کو هستان بود. امام پیاده شدند از اسب سیصد نفر هم، هم راه شان. عابد از غارش آمد بیرون امام را دید رفت به استقبال.
- آقاجان! چند سالست برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه ی کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود سیصد نفر در غار کوچکش جا شدند. چیزی برای پذیرایی نداشت. امام مهربان نگاهش کرد: هر چه داری بیاور. "
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام امام عبایش را کشید رویش دعا خواند بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند
نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
32
نشستم همان پایین اتاق طلاها را گذاشتم مقابلش. یادم رفت حتى سلام کنم. گفتم حالاست که خوش حال بشود، تشکر کند.
گفت: " سلام....."
سرم را انداختم پایین سلام کردم گفت لطف کردی هدیه آوردی....." اشاره کرد به خادمش تشت و ظرف بیاورید دستش را توی تشت گرفت. به خادمش گفت آب بریزد. چشم هایم چهار تا شده بود. آبی که از دستش می چکید تبدیل میشد به طلا میریخت داخل تشت. با خودم گفتم " کسی که این طور است دیدن آن طلاها برایش اهمیتی ندارد."
گفت: " علی هدیه ای که از دلت باشد برای من عزیزتر است.
63