دعبل بایست تا بیایم حضرت داخل خانه شد و با صد دینار رضوی برگشت دعبل گفت به خدا برای این نیامده بودم اینجا، اگر می شود
فقط جامه ای از خودتان به من بدهید.
حضرت جامه ای گذاشت روی سکه ها
- بگیرش به زودی محتاج میشوی.
به خانه اش که برگشت دزدها همه ی زندگی اش را برده بودند. مردم هر دینار رضوی را صد در هم خریدند ده هزار درهم جمع شد برایش
پدرش دعبل خزاعی که میخواست بمیرد زبانش گره خورد، رویش سیاه شد. طوری که پسر به مذهب دعبل شک کرد.
پدرش شاعر ائمه بود عاشق امام رضا؛ پس چرا این طور مرد!؟ سه روز گذشت خواب پدرش را دید با جامه های سفید.
- پدر خدا با تو چه کرد؟
دعبل گفت پسرم هر چه دیدی از سیاهی رویم و گره زبانم به خاطر شراب خوردنم بود توی دنیا.... همین طور بودم تا پیامبر را دیدم. لباس سپیدی به تن داشتند.
- تو دعبلی؟
- بله يا رسول الله.
- برایم بخوان از رضا
خواندم. گفت: احسنت و شفاعتم را کرد جامه اش را هم بخشید به من. اشاره کرد به پیراهن تنش سفید بود و نورانی