مینوی نگاه تو - مجموعه داستانهای کوتاه بر اساس زندگی امام رضا (ع)  ( صص 31-9 ) شماره‌ی 3104

موضوعات

سيره امام رضا (عليه السلام) > سيره علمی و فرهنگی امام > اصحاب و راويان امام > اصحاب راستين > دعبل خزاعی

خلاصه

دعبل خزائی؟استاد سر جنباند.همان که درباره اش گفته اند شعر با او به پایان رسیده؟همان که گفته چهل سال است چوبه ی دار خویش را بر دوش میکشم؟همان که در شعری از هارون الرشید پدر خلیفه ، بدگویی کرده و هشتمین امام شیعیان را ستوده؟یکی شان به آواز آن شعر را خواند در توس دو قبر است. آرامگاه بهترین مردم و گور بدترین ایشان نه آن ناپاک را از همسایگی پاک بهره ای است و نه انسان پاک را از هم جواری پلید، آسیب و زیانی این همه بی باکی حیرت انگیز است

متن

 

آستین

در حیاط کاروان سرایی بین راه جمعی دور آتش نشسته بودند و شام میخوردند هوا فرح بخش و آسمان پرستاره بود. ابوجسیم طبیب به غلامش گفت برو و ببین در اصطبل به اسب ها می رسند یا نه اگر سحرگاه اسبها آماده نباشند از چشم تو میبینم

غلام تعظیم کرد و رفت ابوجسیم به کنیز جوان و زیبایش اشاره کرد تا در پیاله ی هفت شاگردش شراب بریزد. به پشتی بزرگی تکیه داد و گفت: البته کباب و شراب هست، اما سحرگاه حرکت خواهیم کرد. زیاد نخورید که سنگین نشوید. کاه مال خودتان نیست کاهدان که مال خودتان است.

همه خندیدند. یکی از شاگردان گفت: جناب استاد آخرش نفهمیدیم برای چه رنج این سفر را بر خود هموار کردید. ما به درک به خودتان رحم میکردید اهواز کجا ده کوره ای در شوش کجا!

ابوجسیم به کنیزش گفت پذیرایی کافی است. نمی خواهم خودت را زیاد خسته کنی. برو و بسترم را آماده کن.

کنیز کوزه را کنار سفره گذاشت و به طرف یکی از اتاق ها رفت که با گچ سفید شده بود و پیه سوزی در آن سوسو میزد. ابوجسیم صاف نشست و گفت گوش کنید خوب میدانید که من اهل حساب و کتابم به هیچ چیز جز درهم و دینار و خوش گذرانی اعتقادی ندارم این سفر برای عقده گشایی است؛ برای سرمست شدن از جام باده ی انتقام البته نترسید نه شمشیری میکشیم و نه زهری در جامی میریزیم فقط نگاه میکنیم و آنچه را باید ببینیم می بینیم. همین

شاگردان که هر کدام برای خودشان طبیبی بودند به هم نگاه کردند.

مانند شما جوان بودم که عاشق پری چهره ای به نام ریحانه شدم. او را خواهید دید چشمانی به آن زیبایی هرگز ندیده ام آن زمان در بغداد، طب میخواندم از خانواده ای اصیل بود. اولین بار او را با مادرش دیدم که مشغول خرید از مغازه ای بودند. همان نگاه اول کارم را ساخت پوشیه اش را بالا زده بود تا پارچه ای را ببیند چه انگشتانی چه قد و بالایی چه چهره ای چه شادابی و چه طراوتی مادرم را به خواستگاری اش فرستادم شک نداشتم که قبول میکنند اما مادرم که بازگشت گفت او قرار است با دانشجویی که ادبیات میخواند و شاعر است، ازدواج کند. باور کردنی نبود هنوزم باورم نمیشود که آن جواهر را از دست دادم!

شاگردی که مستی در او اثر کرده بود خندید و گفت: خیلی احمقانه است که دختری دم بخت به خاطر یک شاعر بی سروپا دست رد به سینه ی اشراف زاده ای ثروتمند بزند.

 من میگویم این نوعی از جنون جوانی است

 جوانی به جنون میگوید برو کنار که من آمدم

همه خندیدند.

به نظر من ، پدر این ریحانه خانم مقصر است که دختر دسته ی گلش را به یک شاعر داده

 حیف آن دختر انگور شیرینی بوده که نصیب شغال شده

 نشنیده بود که میگویند آخر شاعری، اول گدایی

بازخنده های مستانه طنین انداز شد. کنیز آمد و با انبر، منقلی را پر از زغال های گل انداخته کرد و به اتاق برد. استاد با حرکت دست همه را ساکت کرد.

پدرش مقصر نبود خودش عاشق آن جوانک شده بود. اینک داریم به دیدن آنها میرویم آن جوانک، امروز شاعر معروفی است. نامش را باید شنیده باشید. دعبل

همهمه فرو نشست.

دعبل خزائی؟

استاد سر جنباند.

همان که درباره اش گفته اند شعر با او به پایان رسیده؟

همان که گفته چهل سال است چوبه ی دار خویش را بر دوش میکشم؟

همان که در شعری از هارون الرشید پدر خلیفه ، بدگویی کرده و هشتمین امام شیعیان را ستوده؟

یکی شان به آواز آن شعر را خواند در توس دو قبر است. آرامگاه بهترین مردم و گور بدترین ایشان نه آن ناپاک را از همسایگی پاک بهره ای است و نه انسان پاک را از هم جواری پلید، آسیب و زیانی

این همه بی باکی حیرت انگیز است

سرش بر بدنش زیادی میکند زبان تند و گزنده ای دارد شنیده ام ادیب و متکلم بزرگی است و تاریخ ادبیات عرب را خوب می شناسد.

استاد چند بار بر زانویش کوبید تا شاگردانش ساکت شوند.

به من پیغام داده تا برای مداوای چشم همسرش به روستایی به نام طیبه بروم میرویم تا آخر و عاقبت این همه بی باکی را ببینیم و عبرت بگیریم ریحانه ی عزیز دارد کور میشود.

عجب ماجرایی دعبل خبر ندارد که معروف ترین طبیب اهواز همان رقیب عشقی اوست.

اگر همسر بیمارش شما را بشناسد و از موقعیت و ثروت شما آگاه شود، هوش از سرش خواهد پرید

باید دست التماس به سویتان دراز کند تا بلکه او را مداوا کنید

به او بگویید با اشعار شوهرش خود را معالجه کند

 بیچاره آن زن که روزگاری چون فرشته ای زیبا بوده و هزاران آرزوی زیبا در سر داشته !

استاد به زانویش کوبید

از حاکم اهواز شنیدم که دعبل و ریحانه، سال ها در کوفه مشغول زندگی بوده اند. بعد به دمشق، مصر، مغرب، ری و خراسان سفر کرده اند هیچ کجا نتوانسته اند دوام بیاورند. هر کجا ساکن شده اند دعبل با دیدن ناهنجاری ها زبان به هجو و بدگویی گشوده از جای خالی اهل بیت پیامبر در رأس حکومت انتقاد کرده و برای آن که به دست مأموران و مزدوران کشته نشود مجبور به فرار شده اکنون به ده کوره ای در شوش پناه آورده اند. صد بار به شما گفتم کاری به دین و سیاست نداشته باشید. این ها آب و نان نمیشود میرویم تا همگی نتیجه ی دوری از عقل و منطق را ببینید و بیشتر قدر زندگی راحت و بی دغدغه تان را بدانید. کاش لااقل دعبل از این شاعران درباری و متملق بود که شعری میسازند و صله های شاهانه میگیرند

شنیده ام از او پرسیده اند چرا پادشاهان و حاکمان را مدح نمی گویی؟ گفته است کسی چنین میکند که به جوایز آنها طمع بسته است و مرا چنین طمعی نیست

استاد گفت: این حرفها بازارگرمی است. همه ی شاعران چاپلوس اند دعبل خود را به علی بن موسی نزدیک کرد. چرا؟ چون او ولیعهد مأمون بود به فکر روزگاری بود که مأمون می میرد و امام شیعیان به خلافت میرسد؛ اما حساب هایش درست از آب در نیامد. ولیعهد مرد و مأمون ماند.

لابد اکنون دعبل در فقر دست و پا می زند و همسر تیره بختش تراخم گرفته است.

خدا تعداد بیماران شما و ما را زیاد کند استاد

این از جوانمردی شماست که حاضر شده اید زنی را که از روی نادانی دست رد به سینه ی شما زده مداوا کنید.

 اما استاد حاکم اهواز از شما نرنجد که به سراغ دعبل می روید؟

استاد برخاست و به خودش کش و قوسی داد.

ابله نباش من کی حاضر میشوم موقعیت خودم را در دارالحکومه به خطر بیندازم شخص حاکم از من خواست به این سفر بروم و به دعبل بگویم همسرش را مداوا خواهم کرد مشروط به آن که تا وقتی در شوش است زبانش را کوتاه نگاه دارد. خرج این سفر و مداوا با اوست هم فال است و هم تماشا

براستی که باید شما را حکیم نامید

استاد به سوی پله ها رفت کنیز به استقبالش آمد. استاد که چاق بود به سنگینی از سه پله بالا رفت و رو به شاگردانش کرد.

پیش از اذان صبح راه می افتیم هر کس مانند عوام بخواهد بماند و نماز بخواند از کاروان عقب خواهد ماند.

دست روی شانه ی کنیز گذاشت و به اتاقش رفت.

در روستای طیبه به میدانی رسیدند که جوی پر آبی از کنارش میگذشت. خورشید میرفت تا در پس شاخه های درختان فرو بنشیند. غلام از زنانی که رخت میشستند پرسید: در این جا کسی را به نام دعبل میشناسید؟

پیرزنی دست خیسش را سایه بان چشم ها کرد و به جماعت اسب سوار نگاهی انداخت.

معلوم است غریبه اید این روستا به نام دعبل شناخته می شود. همه جا میگویند روستایی که دعبل شاعر اهل بیت در آن خانه دارد.

خانه اش کجاست؟

این جوی آب را بگیرید و بروید به دیواری میرسید که جوی آب از زیرش میگذرد. آن جا خانه ی اوست.

دیوار را که طولانی بود و شاخه های درختان بر فرازش دیده می شد گرفتند و رفتند تا به دری بزرگ رسیدند. در زدند. یکی از شاگردان گفت: این عمارت ارباب نشین است. پس دعبل، فردی محتشم است، نه شاعری آس و پاس

دریچه ای میان در باز شد. غلامی سر بیرون آورد.

با که کار دارید؟

 بگو جناب ابوجسیم طبیب بزرگ اهواز و همراهان تشریف فرما شده اند.

دریچه بسته شد و در بر پاشنه چرخید. پشت در باغی بزرگ و سرسبز و ساختمانی دو طبقه در میان آن به چشم آمد.

بفرمایید! ابو علی منتظر شماست.

غلام زنگوله ای را که به شاخه ای آویزان بود به صدا در آورد و در را پشت سر میهمانها بست به سرسرا که رسیدند مردی بلند قامت و خوش قیافه پا به ایوان گذاشت.

سلام بر شما خوش آمدید من دعبلم.

از چهار پله پایین آمد و با ابوجسیم مصافحه کرد و شانه اش را بوسید.

آوازه ی شما را زیاد شنیده ام زبانم از سپاس گزاری قاصر است! امیدوارم بتوانیم از شما و همراهان گرامیتان به شایستگی پذیرایی کنیم

ابوجسیم خود را در برابر زیبایی و بلند بالایی دعبل کوچک دید.

درود بر دعبل شاعر ارجمند آرزو دارم بتوانم خدمت درخوری انجام دهم تا از تیرهای گزنده ی شعرت در امان بمانم

 شاگردان خندیدند دعبل که رنجیده بود گفت: حکومتیان تبلیغ میکنند که من شاعری نمک نشناس و زودرنجم و به دنبال بهانه ای میگردم تا هر کس و ناکسی را به نیش کلامم زخمی بزنم. حقیقت آن است که مرا جز با تبه کاران دنیا مدار که به مردان خدا و مردمان ستم میکنند کاری نیست.

دو غلام اسب ها را به اصطبل بردند ابوجسیم به چشمان میزبان دقت کرد.

چرا چشمانت چنین قرمز است؟ شاید تو هم گرفتار بیماری همسرت شده ای؟

دعبل با دستمال اشکش را پاک کرد

راستش را بخواهید این روزها زیاد برای همسرم گریه میکنم کاش این بیماری به من رسیده بود و چشمان او از این آفت دور می ماند

ابوجسیم که تحت تأثیر علاقه ی دعبل به همسرش قرار گرفته بود و در این اشتیاق میسوخت که هر چه زودتر ریحانه را ببیند گفت: شاعران به خلاف ما طبیبان با احساس سرو کار دارند و دل نازک اند می توانم بیمار را ببینم؟

از راه رسیده اید و خسته اید فردا هم روز خداست. اکنون به اتاقهایی که برایتان در نظر گرفته شده راهنمایی خواهید شد تا پذیرایی شوید ما اینجا حمام با آب گرم هم داریم.

تا نور روز هست میخواهم با شاگردانم بانو را ببینم. فرصت برای استراحت زیاد است.

ببخشید چرا شاگردان شما باید بانوی این خانه را ببینند؟ برای او ناخوشایند است که در محاصره ی مردانی نا آشنا قرار گیرد

ایشان طبیبانی تحصیل کرده اند شاید لازم شود با آنها مشورت کنم.

خودتان میگویید شاید لازم شود. ابتدا شما بیمار را ببینید. اگر به حضور و تشخیص آنها نیازی بود اشکالی ندارد.

استاد به شاگردانش گفت همین جا باشید. صدایتان میکنم

دعبل راه افتاد و ابوجسیم او را دنبال کرد. از راهرویی گذشتند.

 از پله ها بالا می رفتند که ابوجسیم نفس زنان گفت: سال ها پیش به روم و بیزانس سفر کردم در تنگه ی قسطنطنیه، زنانی سیمین پیکر را می دیدم که نیمه عریان در دریا با مردان شنا میکردند. صدای خنده شان تا دور دست شنیده می شد. خوب است آنها بیایند و زنان عفیف مسلمان را ببینند که حتی حاضر نیستند چهره شان را به طبیب نشان دهند! نمی دانم چرا باید این همه فاصله باشد

دلیلش آن است که هر کس بر اساس باورهایش زندگی میکند. من هم در افریقا قبیله هایی را دیدم که لخت زندگی می کردند و آدم خوار بودند. آیا باید به شکل آنها در می آمدم تا فاصله ای نباشد؟

نه آن درست است و نه این

اسلام که جلوه ی اراده ی الهی برای چگونه زیستن انسان در دنیاست، زن را چون مرواریدی پوشیده در صدف عفاف می خواهد تا از چشم هوس بازان ایمن بماند.

در ایوان طبقه ی بالا به دری منبت کاری شده رسیدند.

لختی تأمل کنید تا همسرم را خبر کنم.

دعبل داخل اتاق شد و پس از دقیقه ای بیرون آمد. پشت در پرده ای گل دار آویخته بود.

بفرمایید!

ابوجسیم وارد اتاق بزرگ و زیبایی شد که پنجره هایی بلند رو به باغ داشت کنیزی شمعدانی آورد که ده شمع روی شاخه هایش روشن بود. شمعدان را روی طاقچه ای گذاشت کنار آن طاقچه زنی بلند قامت ایستاده بود و پوشیه ای به صورت داشت. نفس در

سینه ی ابوجسیم حبس شد. نزدیک رفت و گفت: لطفاً بنشینید

زن روی کرسی نشست.

من طبیبی هستم که از اهواز برای مداوای شما آمده ام. بیماری های چشم را به خوبی میشناسم. اجازه دهید چشمتان را ببینم.

زن دست از زیر چادر در آورد و به سمت پوشیه برد. ابوجسیم با دیدن دست خوش ترکیب او انگشتان زیبای ریحانه را در سی و دو سال پیش بهیاد آورد که در بازار بغداد، پارچه ها را لمس

میکرد. پوشیه که بالا زده شد ابوجسیم صدای ضربان قلب خود را شنید. انگار کسی در سینه اش مشت به دری میکوفت زنی به آن زیبایی کمتر دیده بود چهره اش هنوز مانند گذشته جوان و شاداب بود. تمام اجزای صورتش در کمال تناسب بودند. اندیشید چرا نتوانستم عمری را با این فرشته زیر یک سقف زندگی کنم؟ می توانید چشمتان را باز کنید؟

با اشاره ی دعیل کنیز پنبه در کاسه ای آب زد و به چشمانش کشید. زن اخم کرد و آرام آرام چشم گشود. قلب طبیب در هم فشرده شد. چشم ها بزرگ و کشیده بودند و مژه هایی برگشته و بلند داشتند. چشم چپ را چنان جوشهایی قرمز و عفونتی زرد رنگ فرا گرفته بود که سیاهی و سفیدی اش از هم تشخیص داده نمی شد. چشم راست هنوز زیبایی خیره کننده اش را حفظ کرده بود؛ هر چند جراحت هایی در دو گوشه اش دیده میشد. ابوجسیم برای آن که صدای زن را بشنود پرسید سوزش و خارش هم دارد؟

زن به علامت تأیید سرتکان داد.

در بینی و دهان و گوشتان هم چنین جوشها یا تاول هایی هست؟

کنیز گفت: نه .

پوست سر دچار خشکی شده؟ ریزش مو دارید؟

کنیز گفت: نه .

دید چشم راست چگونه است؟

زن شمرده و رسا جواب داد پیش از این بیماری نیز چشمانم ضعیف بود؛ اما حالا همه چیز را تار میبینم

صدایش هم زیبا بود.

دیگری به این بیماری آلوده نشده؟

دعبل گفت: نه.

از کی شروع شد؟

زن گفت: یک ماهی هست هر روز هم دارد بدتر می شود.

ابوجسیم به دعبل گفت اجازه دهید شاگردانم بیایند و چشم را ببینند.

دعبل به کنیز اشاره کرد کنیز رفت و با شاگردان بازگشت. ابوجسیم از زن پرسید اجازه میدهید به پلک ها دست بزنند؟

هرگز!

ابوجسیم جا خورد و سراپا لرزید صدای زن چنان متین و قاطع بود که امید به هر گونه پیش روی را از میان میبرد

اما طبیب که محرم است.

چنین نیست شوهرم با احکام و احادیث آشنایی خوبی دارد. طبیب جز به هنگام ضرورت نباید بدن نامحرم را لمس یا نگاه کند. جراحت چشمم را دیدید. اگر درمانی دارد دارو بدهید. اگر ندارد، هیچ

ابوجسیم برای آن که وقار زن را در هم بشکند گفت: به تشخیص من این مرض تراخم است. چشم چپ از هم اکنون نابینا شده و دیدی ندارد چشم راست را شاید بتوان از کوری کامل نجات داد. هر چند زیاد هم نباید امیدوار بود

چشم های دعبل به اشک نشست زن چشم هایش را بست. پوشیه اش را بر چهره انداخت و ایستاد.

به خدا پناه میبرم تنها اندوهم از آن است که دیگر نتوانم شوی مهربانم را ببینم

دعبل نتوانست خود را کنترل کند صدایش به گریه بلند شد. همسرش با صدای لرزان گفت تو را به پیمان و محبتی که میان من و توست در جمع دیگران چنین گریه نکن شنیدن صدای گریه ی تو از این بیماری بر من ناگوارتر است

 دعبل ساکت شد. زن ادامه داد از شما طبیبان که از راه دور آمده اید، سپاس گزارم خداوند هر چه را خیر است برایمان مقدر کند و به شما پاداش نیکو دهد اگر کاری نیست بروید تا برای نماز مغرب آماده شوم.

 همه جز کنیز از اتاق بیرون آمدند روی ایوان ایستادند و به غروب خورشید نگاه کردند. ابوجسیم به دعبل گفت: حیف است چنین زنی نابینا شود کاش کاری از دستمان بر می آمد

دعبل با چشم اشک بار گفت اگر خاشاکی به چشم مان برود آسودگی را از ما میگیرد و بیچاره مان میکند. نمی دانم همسرم با آن همه جوش و عفونتی که چشمش را فرا گرفته چگونه تاب می آورد و شب ها میخوابد در این مدت، ناله ای و یا گلایه ای از او نشنیده ام

گفتنش برایم سخت است اما اعتراف میکنم که به عشقی که میان شماست، غبطه میخورم زنی با این وقار و متانت ندیده بودم تو مرد خوش بختی هستی دعبل

خدا را برای نعمت هایش سپاس میگویم

 شاگردها با شگفتی به استادشان خیره شدند.

شام که خوردند دعبل به سراغ شان آمد و گفت: مرا ببخشید من حتی زمانی که مهمان دارم ترجیح میدهم با همسرم غذا بخورم.

ابوجسیم گفت بیا ساعتی کنارمان بنشین هنوز زود است بخوابیم.

شاگردان جا باز کردند دعبل کنار استاد نشست و به بالشی تکیه داد.

ما گمان میکردیم تو مردی تنگ دستی و اهل و عیالت در عسرت به سر میبرند این ثروت و مکنت را از شاعری به دست آورده ای؟

در پرتو شمع چهره ی دعبل مهابت و گیرایی بیشتری یافته بود.

آنچه دارم از برکت پیامبر و خاندان اوست.

شنیده ام شعری برای علی بن موسی خوانده ای وصله ی خوبی گرفته ای

 قبیله ی ما همه از شیعیان غیورند جد اعلای پدرم از یاران علی بن ابی طالب بود و در صفین با معاویه جنگید و با سه برادرش به شهادت رسید. خزاعه چنان عاشق اهل بیت اند که معاویه گفته بود قبیله ی خزاعه در دوستی علی چنان اند که اگر برای زنان شان نیز امکان داشت، در کنار شوهرانشان با ما می جنگیدند حالا که مبارزه با شمشیر در کنار پیشوایان مان مقدور نیست با سلاح شعر با دشمنان مقابله میکنیم خوب است بدانید که پدرم عمویم پسر عمویم و برادرانم همه شاعرند.

پس برای صله شعر نمیگویی

زمانی که مولایم علی بن موسی الرضا به خراسان رفت به زیارتش رفتم و قصیده ی تائیه را با سوز و گداز برایش خواندم بسیار گریست. این قصیده حماسه ی تاریخ بنی هاشم و منقبت نامه ی آل علی است که در آن از مظلومیت این خاندان سخن گفته ام و کسانی را که در دور کردن اهل بیت از حکومت نقش داشته اند نکوهش کرده ام. مثلاً در جایی گفته ام هر قبیله ای از عرب که می شناسم در خون خاندان علی شرکت داشته اند؛ چنان که شرکت کنندگان در قمار در تقسیم گوشت گوسفند سربریده شریک و یکسان اند. حضرتش قصیده ام را که شنید سه بار آفرینم گفت و ده هزار درهم از سکه هایی که به نام ایشان ضرب زده بودند به من بخشید به عراق که بازگشتم، شیعیان هر کدام از آن در هم ها را به ده در هم خریدند در همان دیدار از مولایم لباسی را خواستم که در آن نماز گزارده باشد. آن را نیز به من بخشید. زمانی که وارد قم شدم مردم آن جا پیشنهاد کردند که آن جامه را به سیصد هزار درهم به آنها بفروشم. نپذیرفتم.

چه غرامتی می فروختی

دعبل خندید.

شما ارزش چنین لباسی را درک نمیکنید

تو هم به ارزش واقعی درهم و دینار واقف نیستی سرانجام چه شد؟

آن را به زور گرفتند و سیصد هزار درهم را دادند. گفتم لباس غصبی که شما را سودی نمیدهد برای آن که راضی ام کنند یکی از دو آستین لباس را به من دادند.

آن را نیز به آنها می فروختی و کنیزی زیبا می خریدی آستینی از یک لباس مستعمل به چه دردی میخورد

 آن قصیده را که مورد پذیرش امامم قرار گرفته و آن آستین را در کفنم گذاشته ام تا آنگاه که لباس آخرت را پوشیدم، خداوند از کارهای ناپسندم درگذرد.

اگر عاقلی بپرسد از کجا میدانی که آن قصیده و یا تکه ای از یک لباس را در دیار مردگان بها و اعتباری است، چه جواب می دهی؟

ما شیعیان معتقدیم که بدون پذیرفتن ولایت اهل بیت که جانشینان حقیقی پیامبرند در آخرت، هیچ عملی پذیرفته نخواهد شد. قصیده ای که گفته ام مورد تأیید ولی خدا قرار گرفته و لباس شخصی شان را که به من بخشیده اند، نشانه ی رضایت ایشان از من است.

من هم در قرآن خوانده ام که یوسف به برادرانش گفت پیراهنم را برای پدرم ببرید تا آن را روی چشمانش بگذارد و بینایی اش را دوباره به دست آورد. چنین چیزی را خوانده ام اما بر اساس قواعد علمی باورش برایم سخت است

دعبل، گریان از جا جست و ابوجسیم را در آغوش کشید.

از تو ممنونم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند که چنین کاری را به یادم آوردی چرا خودم در نیافتم

چه شد مرد مرا که ترساندی

دعبل سراسیمه پا در ظرفهای میوه گذاشت و رفت.

ابوجسیم که متأثر شده بود به شاگردانش گفت: می بینید چه به سرش آمده؟ دلم برایش میسوزد مرد دوست داشتنی و ساده دلی است همسر زیبا و وفادارش دارد جلوی چشمانش کور میشود و او کارش به جنون نکشد خوب است

یک دفعه کجا رفت؟

گمان کنم رفت تا آن آستین را روی چشمان همسرش بگذارد. بی چاره

یکی از شاگردان پرسید یعنی برای آن بانو نمی شود کاری کرد؟ راستش مهر این زن و شوهر به دلم نشسته است

استاد آهی کشید و گفت باور کنید اگر کاری از دستم بر می آمد کوتاهی نمی کردم

کنیز، پنبه در آب گرم زد. آرام بر مژگان ریحانه کشید. پنبه ی آلوده به خون و چرک را توی پیاله ای انداخت.

 ناراحتم که نمیتوانم وضویی دلخواه بگیرم و باید با این چشم پر از خون و چرک نماز بخوانم

ناراحت نباشید شاید خدا همین نمازها را از شما بهتر بپذیرد. به دلم افتاده که به زودی سلامت خود را به دست می آورید دوباره با هم به باغ میرویم میوه میچینیم و شما سهم همسایگان و نیازمندان را جدا میکنید

ریحانه آه کشید.

یادش بخیر

دعبل با صندوقچه ای در دست وارد اتاق شد. به پهنای صورت اشک می ریخت و هق هق میکرد همسرش روی تخت نشست و چشم باز کرد.

چه شده ابوعلی که باز گریه میکنی؟

ببین کارم به کجا کشیده که آن طبیب باید یادآوری ام کند نمی دانم حواسم کجاست

دعبل صندوقچه را زمین گذاشت و خودش هم کنارش نشست. درش را باز کرد و از میان کفنی، کیسه ای را بیرون آورد. بوسید و بر چشم گذاشت

از یاد برده بودم که چنین گنجی را در خانه دارم

زن لبخند زد و دستها را دراز کرد. دعبل کیسه را گشود آستین را بیرون کشید و توی دستان لرزان همسرش گذاشت.

ریحانه آن را بوسید و بویید.

هنوز معطر است !

آن را روی چشمانت ببند و بخواب بلکه خدای مهربان به برکت صاحب این تکه از لباس از سوزش و دردی که تحمل میکنی بکاهد! آرزو دارم یک شب هم که شده راحت بخوابی و صدای آرام نفس هایت را بشنوم

نمی خواهم آلوده شود.

دعبل مشتی پنبه برداشت و به همسرش کمک کرد در از بکشد.

نگران نباش

پنبه را صاف کرد و روی چشمهایش گذاشت. آستین را که سپید بود رویش بست. دقیقه ای گذشت. ریحانه دست شوهرش را جست و آن را به گونه چسباند.

عجیب است احساس میکنم جوشهای زیر پلک هایم کمتر میسوزند. آن زنبورها دیگر چشمم را نیش نمی زنند

خمیازه ای کشید و باز لبخند زد.

انگار یک سال است نخوابیده ام

دست شوهرش را به لب برد.

تو هم یک امشب را نگران من نباش و استراحت کن

کنیز لحاف را تا شانه ی زن بالا کشید. دعبل صندوقچه را برداشت و بی صدا از اتاق بیرون رفت.

آفتاب زده بود. استاد و کنیزش در اتاقی بزرگ هم چنان در خواب بودند. یکی به در زد کنیز از خواب پرید

کیست؟

ابوجسیم غلتید و زیر لب نالید ببین کدام نادانی است که این موقع به در میکوبد

بیدار شوید اربابم منتظر شماست.

ابوجسیم از جا پرید و به در و دیوار نگاه کرد. به کنیز گفت: پرده را کنار بزن! ابریق و تشت را بیاور تا دست و رویم را بشویم. صدا بلند کرد.

چه شده؟ اربابت چکار دارد؟

سفره ی صبحانه پهن است. ابوعلی منتظر شماست.

برو و بگو تا دقیقه ای دیگر می آیم.

از اتاق که بیرون آمد شاگردانش را دید که با چشم های پف کرده، انتظارش را میکشیدند.

یعنی چشمان من هم مانند چشمان شماست؟

زیاد شام خوردیم استاد

ساختمان را دور زدند و به ایوان رسیدند. آن جا روی فرش سفره ای رنگین گسترده بود دعبل و غلامانش نشسته بودند. مهمان ها از پله ها بالا رفتند. ابوجسیم کنار دعبل نشست و به چهره اش خیره شد.

 آه باز هم که چشمانت قرمز است به خودت رحم کن مرد تا کسی ساعتی نگرید چشمانش چنین به خون نمی نشیند

 اشک دعبل سرازیر شد و در میان گریه گفت: من این چشم ها را برای گریستن میخواهم

به خدا شرمنده ام که ما در خواب ناز بوده ایم و تو چنین می گریسته ای

دعبل طبیب را به خود فشرد و پیشانی و شانه اش را بوسید.

از شما ممنونم ابوجسیم

شاگردان به هم نگاه کردند. استادشان گفت: آرام بگیر مرد قول میدهم تمام سعی ام را به کار گیرم بهتر است در این باغ زیبا و در این هوای فرح بخش صبحانه مان را بخوریم و کارمان را شروع کنیم. داروهایی با خود آورده ام که ویژه ی مداوای اشراف و درباریان است. از چین و هند آورده اند. هم وزن برخی، طلای سرخ داده ام بدون هیچ چشم داشتی همه را می جوشانم و با عصاره شان چشمان بیمارت را شست و شو می دهم تا ببینیم خدا چه می خواهد

دعبل لبخند زد و به کنیز همسرش که گوشه ای ایستاده بود گفت به بانو بگو در این هوای بهشتی برای لحظه هایی در جمع ما حاضر شود.

کنیز رفت و غلامی اندکی دورتر از سفره کرسی کوتاهی گذاشت. دقیقه ای بعد کنیز بازگشت و تشک کوچکی روی کرسی گذاشت. ریحانه از راهرو پیش آمد و آرام روی کرسی نشست. چهره اش پشت پوشیه پنهان بود. ابوجسیم باز از تناسب سر و گردن و شانه های زن به شگفت آمد. دعبل به او گفت: به چشمانش نگاهی بیندازید تا صبحانه را شروع کنیم.

ابوجسیم برخاست و به زن نزدیک شد. زن دست کرد و پوشیه اش را به آرامی بالا زد ناگهان آه از نهاد همه برآمد زیباترین چشمانی که میهمانان به عمرشان دیده بودند در کمال سلامت و تلألو به آنها نگاه میکرد هیچ علامتی از جراحت و بیماری در آنها دیده نمی شد.

قبلاً چشمانم اندکی ضعیف بود به برکت مولایم، حالا همه چیز را واضح و آشکار می بینم (بر اساس کرامتی نقل شده از سفينة البحار، ج ۱، ص ۴۴۸ . )

ص31

مخاطب

جوان ، میانسال

قالب

سخنرانی ، کتاب داستان كوتاه ، کتاب داستان بلند و رمان ، کتاب معارفی