غسل و دفن امام رضا
امام رضا در محلی به نام سناباد از اطراف نوقان از دنیا رفت و در همان جا دفن شد. مأمون او را از مدینه به مرو از راه بصره و فارس آورده بود، وقتی مأمون به جانب بغداد حرکت کرد ایشان را نیز با خود برد. هرثمه بن اعین می گوید:
یک شب پیش مأمون بودم تا چهار ساعت از شب گذشت، بعـد مــرا اجازه رفتن داد خارج شدم نیمه شب کسی درب خانه ام را کوبید یکی از غلامان جواب داد :گفت به هرثمه بگو آقایت تو را میخواهد. لباس پوشیدم و با عجله حرکت کردم به سرعت خدمت امام رضا رسیدم غلام آن جناب از جلو رفت من نیز از پشت سرش ناگاه چشمم به آقا علی بن موسی الرضا افتاد که در صحن خانه نشسته است.
حضرت فرمود: هرثمه؟ گفتم بلی آقای من حضرت فرمود: بنشین. نشستم. فرمود:
هر چه به تو میگویم گوش کن و به خاطر بسپار نزدیک سفر من به جانب خدا شده که به اجداد طاهرین خود ملحق شوم، دیگر آخر زندگی من است. این ستمگر تصمیم گرفته مرا به وسیله انگور و خرمای مسموم بکشد؛ اما انگور را به وسیله نخی که در سم فرو می برد و نخ آلوده به سم میشود آن را در انگور فرو میبرد و دستور داده یکی از غلامان دستش را آلوده به سم نموده آن را دانه میکند تا دانه های انار به این سم آلوده شود.
فردا مرا خواهد خواست انار و انگور زهر آلود را پیش من می گذارد و درخواست خوردن میکند من میخورم و کار تمام میشود و مرگم فرا میرسد وقتی مردم او خواهد گفت من به دست خویش او را غسل میدهم وقتی این حرف را زد به او بگو امام رضا به من فرمود به شما بگویم مبادا برای غسل و کفن و دفن من دست بگشایی اگر چنین کاری بکنی به زودی گرفتار عذابی خواهی شد که قرار است تأخیر افتد و گرفتار یک ناراحتی خواهی شد که از آن میترسی این حرف را بزنی دست بر می دارد.
عرض کردم آقای من آنچه میفرمایید انجام میدهم، فرمود: وقتی که دست از غسل دادن من برداشت میرود در یکی از اتاقهای بالای قصرش می نشیند که بتواند محل غسل دادن مرا مشاهده کند؛ ولی تو توجه داشته باش که کاری به غسل دادن من نداشته باشی تا میبینی خیمه سفیدی یک طرف حیاط زده میشود وقتی آن خیمه را دیدی مرا با لباسهایم داخل آن خیمه ببر و خودت پشت خیمه بایست، آنهایی که با تو هستند پشت سر تو باشند خیمه را کنار نزنی که مرا ببینی اگر چنین کنی هلاک خواهی شد. مأمون از آن بالا میگوید: هرثمه مگر تو عقیده نداری که امام را باید فقط امام غسل دهد اکنون چه کسی حضرت رضا را غسل میدهد با اینکه پسرش محمد در مدینه و حجاز است و ما در طوس؟
در جوابش بگو ما میگوییم امام را جز امام واجب نیست کسی غسل دهد اگر یک نفر سرکشی و تعدی نمود و او را غسل داد به واسطه تجاوز امامت و سرکشی غسل دهنده او امامت امام باطل نمی شود و نه بعدش باطل میشود که نگذاشته اند پدرش را غسل دهد اگر امام رضا در مدینه بود فرزندش آشکارا ایشان را غسل میداد اکنون جز او کسی غسل نمی دهد.
وقتی خیمه برداشته شد میبینی مرا در کفن پیچیده اند بدنم را داخل تابوتی بگذار و برای دفن ببرید.
موقع دفن مأمون مایل است قبر پدرش را قبله قبر من قرار دهد چنین چیزی امکان ندارد و کلنگ که میزنند به زمین اثر نمی کند حتی به اندازه سر ناخنی کنده نمیشود وقتی کوشش خود را کردند و نتوانستند از طرف من به او بگو که به من دستور داده یک کلنگ در قبله قبر پدرت بزنم قبری آماده با ضریح دیده میشود.
وقتی این قبر آشکار شد بدنم را در آن فرو نبرید تا از داخل ضریح آب سفیدی بالا بیاید تا قبر پر شود و مساوی با زمین گردد بعد یک ماهی به طول قبر در آن به حرکت در میآید تا وقتی ماهی از نظر پنهان نشود و آب خشک نگردد مرا داخل قبر نکنید پس از ناپدید شدن ماهی و خشک شدن آن مرا داخل قبر میگذارید و لحد مرا در همان ضریح قرار میدهید نگذار خاک داخل قبر بریزند؛ زیرا خود قبر پر میشود. عرض کردم بسیار خوب آقا حضرت فرمود هر چه می گویم به یاد داشته باش و عمل کن، مبادا مخالفت کنی !
گفتم آقا! به خدا پناه میبرم که دستور شما را مخالفت کنم. هرثمه گفت:
بعد با گریه و اندوه خارج شدم و پیوسته چون سپنجی روی آتش می سوختم، کسی جز خدا از حالم خبر نداشت. بعد مأمون مرا خواست پیش او رفتم همان جا بودم تا نزدیک ظهر بعد گفت: هرثمه برو خدمت ابوالحسن سلام مرا به او برسان بگو یا تشریف بیاورد اینجا يا من خدمتش برسم اگر گفت ما میرویم بگو تقاضا کرده زود تشریف بیاورید.
خدمت امام رضا رسیدم تا چشمش به من افتاد فرمود:
وصیت و سفارش مرا به خاطر داری؟ گفتم آری حضرت فرمود کفش مرا بیاورید میدانم برای چه تو را فرستاده کفش آن جناب را آوردم به طرف مأمون رفت همین که وارد مجلس مأمون شد خلیفه از جای حرکت کرد و آن جناب را در آغوش گرفت و پیشانی ایشان را بوسید و پهلوی خودش روی تخت نشاند ساعتی شروع به صحبت کردند بعد به یکی از غلامان دستور داد انگور و انار بیاورد.
هرثمه گفت: تا این حرف را شنیدم نتوانستم خود را نگهدارم بدنم به ارتعاش افتاد و رنگم قرمز شد ترسیدم متوجه شوند به عقب برگشتم تا خارج شدم و خودم را به گوشه ای انداختم.
نزدیک ظهر متوجه شدم مولایم علی بن موسی الرضا خارج شد و به منزل برگشت بعد دیدم مأموری از پیش مأمون بیرون آمد و در جستجوی پزشک و پرستار است گفتم چه شده؟ گفت: حضرت رضا ناراحتی پیدا کرده است در اصل جریان مردم نمی دانستند شک داشتند؛ ولی من یقین داشتم ثلث دوم شب از میان خانه امام رضا صدای ناله گریه و زاری بلند شد من هم با کسانی که برای کشف جریان متوجه آن جناب شده بودند رفتم دیدم مأمون سر برهنه کرده گریبان چاک زده روی پا ایستاده و گریه میکند من هم میان جمعیت ایستادم نفسی سرد میکشیدم فردا صبح مأمون مجلس تعزیت گرفت بعد رفت به محلی که آقا على بن موسى الرضا آنجا بود. گفت: محلی را ترتیب دهید میخواهم آقا را غسل ،دهم من نزدیک شدم و آنچه مولایم فرموده بود در مورد غسل و کفن و دفن گفتم.
مأمون گفت: بسیار خوب من کاری ندارم هر کار که تو می خواهی بكن.
ایستاده بودم خیمه ای زده شد پشت خیمه ایستادم، هر کس در خانه بود پیش من ایستاد صدای تکبیر و تهلیل و تسبیح بلند بود، صدای رفت و آمد ظرف و ریزش آب و بوی خوش که تاکنون استشمام نکرده بودم بلند بود، ناگهان مأمون از یک بالا خانه صدایش بلند شد. گفت:
هرثمه تو که معتقد هستی امام را جز امام غسل نمی دهد اکنون پسر امام رضا محمد بن علی کجا است او در مدینه و ما در طوسیم.
گفتم ما عقیده داریم که امام را واجب نیست کسی جز امام غسل دهد اگر متجاوزی خودسرانه غسل داد امامت امام به واسطه غسل دادن او باطل نمی شود. اگر امام رضا در مدینه بود او را پسرش محمد آشکارا غسل میداد اکنون نیز پنهانی او را غسل میدهد.
مأمون سکوت کرد در این موقع خیمه برداشته شد دیدم مولایم در کفن پیچیده شده است پیکر شریف آن جناب را در تابوت گذاشتم به جانب قبر بردیم مأمون بر ایشان نماز خواند و با حاضران به محل قبر آوردیم. دیدم با کلنگ زمین را حفر میکنند پشت قبر هارون تا قبر او را قبله قبر حضرت رضا قرار دهند؛ ولی کلنگها کارگر نیست و ذره ای از خاک را جدا نمیکند مأمون به من گفت ببین چطور خاک سخت شده و نمی شود آن را حفر کرد.
گفتم یا امیرالمؤمنین آن جناب به من دستور داده که فقط یک کلنگ جلو قبر پدرت هارون الرشید بزنم گفت وقتی یک کلنگ زدی چه میشود؟ گفتم او فرموده نباید قبر پدرت قبله قبرش باشد اگر من یک کلنگ بزنم قبری آماده بدون کندن ظاهر میشود که وسط آن ضریحی است.
مأمون گفت: سبحان الله چه حرفهای عجیبی! ولی نباید از کار امام رضا تعجب نمود بزن ببینم چه میشود هر ثمه گفت: کلنگ را گرفتم و جلوی قبر هارون زدم قبری کنده با ضریحی که وسطش بود آشکار شد مردم تماشا میکردند مأمون گفت بدنش را داخل قبر بگذار.
گفتم یا امیرالمؤمنین به من دستور داده بدنش را پایین نبرم تا از درون قبر آب سفیدی بیرون آید و قبر پر شود تا برابر زمین بعد یک ماهی به طول قبر در آن پیدا میشود وقتی ماهی رفت و آب خشک شد آن جناب را کنار قبرش میگذارم و کاری به لحد ندارم. گفت: هر چه دستور داده انجام بده.
هرثمه گفت: منتظر جوشیدن آب و آمدن . ماهی شدم. ماهی پیدا شد و آب خشک گردید، مردم نگاه میکردند پیکر آن جناب را کنار قبری که به وسیله پارچه ای سفید پوشیده شد گذاشتم که من نینداخته بودم. بدون اینکه من دست بزنم بدنش سرازیر قبر شد بی آنکه احدی دست زده باشد.
مأمون به حاضران اشاره کرد که خاک بریزید. گفتم چنین کاری نکنید گفت پس چه کسی قبر را پر میکند؟ گفتم: به من فرموده خاک نریزید قبر خودش پر میشود پس از پر شدن مقداری هم از روی زمین بالا می آید مأمون به مردم اشاره کرد کاری نداشته باشید.
خاک دستهای خود را به زمین ریختند قبر پر شد و از روی زمین به صورت مربع بالا آمد مأمون رفت من نیز بازگشتم. بعد مرا در خلوت خواست، آن گاه گفت تو را به خدا قسم میدهم راست بگو چه از ابو الحسن علی بن موسی شنیدی؟
گفتم هر چه فرموده بود برایت گفتم. گفت نه تو را به خدا راست بگو دیگر چه فرموده است. گفتم یا امیرالمؤمنین! از چه چیز می پرسی؟ گفت: هرثمه آیا اسراری غیر از اینها به تو سپرده است؟ گفتم بلی.
پرسید چه چیز.
گفتم: جریان انار و انگور را به من فرموده بود. رنگ از چهره مأمون پرید گاهی زرد و گاهی قرمز و گاهی سیاه میشد بالاخره غسل کرد در همان حال غسل شنیدم می گوید:
وای بر مأمون از خدا وای بر او از پیامبر خدا وای بر او از علی وای بر مأمون از فاطمه وای بر مأمون از حسن و حسین وای بر او از علی بن الحسين، وای از محمد بن علی و از جعفر بن محمد و موسی بن جعفر وای بر مأمون از علی بن موسی الرضا به خدا این زیان آشکار است. این کلمات را پیوسته تکرار میکرد چون دیدم سخنان او به طول انجامید رفتم گوشه حیاط نشستم.
مأمون از جای حرکت کرد و نشست مرا صدا زد مثل آدم های مست بود گفت به خدا قسم تو و هر کس در زمین و آسمان است نزد من از او عزیزتر نیست اگر بفهمم این سخنان را به کسی گفته ای یا نشانه ای بیابم خود را بکشتن داده ای.
گفتم یا امیرالمؤمنین اگر یک کلمه از این اسرار را از من شنیدی خونم برایت حلال باشد گفت نه به خدا امکان ندارد باید عهد و پیمان ببندی که مخفی کنی و دو مرتبه بازگو نکنی. عهد و پیمانی محکم از من گرفت(۱. زندگانی حضرت علی بن موسى الرضا، ص ٢٦٨.) همین که چند قدم رفتم دستهای خود را بر هم کوبیده و گفت:
«يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لا يَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ وَ كَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطاً».
آنها زشت کاری خود را از مردم پنهان میدارند اما از خدا پنهان نمیدارند و هنگامی که در مجالس شبانه سخنانی که خدا راضی نبود می گفتند خدا با آنها بود خدا به آنچه انجام می دهند احاطه دارد».