می گفت: همه ی ما اهل بیت کشته و شهید می شویم."
گفتم پسر پیامبر شما را چه کسی شهید میکند؟
گفت: " بدترین خلق خداوند در آن زمان به زهر و دور از یار و دیار در غربت دفن می شوم. "
بعد از نماز صبح امام لباس پوشید آماده مرتب نشست توی محراب مأموران مأمون آمدند دنبالش کفش پوشید ردایش را روی شانه هایش انداخت و وارد مجلس مأمون شد طبقهای میوه حاضر، مأمون انگور می خورد.
امام را که دید آمد جلو دست انداخت گردن امام، پیشانی اش را بوسید و امام را نشاند کنار خودش خوشه ای برداشت.
- یا بن رسول الله انگور از این بهتر ندیده ام.
حبه های انگور غیر عادی سبز بود و برق میزد مثل چشم های خائن مأمون.
امام گفت انگور بهشت از این بهتر است، مگر نه؟"
امام به اباصلت گفت: فردا به مجلس مأمون می روم. وقت بازگشت اگر سرم را با چیزی پوشانده بودم با من حرف نزن اما اگر سرم را نپوشانده
بودم میتوانی حرف بزنی.
امام از در مجلس آمد بیرون قدم هایش را به سنگینی بر می داشت، سرش را با ردایش پوشانده بود حالش بد بود.
چیزی نگفتم فقط از پشت سر مواظب بودم تا وارد خانه شد. گفت:" در "....را ببند
مأمون دست برد چند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
- بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند. گذاشت در دهان مبارک حبه ی دوم، حبه ی سوم...
جگرش سوخت خوشه افتاد پایین.......
ردا را کشید روی سر بلند شد.
مأمون گفت: " پسر عمو! کجا می روی؟"
- به جایی که تو مرا فرستادی .
- در را ببند.
بستم. امام تکیه دادند به در زانوهایشان سست شد، نشستند. گریه ام بند نمی آمد ولی نمیتوانستم بپرسم چه شد. امام را بردم توی بستر.
بوی عطر فضا را پر کرد نگاه کردم نوجوانی نورانی، مشکین مو.... . شبیه امام.
زبانم بند آمده بود.
- من درها را بسته بودم. از کجا آمدید؟
- آن قادری که به یک لحظه مرا از مدینه به طوس آورد از درهای بسته هم داخلم کرد.
- شما کیستید؟
- من حجت خدا بر تو هستم اباصلت محمد بن علی آمده ام پدر غریب و مظلوم و معصوم و مسمومم را ببینم آمده ام برای خداحافظی
چشم هایش خیس بود.