دفتر هدایت
مهدی فیروزجایی
دست چپش را مشت کرد و کوبید روی سینه اش با صدایی کلفت و دو رگه گفت آتش میگیرم وقتی می بینم تو حسن بن علی وشاء ، کسی که در علم حدیث امامان غوطه وری چنین دچار تردید شده ای و مرام واقفیه را قبول نداری باور کن پس از موسای کاظم دیگر امامی نیست.
نفسی عمیق کشیدم و گفتم زیاد بن مروان من ابو الحسن الرضا را امام خود نمی دانم مگر آن که مطمئن شوم.
زیاد با دست راست به شانه ام زد.
ببینم ! اصلا شنیده ای چه کسی موسی بن جعفر را غسل داده؟ علی بن موسی اگر امام باشد باید پیکر پدر بزرگوارش را غسل داده
باشد. هر امام باید امام قبل از خود را غسل دهد.
باز مثل همیشه نفسم تنگ شده بود. باز به سختی نفسی عمیق کشیدم. سینه ام تنگ شده بود گفتم : همه ی باورهایم را با تحقیق به دست آورده ام. حالا هم میخواهم اطمینان خاطر پیدا کنم. باید بیشتر تحقیق کنم. انشاء الله جواب این سئوال را هم میگیرم تا به حال لطف خدا بر سرم بوده از این پس هم... زیاد با صدایی بلندتر از قبل گفت جعفر بن محمد باقر که جانم فدایش باد فرمود: «کاظم (ع)، قائم بعد از من است. این یعنی او غایب شده و بعد از او امامی نمی آید تو به حرفش اعتماد نداری؟ به پشتی که از پشم شتر بود تکیه دادم. این بار هرچه کردم نتوانستم نفس عمیق بکشم با آستین دشداشه عرق پیشانی ام را پاک کردم
من هم همین را میگویم ولی برخی بر این باورند که منظور از قائم، قائم منتظر نیست بلکه منظور امامی است که به وظایفش قیام میکند.
زیاد از جایش بلند شد با صدایی آرام تر گفت: می ترسم این شیطان که وسوسه ات می کند بر تو چیره شود.
خدا حافظی کرد و از در بیرون رفت تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم پناه بر خدا و هزار لعنت بر شیطان
زیاد ایستاد برگشت و خیره نگاهم کرد.
در تردید به سر بردن بر لبه پرتگاه دویدن است.
گفتم لطف خدا یاری کننده حق جویان است.
زیاد که رفت در را بستم و برگشتم سمت تاقچه کتابها رفتم. دفتر را برداشتم ورق زدم دوباره با آستین، عرقم را پاک کردم سر بالا بردم و گفتم خدایا از لطفت محرومم نکن
هر چه یاد میگرفتم مینوشتم گاهی هم سئوال هایی برایم پیش می آمد آنها را هم مینوشتم. مدت ها منتظر آزادی امام از زندان بودم بعد از شنیدن خبر غیبتش دلتنگ شدم. آرزو کرده بودم پرده کنار رود تا دیداری تازه کنم. اما خبر شهادت او و اعلان امامت علی بن موسی الرضا آشفته ام کرد. ابتدا باور نکردم با خودم میگفتم نه ، شایعه است دوروغ است. پسر موسی بن جعفر چنین نمی کند.
وقتی دانستم دوروغ نیست آشفتگی ام بیشتر شد. باید مردم را آگاه میکردم و از گمراهی نجاتشان میدادم اما گاهی هم با خود میگفتم نکند خودم گمراه شده باشم و اصلاً غیبتی درکار نباشد. مگر می شود ابوالحسن پسر موسی بن جعفر، منحرف شده باشد
دفتر را بستم و روی تاقچه گذاشتم پنجره چوبی کنار تاقچه را باز کردم و همان جا نشستم نسیمی وزید و صورتم را نوازش داد. آهی کشیدم فکرهای گوناگون به ذهنم می آمد و می رفت.
نکند غیبت موسی بن جعفر (ع) دروغ باشد؟ نکند امامت ادامه داشته باشد؟ نکند گمراه شده باشم؟
مدتی بود که روزها و شبهایم را با این فکرها سپری میکردم
شک و تردید امانم را گرفته بود نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. دوستانی که معتقد بودند امام موسی کاظم غایب شده و امامت دیگر ادامه ندارد تمام تلاششان را میکردند تا از تردید نجاتم دهند بشارت امام صادق از قائم بودن فرزندش موسی را که به یادم می آوردند کمی آرام میشدم و با خود میگفتم امام صادق که بیهوده سخن نگفته.
ولی باز سئوالهای دیگری به ذهنم می آمدند. نمی دانستم چه کنم یادداشتهایم شده بودند یک دفتر
روزها با برخی که امامت ابوالحسن الرضا را قبول کرده بودند بحث میکردم. حدیث امام صادق را میخواندم به آن استدلال می کردم. آنها معتقد بودند من معنی حدیث را درست نفهمیده ام. می گفتند: از کجا میدانی منظورش زنده بودن و غیبتی همانند غیبت مهدی (ع) است؟
تردید و دو دلی خوره جانم شده بود. باید کاری میکردم با خود میگفتم اگر علی بن موسی الرضا امام باشد و من در این حال شک و تردید بمیرم آیا در حال جاهلیت مرده ام و از سعادت همیشگی محروم شده ام؟
زمانی که با واقفیه می نشستم شک و دو دلی ام بیشتر می شد. زیاد بن مروان میگفت این یک احتمال بسیار ضعیف است که
پس از امام کاظم امام دیگری باشد.
در پاسخش میگفتم اگر آن احتمال درست باشد، چه؟
اینها باعث شد تا با جدیت دست به کار شوم. بالاخره تصمیمم را گرفتم دفترم را برداشتم زیر عبایم مخفی کردم همسرم که در حال دوختن لباس بود سر بالا گرفت و گفت: حسن چه شده؟ مگر به گفته امام صادق ایمان نداری؟ چرا در باورت تردید کرده ای؟
گفتم در همه ی باورهایم که تردید ندارم به خدای یگانه ایمان دارم پیامبرش را و قرآنش را قبول دارم امامت امامان را از علی (ع) تا موسی بن جعفر (ع) قبول دارم
کمی مکث کردم و باز ادامه دادم ولی امروز بر سر یک دوراهی گیر کرده ام. مطمئنم که یکی از این دو راه بی راهه است.
دستهایم را به طرف آسمان گرفتم.
خدایا! خدایا راه درست را نشانم بده میخواهم از گمراهی نجات پیدا کنم تو را به دریای لطف بیکرانت سوگند اگر علی بن موسی الرضا، امام است نشانم بده و اگر نیست باز هم نشانم بده
همسرم چین به پیشانی انداخت و گفت: اگر راه راست را یافتی و از این بلاتکلیفی رها شدی مرا نیز بی نصیب نگذار
گفتم تو نیز برایم دعا کن که هدایت شوم
از خانه بیرون رفتم چاره ای جز آزمون نبود. باید امتحانش میکردم میخواستم بدانم چقدر از گفته های پدر و اجدادش با خبر است. دفترم را یعنی همه ی دانشی را که در طول سال ها نزد موسی بن جعفر آموخته بودم با خود برداشته بودم تا با ده ها سؤال او را بسنجم
با خودم گفتم اگر راست میگوید باید مثل پدرش از دانشی سرشار و بی پایان برخوردار باشد تشخیص این که او از این علم بر خوردار است یا نه سخت نبود با مطرح کردن پرسشهایی که یادداشت کرده بودم و با ساعتی بحث و گفتگو، مشخص میشد که چکاره است.
توی راه محمد بن جاسم را دیدم. سال ها با هم دوست بودیم. نزدیک که شد سلامش کردم جوابم را نداد و به راهش ادامه داد. دویدم و دستش را گرفتم
چه شده؟ چرا جواب سلامم را نمی دهی؟
محمد برگشت و گفت ما را دیگر با تو کاری نیست
گفتم ما که با هم نان و نمک خورده ایم
اگر می خواهی دوستیمان ادامه یابد، باید توبه کنی و به همگان بگویی که امامت علی بن موسی الرضا را قبول نداری
سری تکان دادم و گفتم دیگر خسته و پریشان شده ام. دنیایم مثل آخرت یزید تیره و تار شده دارم میروم تا همه چیز را معلوم کنم.
به منزل ابوالحسن نزدیک شدم. همه ی آنچه را برای امتحانش تدارک دیده بودم برای چندمین بار مرور کردم لحظه ای ایستادم دفتر را بیرون آوردم ورق زدم به صفحاتش نگاه کردم دوباره بستم و زیر عبا مخفی کردم با خود گفتم ای کاش فرصت کافی داشته باشد تا بتوانیم مفصل بحث کنیم
به منزلش رسیدم در نیمه باز بود مردم می آمدند و می رفتند. بر در کوبیدم یکی از داخل گفت بفرمایید در که باز است.
از راهرو و راه باریک وسط حیاط گذشتم. دو طرف راه باغچه ای از سبزیجات بود. در انتهای باغچه درخت خرمایی قد برافراشته بود شاخ و برگ انگور نیز قسمت هایی از دیوار کاه گلی را پوشانده بود. از پله های سنگی بالا رفتم وارد ایوان شدم. شلوغ بود. هر کس منتظر بود تا نوبتش شود گوشه ای روی زیراندازی از پوست گوسفند نشستم سرم را پایین انداختم و به مباحثه ی داغی که در پیش بود اندیشیدم
در حجره رو به رویم باز شد. حجره محل ملاقات امام با مردم بود. چند پله بالاتر از سطح ایوان قرار داشت. غلامی بلند قامت سرش را سمت جمعیت چرخاند و گفت: حسن بن علی و شاء کیست؟
همه سرها سوی من برگشت جا خوردم. سر بالا گرفتم. نیم خیز شدم. روی زانوهایم نشستم
بله من هستم با علی بن موسی الرضا کاری خصوصی دارم غلام از پله ها پایین آمد و به من نزدیک شد. متوجه دفتری شدم که در دستش بود بلند شدم غلام مقابلم ایستاد. دفتر را به طرفم گرفت و گفت بفرمایید امام فرمودند: جواب سئوال هایت در این دفتر است.
نم دهانم خشک شد. هر طور بود پرسیدم سئوالهای من؟ بله بگیر این طور گفتند باید بروم امروز سرم خیلی شلوغ است.
با دست های لرزان دفتر را گرفتم و دوباره نشستم . دفتر را باز کردم هرچه در دفتر خود نوشته بودم با جواب و توضیحاتی کامل در این دفتر امام آمده بود. سر به آسمان بردم و خدا را سپاس گفتم بلند شدم به حیاط رفتم گل محمدی داخل باغچه را موقع آمدن ندیده بودم هشت غنچه زیبا روی شاخه هایش خودنمایی میکرد دفترها را در دستانم میفشردم سبکبال و شادمان، سوی خانه دویدم تا هر چه زودتر آنچه را شاهدش بودم
برای همسرم تعریف کنم و آن دفتر مبارک را نشانش دهم.
ص102