خلافت را قبول نمیکرد ولایت عهدی را پیشنهاد کردند، قبول نکرد. مأمون گفت: شورایی را که به دستور عمر تشکیل دادند، یکی شان هم پدرت بود علی عمر دستور داده بود هر کس بهانه کند گردنش را بزنند. تو هم نمی توانی قبول نکنی
امام گفت: من به خواست خودم نمی پذیرم."
مأمون عصبانی شد انگار خودت را از قدرت من در امان می بینی به خدا قسم اگر نپذیری و ادارت میکنم میکشمت " حجت که بر امام تمام شد گفت: " شرط دارد."
- چه شرطی؟
- در هیچ امر مملکتی در هیچ عزل و نصبی دخالت نمیکنم. مأمون مجبور بود بپذیرد.
دستهایش را گرفت بالا" خدایا تو میدانی که مجبورم کردند و به اکراه قبول کردم همان طور که دانیال و یوسف هم مجبور شدند ولی عهد طاغوت شوند ولایتی جز ولایت تو نیست کمکم کن دین تو را برپا کنم و سنت پیامبر را زنده ."
دستهایش را آورد پایین ،اما غم را به راحتی می توانستی در نگاهش ببینی .
ضیافت ولایت عهدی تختی برای امام کنار مأمون بزرگان را جمع کردند یکی یکی دست میدادند برای بیعت شعرها خواندند، جایزه ها دادند، سکه ها زدند به نام امام .
مأمون هم امر کرد آل عباس لباسهای سیاه شان را در بیاورند به جایش سبز بپوشند به حرمت آل علی اما امام کسی نبود که دلش با این چیزها
خوش شود.
مأمون گفت: " یکی یکی بیعت کنید با ابوالحسن، ولی عهد من. اول پسرم عباس. "
عباس آمد جلو میخواست دستش را بگذارد روی دست امام. امام دستشان را بالا بردند پشت دست امام به طرف جمعیت بود.
دستش رفت زیر. مأمون گفت: یا ابا الحسن دستت را برای بیعت دراز كن. "
امام گفت: رسول خدا همین طور بیعت می کرد.
عصبانی شده بود، اخم هایش را کرده بود توی هم.
- ساکت باش خدامان که یکیست پدرمان هم همین طور. ثواب و پاداش هم که به کارهای نیک است زود باش بگو همه ی خدمت کاران از سفید و سیاه بیایند سر سفره کنار من یکه خوردم هیچ وقت ندیده بودم بلند حرف بزند.
فقط گفته بودم سفره ی خدمت کاران را جدا بیندازیم
با طعنه گفت:" پسر رسول خدا چه طور حاضر شدی ولی عهد مأمون شوی!؟ "
- بگو ببینم پیامبر برتر است یا وصی؟
- پیامبر
- مسلمان برتر است یا مشرک؟
- مسلمان
- یوسف پیامبر خدا بود و من وصی خدا عزیز مصر هم مشرک بود و مأمون مسلمان یوسف از عزیز خزانه داری را خواست و من بدون درخواست ناچار شدم بپذیرم.