مجلس شاهانه
سکونت حضرت رضا الله در شهر «مرو» توجه همه مسلمانان، خاصه شیعیان را بسوی ایران جلب نمود و همه ایرانیان بخصوص مردم خراسان از چنین نعمت بزرگی که نصیبشان شده بود آنچنان در شور و شعف غرق بودند که سر از پای نمی شناختند و بر خود میبالیدند. هر روز دسته دسته از اطراف و اکناف بر آستان امام روی می آوردند و پس از عرض تحیت بحل مسائل دینی و مشکلات علمی می پرداختند. مرتب نامه بود که از طرف ایرانیان برای مأمون و فضل میرسید و از نعمت بی نظیر یکه بوسیله آنان نصیبشان شده بود اظهار خرسندی و امتنان مینمودند. همه جا سخن از مقام علمی و زهد و تقوی و کمال وجود حضرت رضا بود و همه معترف بودند در جهان اسلام او است شاخص و یکتا و اوست مشعلدار راه هدایت و پیشوا که هر چهایام میگذشت این تفوق آشکارتر و این برتری نمایانتر میشد .
روزها گاه مأمون بدیدن امام میرفت و گاه امام از او دیدن میفرمود که در هر حال مأمون محضر امام را نعمتی بزرگ و موهبتی بی نظیر میدانست.
عموم مورخین مینویسند مأمون مردی بود ادیب و ادب پرور و واقف بمعارف اسلامی که با این وصف خود را در برابر مقام علمی و ادبی حضرت رضا الله بسيار كوچك ميديد چنانچه بمحض فرصت از محضر امام استفاده مینمود. چند روزی گذشت در این مدت مأمون هر وقت با امام تنها میشد ضمن صحبت جسته و گریخته سخن از خلافت بمیان می آورد و درباره این امر مهم که مایه حیات و پایه استقلال امپراطوری اسلام است اظهاراتی میکرد و اشاراتی مینمود تا بالاخره روزی مطلب را بآنجا کشانید که امر خلافت مدتها است از محور اصلی خارج شده و این انحراف با دست بازیگران صحنه های سیاست شده و اضافه کرد معاویه خلافت را که جانشینی رسول خدا و چراغ راه عظمت و سربلندی عالم اسلام است با سیاستهای ناپاك و اغراض شخصی خود آلوده نمود و جانشیان او هم همان راه خلاف او را پیموده انحراف را بیشتر و شکاف را عمیقتر نمودند ..
مأمون اینگونه اشارات و کنایات را هر روز بیشتر و هر موقع روشنتر مینمود تا روزی...
آنروز با فضل بن سهل وزیر اعظم بر حضرت وارد شد و پس از طرح چند سئوال علمی و گرفتن پاسخ ، با مام گفت:
ای پسرعم امروز میخواهم ترا بر قصدی که مدتهاست دارم آگاه کنم. مصمم هستم از خلافت کنار روم .
آیا کسی را پس از خود برای سر پرستی امور مسلمانان در نظر گرفته ای ؟
بله . علی بن موسی الکاظم را .
پناه بر خدا که مرا طاقت شنیدن آنهم نیست .
نظر من در بارۀ خلافت همین است که گفتم .
- بصلاح نیست که سخن آنهم بگوش مردم برسد .
- ای پسرعم ، بندگی تو نسبت بحق و تقوای تو پیش خلق برهمه آشکار است و تو بحق شایسته مقام خلافت هستی .
- ببندگی پروردگار افتخار میکنم و با پرهیزکاری امید بنجات ازشر دنیا دارم .
- خلافت حق دودمان علی است این حق با دست من با هلش خواهد رسید
- اگر لباس خلافت حق اندام تو است که نبایستی بدیگری واگذاری و اگر نیست چیزی که بتو تعلق ندارد چگونه بدیگری می بخشی ؟
- بهر حال نظر من همین است که گفتم .
- منهم میگویم معافم بدار که نخواهم پذیرفت .
مأمون که قصد داشت بهر شکلی است امام را در امور مملکتی شريك کند، وقتی دید از پذیرفتن این پیشنهاد سرپیچی مینماید لحظه ای در نگ کرد و گفت :
- حال که خلافت را نمی پذیری پس ولایتعهدی را بپذیر .
- از قبول اینهم معذورم .
در اینجا لحن صدای مأمون عوض شد و با اندکی تندی گفت :
عمر بن الخطاب شش نفر را برای انتخاب خلیفه بعد از خودش تعییننمود که یکی از آنان جد تو علی بن ابی طالب بود و با بوطلحه رئیس شهربانی مدینه هم دستور داد هر کس مخالفت کند گردنش را بزن انجام امورمسلمانان را نمی توان امروز فردا کرد و شما لا بدید که ولایتعهدی را بپذیرید
سخنان آخر مأمون که با خشونت و تهدید توأم بود میرساند او در تصمیم خود جدی است و هرگز دست بردار نخواهد بود ... لذا امام فکری کرد و فرمود حال که چاره ای جز قبول ولیعهدی ندارم ولا بد از آن هستم می پذیرم، اما بشرط آنکه بکلی از کارهای مملکتی برکنار باشم . نه کسی را عزل و نصب کنم و نه فرمانی را صادر و اجراء نمایم .(1) ۱ - نوشته اند گفتگوی مأمون با امام قریب یکماه بطول انجامید تا سرانجام امام با فشار و تهدید مأمون ولا يتعهدی را بشرط دور بودن از کارهای مملکتی پذیرفت که فضل بن سهل در این باره با محارم خود گفت : تعجب دارم از خلافتی که چنین بی ارزش و ناچیز باشد که یکی از خود دور کند و بدیگری با اصرار عرضه نماید و آن دیگر با بی اعتنائی از خود رد کند و پس بزند !)