز با مادرش داشت و دل او را می شکست به هم ریخت مسافران مرو به گریه افتادند. از آن میان رشید جلوتر رفت و گفت: ای پسر پاک پیامبر ما اشتباه کردیم ما توبه میکنیم» اسد با هق هق ادامه داد: ما بدیهای گذشته را جبران میکنیم قول می دهیم» مردها حرف را تایید کردند. گل روی امام رضا علیهالسلام شگفت نگاه پر مهری به آنها انداخت و گفت: «آفرین بر شما ای برادران دوستان بفرمایید... بفرمایید سپس تک تک آنها را در بغل گرفت و از خدمتکارش پرسید: تو چند بار اجازه ندادی اینها به نزد من بیایند؟» خیلی زیاد امام رضا به با مهربانی گفت: «از این به بعد به همان اندازه به نزد اینها برو و سلام من را برسان اینان با توبه ی خود از گناه پاک شدند و به خاطر دوستی با ما سزاوار کرامت هستند به کارشان برس و مشکلاتشان را حل کن آن چه لازم دارند مثل خواربار و پول به آنها بده... خدمتکار اطاعت کرد. مسافران مرو با خوشحالی یا به اتاق امام گذاشتند. طاهر که از شوق زیاد آرام نداشت ناگهان صدای تنه بلقیس را در گوش خود شنید که میگفت همه شیرم حلالت به پسر پیامبر سلام من را هم برسان، بگو دعا کند از بابایت صالح برایمان خبری بیاید»
۲۲