اخبار و آثار حضرت امام رضا علیه السلام  ( صص 253-234 ) شماره‌ی 2499

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ناظر

متن

باب هشتم

در کرامات قبر حضرت رضا (ع)

از روزیکه امام رضا (ع) در قریه سنا با ذطوس مدفون گردید ، قبر مبارک آنجناب مزار و مطاف شیعیان و دوستان آنحضرت شد .

اينك يكهزار و يكصد و نود سال است که حضرت امام رضا (ع) در این سرزمین مقدس آرمیده است و در این مدت خلایق بی شماری از اطراف و اکناف جهان بزیارت مرقد مبارك آن امام عظیم الشأن شتافته اند .

کرامت هائیکه در طول تاریخ در روضه مبارکه و بقعه مطهره امام رضا روی داده از حد احصاء خارج است ، و در کتابها و تذکره ها که در حالات حضرت رضا علیه السلام گفتگو شد ، نمونه های زیادی ذکر شده است .

در زمان ما نیز کرامتهای زیادی به معرض ظهور و بروز رسیده و در میان مردم معروف و مشهور میباشد .

روضه شریفه رضویه همواره ملجأ در ماندگان و ملاذ بیچارگان بوده و میباشد ، در طول یکهزار سال حرم پاک آنحضرت مرکز عباد وزهاد و عرفای حق جو و خدا پرست بوده است .

-٢٣٤-

در تمام ایام و لیالی گروهی در آنجا به ذکر پروردگار مشغول بوده اند و با خدای خود راز و نیاز داشته اند .

و اگر خواسته باشیم در این مورد تحقیق و بررسی کنیم بايد يك مجلد درباره کرامات وخوارق عادات قبر مبارک بنگاریم و فقط به ذکر چند مورد که شیخ صدوق رضوان الله علیه نوشته است اکتفاء میکنیم .

حسين بن عبد الله بن بنان طائی گوید: از محمد بن عمر نوقانی شنیدم می گفت :

من هنگامیکه در منزل خودمان در يك بلندی در نوقان خوابیده بودم و شب بسیار تاریکی بود، ناگهان از خواب بیدار شدم و بطرفی که قبر علی بن موسى الرضا علیهما السلام در آن واقع شده بود نگریستم .

مشاهده کردم نوری در آن طرف ظاهر شد و همه مشهد آنحضرت را فرا گرفت روشنائی به اندازه ای بود که گویا روز است .

من درباره علی بن موسی الرضا در شک بودم و نمیدانستم آن حضرت بر حق است .

مادر من که از مخالفین امام رضا بود گفت: تو را چه شده است ای فرزند ؟!

گفتم : روشنائی در اطراف مشهد علی بن موسی دیدم ، و همه مشهد از آن نور پر شده بود .

پس از اینکه مطلب را به مادرم فهمانیدم ، بطرف مشهد امام رضا آمدم و مادرم را نیز با خود آوردم تا او هم آن روشنائی را بنگرد

مادرم از دیدن آن نور و روشنایی خیره کننده در شگفت آمد و او را امری ج۲ بسیار بزرگ شمرد .

مادرم متصل كلمة «الحمد لله را بر زبان جاری میکرد ، ولیکن مانند من به این

-۲۳۵-

قضیه ایمان نداشت

من وارد مشهد شدم و مشاهده کردم درب روضه و مشهد بسته است ، گفتم : خداوندا اگر علی بن موسی الرضا (ع) بر حق است این در را روی من بگشا .

سپس در را با دست خود به عقب دادم و در گشوده شد .

با خود گفتم : شاید این در بسته نبوده و یا خوب بسته نشده است ، بار دیگر درب را بستم ، ویقین کردم که در چنان بسته شد که جز با کلید نتوان آنرا گشود .

بار دیگر گفتم : خداوندا اگر رضا سلام الله علیه بر طریق حق است این در را روی من بگشا ، بعد در را با فشار بطرف عقب راندم و در روی من گشوده شد ، و من داخل روضه مبارکه شدم و زیارت کردم و نماز گذاردم و درباره امام رضا (ع) روشن گردیدم ، و فهمیدم که آنحضرت بر حق است .

بعد از این در هر شب جمعه از نوقان بزیارت میرفتم و در کنار قبر مبارک نماز می گذاردم .

و نیز ابو طالب حسین بن عبد الله طائی گوید: از ابو منصور بن عبدالرزاق شنیدم که به حاکم طوس معروف به ابیوردی میگفت :

آیا فرزندی داری ؟ وی گفت : فرزند ندارم .

ابو منصور گفت : چرا به مشهدرضا (ع) نمیروی و از خداوند طلب فرزند نمیکنی ، من در کنار قبر آن حضرت از خداوند حاجتهائی خواستم ، پروردگار آن حوائج را برای من بر آورد .

حاکم طوس گوید: من به مشهد و روضه مبارک امام رضا (ع) رفتم ، و در کنار قبر شریف از خداوند متعال فرزندی خواستم ، پروردگار به من پسری عنایت فرمود .

-٢٣٦-

من نزد ابو منصور بن عبد الرزاق رفتم و به او گفتم : خداوند در مشهد رضا عليه السلام دعای مرا اجابت فرمود و به من فرزندی بخشید ، و مرا گرامی داشت .

شیخ ابو جعفر صدوق رضوان الله علیه گوید: از امیر رکن الدوله اذن گرفتم بزیارت مشهد حضرت رضا (ع) مشرف گردم .

رکن الدوله به من اذن داد و من در رجب سال ۳۵۲ عازم طوس شدم .

هنگام حرکت رکن الدوله مرا نزد خود فراخواند و گفت : من بزیارت مشهد علی بن موسی مشرف شده و آن قبر مبارک را زیارت کرده ام ، و در آنجا از خداوند آنچه خواسته ام بر آورده شده است .

اکنون که به مشهد مقدس مشرف میگردی از دعا کردن در باره من کوتاهی مكن ، و از طرف من هم زیارت نما ، زیرا دعا در آنجا مستجاب میشود و خواسته ها برآورده میگردد .

من هم سفارشهای او را در نظر گرفته و برایش در روضه مبارکه امام رضا (ع) دعا کردم .

 هنگامیکه از مشهد مقدس رضوی برگشتم نزد او رفتم ، گفت : برای ما دعا کردی وزیارت نمودی ؟ گفتم : آری .

گفت : کار خوبی کردی و نزدم ثابت شده است که دعا در آنجا مستجاب است.

و نیز شیخ صدوق گوید : ابو نصر احمد بن حسین ضبی که مردی ناصبی و خارجی بود، و از وی ناصبی تر کسی را ندیدم .

و او چنان بود که میگفت : اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ فردا، خداوندا تنها به محمد درود بفرست و از صلوات بر آن امتناع میکرد .

-۲۳۷-

این مرد ناصبی گفت: از ابوبکر حمامی که از اصحاب حدیث بود و در کوچه «حرب نیشابور زندگی میکرد شنیدم میگفت : يك نفر وديعه و امانتی به من داد و من او را در جایی پنهان کردم. پس از مدتی فراموش نمودم که آن امانت را در کجا پنهان ساخته ام، از این بسیار ناراحت و سرگردان بودم ، بعد از مدتی صاحب امانت آمد و او را از من مطالبه کرد .

من جای آن را نمیدانستم و متحیر بودم که چکنم ، صاحب امانت مرا به خیانت متهم کرد ، من از خانه خود اندوهگین و سرگردان بیرون شدم .

دیدم گروهی از مردم متوجه مشهد امام رضا (ع) شده اند .

 من نیز همراه آنها بطرف مشهد حرکت کردم ، پس از آنکه به مشهد مقدس و روضه پاك و منور حضرت رضا (ع) رسیدم زیارت کردم و دعا نمودم و از خداوند درخواست کردم که محل آن امانت را بمن بنمایاند .

در مشهد رضا در خواب دیدم مردی آمد و گفت : آن امانت در فلان مکان است ، من بار دیگر برگشتم و به صاحب امانت گفتم : به همان جایی که در خواب به من نشان داده بودند مراجعت کند، در صورتی که به آن خواب چندان عقیده نداشتم

صاحب امانت به همان مکان مراجعه کرد و آنجا را حفر نمود و امانت خود را از آن بیرون آورد، در صورتیکه مهرش در آن دیده میشد

این مرد بعد از این جریان با مردم در این مورد سخن میگفت و از کرامات حضرت رضا (ع) مردم را مطلع میکرد ، و آنان را بزیارت قبر مبارک آن حضرت ترغیب و تحریص مینمود .

ابو جعفر محمد هروی گوید: از ابوالحسن قهستانی شنیدم میگفت :

- ۲۳۸ -

هنگامی که در مرورود بودم يك نفر از اهل مصر بنام حمزه که از آنجا عبور میکرد ملاقات کردم .

وی میگفت: من از مصر بیرون شدم و در نظر داشتم در طوس قبر علی بن موسى الرضا (ع) را زیارت کنم .

وی میگفت : هنگام غروب آفتاب وارد روضه شریفه آن حضرت شدم .

در این هنگام کسی در حرم پاک آنحضرت نبود ، من زیارت کردم و نماز گزاردم پس از اینکه نماز عشاء را خواندم خادم روضه خواست درب را به بندد ، و آمد که مرا از روضه بیرون کند، آن مرد مصری از خادم درخواست کرد که در را ببندد و بگذارد او شب را در حرم بماند .

مرد مصری گفت : من از راه دور آمده ام و بهتر است مرا از روضه بیرون نکنید و اجازه دهید شب را در آنجا بگذرانم .

خادم روضه مبارک با ماندن او موافقت کرد و درب را روی او بست .

مرد مصری در حرم تنها ماند و به عبادت و اوراد و اذکار مشغول شد ، بعد از مدتی وی خسته شد و در گوشه ای نشست و سرخود را روی زانویش نهاد تا اندکی استراحت کند.

هنگامیکه سرخود را از روی زانو برداشت، در روی دیوار مقابل خود دید چنین نوشته است :

مَنْ سَتَرَهُ أَنْ يَرَى قَبْرَا بِرُؤْيَتِهِ                             يُفَرِجُ اللَّهُ عَمَّنْ زَارَهُ كَرْبُهُ

فَلَيَأْتِ ذَا الْقَبْرِ إِنَّ اللَّهَ أَسْكَنَهُ                           سُلالَةٌ مِنْ نَبِيِّ اللَّهِ مُنتَجَبَهُ

گوید : از جای خود برخواستم و شروع کردم به نماز خواندن ، تا هنگام سحر نماز خواندم ، سپس مانند اول باز جلوس کردم و سر خود را روی زانو گذاشتم .

-۲۳۹-

هنگامیکه سرخود را از روی زانوهایم برداشتم، در دیوار چیزی ندیدم ، من خطوط مزبور را در دیوان تروتازه یافتم، و پنداشتم در همین ساعت نوشته اند .

وی گفت: بعد از این سپیده دمید و درب روضه باز شد و من از آنجا بیرون شدم .

ابو علی معاذی نیشابوری گوید : ابوالحسن علی بن احمد معدل بصری می گفت :

یکی از صالحین حضرت رسول (ص) را در خواب دید و گفت : يا رسول الله كداميك از فرزندانت را زیارت کنم .

حضرت رسول فرمود : بعضی از فرزندانم مسموم و گروهی مقتول نزد من آمدند

گوید : عرض کردم قبور فرزندان تو از هم پراکنده اند اينك بفرمائيد كداميك از آنها را زیارت نمایم ؟ .

حضرت رسول الله (ص) فرمود: آن کسی که در نزد تو مدفون است و روضه اش به تو نزدیک میباشد .

گفتم : یا رسول الله مقصودت رضا (ع) است ؟

حضرت رسول الله (ص) فرمود: بگو سلام و صلوات خداوند بر او باد حضرت این جمله را سه بار تکرار کردند .

و نیز ابو علی معاذی گوید : ابو عمرو محمد بن عبدالله حکمی حاکم نوقان گفت : دو نفر از طرف ری که حامل نامه از طرف یکی از سلاطین برای امیر نصر بن احمد بودند و به بخارا میرفتند، به نیشابور رسیدند

یکی از آنها از اهل ری بود و دیگری از مردمان قم ، مرد قمی پیرو مذهب نصب بود که در قدیم در قم متداول بود و مرد را زی شیعه و از پیروان مذهب اهل بیت

- ٢٤٠-

بشمار میرفت

هنگامیکه وارد نیشابور شدند مردرازی به قمی گفت : ابتداء بزیارت حضرت رضا (ع) برويم و بعد بطرف بخارا حرکت کنیم .

مرد قمی گفت: سلطان ما را همراه نامه ای به دربار بخارا فرستاده و ما اکنون باید ابتدا به بخارا برویم و مأموریت خود را انجام دهیم .

آن دو نفر راه بخارا را در پیش گرفتند و پس از اینکه رسالت خود را پایان دادند مراجعت کردند .

هنگامیکه نزدیک طوس رسیدند مرد رازی به رفیقش گفت : برویم امام رضا (ع) را زیارت کنیم .

مرد قمی گفت: من از شهرری با عقیده مرجئه بیرون شدم و نمیخواهم با عقیده «رفض» مراجعت کنم .

راوی گوید: مرد رازی اثاثیه خود را به مرد قمی داد و خود بر مرکبی سوار شد و عازم مشهد حضرت رضا (ع) گردید

مرد رازی هنگامیکه وارد روضه مبارکه شد به خدام گفت : اجازه دهید من امشب در حرم امام رضا (ع) توقف کنم .

خدام نیز کلید روضه شریفه را به او دادند، وی گفت : من داخل مشهد شدم و درب را بستم ، و مشغول زیارت شدم

پس از زیارت بالای سر آن حضرت چند رکعت نماز گذاردم و چند آیه از قرآن مجید را قرائت کردم .

مرد رازی گفت: من صدای قرائت قرآن شنیدم در حالیکه خود ، قرآن میخواندم ، صدای خود را قطع کردم و تمام روضه منوره را مورد بررسی قرار دادم

-٢٤١-

و هیچ کس را ندیدم .

بار دیگر بجای خود برگشتم و شروع به قرائت قرآن نمودم ولیکن با زمانند اول همچنان صدائی را میشنیدم .

چند لحظه سکوت کردم و گوش فرا دادم .

در این هنگام مشاهده کردم صدای قرآن از قبر بلند است ، و همچنان با من در قرائت قرآن همراهی میکرد تا به آخر سوره مریم رسیدم .

هنگامیکه آیه شريفه : « يَوْمَ نَحْشُرُ المُتَّقِينَ إِلى الرَّحْمَانِ وَقْدًا ، وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِينَ إِلَى جَهَنَّمَ ورداً» را قرائت میکردم .

شنیدم از صدای قبر که این آیه را چنین قرائت میکرد : «يَوْمَ يُحْشَرُ الْمَتَّقُونَ إِلَى الرَّحْمَانِ وَقَدًا وَيُسَاقُ المُجْرِمُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَزْدا» .

پس از اینکه من از قرائت قرآن دست کشیدم صدای قبر نیز آرام شد و سکوت همه جا را فرا گرفت

هنگام صبح از روضه مبارکه بیرون شدم و به نوقان رفتم ، و از قراء آنها پرسیدم این چنین قرائنی تاکنون دیده و یا شنیده اید

قراء گفتند: این قرائت در لفظ و معنی درست است ، ولیکن ما تا کنون از هیچیک از قارئین این قرائت را نشنیده ایم .

مرد رازی گفت : هنگامیکه به نیشابور رسیدم از قراء آنجا از آن قرائت پرسیدم، آنها نیز از این قرائت اظهار بی اطلاعی کردند . .

پس از اینکه وارد ری شدم از قراء آنجا در این مورد تحقیق کردم .

گفتند : تو این قرائت را از کجا آورده ای ؟ گفتم : نیازمند هستم که این مطلب را بدانم .

-٢٤٢-

یکی از قراء گفت: این قرائت حضرت رسول (ص) میباشد که از طریق اهل بیت روایت شده است ، سپس آن مرد علت پرسش مرا از این قرائت جو باشد و من نیز قصه را برای او نقل کردم .

ابو الحسن هروی گوید :

مردی از اهل بلخ با یکی از بردگان خود در مشهد حضرت رضا (ع) حضور یافتند و زیارت کردند ، مرد بلخی در نزد سر آنحضرت نماز میگذارد و غلامش در پائین پا نماز میخواند .

هنگامی که از نماز خود فارغ شدند سجده کردند و سجده را طول دادند ، مرد بلخی سر خود را زودتر از غلام از سجده برداشت و او را نزد خود فراخواند .

غلام سرش را از زمین برداشت و گفت : لبیک یا مولای .

مولایش گفت : میخواهی آزاد شوی .

گفت : آری .

گفت : تو در راه خدا آزاد هستی و فلان کنیز خود را در بلخ نیز آزاد کردم و به تو تزویج نمودم ، و مهریه ای هم برای او معین کردم و یک باغی راهم برای شما و فرزندانتان وقف نمودم و این امام را هم گواه گرفتم

غلام از شنیدن این سخنان گریه کرد و گفت: به خداوند سوگند من در سجده خود همینها را از خداوند میخواستم و خداوند هم بزودی خواسته‌های مرا داد .

ابوالنصر نیشابوری گوید: مرض سختی مرا فرا گرفت و زبانم سنگین شد و از سخن گفتن بازماندم، به خاطرم رسید که حضرت رضا (ع) را زیارت کنم ، و از خداوند بخواهم مرض مرا بهبود بخشد و زبانم را باز کند .

-٢٤٣-

بر مرکب خود سوار شدم و بزیارت امام رضا علیه السلام رفتم پس از زیارت در بالای سرش دور کعت نماز گذاردم و سجده کردم .

در سجده بسیار تضرع وزاری نمودم و از صاحب قبر خواستم که از من نزد خداوند شفاعت کند ، تا خداوند مرض مرا بهبودی بخشیده و گره زبانم را بگشاید.

در سجده به خواب رفتم، و در خواب دیدم که قبر از هم شكافت ، و يك مردى كامل و بالا بلند و گندم گون از آن برآمد و نزديك من قرار گرفت ، و گفت : ای ابو نصر بگو : لا إله إلا الله

گوید به آن حضرت اشاره کردم زبانم بسته است و قدرت تکلم ندارم .

راوی گوید . در این هنگام فریاد زد و فرمود: مگر قدرت خداوند را انکار میکنی ، بگو : لا إله إلا الله ، گفت : پس از این زبانم باز شد و گفتم لا اله الا الله ، بعد از این پا برهنه بطرف منزلم مراجعت کردم ، ومرتب لا إله إلا الله میگفتم :

زبان من باز شد و بعد از آن سنگینی زبان کاملا از بین رفت و راحت شدم.

ابو النصر مؤدب گوید: یکی از روزها سیل سناباد را فرا گرفت و همه جا پرشد، رودخانه به مشهد مقدس مسلط بود وسیل آمد تا نزديك مشهد رسید .

ما ترسیدیم مبادا از سیل گزندی به روضه مبارکه وارد آید ، ولیکن به اراده و اذن خداوند سیل بر طرف شد و در اطراف و اکناف سناباد در قنوات فرو رفت و مشهد مصون ماند .

محمد بن احمد سنانی نیشابوری گوید: در خدمت امیرابو نصر صغانی فرمانده لشكر بودم ، او را به من انس و الفتی بود و همواره با من به نیکی رفتار میکرد .

من همراه او تا صغانیان رفتم ، اطرافیان او نسبت به من حسد میورزیدند ، و از اینکه میدیدند امیر به من لطف و محبت دارند ناراحت بودند .

-٢٤٤-

یکی از روزها امير ابو نصر يك كيسه حاوی سه هزار در هم به من دادند و دستور دادند آن کیسه را به خزانه او تسلیم کنم .

از نزد امیر بیرون شدم و در مکانیکه حاجب در آن جا مینشست نشستم ، و کیسه پول را هم نزد خود گذاشتم و با مردم مشغول گفتگو شدم .

در این هنگام کیسه را در دیدند و من متوجه آن نشدم ، امیرابو نصر صغانی غلامی داشت بنام خطلخ تاش و او در مجلس حاضر بود .

هنگامیکه متوجه شدم کیسه در جای خود نیست نگران شدم و در باره آن جستجو نمودم و مردم را مورد بازجوئی قرار دادم .

همه کارکنان و خدمت گذاران منکر ر بودن کیسه شدند و گفتند : ما از آن اطلاعی نداریم ، و تو اصلا کیسه ای در این جا نگذاشته ای و میخواهی بدین وسیله صحنه سازی کنی .

من چون متوجه حسد آنان نسبت به خودم بودم ترسیدم موضوع را برای امیر نصر صغانی تعریف کنم، چون میترسیدم مرا متهم به حیف و میل کند .

از این رو بسیار ناراحت و متفکر بودم که چه کاری انجام دهم ، و نمی دانستم کیسه در دست کیست

در این هنگام متوجه شدم پدرم هر گاه مشکلی برایش پیدا میشد و از موضوعی محزون میگردید ، به مشهد حضرت رضا (ع) میرفت و در آن جا بزیارت و دعا میپرداخت ، خداوند اندوه او را بر طرف میکرد و او را از ناراحتی و گرفتاری خلاص میساخت

روز بعد نزد امير ابو نصر رفتم ، و گفتم : ايها الامیر اجازه میفرمائید برای انجام کاری بطوس بروم !

-٢٤٥-

امیر گفت : در طوس چه کاری داری ؟ گفتم : يك غلام طوسی داشتم وی کیسه امیر را برداشته و به طوس رفته است .

امیر گفت: متوجه باش خودت را در نزد ما خراب نکنی و موقعیت خود را در دستگاه ما از دست ندهی .

گفتم : پناه به خداوند میبرم از اینکه خود را آلوده سازم و به اموال شما خیانت کنم .

امیر گفت: اکنون که در نظر داری به طوس بروی ضمانت کیسه با کیست ؟ و اگر تاخیر کردی باید از کجا او را گرفت .

گفتم : اگر تا چهل روز بر نگشتم منزل و املاک من در اختیار شما است و هر طور که در نظر داری انجام بده

در این هنگام امیرابو نصر صغانی نامه ای برای ابوالحسن خزاعی در طوس نوشت و دستور داد همه دارائی مرا در صورت فقدان کیسه بگیرد .

من از منزل خود بیرون شدم و مرکبی را کرایه کردم تا خود را به مشهد طوس رسانیدم و در آن جا به تضرع وزاری و زیارت و دعا پرداختم .

در یکی از اوقات دعا و زیارت خوابم ربود، و در خواب حضرت رسول (ص) را مشاهده نموم و آن حضرت به من فرمودند: از جای خود برخیز خداوند حاجت تو را بر آورد .

در این هنگام از خواب پریدم و تجدید وضو کردم و بار دیگر مشغول دعا و زیارت شدم ، بار دیگر به خواب رفتم و حضرت رسول (ص) را در خواب دیدم فرمودند: کیسه را خطلخ تاش دزدیده و در منزل خود زیر کاتون» دفن کرده است، و مهرابو نصر هنوز روی آن هست .

-٢٤٦-

سنانی گوید: من بلافاصله بطرف امير ابو نصر حرکت کردم و سه روز قبل از رسیدن موعد مقرر خود را به امیر رسانیدم، و هنگامیکه نزد امیر رفتم گفتم : خداوند حاجت مرا بر آورد .

 گفت: الحمد لله ، از نزد امیر بیرون شدم و لباس خود را تغییر دادم و بار دیگر در مجلس او حاضر شدم .

گفت: کیسه کجا است؟ گفتم: در نزد خطلخ تاش است ! گفت از کجا دانستی ؟

گفتم : حضرت رسول (ص) در کنار قبر حضرت رضا (ع) به من فرمودند. گوید: در این هنگام بدن امیر از شنیدن این سخن برخود لرزید و سخت

ناراحت شد، و دستور داد خطلخ تاش را حاضر کنند .

 وقتی خطلخ در مقابل امیر قرار گرفت از وی پرسید تو کیسه را از مقابل این شخص برداشته ای ؟

خطلخ که از عزیزترین غلامان او بود منکر قضیه شد .

امیر صغانی امر کرد او را تازیانه بزنند ، سنانی گفت : او را نزنید زیرا رسول خدا (ص) محل کیسه را به من نشان داده است .

امیر گفت : کیسه در کجاست، گفتم در منزل خود در زیر کاتون در حالیکه مهر امیر بر آن قرار دارد مخفی کرده است.

اميريك نفر شخص مورد اعتماد را به منزل او فرستاد و محل مورد نظر را حفر کرد و کیسه را از زمین در آوردند .

هنگامیکه کیسه پول را نزد امیر آوردند و در مقابل او قرار دادند .

گفت : ای ابو نصر من تا کنون مقام و منزلت تو را نمیدانستم ، و پس از این

-٢٤٧-

در احترام و تعظیم و تکریم تو خواهم کوشید ، و اگر میدانستم تو در نظر داری به مشهد بروی یکی از مرکبهای خاص خود را به تو میدادم .

ابو نصر سنانی گوید: من از ترکانیکه اطراف او را گرفته بودند ترسیدم و بیم داشتم که بر من حسد برند و به من ضرر و زیان برسانند و گرفتارم کنند، از این رو از امیر اجازه گرفتم که به نیشابور باز گردم .

امیر به من اذن مراجعت داد و من به نیشابور آمدم و دردکان خود به کاه فروشی پرداختم .

ابوالفضل سلیطی گوید : شنیدم از حاکم رازی صاحب ابو جعفر عتبی که میگفت ابو جعفر عتبی مرا بعنوان رسالت نزد ابو منصور بن عبدالرزاق فرستاد، روز پنجشنبه از وی اذن گرفتم بزیارت حضرت رضا (ع) بروم .

ابو منصور گفت: از من بشنوید مطالبی را که در مورد این مشهد دیده ام .

در ایام جوانی من نسبت به اهالی این مشهد تعصب داشتم و متعرض زوار میشدم ، در راه ها جلو کاروانهای زوار را میگرفتم ، ولباس و اثاثیه آنها را میگرفتم .

در یکی از روزها برای شكار بيرون شدم ، ويك سك شكارى را دنبال يك آهو فرستادم، آن سك آهو را تعقیب کرد و او را در محاصره قرار داد ، آهو چون مشاهده کرد گرفتار خواهد شد به دیوار مشهد پناه برد .

در این هنگام آهو توقف كرد وسك شکاری نیز از حمله خودداری کردو از نزديك شدن بغزال خو در انگه میداشت ما هر چه كوشش كرديم سكر او ادار کنیم که غزال را بگیرد نتیجه نبخشید و هر گاه آهو از جای خود حرکت میکر دسک به طرف او میرفت و هر گاه به نزديك دیوار میآمدسک از حرکت خودداری مینمود و به عقب بر میگشت .

پس از این جریان آهو در یکی از سوراخهای دیوار فرو رفت و از دیدگان ناپدید شد .

-٢٤٨ -

به ابو النصر مقری گفتم : آهوی فراری داخل این باشد و اکنون کجا است ؟ .

وی گفت: من آهوئی در اینجا ندیدم ، من از جائیکه آهو از آن عبور کرده بود وارد محوطه شدم و در آنجا بول و بعره آهو را دیدم ، ولیکن از خود

غزال هیچ خبری نبود و هر چه جستم او را ندیدم .

پس از این با خود عهد بستم که بعد از این زوار را اذیت نکنم ، و در راه ها متعرض آنان نگردم ، و همواره كمك كار و معاون زائرين باشم و آنها را براه خیر و سعادت راهنمایی نمایم .

و هر گاه مشکلی و کار بزرگی و یا گرفتاری سختی برایم پیش میآمد ، به آن مشهد مقدس پناه میبردم و پس از مراسم زیارت حوائج خود را از خداوند درخواست میکردم و پروردگار حوائج و خواسته های مرا بر آورده میکرد .

من در آن مشهد مقدس از خداوند متعال درخواست کردم پسری به من عطا فرماید ، پروردگار خواسته مرا برآورد و فرزندی به من بخشید .

این فرزند پس از اینکه به مرحله بلوغ رسید کشته شد ، بار دیگر فرزندی از خداوند خواستم ، و فرزند به من ارزانی داشت ، و من هر چه از پروردگار در این مشهد خواستم به همه آرزوهای خود رسیدم، و از برکت این روضه مبارکه که بر صاحبش درود و رحمت فراوان باد خیر زیادی دیده ام .

ابو الطيب سلیطی گوید : حمویه فرمانده لشکر خراسان در یکی از روزها در میدان حسين بن يزيد واقع در نیشابور حضور پیدا کرده ، و در نظر داشت فرماندهان لشگر را که در دروازه عقیل اجتماع کرده بودند مشاهده کند .

حمویه میخواست در نیشابور بیمارستانی بنا کند و این تشریفات و اجتماع رجال برای همین منظور بود در این هنگام مردی از کنار او عبور کرد ، وی بیکی از غلامان خود گفت: این مرد را به خانه من بر سان تا بر گردم .

-٢٤٩ -

هنگامیکه امیر حمویه به منزل خود مراجعت کرد، همه رجال و فرماندهان را در خانه نگهداشت ، و با آنها غذا خورد

وقتی که همه در سر سفره حاضر بودند به غلام مزبور گفت : آن مردك كجا است ؟ گفت : درب خانه ایستاده است .

گفت : او را داخل اطاق کنید ، هنگامیکه آن مرد وارد شد دستور داد آب آوردند و او دست خود را شست و پس از آن سر سفره جلوس کرد .

پس از اینکه طعام و غذا صرف شد امیر حمویه گفت : در از گوش داری ؟

گفت : ندارم ، دستور داد الاغی به او دادند .

بعد گفت : پول برای مخارج روزانه داری ؟ گفت : ندارم .

فرمان داد یکهزار درهم و مقداری اثاثیه و لوازم زندگی به او دادند .

سپس روی خود را بطرف رجال و فرماندهان لشکر کرد و گفت : این شخص را با این خصوصیت میشناسید ؟

گفتند : او را نمی شناسیم .

گفت : بدانید که من در جوانی بزیارت حضرت رضا (ع) رفتم و جامه های کهنه و مندرس در برداشتم و این مرد را در آنجا دیدم .

من در حرم امام رضا (ع) از خداوند خواستم امارت خراسان را به من روزی کند ، و در آن هنگام شنیدم این مرد از خداوند همین چیزهایی را که من اکنون به او دادم در خواست میکرد و من از برکت آن حضرت به خواسته های خود رسیدم .

اينك دوست دارم خواسته های این مرد بدست من انجام گیرد ، ولیکن او به این سخنی گفته که باید قصاص شود .

گفتند : آن سخن چیست ؟

امیر حمویه گفت: این مرد هنگامیکه مرا در آن لباس چرکین و کهنه دید و

-٢٥٠-

حاجت مرا که از خداوند طلب میکردم شنید مرتکب امر بزرگی شد ، و مرا بسیار كوچك شمرد و با پای خود مرا محکم کوبید .

وی گفت: تو با این حال و هیئت آرزوی ولایت و امارت خراسان و فرماندهی لشکر را داری ؟ !

فرماندهان و امرای لشکر گفتند: ای امیر از آن در گذرید و مورد عفوش قرار دهید تا احسان خود را درباره او به آخر رسانیده باشید .

گفت : من هم اینک از آن در گذشتم .

امیر حمویه بعد از این همواره بزیارت مشهد رضا (ع) میرفت ، و دخترش را به زید بن محمد بن زید علوی تزویج کرد و زید را پس از اینکه پدرش در جرجان کشته شد به قصرش آورد و وسایل زندگی را برای او فراهم آورد .

و او این احسان را به خاطر برکاتی که از مشهد امام رضا (ع) برایش رسیده بود به علویان انجام میداد .

هنگامیکه ابوالحسن محمد بن احمد بن زید علوی در نیشابور خروج کرد و بیست هزار نفر باوی بیعت کردند خلیفه دستور داد او را دستگیر کرده و به بخارا فرستادند.

امیر حمویه وارد بخارا شد و قید و بند از محمد برداشت و به امیر خراسان گفت : اینها فرزند رسول خدا هستند که گرسنه میباشند، و باید مخارج اینها را بدهید تا نیازمند نباشند

امیر خراسان فرمان داد برای محمد بن احمد علوی شهریه ای تعیین کردند و در هر ماه مرتباً به او پرداخت کردند و او را آزاد کرد و بار دیگر به نیشابور بر گردانید ، و همین خود موجب گردید که در بخارا برای سادات مقرری تعیین شد .

-٢٥١-

و همه اینها از بركات قبر مبارك و مشهد مقدس حضرت امام مرتضی ابو الحسن على بن موسى الرضا عليهما السلام بود

ابو العباس حاکم گوید: از ابو علی عامر بن عبدالله باوردی حاکم مرورود که از اصحاب حدیث بود شنیدم میگفت : در مشهد رضا (ع) بودم يك مرد ترکی را دیدم وارد روضه مبارکه شد و در نزدیک سر آنحضرت قرار گرفت و گریه میکرد و بزبان ترکی میگفت :

خداوندا اگر فرزندم زنده است او را به من برسان، و اگر مرده است مرا از حال او آگاه گردان .

راوی گوید : من زبان ترکی میدانستم بطرف آن مرد رفتم و گفتم : ای مرد تو را چه شده است ؟

گفت: مرا فرزندی بود که در جنگ اسحاق آباد با من همراهی میکرد ، و من از آن روز آن را گم کرده ام و اطلاعی از او ندارم ، مادرش سخت ناراحت است و همیشه گریه و بی تابی میکند ، و من در اینجا از خداوند میخواهم فرزند مرا به من باز گرداند زیرا شنیده ام دعا در اینجا مستجاب است .

باوردی گفت : من به او ترحم کردم و دستش را گرفتم و از روضه مبارکه بیرون آوردم و او را مهمان نمودم .

هنگامی که از مسجد بیرون شديم يك جوان بالا بلند را مشاهده کردیم ، چون چشم آن مرد ترک بر آن جوان افتاد خود را ناگهان بطرف او رساند و دست در گردن وی انداخت و گریه کرد.

آنها فوراً همدیگر را شناختند، معلوم شد همان فرزندی است که دیداروی را از امام رضا (ع) طلب میکرد .

راوی گوید: از آن جوان پرسیدم چگونه خود را به اینجا رسانیدی ؟ گفت :

-۲۵۲-

پس از جنگ اسحاق آباد بدست يك مرد دیلمی افتادم و اومرا بطبرستان برد و در آنجا به تربیت من همت گماشت

اينك كه بزرگ شدم در جستجوی پدر و مادرم بر آمدم ، و از آنها هیچ اطلاعی نداشتم ، و من با گروهی که از طبرستان عازم این دیار بودند حرکت کردم و خود را به اینجا رسانیدم .

آن مرد ترک گفت: از این مشهد برکاتی دیدم و بر من یقین آمد که صاحب این قبر در نزد خداوند قرب و منزلتی دارد ، ومن اكنون عهد کرده ام که از مجاورت این مشهد دست برندارم و زندگی خود را در اینجا سپری کنم .

-۲۵۳-

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال ، کارشناسان و صاحبنظران

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی