مامور شده بود، امام را از مدینه بیاورد خراسان. لحظه به لحظه مراقب بود، باید وقت رسیدن گزارش می داد.
رجاء بن ضحاک ایستاده بود مقابل مأمون از امام می گفت: به خدا قسم! از او متقی تر ندیدم همه اش دعا و راز و نیاز بیشتر از همه خداترس بود. بعد از نماز خدا را تسبیح میگفت سجده میکرد. صد بار شکر..... صد بار الحمد لله. آخر شب بلند میشد برای استغفار مسواک می زد. وضو می گرفت نماز شب میخواند و توی قنوتش هفتاد بار استغفار می کرد.
توی رخت خوابش قرآن میخواند هر وقت به آیه ای از بهشت یا جهنم می رسید گریه میکرد از خدا طلب بهشت میکرد و از آتش به او پناه می برد."