رئیس مذهب واقفیه بود. آن روزها خیلی ها میگفتند امام کاظم آخرین امام بوده رو کرد به طرف علی بن موسی: " تو امامی؟"
- بله.
- خدا را شاهد میگیرم که تو امام نیستی.
امام سرش پایین بود. سر برداشت و گفت از کجا میدانی امام نیستم؟"
گفت: " امام صادق می گفتند امام بی فرزند نیست تو با این سن هنوز فرزندی نداری."
امام دوباره سرش را پایین انداخت این بار بیشتر از دفعه ی قبل دوباره سرش را آورد بالا خدا به همین زودیها محمد را به من میدهد. "
یک سالی گذشت. موقع طواف امام را دید شنیده بود محمد به دنیا آمده.
امام سلامش کردند. گفتند: " انگار حیرانی؟ "
سرش را انداخت پایین
شب تولد پسرش بود تنها پسرش مردم شک کرده بودند به امامتش
می گفتند امام باید فرزند داشته باشد.
امام فرستاد دنبال خواهرش گفت: حکیمه جان امشب فرزند مبارک خیزران به دنیا می آید. در کنارش باش "
چراغی آورد بالای سر همسرش دل داری اش داد و رفت بیرون مشغول شد به قرآن خواندن صدای نوزاد که بلند شد امام آمد، محمد را بغل
کرد، بوییدش بوسیدش
گذاشتش توی گهواره و تا صبح در گوشش حرف زد.