راز لبخند
طبیب گفت: فایده ای ندارد
پدر گفت: امیدی نیست؟
طبیب لبش را مچاله کرد و سری به تأسف جنباند.
دفعه قبل که دیدمش گفتم ده روز بیشتر دوام نمی آورد و امروز روز دهم است میبینید که لحظه به لحظه حالش دارد بدتر می شود.
وسایلش را جمع کرد. داخل کیف گذاشت و بلند شد. به نظر من چانه اش را ببندید.
اویس که قدی کوتاه و ریش جو گندمی داشت رو به غلام خانه کرد و گفت: دستمالی بیاورید.
پدر دستمال سفید را از غلام گرفت. بر بالین عمو زانو زد و چانه اش را بست. آرام بیخ گوش پدر گفتم: افسوس! آخرین نفس هایش را میکشد.
بغض پدر شکست و اشکش سرازیر شد.
اویس رو به پدرم کرد.
بر خودت مسلط باش، اسحاق
اویس سر بالا گرفت. نفسی عمیق کشید و گفت: خدایا به تو پناه میبرم
پدرم با هق هق گریه گفت نمی توانم تحمل کنم.
عمر دست خداست.
پدر دستی بر ریش بلند سیاهش کشید
طبیب که بی حساب حرف نمی زند.
طبیب چنان حاذق بود که بی حساب حرف نمیزد. بارها مدت زمان زنده ماندن برخی بیماران را دقیق حدس زده بود.
اویس بر بالین عمو نشست تا قرآن بخواند. طبیب خدا حافظی کرد و رفت. پدر به او گفت باید پسر عمویمان علی بن موسی الرضا را خبر کنیم.
اویس قرآن را بست. از جایش بلند شد و با عجله بیرون رفت. پدر بر بالین برادرش آرام آرام اشک می ریخت. بردارها و پسر عموهایم دور عمو حلقه زده بودند.
ساعتی بعد، صدای در خانه به گوش رسید غلام رفت تا در را باز کند. علی بن موسی الرضا آمده بود. همه برای استقبال از او ایستادیم. علی بن موسی وارد اتاق شد و به همه سلام کرد و احوال پرسید. پدر آغوشش را باز کرد.
پسر عموی عزیزم محمد دارد از دنیا می رود. با داغ برادر چه کنم؟
چند لحظه هم دیگر را در آغوش گرفتند. شانه های پدر می لرزید همه منتظر بودند تا امام رضا نیز برای هم دردی با پسر عمویش شروع به گریستن کند اما او در جواب حرف ها و گریه ها و اشک ها لبخند میزد و آرام میخندید. حاضران از دیدن این صحنه متعجب شدند امام دامن لباسش را جمع کرد و بر بالین عمو نشست. برخی سر در گوش هم چیزهایی میگفتند. امام پس از دقیقه ای برخاست گفتم پسر عموجان کجا می روید؟
عموی مان در حال جان دادن است.
علی بن موسی همچنان که لبخند میزد نگاهی به عمو و بعد هم به پدرم کرد و گفت چیزی به اذان نمانده باید برای نماز آماده شوم.
او را تا در خانه همراهی کردیم قبل از آن که برود بیخ گوش اویس گفت: اسحاق برای برادرش بی تابی میکند ولی محمد زنده میماند و بر او خواهد گریست.
من این سخن را با بهت و حیرت شنیدم
امام که رفت یکی از حاضران گفت: ابوالحسن به حال محتضر می خندید؟
دیگری که با امام دشمنی داشت گفت: از این که میبیند پسر عمویش دارد از دنیا می رود خوشحال است.
اویس گفت: از خدا بترسید و درباره ی حجت خدا از روی نادانی، قضاوت نکنید به زودی راز این لبخند را خواهید فهمید. برخی به حرف اویس پوزخند زدند.
چندی نگذشت که متوجه شدم نفسهای عمو آرام شده است. چشم از او برگرداندم. گمان کردم دیگر نفس نمی کشد. پدرم با دو دست بر سر کوبید دوباره نگاهی به صورت عمو کردم لب هایش حرکت کرد. انگار چیزی میخواست بگوید. چند روزی بود که حرف نزده بود. چانه اش را باز کردم. بار دیگر نفسی عمیق کشید. لبش را تکان داد و گفت: آب
غلامش را صدا زدم و گفتم آبی برایش بیاورید. پدر که از شادی دست پاچه شده بود گفت خودم خودم برای برادرم آب می آورم.
عمو تلاش کرد تا از جایش بلند شود دستش را گرفتم و کمک کردم تا بنشیند. منتظر پدر بودیم تا آب بیاورد. مدت زمانی گذشت و خبری از او نشد. حال عمو لحظه به لحظه بهتر میشد. غلام رفت تا سراغی از پدر بگیرد ناگهان سراسیمه برگشت و با فریاد گفت بیایید بیایید که آقا حال شان بد شده.
به ایوان دویدیم. پدر کنار مشک افتاده بود. از دهانش خون می آمد. نفس نمیکشید. عمویم کنارش نشست و بر سرش زد. گرچه از اضطراب و اندوه نفسم بالا نمی آمد، اما با شگفتی تمام به یاد لبخند پسر عموی مان علی بن موسی الرضا بودم و جمله ای که کنار در به اویس گفته بود.
ص107