بی آن که به خراسانی نگاه کرده باشی به اتاق رفته ای در را پشت سرت نبسته ای تا خراسانی مضطرب نشود و بداند که عن قریب باز خواهی گشت زیاد آن جا نمانده ای تا او بلا تکلیف و حیران نمانده باشد به کنار درآمده ای در را پیش کرده ای تا پنهان بمانی برای این که خراسانی برای لحظه ای هم دچار افسوس و نومیدی نشده باشد که چرا در را میبندی بلافاصله فرموده ای برادر خراسانی مان کجاست؟
او از جا جهیده و پاسخ داده این جا هستم مولای من
آن که پشت در ماند
بگذار تو را در این داستان خراسانی بنامیم چاره چیست؟ نامت در تاریخ ثبت نشده کسی چه میداند شاید نام واقعی ات عیسی بن عبدالعزیز صابونی نیشابوری بوده یسع بن حمزه که راوی این ماجر است میتوانست دنبال سرت راه بیفتد و نامت را بپرسد. او چنین نکرده از او چنین انتظاری نمی رود. فکرش را بکن. هر روز صدها نفر با امام همام علی بن موسی (ع) دیدار می کرده اند و هر یک به نوعی از خرمن آن یوسف مصر کرامت خوشه ای می چیده اند. یسع بن حمزه یا هر راوی دیگر که نمی توانسته نام همگی را بپرسد و به حافظه ی تاریخ بسپارد. از ما می پرسی باید کلاهت را به آسمان بیندازی که مورد محبت امام رئوف قرار گرفته ای همین افتخار تو را بس است! یادت باشد تنها به برکت دیدار کوتاهی که با حضرتش داشته ای پس از گذشت قرن ها اینک از تو حرف میزنیم و گرنه تو نیز یکی می بودی از جمله ی کسانی که در تاریخ، هیچ اشاره ای به آنها نشده و انگار که هیچگاه نبوده اند.
يسع بن حمزه آورده که بلند قد و گندم گون بوده ای گفته که تو خودت را از دوست داران اهل بیت و مردی ثروتمند معرفی کرده ای نقل میکند که گفته ای به لطف خدا ثروتمندم.
نمی دانیم از شیعیان بوده ای و یا تنها از محبان علی و اولادش از حج بر می گشته ای که پولهایت را گم کرده ای در آن مجلس گفته ای پول هایم را گم کرده ام
می توانستی بگویی پول هایم را دزدیده اند.
محکمه پسندتر بود. اما نگفته ای شاید به این دلیل که مطمئن نبوده ای شاید هم در محضر امام که از آنچه بر شیعیانش میگذرد آگاه است - میخواسته ای سخن به قاعده بگویی تا غباری از کدورت بر رخسار ایشان ننشیند. اگر شیعه ای آگاه بوده ای و چنین اندیشیده ای آفرینت باد
کیسه یا کیسه هایی سکه انگشتری کوچک نبوده که به سادگی گم شود. چطور ممکن است چند کیسه ی پول را دفعتاً گم کرده باشی؟ توضیح نداده ای از روی ادب حضور کوتاه و گزیده حرف زده ای امام در این باره سؤالی از تو نکرده است. ما هم به احترام ایشان پیگیر موضوع نمی شویم برای ما مهم نیست که مردی محتشم و هوشمند چگونه آن کیسه ها را گم کرده آن هم در سفری پر خطر و طولانی که باید با ده چشم و گوش مراقب خودت و دارایی ات بوده باشی کاش میتوانستی پاسخ مان دهی که چرا با کاروانی از خراسانیان همراه نبوده ای تا در هنگام گرفتاری یاری ات کنند؟ آیا عاقلانه است که مردی ثروتمند تنها راهی سفر حج شود؟ به اینها نیز کار نداریم. امام از روی بزرگواری چیزی در این باره نپرسیده و ما نیز کنجکاوی نمیکنیم. شاید ماجرا به شکلی رقم خورده که تو سعادت زیارت مولایت را به دست آوری چه کسی جز خدا و برگزیدگانش از پشت پرده خبر دارد چه بسا اگر به تیره روزی دچار نمی شدی چندان به یاد خورشید مدینه نمی افتادی گویا مقدر بوده که چنین شود. معلوم مان نشد که توشه ی راه را در مکه گم کرده ای یا در مدینه و یا در بین راه؟ این هم مهم نیست. ما به عنوان کسانی که بر اساس داده های تاریخی قلم میزنیم میتوانیم چاله های سیاه نداده های تاریخی را چنین پر کنیم و بپوشانیم که روی شترت چرت می زده ای آرام آرام از کاروان جدا افتاده ای پیش از آن که بیدار شوی گرهی باز شده و کیسه ی درهم و دینارت از بار افتاده و نفهمیده ای بیدار که شده ای چنان وحشت دور افتادن از هم سفران تو را فرا گرفته که از بازدید بارت، غافل مانده ای میشود گمان کرد که با مشقت، راه هایی را جسته ای تا عاقبت دیرهنگام خود را به استراحت گاهی رسانده ای با اندوه تمام دریافته ای که هم قافله ات به آن کاروان سرا نیامده و هم کیسه ات را انداخته ای اگر تنها پول را گم کرده بودی می توانستی به همراهان دل خوش کنی. اگر تنها هم سفران را از دست داده بودی این شانس را داشتی که به سکه هایت متکی باشی تو هر دو را از دست داده بودی تا گوهری شب چراغ را به دست آوری! شاید سپیده دم روز بعد چند فرسنگ را بازگشته ای تا گم شده را بیابی که نیافته ای
در حالی خود را به محضر امام رسانده ای که نه پولی داشته ای و نه هم سفری دلمان برایت میسوزد نداری و تنهایی و غربت کم مصیبتی نیست بگذار از فرصت استفاده کنیم و به خیل خوانندگان ارجمندمان یادآور شویم که همین شرایط دشوار سبب ساز شد تا تو ای خراسانی قد بلند گندم گون به دیدار پیشوای شیعیان بشتابی و از مهرش برخوردار شوی. کاش ما و جمله ی خوانندگان این سطور به جای تو، آن همه رنج میبردیم و سرانجام جمال آسمانی آن دلبند مهربان را زیارت میکردیم بگذریم.
بنا به گزارش یسع بن حمزه در حالی که جماعتی در اطراف امام نشسته و به سخنانش گوش سپرده بودند، تو انگار خسته و سراسیمه از راه رسیده ای و سخن آغاز کرده ای
سلام بر تو ای فرزند رسول خدا مردی هستم از دوست داران تو و دوست داران پدران و نیاکان تو از حج بر میگردم. پول هایم را گم کرده ام. اینک چیزی ندارم تا با آن باز گردم. اگر صلاح میدانی مرا به شهرم برسان به لطف خدا ثروتمندم. هر وقت به دیارم رسیدم به همان میزان که به من کمک کرده ای برایت صدقه خواهم داد.
می گوید: مردی بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت: سلام بر تو ای فرزند رسول خدا
پیش از آن میگوید گروه زیادی در خدمت ایشان (امام رضا) بودند و از حلال و حرام میپرسیدند
بعید است از راه نرسیده کلام حضرت و یا سخن کسی را که چیزی می پرسیده قطع کرده باشی شاید سلام که داده ای سکوتی فراگیر شده و تو از این فرصت برای استمداد کمک گرفته ای شاید کنار در و یا گوشه ای دیگر ایستاده ای و در سکوت میان دو پرسش حرف دلت را زده ای میدانیم که ایستاده سخن گفته ای از گزارش چنین بر می آید. از سویی کسی که ایستاده حرف میزند، سخنش بهتر شنیده میشود و مورد توجه قرار میگیرد. عجله داشته ای میتوانستی گوشه ای بنشینی و بردباری به خرج دهی تا مجلس به پایان رسد و جمعیت پراکنده شود. شایسته تر نبود که در خلوت کنار آن نازنین می نشستی و از بلایی که مبتلایش شده بودی میگفتی؟ دوست نداریم دستی از دور بر آتش گیریم و در باره ات قضاوت کنیم ما که در آن جا نبوده ایم و از دل تو خبر نداریم راستش را بخواهی ای خراسانی و یا ای آن که پشت در ماند عیسی بن عبد العزیز صابونی نیشابوری برایمان چندان مهم نیست که پیش داستان تو چیست و در آن مجلس مبارک، در دلت چه می گذشته و چه کرده ای آنچه اهمیت دارد، برخورد کرامت آمیز آن یادگار پیامبر و اهل بیت است با یکی چون تو از ما نرنج اما حقیقت آن است که به فرض هرچه تو بیشتر مبادی آداب را رعایت نکرده باشی درخشش بزرگواری امام بیشتر خواهد بود. هرچه از تو گفتیم کافی است میخواستیم خوانندگان، موقعیت را به دست آورند.
حال امام باید چه کند؟ مردی بلند قد و محترم که قیافه اش به گدایان حرفه ای نمیخورد سراسیمه وارد مجلس شده و از گرفتاری اش گفته همان جا ایستاده تا چاره ای برایش اندیشیده شود. شاید برداشت خراسانی آن است که پرسش و پاسخ برای روزگاری است که اوضاع بر وفق مراد باشد. وقتی من از کاروان و دارایی ام دور افتاده ام باید وضع فوق العاده اعلام شود و ابتدا مرا از بدبیاری ام نجات دهند.
خراسانی ایستاده بوده و نگاهت میکرده او و حاضران در انتظار عکس العمل تو بوده اند میتوانسته ای بفرمایی ساکت باش و بنشین تا بلکه در این پرسش و پاسخ چیزی بیاموزی
می توانسته ای به سلیمان جعفری و یا خیثمه و یا یکی دیگر از اصحاب که دستش به دهانش میرسید فرمان دهی تا نیاز او را کفایت کنند. راه دیگر آن بود که اشاره کرده باشی تا یکی گوشه ی لباس، کاسه کند و در جمعیت افتد و پولی جمع آورد و به خراسانی دهد.
بنشین! رحمت خدا بر تو باد
به خراسانی که به هزار امید به درگاهت روی نیاز آورده بود چنین فرموده ای بر اساس آنچه از تو سراغ داریم، می دانیم که این کلام با لبخند و مهر همراه بوده خراسانی می توانسته به دارالحکومه برود بوده اند کسانی که در مسجد و بازار به در راه ماندگان سکه ای و یا قرصی نان میداده اند. خراسانی از شما خاندان نبوت چیزی میدانسته که همه را رها کرده و به سوی شما آمده.
اگر مجلس را پایان میدادی کسانی که از دور و نزدیک آمده بودند تا در محضرت پرسششان را به پاسخی اطمینان بخش برسانند دلگیر میشدند اگر فی المجلس دست در جیب میکردی و سکه هایی به خراسانی می دادی او در آن جمع خجالت میکشید سخت است بر مردی با مکنت و محتشم که چنین کمک شود خراسانی صدقه نخواسته بود گفته بود هر وقت به شهرم رسیدم به همان میزان که کمک شوم از طرف شما صدقه خواهم داد.
در لحن شما چنان لطف و عطوفتی بوده که خراسانی بی درنگ نشسته و تا پایان مجلس سخنی نگفته در آب نگاه و سخن شما چیزی بوده که کوزه ی خالی امید خراسانی را آکنده و لبریز ساخته خیالش راحت بوده که مشکلش حل خواهد شد. شاید با آرامش و اطمینان به پرسش و پاسخ ها گوش سپرده باشد چرا که دیگر از این فرصت و اقبالها کم به دستش می افتاده
يسع بن حمزه میگوید امام (ع) به حاضران توجه کرد و با آنها سخن گفت تا همه رفتند و مجلس خلوت شد و تنها من و سلیمان جعفری و خیثمه و آن خراسانی ماندیم
حالا همه ی حواس خراسانی جمع بوده که چه خواهد شد و مظهر کرامت الهی با او چه خواهد کرد. در این لحظه ها شاید غیر از امام دیگران آن خراسانی را که هم چنان گوشه ای نشسته بوده از یاد برده بودند.
نمی خواسته ای میهمان آن روز را بیش از این در انتظار بگذاری می توانسته ای صبر کنی تا آن سه تن نیز بروند. شاید در این صورت خراسانی هم احساس میکرده که باید برود. خواست خدا آن بوده که این سه تن بمانند و این ماجرا را برای آیندگان گزارش کنند. برخاسته ای و چنان که او بشنود، به آن سه تن فرموده ای اجازه میدهید لختی به اتاق بروم؟
این را از خراسانی نپرسیده ای تا خجالت نکشد. بلند گفته ای که او بشنود. نگفته ای به اتاق میروم تا چیزی برای این رفیق در راه مانده مان بیاورم نگفته ای بیایید پولی روی هم بگذاریم و به این ابن السبیل بدهیم. اینها را و هزار حرف دیگری که میشد بر زبان آورد که در آن ذره ای منت و به رخ کشیدن باشد نگفته ای سلیمان که شاید حکمت این اجازه گرفتن را در نیافته بود گفت: بفرمایید شما صاحب اجازه اید و ما باید از محضرتان رخصت بطلبيم.
بی آن که به خراسانی نگاه کرده باشی به اتاق رفته ای در را پشت سرت نبسته ای تا خراسانی مضطرب نشود و بداند که عن قریب باز خواهی گشت زیاد آن جا نمانده ای تا او بلا تکلیف و حیران نمانده باشد به کنار درآمده ای در را پیش کرده ای تا پنهان بمانی برای این که خراسانی برای لحظه ای هم دچار افسوس و نومیدی نشده باشد که چرا در را میبندی بلافاصله فرموده ای برادر خراسانی مان کجاست؟
او از جا جهیده و پاسخ داده این جا هستم مولای من
با آن که فرزند پیامبر را می شناخته ای اما شاید در آن دقایق برای آنی هم که شده این تصور چون جوانه ای در ذهنت روییده که شاید آن حضرت به خاطر خستگی و کثرت مراجعان تو را از یاد برده سراغت را که گرفته خیالت راحت شده برخاسته ای و پیش رفته ای اما این بار این پرسش چنگ بر دلت زده که چرا آن بزرگوار در را بسته اند؟ به در بسته نزدیک شده ای از بالای در دست امام با کیسه ای سکه بیرون آمده خوشحال شده ای این خیلی بیشتر از پولی به نظر می آمده که گم کرده بودی از ذهنت گذشته در هم است یا دینار نقره است یا زر؟ اگر در هم باشد باز
هم زیاد است!
این دویست دینار را بگیر
نفست بند آمده و گرمای شادی در رگ هایت دویده دویست دینار با آن می شده خانواده ای را سامان داد. اندیشیده ای هر چند زیاد است اما قرض است. باید به وطنم که بازگشتم در اولین فرصت به نیابت از صاحبش صدقه دهم.
دو دستی کیسه ی سنگین را گرفته ای دست حضرت بالاتر از آن بوده که بتوانی بگیری و ببوسی
این را کمک خرج راهت قرار بده و از آن برکت بخواه نمی خواهد از طرف من صدقه بدهی
پس این یک هدیه بوده حالا که با بخشش کریمانه ی علی بن موسی (ع) تمام غم و اندوهت چون تکه ابرهایی سیاه در مقابل تندباد پراکنده شده و پرندگان شادی و امید بر آسمان آفتابی دلت پرواز میکرده اند دوست داشته ای بمانی و این بار بی دغدغه و تشویش از محضرش سیراب شده باشی. شاید هم امام مایل بوده ساعتی با تو مینشسته و از کار و بار و همشهریانت جویا می شده
برو تا نه من تو را ببینم و نه تو مرا
ناگاه فهمیده ای که چرا امام از بالای در کیسه ی سکه را به تو داده و خود را نشان نداده اند فهمیده ای که چرا ترجیح داده بروی نمی خواسته شرم از نیازمندی و فروتنی به خاطر کمک را در چهره و حرکاتت ببیند آن قدر زیرک بوده ای که درخواست مینوی نگاه تو ایشان را انجام دهی خداحافظی کرده ای و رفته ای و این خاطره برایت مانده که هیچ کس جز برگزیدگان الهی نمی تواند چنان زیبا و احترام آمیز با دیگران برخورد کند.
بعدها شاید توای خراسانی تصمیم گرفته باشی که بار دیگر به مکه و مدینه سفر کنی و این بار مدتی را فارغ البال در محضر امام بمانی و دل و روحت را جلا دهی نمی دانسته ای دیری نمیگذرد که آن حضرت به خراسان خواهد آمد و برای همیشه آن جا خواهد ماند. ما و جمله ی خوانندگان این داستان امیدواریم که تو بارها و بارها در آن سرزمین به دیدار آن غریب که غریب نواز بوده و هست، شتافته و تا زمان شهادت از وی جدا نشده باشی امید که اکنون نیز با او و اصحاب و یارانش محشور و همنشین باشی (بر اساس روایتی از الکافی، جلد ۴، ص ۲۳)
ص33