ولایت عهدی اش در رمضان بود. مأمون گفت نماز عید را او بخواند. برای تثبيت ولایت عهدی در نگاه مردم
گفت: " نمیخوانم. گفته بودم که در کارهای رسمی دخالت نمیکنم. اصرار کردند گفت پس به روش خودم میخوانم. روش محمد و على. "
عید شد، عید فطر.
درباریان، سپاهیان اشراف آراسته سوار بر اسب، آماده مردم توی کوچه ها بچه ها روی پشت بام
اسب آماده تزیین شده پشت در خانه ی امام
در باز شد مردی آمد سفید پوش پابرهنه پیاده
گفت: مثل من شوید به روش محمد و علی. "
یک نفر خودش را از اسب انداخت پایین. چاقو را با عجله گذاشت زیر بندهای چرمی چکمه اش کشید. پاره شد.
پاهایش را برهنه گذاشت روی خاک. همه پابرهنه بودند مثل امام.
او هم فرمانده سپاه مأمون بود.
ده قدم. الله اكبر، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر ده قدم الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر، ده قدم دیگر.
جمعیت هم صدایی می کردند ،گریه ،هیجان هلهله عشق امام، قدرت امام. خبر دادند به مأمون ترسید قاصد فرستاد " برگردید."
امام کفش هایش را خواست با اسب. پوشید و سوار شد. برگشت. مردم غم زده، گریان نفرین کردند به مأمون نماز عید نخواندند. آخرش تاب
نیاوردند روش را. روش محمد و علی را
عرفه شد. آن موقع ولی عهد بود.
از خانه که بیرون رفت همه چیز داشت وقتی برمی گشت هیچ چیز نداشت. همه را تقسیم کرده بود بین فقرا فضل گفت: " ضرر کردید اباالحسن."
گفت: تو نمیدانی معامله با خدا سود بزرگی است نه ضرر. "