ایستاده بودیم در منا برمکیان از مقابل مان گذشتند. امام گفت: " بی چاره ها نمی دانند چه بر سرشان می آید.
توی دلم گفتم حتماً به خاطر ظلم هایی ست که به موسی بن جعفر کردند. د سه موقع می آیم سراغتان اول نامه های اعمال را که میدهند. دوم پل صراط سوم پای حساب کتاب."
حج می رفت. رسید کنار کوه فارع.
گفت: " بناکننده و خراب کننده ی روی این کوه قطعه قطعه خواهد شد."
هیچ کس چیزی نفهمید.
هارون رسید به کوه فارع جعفر بن یحیی برمکی گفت:" بالایش بنایی بسازید برای هارون"
رفت حج وقتی بر میگشت گفت: " بنا را خراب کنید."
وقتی رسید عراق هارون دستور داد قطعه قطعه اش کنند.
رفته بودم حج امام کاظم تازه شهید شده بودند.
توی دلم گفتم " آیا بشری را که از جنس ماست پیروی کنیم نکند وارد آتش شوم. خدایا! جوابم را بده."
امام رضا مثل برق از کنارم رد شدند گفتند: والله منم که واجبست پیروی کنی از من."
خجالت کشیدم. گفتم: " ببخشید، شک کردم آقا."
تبسم کرد: آمرزیده ای."
- آقاجان مرا در دعاهایتان فراموش نکنید.
- خیال می کنی فراموشت میکنم.
- نه.
- از کجا میدانی؟
- چون شما همیشه شیعیانتان را دعا میکنید. من هم یکی از آنها هستم.
- غیر از این چیز دیگری هم هست.
- نه آقای من چه چیزی؟
- هر وقت خواستی ببینی چه قدر یاد تو هستم ببین تو چه قدر یاد منی و من در نظرت چه طورم؟
شاگردهایش را جمع میکرد دور خودش قرآن می خواند، تفسیر می کرد حدیث میگفت
می ایستاد بلند بلند میگفت " من امام شما هستم."
بند دل دوستانش پاره میشد.
می گفتند: آقاجان جاسوسان هارون میشنوند."
صدایش را بلندتر میکرد میخواست همه بشنوند.
می گفت: " بی خود نگرانید با من کاری نمی توانند بکنند.
می گفتند: " بدعت گذاشته در دین تقیه نمی کند. "
می گفتند مثل پدرانت سکوت کن چیزی نگو.
داد زدند سرش شک کردند توطئه ها کردند علیه اش اما می گفت:
" جدم رسول الله گفت اگر ابوجهل مویی از سر من کم کرد، بدانید پیامبر نیستم؛ من هم می گویم اگر هارون توانست مویی از سر من کم کند. من امام نیستم. "