انار زهر آلود
قتل فضل بن سهل بزرگترین مرد امپراطوری اسلام و نقشه ترور خلیفه و ولیعهد و نخست وزیر اعلام خطری بود از مردم بغداد و میرساند افکار متعصب یا ماجراجو و سود طلب بنی العباس برای انجام مقصود خود از هیچ کاری روگردان نیستند.
جهان در نظر مأمون تاریکتر از شب شد و دریافت با خطرات عظیم و حوادث هولناك روبرو است. دید نه فقط بنیان سلطنتش با دست بنی عباس میلرزد ، بلکه جانش بخطر افتاده است. چه کند و چه راهی پیش گیرد ؟
ناگهان فکری بخاطرش آمد اما فوراً وحشت و هراس سراسر وجودش را گرفت . فکری بود بسی هولناك و خطرناك . فوراً بر آن شد آنرا از مغزش بیرون کند اما هر چه بخود فشار آورد نشد چنانکه همه افکارش را تحت الشعاع داشت و بر اراده اش مسلط شده بود. حال که چنین است و راهی دیگر بخاطرش نمیرسد پس باید نحوی کند که هیچکس بر حقیقت امر آگاه نشود و طرزی نقشه کار را طرح و آنرا عملی سازد که همه مردم امری طبیعی دانند تا هم بنی العباس راضی و خوشنود شوند و هم شیعیان و سادات آنرا مقدر وامر الهی دانند و الا همه زحماتیکه بعنوان خدمت بعالم اسلام و پیشرفت فرهنگ بمنظور ایجاد نیکنامی کشیده نتیجه معکوس بخشد و نامش در تاریخ بزشتی و پلیدی توأم بالعن ابدی ثبت گردد .
مأمون پس از دفن فضل و برگزاری مراسم سوگواری و گذراندن ایام عزاداری با تفاق امام و همراهان از سرخس بیرون شد و راه طوس پیش گرفت... راه را با تانی می پیمود و در هر منزل اطراق میکرد . هفت منزل بقريه «نوغان » مانده روزی امام چون از پیش مأمون بمحل سکونت و استراحت خود برگشت حالش دگرگون شد و اظهار کسالت نمود که این حالت دوام داشت تا از قریه نوغان گذشتند و بقريه «سناباد» وارد شدند. که در قریه مزبور حال امام سخت شد و بستر افتاد.
در هر کجا برای سکونت و استراحت خلیفه و ولیعهد هر کدام محلی آماده میکردند که چسبیده بهم بود. در سنا باد هم بهمین نحو و از موقعیکه حال امام بدشد مأمون از ایشان هر روز یکبار دیدن مینمود و در سناباد روزی دو بار، یکی صبح و یکی عصر و هر بار هم با عده ای از سادات یاسران سپاه بود و چون بر میگشت بیماری امام را خطر ناک و کشنده جلوه میداد و بسیار اظهار تأسف میکرد .
مأمون غلام مخصوص و مورد اعتماد خود «عبدالله بن بشیر» را احضار نمود . هیچکس نزدش نبود نگاهی پر مهر بعبد الله کرد و گفت :
میخواهم کاری برایم انجام دهی که بسیار مهم است .
عبدالله تعظیمی کرد و گفت: هر امری امیر المؤمنین فرمایند جان نثار سر براهش گذارم .
- هر کار باشد ؟
- بله قربان
- اگر بگویم سر برادرت را بیاور ، چطور ؟
- اگر بفرمائید سرزن و فرزندان و برادرانت را بیاور فوراً در قدم مبارک می اندازم .
- خود میدانستم تو محرم ترین و مطیع ترین افراد من هستی ، اما کاری که بتو محول خواهیم نمود بایستی برای همیشه مکتوم بماند و هیچکس بر آن آگاه نشود . فهمیدی ؟
- بله قربان فهمیدم .
- اگر کوچکترین اطلاعی بکسی دهی جان خود و تمام خانواده ات را بر باد داده ای .
- سوگند میخورم که جز امر امیرالمؤمنین نکنم .
- اما ، اگر طبق دستور من رفتار کنی هم پاداش خوب و هم مقامی بسیار عالی در انتظارت است .
- الطاف و عنایات امیرالمؤمنین بهترین و بزرگترین پاداش جان نثار است .
- پس گوش کن چه میگویم ... مأمون این بگفت و جعبه کوچکی که در دست خود داشت گشود و گفت: آنچه در جعبه است بردار . . . عبدالله پیش رفت و چیزی شبیه تمبر هندی از درون جعبه برداشت ... مأمون گفت : این را که برداشتی با دست خود نرم و خمیر کن بطوریکه سرهای انگشتان ولای ناخنهایت خوب آلوده شود، اما مواظب باش اگر ظرفی برای نرم یا خمیر کردن بکار بردی خوب بشوئی و دست خود را هم بجائی نزنی . نمیدانم مقصود مرا فهمیدی ؟
- بله یا امیر المؤمنین خوب فهمیدم
- پس ، آنچه را که گفتم زود انجام بده و برگرد .
عبدالله تعظیمی کرد و خارج شد . آنقدری طول نکشید که برگشت در حالیکه دستها را طوری نگاهداشته بود که با بدنش فاصله داشت .
مأمون نگاهی حاکی از رضایت خاطر بعبدالله کرد و راه خارج اطاق را پیش گرفت. عبدالله هم با اشاره او بدنبالش روان گردید. از راهرو گذشتند و وارد اطاق امام شدند . مأمون بسوی بستر امام رفت و عبدالله دم در ایستاد. مأمون پای بستر امام نشست و شروع باحوالپرسی نمود :
- حالتان چطور است ؟
- تسلیم اراده و فرمان الهی هستم .
- امیدوارم هر چه زودتر از بستر برخیزید .
- امید بخدا دارم .
- چرا از خدمتگزاران کسی پیش شما نیست ؟
- نیازی بآنان نیست .
- در هر حال نبایستی شما را با این حال تنها گذارند... مأمون این بگفت و فریاد زد : کجا هستید ؟
مستخدمی وارد شد و تعظیم کرد .
- چرا آقا را تنها گذارده اید؟ چرا رسیدگی نمی کنید؟ . . و بدون آنکه منتظر پاسخ مستخدم شود اضافه کرد: فوراً چند دانه انار با کاسه ای بیاور... مستخدم پس از تعظیم بیرون رفت و اندکی بعد با طبقی که چند دانه انار داشت و کاسه ای چینی در میان طبق دیده میشد روی دست وارد گردید. هارون رو بعبدالله گفت: همانجا که ایستاده ای بنشین و انارها را دان کن سپس دانه ها را خوب با دست بفشار و آب آنها را در کاسه بگیر و بیاور.
عبد الله بزمین نشست و مشغول . شد. مأمون هم با امام بصحبت پرداخت:
- از حال شما معلوم است حرارت بدنتان زیاد شده و احتیاج بتبريد دارید که برای رفع این ناراحتی هیچ چیز بهتر از تبرید نیست و انارهم
بارد و بسیار نافع است .
- میل ندارم و ذائقه ام نمی پذیرد .
- این حالت در اثر حرارت است .
- بگذارید برای وقت دیگر .
- هرگز. لازم میدانم هم اکنون بخورد شما بدهم که هر چه تأخیر شود ناراحتی در شما بیشتر و حالتان بدتر خواهد شد .
عبدالله کار خود را تمام کرد و با کاسه پر از آب انار پیش آمد که مأمون گرفت و جلوی امام برد . امام روی در هم کشید و فرمود :
گفتم میل ندارم.
- گفتم این بی میلی در اثر شدت حرارت بدن است و بایستی حتماً بخورید ... این بگفت و کاسه آب انار را جلوی دهان امام گرفت، مثل
کسیکه میخواهد بزور و هر نحوی شده کار خود را انجام دهد .
امام نگاهی مشكوك بمأمون و سپس درون کاسه کرد و با اکراه همچون اشخاص ناچار کاسه را بر لب گذارد و سر کشید . هنگامیکه امام آب انار
را میخورد ، مأمون با دقت نگاه میکرد و در نگاهش برق رضایت خاطر خوانده میشد وقتی مطمئن گردید امام آب انار را تا ته خورد، از جا برخاست و خدا حافظی کرده بیرون رفت. عبدالله هم با اشاره او ظرف و بقایای انار و دانه های آنرا برداشت و خارج گردید
اندکی پس از رفتن مأمون حال حضرت دگرگون شد و سرا پای وجودش در التهاب و پیچ و تاب افتاد . .
ظهر فرارسید بازحمت از بستر برخاست و نماز را خواند. ابو الصلت خدمتگزار لحظه ای از امام دور نمیشد . پس از نماز نگاهی ناراحت و آزرده با بوالصلت کرد و فرمود: ای ابوالصلت کار خود را کردند و منظور خود را عملی نمودند... این بگفت و شروع کرد بتسبيح و تحلیل و ذکر الهی .
ابو الصلت اطلاع داد نهار حاضر است . فرمود: سفره را پای بسترم بینداز و همه خدمتگزاران را بگو همینجا پیش من نهار را صرف نمایند .
سفره گسترده شد و خدمتگزاران از سیاه و سفید همه آمدند و بر سر سفره حضور امام نشستند. در حین صرف غذا امام با يكايك ملاطفت فرمود و از همه عذرخواهی کرد وطلب حلیت نمود .
عصر حال امام سخت شد و نزديك غروب بحال غشوه افتاد تا شب فرا رسید و پاسی از شب گذشت مأمون پیش امام آمد و چون حال پریشان
حضرت را دید گفت ضعف شدید است در اثر فصد دیروز ...
مأمون دیگر کاری نداشت زیرا با دیدن وضع امام مطمئن شد که نقشه پلیدش خوب اجراء شده و خوب هم نتیجه گرفته است بطور مسلم هر کس مرگ امام را بشنود آنرا تقدیر و اراده الهی داند و هیچکس باو سوء ظن نبرد . قیافه ای اندوهگین بخود گرفته کف افسوس برهم زد وسر بآسمان بلند کرده گفت: پروردگارا بپسر عم گرامی من ترحم فرما و او را از ما مگیر ... آنوقت از اطاق بیرون رفت و منتظر خبر نتیجه کار خود شد .
از نیمه های شب پریشانی حال امام قابل وصف نبود . دائم بخود می پیچید و چند بار هم خون استفراغ نمود شب رو بپایان رفت و صبح نزديك شد . در هماندم که روشنی با مداد از گوشه افق قریه «سنا باد» در سرزمین طوس نمایان شد دیدگان خدا بین علی الرضا الله آرام آرام رو بیسته شدن رفت و در حالیکه چشم از جهان می پوشید این آیه مبارکه را تلاوت فرمود :
الو كنتم في بيوتكم البرز الذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم .. (1) ۱ - آیه ۱۴۸ سوره آل عمران : آنانکه کشته شدن برایشان نوشته شده اگر در خانه هایشان هم باشند بسوی کشتنگاهشان روانند ... وامر الهی حتمی و شدنی است .) چشمان مبارکش را بست و مجدداً گشود و فرمود : وكان الله قدراً مقدورا ... باز چشمانرا بست ولی این بار برای همیشه ، آنگاه روح پاکش بسوی پروردگارش پرواز نمود .
خبر شهادت امام را چون بمأمون دادند با شتاب خود را بالای جنازه رساند. از دیدن امام یکه خورد زیرا سیمای مبارکش چنان روشن و گیرا بود که هرگز تصور نمیرفت دیده از جهان فروبسته باشد . اما او خوب میدانست که چه کرده است. وقتی از عمل ناجوانمردانه خود مطمئن شد فوری فرستاد بدنبال عده ای از شیوخ و سادات آل ابوطالب و بآنان گفت : شما را خواستم تا جنازه پسر عم گرامی ام را از نزديك به بیند و بدانید بعلی الرضا هیچگونه آسیبی نرسیده بلکه اجلش رسیده و بمرگ خدائی از دنیا رفته است .... که مأمون با این فرمالیته بازی و ظاهر سازی خواست بر روی عمل شرم آور و ننگین خود پرده کشد .