امام مهربان علی بن موسی الرضا  ( صص 26-22 ) شماره‌ی 2524

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > امامت > امامان معصوم > امام رضا (عليه السلام) > کرامات و معجزات امام رضا (عليه السلام)

خلاصه

ابا صلت میگوید:من دربان امام رضا در خراسان بودم به معمر گفتم اگر صلاح بدانی به آقا علی بن موسی رضا پیشنهاد کنی از لباسهایی که پوشیده جامه ای به من ببخشد و مقداری از درهمهایی که به نام ایشان سکه زده اند به من لطف فرماید.معمر به من گفت: خدمت حضرت رضا رسیدم بدون فاصله قبل از اینکه چیزی بگویم آن جناب فرمود معمر میل ندارم از لباسهای خود و از درهم هایی که به نام ما سکه زده شده به او بدهم. عرض کردم سبحان الله هم اکنون از من همین تقاضا را میکرد. امام خندیده و فرمود: مؤمن را خدا توفیق میدهد و وسیله برآوردن حاجتش را فراهم می نماید بگو بیاید. مرا وارد کرد سلام کردم جواب داد و جامه برای من خواست و به من ارزانی داشت همین که از جای حرکت کردم سی درهم در دست من گذاشت

متن

معجزات امام رضا

معجزات فقط در حیطه اولیای خدا که شامل پیامبران و معصومین است صدق میکند به گونه ای که برای اثبات و ادله حقانیت و خداشناسی توسط معصومین در خطاب به بندگان از سوی خدای حکیم و دانا صورت می پذیرد؛ از همین رو قرآن کریم اثباتی کامل برای معجزات معصومین به شمار میرود؛ به طور نمونه معجزات امام رضا گواه تمامی سخنان فوق است.

ابان بن صلت میگوید:

من دربان امام رضا در خراسان بودم به معمر گفتم اگر صلاح بدانی به آقا علی بن موسی رضا پیشنهاد کنی از لباسهایی که پوشیده جامه ای به من ببخشد و مقداری از درهمهایی که به نام ایشان سکه زده اند به من لطف فرماید.

معمر به من گفت: خدمت حضرت رضا رسیدم بدون فاصله قبل از اینکه چیزی بگویم آن جناب فرمود معمر میل ندارم از لباسهای خود و از درهم هایی که به نام ما سکه زده شده به او بدهم. عرض کردم سبحان الله هم اکنون از من همین تقاضا را میکرد. امام خندیده و فرمود: مؤمن را خدا توفیق میدهد و وسیله برآوردن حاجتش را فراهم می نماید بگو بیاید. مرا وارد کرد سلام کردم جواب داد و جامه برای من خواست و به من ارزانی داشت همین که از جای حرکت کردم سی درهم در دست من گذاشت.(قرب السناد، ص ۱۹۸)

عبد الله بن محمد هاشمی گفت روزی پیش مأمون رفتم مرا نشاند هر کس آنجا بود خارج کرد. غذا خواست با هم خوردیم، بعد عطر خواست و عطر به کار بردیم دستور داد پرده بزنند، آنگاه رو به جانب کسانی که پشت پرده بودند کرد و گفت شما را به خدا قسم بر آن کسی که در طوس دفن شده مرتبه بخوانند کثیری شروع به خواندن شعر کرد. 

در این موقع مأمون شروع به گریه کرد و فرمود: قوم و خویشهای تو مرا سرزنش میکردند که حضرت ابوالحسن را امتیاز دادم و او را به عنوان ولایت عهد برگزیدم اکنون برایت جریانی نقل میکنم تعجب کنی روزی خدمت ایشان رسیده گفتم فدایت شوم آبای گرامت موسی جعفر و حضرت صادق و حضرت باقر و علی بن الحسین از گذشته و آینده تا روز قیامت اطلاع داشتند شما نیز وصی و وارث علم آنهایی قطعاً علم ایشان نزد شما هست من از خدمت شما درخواستی دارم.

فرمود: بگو چیست؟

گفتم این کنیز زاهریه خیلی مورد علاقه من است و او را بسیار دوست دارم هیچ کدام از کنیزانم را بر او مقدم نمی دارم چندین مرتبه حامله شد باز سقط جنین کرد اکنون نیز حامله است مرا راهنمایی بفرمایید علاجی کنم تا فرزند او سالم بماند. حضرت فرمود: از سقط جنین او نترش بچه اش سالم می ماند پسر بچه ای میازید که خیلی شبیه مادرش است در دست راست یک انگشت کوچک اضافه دارد که چسبیده است.

با خود گفتم گواهی میدهم که خدا بر هر چیزی قادر است آن کنیز فرزندی زایید که کاملاً شبیه مادرش بود در دست راست و پای چپ همین طور که حضرت رضا فرموده بود انگشت کوچکی اضافه داشت و چسبیده بود.(عيون اخبار الرضا، ج ۲، ص ٢٢٤.)

ابو محمد غفاری میگوید مبتلا به قرض سنگینی شدم با خود گفتم: راه چاره ای برای پرداخت قرضم نیست مگر به مولایم علی بن موسی الرضا پناه ببرم. سحرگاه به منزل آن جناب رفتم اجازه خواستم. حضرت اجازه فرمود همین که وارد شدم قبل از اینکه چیزی بگویم فرمود: ابو محمد میدانم منظور تو چیست؟ قرضت به گردن ما شب که شد برای افطار غذا آورد با هم خوردیم حضرت فرمود: امشب اینجا میخوابی یا می روی؟ عرض کردم آقا! اگر حاجت مرا روا سازی رفتن برایم بهتر است دست زیر فرش برد و مقداری پول به من داد، گرفتم و خارج شدم نزدیک چراغ رفته نگاه کردم تمام طلای ناب قرمز و زرد بود، اول دیناری که به دستم رسید چنان به چشمم خورد که روی آن نوشته است:

ابو محمد پنجاه دینار است که بیست و شش دینار آن برای قرضت و بیست و چهار دینار دیگر برای مخارج خانواده ات». صبحگاه هر چه جستجو کردم آن دینار را نیافتم دیدم همان پنجاه دینار درست است.(همان، ج ۲، ص ۲۱۸)

هشام عباسی می گوید:

به مکه رفته بودم و هر چه گشتم که دو تکه پارچه برد یمانی بخرم و آنها را به پسرم هدیه نمایم پیدا نکردم هنگام مراجعت به مدینه رفتم و خدمت امام رضا رسیدم. وقتی میخواستم با آن حضرت خداحافظی کنم و خارج شوم دو تکه پارچه برد یمانی آن گونه که می خواستم آورد و به من داد و فرمود: اینها را برای پسرت قطع کن.

بکر بن صالح می گوید: 

به امام رضا عرض کردم همسرم خواهر محمد بن سنان است و حامله است. دعا کنید خداوند پسری به ما مرحمت کند. حضرت فرمود: آنها دو قلو هستند. هنگامی که از محضر امام خارج شدم با خودم گفتم: پس نام یکی را «محمد» و دیگری را «علی» می گذارم. سپس حضرت صدایم کرد و فرمود: نام یکی را علی» بگذار و دیگری را «ام عمر». 

آنگاه به کوفه آمدم و دیدم همسرم دو نوزاد به دنیا آورده است و همان گونه که حضرت فرموده بود نامگذاری کردم، سپس از مادرم پرسیدم معنی ام عمر چیست؟ گفت مادرم را «ام عمر» می گفتند.(اخبار و آثار حضرت امام رضا، ص ٩٦.)

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه