اخبار و آثار حضرت امام رضا علیه السلام  ( صص 297-294 ) شماره‌ی 2620

موضوعات

معارف دينی در کلام امام رضا (عليه السلام) > اعتقادات > نبوت > پيامبران و انبيای قبل از رسول خدا صلی الله > سليمان بن داوود (عليه السلام)

خلاصه

داود بن سلیمان غازی گوید از حضرت رضا علیه السلام شنیدم میفرمود: جعفر بن محمد عليهما السلام فرمود: هنگامیکه حضرت سلیمان از محلی عبور میکرد مورچه ای گفت : ای مورچگان در منازل خود جای گیرید ، سلیمان و لشکریانش از این جا عبور میکنند و چون متوجه شما نیستند پامالتان خواهند کرد .باد سخنان مورچه را به گوش حضرت سلیمان رسانید و از گفته او خنده اش گرفت .در این هنگام سلیمان روی هوا پرواز میکرد ، فرمان داد مورچه را حاضر کردند ، هنگامیکه مورچه در برابر حضرت سلیمان قرار گرفت سلیمان گفت : ای مورچه آیا نمیدانی که من پیغمبر خدا هستم و به کسی ستم نمیکنم .مورچه گفت : چرا میدانم، سلیمان فرمود : پس چرا آنها را از ظلم من ترسانیدی و دستور دادی در خانه های خود جای گیرند .مورچه گفت : ترسیدم جاه و جلال و شکوه و آرایش تو را مشاهده کنند و در نتیجه مفتون شده و غیر خداوند را پرستش کنند .

متن

حضرت سلیمان علیه السلام

۲۲- حسین بن خالد از حضرت رضا علیه السلام روایت کرده که حضرت باقر علیه السلام فرمود : سليمان بن داود عليهما السلام روزی به اصحاب خود گفت :

خداوند متعال سلطنتی به من عطا کرده است که کسی بعد از من به آن نخواهد رسید ، بادها جن وانس ، پرندگان و درندگان همه در فرمان من هستند ، و زبان پرندگان را به من آموخته ، و از همه چیز به من ارزانی داشته است ، با همه این سلطنت و شکوهی که من دارم يك روز با خوشحالی شام نکرده ام .

اينك تصميم دارم وارد قصر خود شده و بالای بام کاخ بروم و اندکی به اطراف قصر خود بنگرم، اجازه ندهید کسی نزد من بیاید تا امروز اندوهی به

من نرسد .

اصحاب سلیمان گفتند فرمان شما را اطاعت میکنیم، روز بعد حضرت سلیمان عليه السلام عصای خود را بدست گرفت و بالای یکی از مرتفعترین نقاط قصر خود رفت، و بر عصای خود تکیه داد و به اطراف و جوانب مینگریست و به سلطنت خود و به آنچه خداوند به او داده بود خوشحال و مسرور شد

در این هنگام مشاهده کرد جوانی خوش صورت و خوش سیما خود را به او رسانید، هنگامیکه چشم سلیمان به او افتاد گفت به اجازه کدام شخص وارداین قصر شدی ؟ من در نظر داشتم امروز به تنهایی در پشت این بام روز را به شب آورم.

جوان گفت : پروردگار این قصر مرا اجازه داد وارد شوم ، سلیمان گفت: پروردگار این قصر از من شایسته تر است بگوشما که هستی ؟ .

گفت: من ملك الموت هستم ، سلیمان گفت : برای چه آمده ای ؟ .

 گفت : آمده ام جانت را بگیرم، گفت: ماموریت خود را انجام ده، امروز روز خوشحالی من بود ، خداوند متعال نخواست که من روز خوشی داشته باشم و خوشی من فقط در لقاء خداوند است .

ملك الموت روح حضرت سلیمان را قبض کرد در حالیکه به عصایش تکیه داده بود .

حضرت سلیمان در حال تکیه دادن به عصا جانش از بدن برآمد ، مردم خیال میکردند که وی زنده است و بر عصا تکیه کرده، مردم در باره سلیمان اختلاف پیدا کردند .

گروهی معتقد شدند که سلیمان اینک چند روز است بدون خواب و استراحت و خوردن و آشامیدن هم چنان زنده است، شاید او خداوند ما است که واجب شد برما او را عبادت کنیم و پرستش او را به جای آوریم .

گروهی گفتند : سلیمان جادو گر است و او خود را متکی به عصا به مانشان میدهد تا دیدگان ما را سحر کند ، و حال اینکه چنین نیست .

اهل ایمان گفتند: سلیمان بنده خداوند است و پیغمبر او پروردگار کارهای او را اداره میکند پس از اینکه مردم درباره سلیمان اختلاف کردند خداوند مورچه ها را فرمان داد تا عصای او را بخورند .

هنگامیکه موریانه وسط عصارا خوردند عصا شکست و سلیمان با صورت برزمین افتاد .

جنیان از موریانه تشکر کردند که به این وسیله مرک سلیمان را اعلام کردند ، برای همین جهت است که موریانه در سرزمین رطوبت زندگی میکند و خداوند متعال به همین موضوع در قرآن مجید اشاره کرده و فرموده :

فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَهُمْ عَلَى مَوْتِهِ الإِدابَةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ ، يعنى عصایش را «فَلَمَّا خَرَ تَبَيَّنَتِ الجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ المهين » .

۲۳ - داود بن سلیمان غازی گوید از حضرت رضا علیه السلام شنیدم میفرمود: جعفر بن محمد عليهما السلام فرمود: هنگامیکه حضرت سلیمان از محلی عبور میکرد مورچه ای گفت : ای مورچگان در منازل خود جای گیرید ، سلیمان و لشکریانش از این جا عبور میکنند و چون متوجه شما نیستند پامالتان خواهند کرد .

باد سخنان مورچه را به گوش حضرت سلیمان رسانید و از گفته او خنده اش گرفت .

در این هنگام سلیمان روی هوا پرواز میکرد ، فرمان داد مورچه را حاضر کردند ، هنگامیکه مورچه در برابر حضرت سلیمان قرار گرفت سلیمان گفت : ای مورچه آیا نمیدانی که من پیغمبر خدا هستم و به کسی ستم نمیکنم .

مورچه گفت : چرا میدانم، سلیمان فرمود : پس چرا آنها را از ظلم من ترسانیدی و دستور دادی در خانه های خود جای گیرند .

مورچه گفت : ترسیدم جاه و جلال و شکوه و آرایش تو را مشاهده کنند و در نتیجه مفتون شده و غیر خداوند را پرستش کنند .

مخاطب

نوجوان ، جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کارگاه آموزشی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب معارفی